:::.یــا چـــنــانـــ نــــمـــای کــه هـــسـتــی، یــا چـــنــانـــ بــــاشـــ کــه مــینــمـــایـــی.:::
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !
به خاطر روی زیبای تو بود
پدری با پسری گفت به قهر- که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا - در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست - بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن - زندگی گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت - حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن - امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز - نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر- نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی - تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان - گفت این نکته برون شد از در
اینجا دورهــــــــــــــــمی.
نظر بدید بعد میتونید برید.
نظر نداده نرو باشه...