روزگار من تلخ است ، زندگی من تیره و تار
سردی را
در وجودم دارم حس می کنم،دیگر نفس کشیدن برایم آرزو شده بود،سیاهی چهره ام
راپوشانده بود،دنیا دیگر برایم تاریک شده بود اما هنوز صدای تیک تاک قلبم به گوشم
می رسید،صدای گریه از گوشه ،کنار خانه ی سوخته یمان وجودم را آشفته کرده بود. صدایی
مرا به سوی خود می خواند می گفت کجا،مگر قرار نبود همیشه با هم باشیم ،با هم از
این دنیا برویم ،مگر قرار نبود تک تک ثانیه های زندگی با هم بشماریم و پیش برویم
ولی تو مرا میان این شعله های آتش تنها گذاشتی ،دیگر حالم دست خودم نبود. بغض
گلویم را خفه کرده بود، می خواستم فریادبزنم ولی مادرم دستم را در دستا ن سردش
گذاشت و مرا نوازش می داد و می گفت این قدر گریه نکن مرد که این قدر گریه نمی کنه
،دیگر نمی دانستم چه بگویم در جواب گفتم من نمی خواهم مرد باشم من می خوام بچه
باشم از درد دوری بابام گریه گنم که ناگهان مادر هم بغضش شکست مرادر آغوش گرفت و
میگرید. دیگر
ترسیده بودم نمی دانستم چه کار کنم دستانم سرد شده بودند می لرزیدند که ناگهان
حاله ای از نور مرا به سوی خود می کشاند می گفت از همه ی کسانی که به آن ها مدیونی
خدا حافظی کن من دیگر بدون اراده ی خودم گفتم خداحافظ ای دنیا،خداحافظ ای مادری که
حلالیت را خجالت می کشم از زبانت بشنوم ولی مرا ببخش ،اما با دلی پر از درد به
خدای خود گفتم چرا آخر من وپدرم، ما که طعم شیرین زندگی را داشتیم می چشیدیم. پایان
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |