تاریخ : سه شنبه 1 بهمن 1392 | 05:09 ب.ظ | نویسنده : avisa
İmage



طبقه بندی: متن،

تاریخ : دوشنبه 11 آذر 1392 | 06:44 ب.ظ | نویسنده : avisa
تو باشی،باران باشد،و یک جاده بی انتها . . . . .

                         به تمام دنیا میگویم:
                                               خداحافظ



طبقه بندی: متن،
برچسب ها: تو باشی، خداحافظ، پیامک، متن،

تاریخ : شنبه 9 آذر 1392 | 07:56 ب.ظ | نویسنده : avisa
آهای پسری که


              به دوست دخترت گفتی



                        تا تهش باهاتم،تهش کجاست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


                                                                                                                                  اونجاییی که داشتی کمربندتو میبستی؟؟؟؟؟؟



طبقه بندی: متن،

تاریخ : جمعه 8 آذر 1392 | 05:52 ب.ظ | نویسنده : avisa
آدم ها همه  چیز را همین طورحاضر و آماده از مغازه ها می خرند...
اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند
،آدم ها مانده اند بی دوست...!




طبقه بندی: متن،
برچسب ها: دوست، متن، جمله زیبا،

تاریخ : شنبه 25 آبان 1392 | 07:30 ب.ظ | نویسنده : avisa
به افخار خودم که میخوام وبمو دوباره راه بندازم ولی یه جور دیگه



طبقه بندی: متن،
برچسب ها: همین جوری،

تاریخ : یکشنبه 6 مرداد 1392 | 12:06 ب.ظ | نویسنده : avisa
پنیر مجانی فقط در تله موش پیدا می شود !
برای موفقیت بهایش را باید بپردازید . . .



هر وقت مغرور شدی یه سر برو بیمارستان . . .
ویزیت لازم نیست ، یه دور بزن خوب میشی . . .
 


سعی نکن تو زندگی بهترین قطارو سوار بشی ، سعی کن بهترین ایستگاه پیاده بشی . . .
زندگی همیشه در جریانه ، اما مارو در جریان نمی ذاره !
 


در بدترین روزها امیدوار باش ، که همیشه زیباترین باران از سیاه ترین ابر می بارد . . .
 


نیک زیستن امروز ، دیروز را به خوابى شیرین و فردا را به رؤیاى امید بدل مى سازد . . .
 


اتم را شکافته ایم اما . . .
از درون خویش بی خبریم !!

 

از روزهای تکراری ، استفاده ای غیر تکراری بکنید !
شاید هدف از اینهمه تکرار همین باشد . . .

 
در زندگی ات سه چیز را تجربه کن
دوست داشتن را برای تجربه
عاشق شدن را برای هدف
فراموش کردن را برای قبول واقعیت . . .


 
هیچ ورزشی برای ” قلب ” مفید تر از خم شدن و گرفتن دست ” افتادگان ” نیست . . .

 

خدا دوستدار آشناست ، عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت . . .
( دکتر شریعتی )

 

وقتی خدا مشکلت رو حل میکنه
به تواناییش ایمان داری
وقتی خدا مشکلت رو حل نمی کنه
به تواناییت ایمان داره . . .

 

بزرگترین تراژدی زندگی انسانی اینه که :
داشته هامون رو قدر ندونستیم ، اما میخوایم نداشته ها رو بدست بیاریم . . .

 
اگربه یک سگ غذا بدی و ازش مراقبت کنی فکر میکنه که تو خدایی . . .
اما اگر به یک گربه غذا بدی و ازش نگه داری کنی اون فک میکنه که حتما خداست !



تاریخ : جمعه 17 خرداد 1392 | 10:51 ق.ظ | نویسنده : avisa
این پست به مطالب این وبلاگم ربطی نداره ولی خب به اون یکی وبلاگم خیلی ربط داره گفتم اینجا هم بذارمش،هرکس کی پاپ رو میشناسه دانلود کنه اگه هم نمیشناسه که حتما راجع بهش یه تحقیق بکنه که خیلی زود یه فن میشه

دوستای گلمون توی فن کلاب هیون جونگ یه کار خیلی قشنگ و ارزشمند انجام دادن یه کلیپ درست کردن واسه دابل اس،و از  دوستان خواست که هرجایی که میتونن این کلیپ رو بذارن تا همه ببینن شما هم لطفا دانلود کنید و هر جا که میتونید،وبلاگاتون،اگه عضو ف ی س ب و ک و ت و ی ی ت ر هستید توی صفحه هاتون بذارینش به امید اینکه دابل اس و کل تریپل اسیا این کلیپ رو که احساس تی اسیای ایرانی و البته کل دنیاس رو ببینن

حتما هم به همین اسم باشه
کیفیت اصلی

SS501 immortal star


کیفیت آی پد
SS501 immortal star


تاریخ : چهارشنبه 8 خرداد 1392 | 05:31 ب.ظ | نویسنده : avisa
زندگی مثل یک بستنی هستش .از خوردنش لذت ببر وگر نه آب میشه
زندگی یک هدیه هستش.شما باید این هدیه رو طوری باز کنید که کاغذ کادوش آسیب نبینه
تو میتونی موفق بشی به شرطی که خودت بخوای
سعی کن برای جامعت مفید باشی نه این که مهم باشی
خلاصه دوستان خوبم اگه تو میدونستی چه گنج با ارزشی هستی هیچوقت از شکست نمیترسیدی
دوستت دارم . ای کسیکه از این لحظه تصمیم جدی برای حرکت گرفتی.موفق باشی


تاریخ : شنبه 28 بهمن 1391 | 04:19 ب.ظ | نویسنده : avisa
   از همان ابتدا دروغ گفتند...مگر نگفتند که "من"و"تو"،"ما"می شویم؟!!!

    پس چرا حالا "من"اینقدر تنهاست؟!!!

       از کی"تو"اینقدر سنگدل شد؟!!!

          اصلا این"او"را چه کسی بازی داد،که آمد و"تو"را با خود برد و شدید"ما"؟!!!

 

                                        میبینی...؟

         

                    قصه ی عشقمان،فاتحه ی دستور زبان را خوانده است...!



تاریخ : جمعه 27 بهمن 1391 | 04:23 ب.ظ | نویسنده : avisa
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می ک

 

ند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است.



تاریخ : پنجشنبه 5 بهمن 1391 | 04:20 ب.ظ | نویسنده : avisa
آلفرد اخیرا همسر خود را از دست داده و با تنها دخترش که 6 سال دارد زندگی میکند. او در یک شرکت تجاری کار میکند و زمانی که در شرکت است ناچارا دخترش را در خانه تنها میگذارد. شرایط ناشی از فوت همسرش باعث شده تا تمرکزی بر رو ی کارهایش نداشته باشد و بدین ترتیب امورات از دستش خارج شده و زندگی اش بحرانی گردیده .
این داستان مربوط به یک روز فراموش نشدنی و تلخ در زندگی آلفرد است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم .

آلفرد بعد از یک روز کاری سخت و پر تلاتم از شرکت خارج میشود .او که از فشارهای زندگی خمیده شده و روز کاری خوبی را هم سپری نکرده به سمت خانه حرکت میکند و در راه تمام افکارش درگیر با پروژه های شرکت و مشکلات پیش آمده آن است . او متوجه میشود که به جلوی درب منزلش رسیده و دستش را در جیبش میکند تا کلیدش را بیاورد اما کلید در جیبش نیست ! از شدت خشم چهره ی آلفرد به سرخی زده و بدنش به لرزه در آمده  که ناگهان کلید را داخل کیف دستی اش پیدا  می کند، با همان عصبانیت وارد خانه میشود  .
آلفرد به محض ورود به پذیرایی چشمش به دیوار مقابل میافتد که بخشی از کاغذ دیواری آن پاره شده و روی دیوار نیست . او که از این موضوع مات و مبهوت مانده بی حرکت میماند و در همین هنگام دختر 6 ساله ی او از اتاق بیرون آمده و با صدای کودکانه به استقبال پدر میرود و بسته ای مچاله شده در دست دارد که همان کاغذ دیواری بریده شده است
دخترک: سلام بابایی جونم ، اومدی
آلفرد که از شدت خشم گوشهایش هم سرخ شده منتظر میماند تا دخترک به او نزدیک شود و  سیلی محکمی به گوش او میزند ،به طوری که کودک به سمت دیوار پرت میشود و با صدایی فریاد گونه میگه:
کاغذ دیواری رو پاره میکنی؟ پوستی ازت بکنم که جرات نکنی از بغل دیوارم رد شی . برای چی کاغذ دیواری رو پاره کردی؟
دخترک که از شدت ضربه هنوز نتوانسته خود را از روی زمین بلند کند با نگاهی به جعبه کوچک که به طرف دیگر پرت شده بود با صدایی همراه با بغض و ترس به آلفرد میگه:
آخه بابایی امروز تولدته  . منم پول نداشتم یه چیزی برات بخرم که،
میخواستم یه چیزی بهت بدم ولی کادو هم نداشتم که،
اینو کندمش برات  کادوی تولد درست کنم بابایی جونم
آلفرد با شنیدن حرفهای دخترک که مثل آب سردی به روی او ریخته شده  بود نگاهی به دخترک کرد و به سمت جعبه رفت و آنرا از زمین برداشت و سپس دخترک را از زمین بلند کرد و در آغوش کشید و با بغض و افسوس به چشمان دخترک و گونه ی سرخ شده ی او بر اثر سیلی نگاه کرد و گفت:
خوشگل بابا ،  بابایی رو ببخش ، قربون دختر گلم بشم . آلفرد که از شدت بغض وارد شده نتوانست حرفهایش را ادامه دهد و خواست دخترک متوجه بغض او نشود ،  در حالی که دخترک را در بغل خود نگه داشته بود و در دست دیگرش جعبه ی کادوی دخترک بود بر روی کاناپه نشست و دخترک را بر روی پایش نشاند و کمی مکث کرد و گفت: بابایی قربونت بره عزیزم،  بزار ببینم برا بابایی چی کادو کردی دخترک که همچنان در بغض و شوک ضربه وارد شده بود سعی کرد لبخندی به پدر هدیه کند آلفرد که از عمل عجولانه اش شرمنده بود کادوی کوچک  که همان تکه ی کاغذ دیواری بود را باز کرد و جعبه ای  را در آن مشاهده کرد که  نخی قرمز  دور آن بسته شده بود. نخ را پاره کرد و تا جعبه را باز کند ، دخترک نیز ساکت و آرام و بی حال بر روی پای پدر در حال نگاه کردن بود آلفرد جعبه را باز کرد و بار دیگر شکه شد .
  آلفرد با اشتیاق جعبه را باز کرد تا ببیند کودک 6 ساله اش برایش چه چیزی بعنوان هدیه ی تولدش در نظر گرفته ، اما با مشاهده ی جعبه ی خالی بهت زده شد آنقدر خشمگین شد که در یک لحظه دخترک را از روی پایش بلند کرد و با تمام قدرت به زمین زد و با تمام خشمش شروع به زدن دخترک کرد و در این حال مدام میگفت: منو مسخره میکنی پدر .. . .جعبه خالی بهم میدی؟ آلفرد که مانند دیوانه ها شده بود و با زدن دخترک به نفس نفس افتاده بود به سمت پنجره رفت و شروع به کشیدن یک سیگار کرد و کمی آرامتر شد و متوجه شد که ضربه های بسیار شدیدی به دخترک زده. برای دیدن وضعیت دخترک به سمت او که بر روی زمین افتاده بود رفت و متوجه شد از گوشهای دخترک خون جاری شده ، با دیدن این صحنه دستپاچه شد و نمیدانست که چکار کند تا اینکه چشمش به گوشی تلفن افتاد و با عجله خودش را به آن رساند و با اورژانس تماس گرفت و مجددا به سمت دخترک رفت و او را که غرق در خون بود از روی زمین بلند کرده و در آغوش گرفت . دخترک که خود را در آغوشی گرم احساس کرد به سختی چشمانش را کمی باز کرد و خود را در آغوش پدر دید که در حال گریه است و با همان صدای کودکانه و به سختی گفت بابایی داری گریه میکنی؟ . آخه الان تولدته بابایی جونم آلفرد که با شنیدن حرفهای دخترک بر شدت گریه اش افزوده شد  گفت : آخه دخترم من که ازت چیزی نخواسته بودم ، چرا اینکارو کردی که منو عصبانی کنی ،کاغذ دیواری رو پاره کردی بخاطر یه جعبه ی خالی ؟! دخترک که دیگر به سختی چشمانش را باز نگه داشته بود با صدایی بریده و آرام گفت : بابایی جونم جعبه که خالی نبود !!! توش یه بــــوس گذاشته بودم برات بابایی جونم دخترک با گفتن این حرف چشمانش را بست آلفرد که با شنیدن این حرف دخترک دیگر قادر به کنترل گریه خود نبود و مداوم بر سر خود میزد.با رسیدن اورژانس او را به بیمارستان برد و در بیمارستان با نکتۀ  عجیب تری رو برو شد 
پزشکان به آلفرد گفتند که بخاطر خونریزی دخترک نیاز بود به او خون تزریق کنند ولی با آزمایش نمونه ی خونی او دریافتند که دخترک دچار سرطان خون است و در مرحله ی خطرناکی از بیماری به سر میبرد دخترک سه ماه در بیمارستان بستری ماند ولی هیچ گاه چشمان کوچکش را باز نکرد و پزشکان علت مرگ او را بر اثر سرطان اعلام کردند . آلفرد پس از گذشت سالها هنوز جعبه ی خالی دخترک را با خود دارد و هر گاه که دلتنگ او می شود جعبه را باز میکند و میداند که بـــــوسه ای که  دخترک  برایش با تمام عشق کودکانه گذاشته همیشه در آن جعبه باقیست .
نوشته ای از شــبــاهــنــگ



تاریخ : جمعه 29 دی 1391 | 10:55 ق.ظ | نویسنده : avisa


می دانی یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است

 و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

 باید به خودت استراحت بدهی

 دراز بکشی

 دست هایت را زیر سرت بگذاری به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی

 در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی:

  بگذار منتـظـر بمانند !!




طبقه بندی: متن،

تاریخ : سه شنبه 26 دی 1391 | 02:58 ب.ظ | نویسنده : avisa

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…



طبقه بندی: داستان های عاشقانه،

تاریخ : یکشنبه 24 دی 1391 | 06:15 ب.ظ | نویسنده : avisa

روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت:" راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!؟"

شیوانا با تعجب گفت:" اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود."

روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است. شیوانا نتیجه را پرسید. مرد باغبان با خنده گفت: " آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. "
 
شیوانا با لبخند گفت:" همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند. هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است. پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود!




طبقه بندی: متن،
برچسب ها: خود به خود حل میشه، شیوانا،

تاریخ : یکشنبه 24 دی 1391 | 01:15 ب.ظ | نویسنده : avisa
کاش میشد:بچگی را زنده کرد

کودکی شد،کودکانه گریه کرد

شعر ” قهر قهر تا قیامت” را سرود

آن قیامت، که دمی بیش نبود

فاصله با کودکی هامان چه کرد ؟

کاش میشد ، بچگانه خنده کرد . . .



طبقه بندی: شعر،

تعداد کل صفحات : 3 :: 1 2 3

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات