دقت کردم و دیدم چقدر چیزای سنگینی میخونیم
زمانی که دوم سوم دبیرستان بودم، پر بودم از حس درس خوندن
من زیاد یادم نمیاد اون شلوغی هامون بیشتر تو ذهنمه تا درس اما با توجه به دفتر های روزانه ام که نوشتم و همچنین اینستا که خاطراتمو در بر گرفته، یادمه که وقتی سوم دبیرستان بودم شنیدم که یه کنکوری هست که بچه های سوم هم قبل از پیش دانشگاهب میتونن بدن و اگر چیزی قبول شدن بعد از خوندن پیش دانشگاهی میرن دانشگاه چون جاشون از سال قبل رزرو شده! کنکور هم فقط از سال دوم و سوم بود!
خب مسلما راحت تر میتونستم به هدفم برسم! دومم رو قوی شروع کردم (من الانم تو درسای دوم دبیرستان مشکلی ندارم) اوایل سومم رو هم خوب بودم بد نبودم و چون میدونستم کنکور قراره بدم هم دوم میخوندم هم سوم اما بعد از یکی دو ماه فهمیدم که این قانون واسه خیلی قبل تر بوده (طبق معمول ما نسل سوخته ایم) و الان دیگه همچین چیزی نیست
خب حدس بزنید چی شد؟؟ بنده این بساطو جمع کردم و تابع جمع به شلوغ بازیامون ادامه دادیم :))))
این گونه شد که الان دو ساله پشت کنکورم
وقتی به عقب برمیگردم حقیقتش خیلی از اون دختر درس خون فاصله گرفتم،البته الانم نه که نخونم اما این مقدار خواندن شاید تو رشته ی ریاضی جواب بده تو رشته ی انسانی و هنر و زبان حواب بده اما با توجه به رقابت سنگین توی تجربی جواب نمیده!
چقدر زیاد میگذره از اون موقعی که ننوشتم!
امیدوارم که به زودی پنجره ی تازه ای به روی من گشاده بشه :)
به قدری عمه ی بابامو دوست دارم، و هربار که باهاش تلفنی حرف میزنیم و می بینم که چقدر شکسته تر شده :(
یاد دوران بچگیم میوفتم که میومد و میموند خونمون و همیشه مجبورم میکرد تو بغلش بخوابم
من از دندون شانس نیاوردم
الانم غصه امه خیلی :( به فکر اینم اگر عید درد گرفت خاک کجا رو بریزم رو سرم :(
عسل خوردم
یه تیکه موم تو لقمه بود و چه افتضااااااااح چه افتضاااااااح!!!! تداعی مزه ی مزخرف دمنوش رازیانه با عسل رو برام کرد :(((
یعنی مزخرف ترین چیز ممکن، هر کی میخواد خودکشی کنه عسل با رازیانه بخوره:))))
راستش نمیخوام اصلا غیبت کنم! اما دوست دارم چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینجا بنویسم!
همه ی آدما یه آستانه ی صبر و تحملی دارن! مال یکی کمه مال یکی بیشتر!
مادر بزرگ من با ما زندگی میکرد و خب سنش خیلیییی بالا بود و رفته رفته هم توانشو از دست میداد! نمیخوام پشت سر مرده چیزی بگم اما خب گاهی وقتا هم یه چیزایی میشد که به مزاق ما خوش نیاد! یه حرف هایی و... ولی خب من همییییشه مامانم حتی اگر ناراحت میشد میگفت حق نداری به مادربزرگت بی احترامی کنی! چون دیگه پیر شده بذار هر چی میخواد بگه بهش بگو چشم، دلشو نشکون! گناه داره!
گذشت و گذشت تا این که مادر بزرگم مریض شد و بستریش کردن!
اینم اضافه میکنم که من مامان بزرگمو خیلییییی دوست داشتم و این چیزی که گفتم حرفایی پیش میومد یا هر چی بین هر عروس و مادرشوهری ممکنه پیش بیاد! و صد در صد پیش میاد!!! مهم اینه احترام رو حفظش کنی!
خلاصه که وقتی مامان بزرگم مریض شد، تممممممام فامیلامون پا شدن اومدن خونمون از تهران و شهرای دیگه و خب منم اون سال کنکور داشتم برام مهم بود سال اول قبول شم! نشستم گریه کردم کلی و در نهایت هر چی کتاب و اینا داشتم جمع کردم رفتم خونه ی اون یکی مامان بزرگم! از فامیلامون (عمه ها و عمو ها) خیلی بد عصبانی بودم! ولی خب مامانم میگفت مامانشونه چه انتظاری داری؟؟
به هیچکس هیچی نگفتم که چرا اینجوریه و فلان! فقط رفتم خونه مامان بزرگم که اون هم دو روز طول نکشید!چون زنگ زدم با مامان بزرگم حرف زدم و گریه ام گرفت و برگشتم خونه که منم باهاشون هی برم ملاقاتش..
حدود سه هفته اینا بیمارستان بود و بعدش فوت شد! وقتی شنیدم خشک شدم اما قطره ای اشک نتونستم بریزم! اونم من که پخ کنی میزنم زیر گریه! من گریه هامو تو بیمارستان وقتی می دیدم چقدر عذاب میکشه زیر دستگاه کرده بودم و حال روحیم داغون شده بود! میدونستم کلیه هاش هیچ کدوم کار نمی کنه (قبل از مریضیش یکیش سالم بود نسبتا) ریه هاش کار نمیکردن، دیابت داشت خب اگر زنده می مکند هم به سختی و عذاب زنده می موند و من اینو به هیچ وجه نمیتونستم تحمل کنم دلم نمیومد درد بکشه، وقتی هم فوت شد راحت کنار اومدم هر چند نبودنش و جای خالیش خیلی خیلی به چشم اومد و میاد!
فقط موقعی که رفتیم سرخاک تا مراسم انجام بدیم گریه کردم و بعدش تمام، عوضش از اون موقع به بعد هر چند روز یکبار واسش چند صفحه قرآن میخونم و همیشه هم میاد تو خوابم (مثلا بابام هر هفته میره سر خاکش اما تو خواب بابام نمیره!).
حالا یه جریان متفاوت! دقیقا یه ماه بعد فوت مامان بزرگم، مامان بزرگ دوستم به شدت و افتضاح مریض بود و تو بیمارستان، ۴ تا جاری ها ازش مراقبت میکردن و مامان دوستمم یه شب میرفت می موند پس فردا شیفتی اون یکی جاری!
دو هفته شاید هم کمتر اینجوری بود و دوستم هر رووووز هرررر روز تو مدرسه غر میزد که مامانم نیست اله بله و... من هیچیییی نمیگفتم ولی اون یکی دوستم میگفت ناراحت نباش اونم مریضه و فلانه اینجوری نگو، دوستم میگفت بمیره دیگه! راحت شیم! به من چه مریضه از کار و زندگی افتادیم!
گذشت تا این که فوت شد مامان بزرگش، مامانم اینا رفتن سر خاک و وقتی برگشتن، گفتن دوستت با دخترعمو هاش چنااااااااااااان گریه میکردن، چناااااااان اشک می ریختن در حد بنز، خیلی دوست داشت مامان بزرگشو،؟
خودم که پوکر شدم هیچ، گفتم نمیدونم!!!
یه ساعت بعد زنگ زدم که ببینم چطوره! و پشت تلفن یه جوری هق هق میکرد که فکم افتاده بود پایین، و یه طوری شد مجبور شدم عصر هم بهش زنگ بزنم و فرداش هم! و خب من بازم حرفی واسه گفتن نداشتم!
من دقیقا نمیدونم گیاه خواری چه صیغه ایه! ولی تا جایی که میدونم هر چی هم فواید داشته باشه واسه خانوم ابدا خوب نیست! و اگر خانومه یه وقت بخواد بچه بیاره تو دوران حاملگیش به مشکل میخوره!!!!!
مرض داریم مگه؟؟ گوشتتونو بخورید باو
نمیدونم با این دل گرفتن هام چیکار کنم دقیقا!
یکی از چیزای ناراحت کننده ای که هست برام دیدن پیر شدن آدماست!!!
که دیگه عصا به دست می گیرن :(
به راستی که دقه ۷۰ نوع بلا را دفع میکند! دقیقا نزدیک بود!
دیواری بساز دور قلبت
که عشق هرگز نتواند وارد شود
چون که عشق بی رحم تر است از
چاقوی مرد سنگ دلی که
سلاخی میکند گلوی چهار بچه را
فهمیدم که کره هم که حالمو بد میکنه واسه خاطر لاکتوزشه نه چربیش!
و حتی فست فود! حالا امیدوارم که خوب بشم با قرص ^__^
حالا ما هی از کرم خاکی بدمون بیاد! اومده تو کتابامون همه چیشو نوشته ! هممممممه چیشووووو تنفس قلب کوفت و زهرمارش!
مطمئنم آقای خلبان هم با من همدردی میکنن :D
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
*: روزانه نوشت یک پشت کنکوری