1ـ مطالب رو لطفا کپی نکنید البته باذکرمنبع اشکالی نداره
2ـ هروقت سرمیزنین یه نظرکوچیک هم بدین. باورکنین زیادهم وقتتون رونمیگیره.خواهش میکنم
امیدوارم اوقات خوشی رو دراین وب بگذرونین
سالها پیش پسر بچه ی فقیری از جلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یه سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسر بچه. پسربچه باولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یه گاز محکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطور کرد، اون با خودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یه نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید. چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یه کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یه شرکت کوچیک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم...
” روزی من یکی از یزرگ ترین هنرمندان تاریخ جهان خواهم شد و با شاهان زندگی خواهم کرد و همنشین شاهزادگان خواهم بود.”
در رزوگاران قدیم پسرک جوانی زندگی می کرد که نامش ناپلئون بود. او هر روز ساعت ها در رویای خود به هدایت و رهبری ارتش خود می پرداخت و اروپا را فتح می کرد. بقیه این داستان را در تاریخ بخوانید.
” برادران رایت” از رویای پرواز به هواپیما رسیدند.
رویای یک اتو مبیل ارزان برای هر نفر، هنری فورد را به خط تولید انبوه اتومبیل هدایت کرد.
نیل آرمسترانگ حتی در کودکی هم با این رویا زندگی می کرد که روزی اثری از خود در صنعت هوانوردی به جای بگذارد. در ماه جولای ۱۹۶۹ وی به عنوان نخستین انسان قدم به کره ی ماه گذاشت.
همه چیز از یک رویا آغاز می شود. حامی رویای خود باشید.
در ترانه ای آمده است:
اگر هرگز رویایی نداشته باشید، پس هیچ وقت هم رویایی که به حقیقت پیوسته باشد نخواهید داشت.
یلدای خوبی رو براتون آرزومندم
پیشاپیش یلداتون مبارک
سال تحصیلی جدید رو همه محصلای عزیز تبریک میگم گرچه یکم دیره و امیدوارم سالی پراز موفقیت باشه براشون
خودم امسال رفتم دهم رشته ام روهم کامپیوتر انتخاب کردم چون واقعا عاشق این رشته بودم
ممنونم ازتون که سرمیزنین ولی اگه ی نظر کوچیک بدین خیلی بهتره
به هرحال براتون آرزوی موفقیت دارم
كوچه
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه
جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران
است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی
دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
تـو را بجای همه روزگارانی که نمیزیستهام، دوست میدارم
تـو را به جای همه کسانی که دوست نداشتهام، دوست میدارم
تـو را بخاطر دوست داشتن، دوست میدارم …
برای اشکی که خشک شد و هیچوقت نریخت …
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت، دوست میدارم
تـو را بخاطر خاطرهها دوست میدارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم
تـو را برای دوست داشتن، دوست میدارم …
تـو را بخاطر بوی لالههای وحشی
به خاطر گونه زرین آفتابگردان
برای بنفشی بنفشهها دوست میدارم
تـو را بخاطر دوست داشتن، دوست میدارم
تـو را بجای همه کسانی که ندیدهام، دوست میدارم
تـو را برای لبخند تلخ لحظهها
و پرواز شیرین خاطرهها دوست میدارم
تـو را به اندازه همه کسانی که نخواهم دید، دوست میدارم
اندازه قطرات باران، اندازه ستارههای آسمان، دوست میدارم
تـو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت، دوست میدارم
تـو را برای دوست داشتن، دوست میدارم
تـو را بجای همه کسانی که نمیشناختهام، دوست میدارم
تـو را بجای همه روزگارانی که نمیزیسته ام، دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود و برای نخستین گناه
تـو را بخاطر دوست داشتن، دوست میدارم
تـو را بجای تمام کسانی که دوست نمیدارم، دوست میدارم …
اگر من معلم بودم.......
اگر من معلم ریاضی بودم عشقمان را ضرب و جداییمان را تفریق می کردم .و از موانع جذر میگرفتم.
اگر من معلم شیمی بودم ذره ذره ملکول های روحمان را ترکیب می کردم و یک روح در 2 کالبد می ساختم.
اگر من معلم ادبیات بودم انقدر عشقمان را صرف و نحو می کردم تا به زیبا ترین کلماتش یعنی عاشق و معشوق برسم
اگر من معلم اجتماعی بودم عشق را اصلی ترین شرط عاطفه ها در میان اجتماع تدریس می کردم تا همه مثل من و تو شیرینی این شیرین ترین شیرینی زندگی را بچشند
اگر من معلم جغرافیا بودم تو را در بلندای کوه ها و در اعماق دره ها و زرفای دریا ها می یافتم و می بوسیدم.
اگر من معلم فیزیک بودم احساسات را در سنین انیشتن می گذاردم و سپس به وسیله ی ان عشق را با معنای واقعی به اثبات می رساندم.