روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
بهار تیك تاك كنان باز هم می آید ، باز هم ننه
سرما به خوابی عمیق فرو رفت ، باز هم بچه ها دلشان را به عیدی كه از پدربزرگ قرار
است بگیرند خوش كرده اند اما افسوس دیگر بچگی نیست ، دیگر بازی نیست ، دیگر شادی
نیست ، دیگر شیطنت های بچگانه نیست ، دیگر بازی با پدر و مادر نیست ، دیگر انتظار
برای بهاری دوباره نیست ، دیگر زندگی نیست تا دوباره سرسبز شود جر تنهایی و گوشه
گیری در جهان و رویایم می بینم. خداوندا وقتی به اطرافم نگاه می كنم ، وقتی آن نرگس كوچولو را می بینم كه از شدت خجالت و شرمساری بخاطر صورت سوخته اش در گوشه ای از
اتاق سردش كز كرده است دلم می گیرد ، وقتی می بینم بیتا كوچولو امسال باید در نبود
پدر عزیزش بهار را جشن بگیرد بغض دیگر به من اجازه حرف زدن نمی دهد ، وقتی كه می
بینم زن بیوه ای حتی سرپناهی ندارد بتواند زنگی كند دیگر از خود بیخود می شوم ،
هنگامی می بینم كه پدر پیری چشمش را به در خانه دوخته به امید این كه فرزندان بی
عاطفه اش در خانه را باز كنند و باز هم از تنهایی كه از آن بیزار است در بیایید ،
وقتی كه پدری را می بینم از شدت خجالت و شرمساری نمی تواند به چهرهفرزندان معصومش نگاه
كند از همه چیز ناامید می شوم ، وقتی اشك های دردناك مادری را می بینم كه می گوید
پسرم از دستم رفت ناراحت می شوم ، خداوندا امسال بعضی ها سال خوبی نداشتد همچون پدر و
مادران پیرانشهری كه فرزندان عزیز تر از جانشان در كلاس درس با آتش سوزان دست و پنجه نرم می كردن و بالاخره
سوختند و در آخر هم تنها عذرخواهی ساده ای را شنید ند .اینك می
خواهم بگویم خداوندا مگر اینها برایشان زهرا كوچولو می شود ، برایشان نرگس كوچولو
سابق كه همیشه می خندید و دوست داشت معلم شود می شود ، نرگسی كه باید بچگی كند و
بخندد الان اشك می ریزد و ناله ها سر می دهد و بخاطر سرنوشت تاریكی كه داشت اشك می
ریزد و انتظار جراح پلاستیكی را می كشد كه او را از این غم و اندوه رهایی دهد اما
افسوس كه در زندگی ما پول و سرمایه حرف اول را می زند و آنقدر باید انتظار بكشد تا
كسی اندكی انصاف به خرج دهد البته اگر چیزی از معرفت و غیرت ما باقی مانده باشد. خداوندا امسال جوان ها از دستمان رفتند و اینك در
زیر خروار ها خاك به سر می برند ، عده ای بخاطر ناامیدی اززندگی با سرنگی پر از
هوا خود را خلاص می كنند و عده ای هم با سرنگ ، هرویین و كراك خود را نأشه می كنند و
برنامه ی زندگیشان خماری و نأشگی شده است و به امید مرگ زندگی می كنند چون دیگر
چیزی ندارندبرایش با زندگی جنگ و جدال كند ، نه مادری است كه دلش را بدست آورد ، نه خواهری است كه
برایش اشك بریزد ، نه همسری است كه انتظارش را بكشد. خداوندا اینها حق بندگانت نیست. پروردگارا بچه هایی هستند كه با شكم خالی شب را سر
می كند و مادر بی نوایش هم به او وعده غذایی را می دهد كه هرگز همچنین آینده ای را
نخواهد دید ،پدرانی هستند كه روزنامه به دست این شهر بی پدرو مادر را متر می كنند
به امید این كه بتوانند حداقل برای یك شب با افتخار پایشان را در خانه گلی بگذارند
كه هر آن امكان دارد ویران شود ، مادرانی هستند كه به دنبال جنازه فرزندان عزیزشان
در این خرابه و آن خرابه می گردند تا با خجالت و شرمساری و به دور از چشم دیگران خاكش كنند. خداوندا خودت بگو دیگر شادی و جشنی باقی می ماند ،
بودن پدر و مادر در كنار هم ممكن هست ، شادی بچه ها ممكن است ، خداوندا خودت
بگو...
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |