داستان های خودم
 
قالب وبلاگ

می خواستم موردی رو که حدود دو سال هست به شما نگفتم البته چند وقت پیش هم نظرسنجی گذاشتم که(( به نظر شما من چند سالمه؟)) امّا متأسفانه هیچ کس جواب نداد،به خاطر همین من هم به شما می گم:

من دانش آموز کلاس پنجم دبستان(10سال) هستم واز هیچ کس هم کمکی نگرفتم...


[ پنجشنبه 23 آذر 1391 ] [ 01:40 ق.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

یک سال پیش ایشون رو توی سریال وضعیت سفید دیدیم .

اصلا این تغییرات در عرض یک سال  باور کردنی نیست...

در(( ادمه ی مطلب ))ایشون رو ببینید.


ادامه مطلب...
[ پنجشنبه 20 مهر 1391 ] [ 09:41 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

    ســــــــــوتــــــــــی

                                        اون هم در این ابعاد

                                                                                    در ادامه ی مطلب...


ادامه مطلب...
[ سه شنبه 11 مهر 1391 ] [ 09:33 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

تا حالا آدم به این گندگی دیده بودید؟

والا من که تا حالا ندیده بودم!!! اگه شما دیدید خبرم کنید.

 


ادامه مطلب...
[ سه شنبه 11 مهر 1391 ] [ 09:30 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

                 

                در ادامه ی مطلب میبینید که یه همچین آدمی وجود داره.


ادامه مطلب...
[ سه شنبه 11 مهر 1391 ] [ 09:25 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

ایول به زور بازو...


[ دوشنبه 10 مهر 1391 ] [ 09:38 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات ]

 

تا حالا این مدلی اش رو ندیده بودم.


[ دوشنبه 10 مهر 1391 ] [ 09:33 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

 

کلا آقایون و خانم ها تفاوت هایی دارن

که این یکیش هست.

 

خودتون ببینید.


ادامه مطلب...
[ دوشنبه 10 مهر 1391 ] [ 09:16 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

کتاب اول دبستان 70سال پیش

در ادامه ی مطلب


ادامه مطلب
[ جمعه 24 شهریور 1391 ] [ 11:06 ق.ظ ] [ حسین ] [ نظرات ]

روزی مردی در دشتی راه میرفت که ناگهان چیزی دید ووقتی نزدیک تر شد دید گنجی در آن جا است .

تصمیم گرفت آن را به خانه ببرد.برای همین چند باربرآوردو آن هارا به خانه ی خودفرستاد وخود کنار بقیه ی گنج ایستاد.

وقتی کار باربر ها تمام شد.خود به خانه آمداما چیزی که دید باور نکردنی بود:

هر یک از باربر ها گنج را به خانه ی خود برده بودند.

واین گونه بود که فهمید به هرکس نمی توان اعتماد کرد...


[ یکشنبه 12 شهریور 1391 ] [ 12:52 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات ]

برای دیدن جک های پ ن پ به ادامه ی مطلب بروید.


ادامه مطلب
[ یکشنبه 12 شهریور 1391 ] [ 12:51 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

یک پزشک و یک مهندس در یک  مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند

پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ 
 
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد

 
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم  سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند

 
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد

 
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا  دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد
سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ  زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند
  
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد

 
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت
: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و  ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!


[ یکشنبه 12 شهریور 1391 ] [ 12:43 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوال؟

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خواب هستی پسرم؟

- نه پدر بیدارم.

- من فکر می کنم با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.

 


ادامه مطلب
[ یکشنبه 12 شهریور 1391 ] [ 12:41 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]

 _اون روز تو تولد 17سالگی دوستم بود که برا ش یه کادوهایی می ا وردن که آدم شاخ در می آورد!

_ خب.

_ مثلا یکی براش یه شلوارک سوراخ سوراخ چروک اورده بود بعد هم دوستم از این کادوها خیلی خیلی خوشش میومد!یا مثلا یکی هم یه پیرهن اورده بود که انگار از تو دهن یه حیوون اهلی دراومده بود!!! که هرکسی اونو میدید گلاب به روت حالش بد می شد...ولی نمیدونم چه جوری این دوست ما همون لحظه از ذوقش اون پیرهن شلوار رو پوشید...اخه شما بگین کی یه همچین شاهکاری رو می پوشه؟!؟!!!

_ چی بگم... شاید اونایی که تو خیابونا راه می رن و می گن : اینا مد روزه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


[ یکشنبه 12 شهریور 1391 ] [ 12:39 ب.ظ ] [ حسین ] [ نظرات: ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

اسم من حسین است و این وبلاگ متعلق به من است.
نظراتتون خیلی کمکم می کنه.
پس لطفا اگه میاین تو وبلاگم نظر یادتون نره!!!

به امید دیدار
نویسندگان
نظر سنجی
به نظر شما سنّ نویسنده ی این وبلاگ در چه حدودی است؟





آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :
امکانات وب
تماس با ما

جاوا اسكریپت

كد ماوس


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات