هستن...
به بعضیا باید گفت:
نمیگم نباشی میمیرم
نمیگم بی تو هیچم
بودی، بودی
نباشیم ، هستن…
به بعضیا باید گفت:
نمیگم نباشی میمیرم
نمیگم بی تو هیچم
بودی، بودی
نباشیم ، هستن…
نشسته ام....
_ کجا؟
...کنار همان چاهی که تو برایم کندی....
عمق نامردی ات را اندازه می گیرم
بــــرای هــر کـس کـه رفــتـنی سـت
فــــقـط بــــایــــد کنــــار ایــستــاد و …
راه بـــــاز کـــــرد
بــه هـمـیـن ســـادگــــی !
خیلی سخته…
به خاطر کسی که دوسش داری…
همه چیز رو از سر راهت خط بزنی…!!
بعد بفهمی…
خودت تو لیستی بودی که…!
اون به خاطر یکی دیگه…
خطت زده..!
که از ترس...
آب یخ را هم فوت میکنم...!
خـــــدایـا . . .
به گــمانــم لیـســت آدم هایـت اشـتباه شـده اسـت . . .
اســم من ایــــــــوب نیـست . . .
خیلی از یخ كردن های ما از سرما نیست...
لحن بعضیها؛
زمستونیه...
میدانم...
دیگر برای من نیستی...
اما...
دلی که باتو باشد این حرفها را نمی فهمد.
با اشك هاش دفتر خود را نمور كرد در خود تمام مرثیه ها را مرور كرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور كرد شاعر بساط سینه زدن را كه جور كرد
احساس كرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست
در اوج روضه خوب دلش را كه غم گرفت وقتی كه میزو دفتر و خودكار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است كه در جان "واژه" هاست
شاعر شكست خورده ی طوفان "واژه" هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت دستی ز غیب قافیه را كربلا گذاشت
یك بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس كرد پا به پاش جهان گریه می كند
دارد غروب فرشچیان گریه می كند
با این زبان چگونه بگویم چه ها كشید بر روی خاك وخون بدنی را رها كشید
او را چنان فنای خدا، بی ریا كشید حتی براش جای كفن؛ بوریا كشید
در خون كشید قافیه ها را، حروف را
از بس كه گریه كرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه كم آورد و رنگ باخت بالا گرفت كار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او كهكشان روشن هفده ستاره بود
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن... پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معركه حس كرد و بعد از آن... شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ كس
شاعر كنار دفترش افتاد از نفس
اسمش پریا هست و یه سالشه، دو ماهه بخاطر عفونتِ
شدید بستریه دکترا ازش قطعِ امید کردن، شما رو به
عزیزتون قسم، براش دعا کنین
از طرف : Ali Rasouli پدرِ این کوچولو
لطفاً به اشتراك بزارین تا همه واسش دعا كنن،
شاید دعایِ یه دلشکسته بتونه معجزه کنه.
دست های اورا
کـــــــه گرفتـــــی
دیگـــر به مـــن نگاه نکن ....
نگاه تـــو ...
بیشتـــر از دیـــدن دستهایتان آتشـــم میـــــــزنــــــد ....
اگــــــــــــر با من راه می آمــــــــــــدی
تمــــــــــــام شهر را جــــــــــــاده میكردم
نبـــــــــار بــــــــــــــــــــــــــــــاران . . .
لعنــــــــــتــــــــــــی نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار. . .
امشب با دیگـــــــــــــری بیــــرون است . . .
ســـَــــــــرمـــــــــــــــــــــــــا میخورد ! ! !
تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،
این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت تنهایت نمیگذارم…
تمــــــــام روزهایی که ...
سرگرمیــــت بودم ؛
زندگی ام بـــــودی !!!!
می گویند : سـاده نیست . . .
گذشتن از كسى كه گذشته هایت را ساخته و آینده ات را ویران كـرده ...!!!
امـا من گذشتم . . .
از " جان دادن " هــم سـخـت تـر اسـت
ایـن
" خنده های مصنوعی " !
هـــر گــــاه بـه تــو فـــکـر مـــیــکـنم ..
حـــواســم از هــمه چــیز پــرت مــیشود ..
و مـــن چـه روز هـای بــیهوده ای را ســپری مــیـکنم ..
بـا بــیسـت و چـهار سـاعـت حـواس پـرتی...
من عاشقانه هایم را
روی همین دیوار مجازی می نویسم !
از لج تـو . . .
از لج خـودم . . .
که حاضر نبودیم یک بار
این ها را واقعی به هم بگوییم. . . !
دیروز، پینوکیو آدم شد
و امروز ، آدمها پینوکیـو !
من از عاقبت مادربزرگ می ترسم
اگر فردا ، شنل قرمزی گرگ شود ...
دنیا مثل شهربازی شده؛
جایزه بازی با آدما؛
یه عروسک دیگه است ...!
گویند ابلیس
زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه
فرعون خوشه ای انگور در دست
داشت و می خورد
ابلیس به او گفت
هیچکــس می تواند که این خوشهء انگور را به
مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت
نه
ابلیس با جادوگری و سحر
آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید تبدیل
کرد
فرعون تعجب کرد و گفت
آفرین بر تو که استاد و ماهری
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت
مرا با این استادی
به بندگی قبول نکردند
تو با این حماقت چگونه ادعای
خدایی می کنی؟
چشمها را بر
دریچه ی انتظار پلک نمی زنم
اشکها در بستر گونه ها سرود دلتنگی سر می دهند
آن سوی وسعت بارانی دل آفتاب یاد تو جاریست
ساحل ماسه ای دستانم هنوز از عشق تو نمناک است
نیلوفران خیس از شرم نگاه شعر شادی زمزمه می
کنند
نبض زمان نفس نفس میزند از حسرت دیدارت
آغوش سرد دشت روزهاست گرمی عشق تورا منتظراست
بیا که غروب دیگرازغربتش به تنگ آمده است