دورهمــــــــی

شنبه 18 شهریور 1391 08:22 ب.ظ
طبقه بندی:دورهمــــــــــــــــــی، بی بهونه ها، 

به وبلاگ من خوش آمدید


END

پنجشنبه 8 تیر 1391 07:12 ب.ظ

فعلابای


END

دوشنبه 5 تیر 1391 01:01 ب.ظ
طبقه بندی:بی بهونه ها، 

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !


فقط به خاطر تو

یکشنبه 21 خرداد 1391 06:51 ب.ظ
طبقه بندی:بی بهونه ها، 

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو


شب های بی پایان

سه شنبه 16 خرداد 1391 06:51 ب.ظ
طبقه بندی:بی بهونه ها، 

ز این شب های بی پایان،
چه می خواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده...
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت،
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی،
نه دلسوزی،
نه حتی یاد دیروزی...
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آنهمه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی
تو آیا آسمان امشب برایم اشک می ریزی؟

ببارو جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب!
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت سخت دلسردم.
ببار امشب
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی!
ودیگر من نمی خواهم از این دنیا
نه همدردی،
نه دلسوزی،
فقط یک چیز می خواهم!
و آن شعری
به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی...


کودکی ها

پنجشنبه 4 خرداد 1391 05:45 ب.ظ
طبقه بندی:بی بهونه ها، 


کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای ، دور ِ اجاقی ساده بود
شب که می شد نقشها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود
می شدم پروانه ، خوابم می پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود
زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود
قهر می کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود
ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود
قیصر

در شب آرزوها دوباره آرزوی کودکی هامونو تکرار کنیم شاید به ما هم توجهی شود


آدم نشوی

شنبه 30 اردیبهشت 1391 04:01 ب.ظ
طبقه بندی:بی بهونه ها، 

پدری با پسری گفت به قهر- که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا - در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست - بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن - زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت - حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن - امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز - نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر- نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی - تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان - گفت این نکته برون شد از در

  من نگفتم که تو حاکم نشوی ، گفتم آدم نشوی جان پدر


  • تعداد صفحات :59
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
  • 5  
  • 6  
  • 7  
  • ...  
SAEED SEVEN

اینجا دورهــــــــــــــــمی.
نظر بدید بعد میتونید برید.
نظر نداده نرو باشه...



آمار وبلاگ

  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :

پیوندها

نویسندگان

صفحات جانبی

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات