کشور: عراق
شهر: در چهار فرسخی موصل نزدیک نهر خازر
تاریخ: ابراهیم بن مالک اشتر
نخعی می گوید: ناگهان دیدم مردی سرخ گونه با هیبتی خاص، لشکر را می شکافت و
به طرف نیروهای ما می آمد وقتی نزدیک من آمد با یک ضربه، کمرش را دو نیم
کردم به طوری که دستانش به طرف مشرق و پاهایش به طرف مغرب افتاد؛ مقتول،
ابن زیاد بود (دهم محرم سال ۶۷ ق.)
محل دفن: سر وی را به همراه سرهای اشراف و بزرگان بنی امیه را برای مختار فرستاد. او دستور داد سرها را در محل دارالاماره جایی که سرهای شهدای کربلا را نصب کرده بودند نصب کنند سپس مختار سرها را برای محمد حنفیّه و امام زین العابدین (ع) فرستاد، بدنش نیز به آتش کشیده شد.
عبیدالله بن زیاد بن ابیه فرزند زیاد پسر ابیه و کنیزی ایرانی به نام مرجانه است که به همین دلیل او را ابن مرجانه به معنی پسر مرجانه نیز می گویند.
عبیداللّه از سرداران مشهور اموی بود که در سال ۵۴ هجری از طرف معاویه به حکومت خراسان گمارده شد و در سال ۵۶ از آنجا عزل و به حکمرانی بصره منصوب گردید. پس از مرگ معاویه و روی کار آمدن یزید و با حرکت مسلم بن عقیل به سمت کوفه با حفظ سمت والی کوفه نیز شد و اوضاع را تحت کنترل در آورد.
عبیداللّه مسلم بن عقیل را به قتل رساند و پس از آن فرمان قتل حسین بن علی و یاران او و اسارت اهل بیت او را به عمر بن سعد که فرمانده سپاه کوفه در کربلا بود داد او از کسانى است که در زیارت عاشورا مورد لعن قرار گرفته است: لعن الله ابن مرجانة
و در جایی دیگر: العن عبید الله بن زیاد و ابن مرجانة
ابن زیاد پس از مرگ یزید ادعاى خلافت کرد و اهل بصره و کوفه را به بیعت فراخواند ولى کوفیان دعوت او را نپذرفتند و او را از شهر بیرون کردند. وى سپس از بیم انتقام فرارى شد و مدتى به شام رفت همزمان با نهضت توابین ماموریت سرکوب توابین را یافت.
در سال ۶۵ هجرى با لشکرى به جنگ سلیمان بن صرد رفت و در عین الورده با او درگیر شد. سرانجام در یکى از درگیریها با سپاه مختار ابوعبید ثقفی در سال ۶۷ هجرى خودش و جمعى از همراهانش کشته شدند و باقى سپاهیانش پراکنده گشتند. بنا بر قول مشهور در جنگ با ابراهیم بن مالک اشتر نخعی توسط وی از کمر به دو نیم شد. سر ابن زیاد را نزد مختار ابوعبید ثقفی بردند. مختار هم آن سر را نزد محمد حنفیه و سجاد فرزند حسین بن علی فرستاد.
نقل از صفحه ابراهیم بن مالک اشتر نخعی:
تاریخ حرکت ابراهیم از کوفه به موصل برای جنگ را روز هفتم محرم سال ۶۷ ق. ذکر کرده اند. مختار لشکر ابراهیم را تا بیرون کوفه بدرقه کرد و دعا کرد که آن ها موفق شوند. ابراهیم به سرعت حرکت کرد و در روستای تکریت، نزدیکی موصل، اردو زد و بعد از آن در چهار فرسخی «موصل» نزدیک نهر «خازر» لشکر شام را ملاقات کرد. روزی که دو لشکر آماده جنگ شدند، دهم محرم بود.
دو لشکر دقیقاً روز عاشورا آماده نبرد شدند. در جبهه باطل، بزرگان بنی امیه و عاملین قتل امام حسین (ع) حاضر بودند؛ افرادی چون: ابن زیاد که کردارش بر هیچ کس پوشیده نیست، حُصین بن نمیر، کسی که مانع شد امام از فرات آب بردارد و کسی که روز عاشورا تیری به دهان مبارک امام حسین (ع) افکند و امام او را نفرین کرد.،… شرحبیل بن ذی الکلاع و…
در جبهه حق، چهره شاخص، ابراهیم فرزند مالک اشترِ قهرمان بود که برای انتقام خون امام حسین (ع) قیام کرده بود. بیشتر افراد ابراهیم و مختار، ایرانی بودند که در عرب به «حمراء» (سرخ گونه) شهرت داشتند، لذا به ارتش ابراهیم و مختار «ارتش سرخ» می گفتند. یاران ابراهیم که به جنگ ابن زیاد شتافته بودند، اکثراً از ایرانیانی بودند که با گرزهای چوبین می جنگیدند؛ لذا به «خشبیّه» شهرت یافتند.
اکنون که این دو لشکر نابرابر، مقابل هم ایستاده اند و یاران ابراهیم، اکثراً چوب به دست و لشکر ابن زیاد، غرق در سلاح هستند، ابراهیم، باید به یارانش روحیه می داد. او محلی را که در آن، کبوتران سفیدی در قفس کرده بود، به یکی از یاران مورد اعتمادش نشان داد و به او گفت: هرگاه که دیدی لشکر ما ضربه دیده و افرادمان روحیه خود را از دست داده اند، این کبوتران را آزاد کن.
سپس در حالی که سوار بر اسبی قوی هیکل بود و هوا هم روشن شده بود، در مقابل لشکر خود قرار گرفت و چنین گفت: ای یاوران دین حق و ای ارتش خدا! اکنون، در مقابل شما عبیداللّه بن مرجانه، قاتل امام حسین (ع) فرزند فاطمه، دختر پیغمبر خدا، قرار دارد. او کسی است که حسین (ع) را محاصره کرد و مانع رسیدن وی به آب فرات شد. او حسین و جوانان و یاران مظلومش را به شهادت رساند. به خدا قسم! پسر مرجانه با اهل بیت پیامبر، که خداوند آنان را از هر رجس و پلیدی پاک کرده، کاری کرد که فرعون با بزرگان بنی اسرائیل نکرد. اکنون خداوند شما را به این سرزمین کشاند و او که دشمن خداست را نیز در مقابل شما قرار داد، امیدوارم همان خدا نیز خواسته باشد تا دل هایتان را با ریختن خون آن ناپاک، شاد سازد و گواه است که انگیزه شما جز خون خواهی حسین (ع) و اهل بیت پیامبرتان نیست.
سپس گفت: من می دانم که ملائکه آسمان نیز با ما همراهند و به یاری ما می آیند و من یقین دارم اگر نیاز پیدا کنیم، آنها به شکل پرندگانی سفید رنگ به امداد ما خواهند آمد.
آن گاه دستور حمله را صادر کرد. او در میان جنگ نیز مدام به سربازانش روحیه می داد. دشمن، پیشروی کرده و فرمانده جناح چپ سپاه ابراهیم، یعنی علی بن مالک را به شهادت رساندند. سپس فرزندش قرة بن علی پرچم را برداشت؛ او را نیز شهید کردند. در این جا عبداللّه بن ورقاء خود را به قسمت چپ لشکر کشاند و پرچم را برافراشت و صدا زد: ای لشکریان خدا! به طرف من آیید. وقتی لشکریان جمع شدند، گفت: نگاهی به قلب دشمن بیندازید و ببینید فرمانده شما ابراهیم چگونه می جنگد؟ با من بیایید تا به سوی او برویم. همه دیدند که ابراهیم سر را برهنه کرده و چون شیری خشمگین شمشیر در دست می چرخاند و فریاد می زند: ای لشکریان خدا! به نزد من آیید که فرزند اشترم؛ بهترین فراریان شما کسانی هستند که باز به دشمن حمله کنند و کسی که به میدان آید پشیمان نمی شود.
سربازان که از یک سو، ابراهیم را آن چنان در حال مبارزه می دیدند و سخنانش را می شنیدند و از سوی دیگر، کبوتران سفید رنگ را بالای سر خود دیدند، روحیه شان دو چندان شد و با قدرت تمام به دشمن یورش بردند. اواخر روز بود که باقی مانده لشکر قلع و قمع شده ابن زیاد فرار کردند و سپاه ابراهیم با پیروزی کامل شکر خدای را به جا آورد.
ابراهیم در این جنگ، حُصین بن نمیر، شرحبیل بن ذی الکلاع، ابن حوشب، غالب الباهلی ابی الاشرس را که همه از جانیان و عاملان حادثه کربلا بودند، با دست خود به هلاکت رساند. از همه این ها مهم تر افتخار کشتن ابن زیاد بود که به ابراهیم رسید.
ابراهیم می گوید: در گرماگرم نبرد آن روز، ناگهان دیدم مردی سرخ گونه با هیبتی خاص، لشکر را می شکافت و به طرف نیروهای ما می آمد و هر مبارزی را که مقابل او قرار می گرفت از پای در می آورد. وقتی نزدیک من آمد، به او امان ندادم و با یک ضربه، کمرش را دو نیم کردم به طوری که دستانش به طرف مشرق و پاهایش به طرف مغرب افتاد؛ سپس مردی آمد و کفش های او را درآورد. احتمال دادم که مقتول، ابن زیاد باشد. اما برای این که مطمئن شوم، افراد را مأمور کردم تا جسدش را بررسی کنند و گفتند: او، ابن زیاد است.
پس از آن، ابراهیم دستور داد تا سر از بدنش جدا کنند. غلام ابن زیاد به نام «مهران» آمد و او را شناسایی کرد و او نیز تأیید کرد که او، ابن زیاد است. در این جا بود که ابراهیم گفت: خدای را سپاس که قتل و کشتن او را به دست من انجام داد. سپس به دستور ابراهیم زره قیمتی ابن زیاد را از تنش بیرون کردند و به ابراهیم دادند؛ زیرا (در میدان جنگ) چیزی که از مقتول است، به قاتلش می رسد.
در این جنگ که در کنار نهر خازر به وقوع پیوست، بسیاری از افراد دشمن در نهر آب غرق شدند.
در کتاب لهوف سید بن طاووس در قسمت آخر آن که شرح سرنوشت قاتلین حسن بن علی و یارانش است آمده:
چون از جنگ فارغ شدند، ابراهیم به اصحاب خود گفت که بعد از هزیمت لشکر مخالف، من دیدم طایفه ای را که ایستاده بودند و مقاتله می کردند، و من رو به ایشان رفتم و در برابر من مردی آمد و بر استری سوار ببود و مردم را تحریص بر قتال می کرد، و هر که نزدیک او می رفت او را بر زمین می افکند چون نظرش بر من افتاد، قصد من کرد، من مبادرت کردم و ضربتی بر دست او زدم و دستش را جدا کردم، از استر گردید بر کنار افتاد، پس پای او را جدا کردم و از او بوی مشک ساطع بود، گمان دارم که آن پسر زیاد لعین بود، بورید و او را طلب کنید.
پس مردی آمد و در میان کشته گان او را تفحص کرد، در همان موضع که ابراهیم گفته بود او را یافت و سرش را به نزد ابراهیم آورد، ابراهیم فرمود بدن او را در تمام آن شب می سوختند و به دود آن مردود دیده امید خود را روشن می کردند، و به خاکستر آن بداختر زنگ از آئینه سینه های خود می زدودند، و به روغن بدن آن پلید چراغ امل و امید خود را تا صبح می افروختند.
چون مهران غلام آن ملعون دید که به پیه بدن آقای او در آن شب چراغهای عیش خود را افروختند، سوگند یاد کرد که دیگر هرگز چربی گوشت را نخورد، زیرا که آن ملعون بسیار او را دوست می داشت و نزد او مقرب بود.
چون صبح شد، لشکر ابراهیم غنیمتهای لشکر مخالف را جمع کردند و متوجه کوفه گردیدند، یکی از غلامان ابن زیاد از لشکرگاه گریخت و به شام رفت نزد عبدالملک بن مروان، چون عبدالملک او را دید گفت: چه خبر داری از ابن زیاد؟ گفت: چون لشکرها به جولان در آمدند مرا گفت: کوزه آبی برای من بیاور، پس از آن آب بیاشامید و قدری از آن را در میان زره و بدن خود ریخت، و بقیه آب را بر ناصیه اسب خود پاشید و سورا شد و در دریای جنگ غوطه خورد، دیگر او را ندیدم و گریختم و به سوی تو آمدم.
پس ابراهیم سر ابن زیاد را به سرهای سروران لشکر او نزد مختار فرستاد، آن سرها را در وقتی نزد او حضار کردند که او چاشت می خورد، پس خدا را حمد بسیار کرد و گفت: الحمدالله که سر این لعین را وقتی آوردند نزد من که چاشت می خوردم، زیرا که سر سید الشهدا را به نزد آن لعین در وقتی بردند که او چاشت می خورد.
چون سرها را نزد مختار گذاشتند، مار سفیدی پیدا شد و در میان سرها می گردید تا به سر ابن زیاد رسید، پس در سوراخ بینی آن لعین داخل شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و باز در سوراخ گوش او داخل شد و از سوراخ بینی او بیرون آمد.
چون مختار از چاشت خوردن فارغ شد، برخاست و کفش پوشید و ته کفش را مکرر بر روی آن لعین می زد و بر جبین پرکین آن لعین می مالید، پس کفش خود را به نزد غلام خود انداخت و گفت: این کفش را بشوی که به کافر نجسی مالیده ام.
پس مختار سر ابن زیاد و حصین بن نمیر و شر حبیل بن ذی الکلاع را با عبدالرحمن بن ابی عمرة ثقفی و عبدالله بن شداد جشمی صایب بن مالک اشعری به نزد محمد بن حنفیه فرستاد، و عریضه ای به او نوشت که:
اما بعد به درستی که فرستادم یاوران شیعیان او را بسوی دشمنان تو که طلب
کنند خون برادر مظلوم شهید تو را، پس بیرون رفتند با نیت درست و با نهایت
خشم و کین بر دشمنان دین مبین، و ایشان را ملاقات کردند نزدیک منزل نصیبین،
و کشتند ایشان را به یاری رب العالمین، و لشکر ایشان را منهزم ساختند و در
دریاها و بیابانها متفرق گردانیدند، و از پی آن مدبران رفتند، و هر جا که
ایشان را یافتند به قتل آوردند و کینه های دلهای مومنان را پاک کردند و
سینه های شیعیان را شاد گردانیدند، و اینک سرهای سرکرده های ایشان را به
خدمت تو فرستادم.
چون نامه و سرها را به نزد محمد بن حنفیه آوردند، در آن وقت حضرت امام زین العابدین علیه السّلام در مکه تشریف داشتند، پس محمد سر ابن زیاد را به خدمت آن جناب [فرستاد که] چاشت تناول می نمود، پس فرمود: چون سر پدر مرا نزد ابن زیاد بردند، او چاشت زهر مار می کرد و سر پدر بزرگوار مرا نزد او گذاشته بود، من در آن وقت دعا کردم که: خداوندا مرا از دنیا بیرون مبر تا آنکه بنمائی به من سر آن ملعون را در وقتی که من چاشت خورم، پس شکر می کنم خداوندی را که دعای مرا مستجاب گردانید، پس فرمود آن سر را انداختند در بیرون.
چون سر او را نزد عبدالله بن زبیر بردند، فرمود بر سر نیزه کنند و بگردانند، چون بر سر نیزه کردند، بادی وزید و آن سر را بر زمین افکند، ناگاه ماری پیدا شد و بر بینی آن علین چسبید، پس بار دیگر آن را بر نیزه کردند و باز باد آن را بر زمین انداخت و همان مار پدیدار شد و بر بینی آن لعین چسبید، تا آنکه سه مرتبه چنین شد، چون این خبر را به ابن زبیر دادند گفت: سر این ملعون را در کوچه های مکه بیندازید که مردم پامال کنند.
همه ما تحویل سال نو را با شنیدن صدای توپ و یا شنیدن صدای سرنا می شناسیم. این نوا که معروف به نوروزنامه می باشد در دستگاه چهارگاه موسیقی ایرانی برای اولین بار توسط مرحوم استاد علی اکبر مهدی پور دهکردی در حدود ۲۵ سال پیش در تهران ضبط شد و از آن موقع تا کنون به نوروز نامه معروف شد و ایرانیان لحظه سال نو را با این نوا می شناسند..
عید هفت هزار ساله و کهن ایران ، نوروز باستان مبارک باد
سالی خوب و خوش داشته باشید
ایزد یکتا نگهدارتان
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او
گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای
جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن
مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم
گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم
ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی
عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم
کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
گفتم عاقل می شوی اما نــشد
سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت
روز و شب او را صـــدا کردی ولی
دیدم امشب با مـنی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی
حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارندهٔ بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشهٔ سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
***
شب مبارک یلدا بر همگان مبارک باد
ما را در شادی خویش سهیم بدانید