مــَـن یـآ مــَن

مــَـن یـآ مــَن

دقت کردم و دیدم چقدر چیزای سنگینی میخونیم



تاریخ : سه شنبه 27 فروردین 1398 | 08:48 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

زمانی که دوم سوم دبیرستان بودم، پر بودم از حس درس خوندن

من زیاد یادم نمیاد اون شلوغی هامون بیشتر تو ذهنمه تا درس اما با توجه به دفتر های روزانه ام که نوشتم و همچنین اینستا که خاطراتمو در بر گرفته، یادمه که وقتی سوم دبیرستان بودم شنیدم که یه کنکوری هست که بچه های سوم هم قبل از پیش دانشگاهب میتونن بدن و اگر چیزی قبول شدن بعد از خوندن پیش دانشگاهی میرن دانشگاه چون جاشون از سال قبل رزرو شده! کنکور هم فقط از سال دوم و سوم بود!

خب مسلما راحت تر میتونستم به هدفم برسم! دومم رو قوی شروع کردم (من الانم تو درسای دوم دبیرستان مشکلی ندارم) اوایل سومم رو هم خوب بودم بد نبودم و چون میدونستم کنکور قراره بدم هم دوم میخوندم هم سوم اما بعد از یکی دو ماه فهمیدم که این قانون واسه خیلی قبل تر بوده (طبق معمول ما نسل سوخته ایم) و الان دیگه همچین چیزی نیست

خب حدس بزنید چی شد؟؟ بنده این بساطو جمع کردم و تابع جمع به شلوغ بازیامون ادامه دادیم :))))

این گونه شد که الان دو ساله پشت کنکورم

وقتی به عقب برمیگردم حقیقتش خیلی از اون دختر درس خون فاصله گرفتم،البته الانم نه که نخونم اما این مقدار خواندن شاید تو رشته ی ریاضی جواب بده تو رشته ی انسانی و هنر و زبان حواب بده اما با توجه به رقابت سنگین توی تجربی جواب نمیده!



تاریخ : دوشنبه 26 فروردین 1398 | 09:20 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

چقدر زیاد میگذره از اون موقعی که ننوشتم!


امیدوارم که به زودی پنجره ی تازه ای به روی من گشاده بشه :)



تاریخ : یکشنبه 25 فروردین 1398 | 10:56 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات

به قدری عمه ی بابامو دوست دارم، و هربار که باهاش تلفنی حرف میزنیم و می بینم که چقدر شکسته تر شده :(

یاد دوران بچگیم میوفتم که میومد و میموند خونمون و همیشه مجبورم میکرد تو بغلش بخوابم



تاریخ : شنبه 3 فروردین 1398 | 11:19 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

من از دندون شانس نیاوردم

الانم غصه امه خیلی :( به فکر اینم اگر عید درد گرفت خاک کجا رو بریزم رو سرم :(



تاریخ : سه شنبه 28 اسفند 1397 | 12:21 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

عسل خوردم

یه تیکه موم تو لقمه بود و چه افتضااااااااح چه افتضاااااااح!!!! تداعی مزه ی مزخرف دمنوش رازیانه با عسل رو برام کرد :(((


یعنی مزخرف ترین چیز ممکن، هر کی میخواد خودکشی کنه عسل با رازیانه بخوره:))))



تاریخ : سه شنبه 21 اسفند 1397 | 10:15 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

راستش نمیخوام اصلا غیبت کنم! اما دوست دارم چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینجا بنویسم!


همه ی آدما یه آستانه ی صبر و تحملی دارن! مال یکی کمه مال یکی بیشتر!


مادر بزرگ من با ما زندگی میکرد و خب سنش خیلیییی بالا بود و رفته رفته هم توانشو از دست میداد! نمیخوام پشت سر مرده چیزی بگم اما خب گاهی وقتا هم یه چیزایی میشد که به مزاق ما خوش نیاد! یه حرف هایی و... ولی خب من همییییشه مامانم حتی اگر ناراحت میشد میگفت حق نداری به مادربزرگت بی احترامی کنی! چون دیگه پیر شده بذار هر چی میخواد بگه بهش بگو چشم، دلشو نشکون! گناه داره!

گذشت و گذشت تا این که مادر بزرگم مریض شد و بستریش کردن!


اینم اضافه میکنم که من مامان بزرگمو خیلییییی دوست داشتم و این چیزی که گفتم حرفایی پیش میومد یا هر چی بین هر عروس و مادرشوهری ممکنه پیش بیاد! و صد در صد پیش میاد!!! مهم اینه احترام رو حفظش کنی!

خلاصه که وقتی مامان بزرگم مریض شد، تممممممام فامیلامون پا شدن اومدن خونمون از تهران و شهرای دیگه و خب منم اون سال کنکور داشتم برام مهم بود سال اول قبول شم! نشستم گریه کردم کلی و در نهایت هر چی کتاب و اینا داشتم جمع کردم رفتم خونه ی اون یکی مامان بزرگم! از فامیلامون (عمه ها و عمو ها) خیلی بد عصبانی بودم! ولی خب مامانم میگفت مامانشونه چه انتظاری داری؟؟

به هیچکس هیچی نگفتم که چرا اینجوریه و فلان! فقط رفتم خونه مامان بزرگم که اون هم دو روز طول نکشید!چون زنگ زدم با مامان بزرگم حرف زدم و گریه ام گرفت و برگشتم خونه که منم باهاشون هی برم ملاقاتش..


حدود سه هفته اینا بیمارستان بود و بعدش فوت شد! وقتی شنیدم خشک شدم اما قطره ای اشک نتونستم بریزم! اونم من که پخ کنی میزنم زیر گریه! من گریه هامو تو بیمارستان وقتی می دیدم چقدر عذاب میکشه زیر دستگاه کرده بودم و حال روحیم داغون شده بود! میدونستم کلیه هاش هیچ کدوم کار نمی کنه (قبل از مریضیش یکیش سالم بود نسبتا) ریه هاش کار نمیکردن، دیابت داشت خب اگر زنده می مکند هم به سختی و عذاب زنده می موند و من اینو به هیچ وجه نمیتونستم تحمل کنم دلم نمیومد درد بکشه، وقتی هم فوت شد راحت کنار اومدم هر چند نبودنش و جای خالیش خیلی خیلی به چشم اومد و میاد!

فقط موقعی که رفتیم سرخاک تا مراسم انجام بدیم گریه کردم و بعدش تمام، عوضش از اون موقع به بعد هر چند روز یکبار واسش چند صفحه قرآن میخونم و همیشه هم میاد تو خوابم (مثلا بابام هر هفته میره سر خاکش اما تو خواب بابام نمیره!).


حالا یه جریان متفاوت! دقیقا یه ماه بعد فوت مامان بزرگم، مامان بزرگ دوستم به شدت و افتضاح مریض بود و تو بیمارستان، ۴ تا جاری ها ازش مراقبت میکردن و مامان دوستمم یه شب میرفت می موند پس فردا شیفتی اون یکی جاری!

دو هفته شاید هم کمتر اینجوری بود و دوستم هر رووووز هرررر روز تو مدرسه غر میزد که مامانم نیست اله بله و... من هیچیییی نمیگفتم ولی اون یکی دوستم میگفت ناراحت نباش اونم مریضه و فلانه اینجوری نگو، دوستم میگفت بمیره دیگه! راحت شیم! به من چه مریضه از کار و زندگی افتادیم!

گذشت تا این که فوت شد مامان بزرگش، مامانم اینا رفتن سر خاک و وقتی برگشتن، گفتن دوستت با دخترعمو هاش چنااااااااااااان گریه میکردن، چناااااااان اشک می ریختن در حد بنز، خیلی دوست داشت مامان بزرگشو،؟

خودم که پوکر شدم هیچ، گفتم نمیدونم!!!

یه ساعت بعد زنگ زدم که ببینم چطوره! و پشت تلفن یه جوری هق هق میکرد که فکم افتاده بود پایین، و یه طوری شد مجبور شدم عصر هم بهش زنگ بزنم و فرداش هم! و خب من بازم حرفی واسه گفتن نداشتم!



تاریخ : چهارشنبه 15 اسفند 1397 | 10:33 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

من دقیقا نمیدونم گیاه خواری چه صیغه ایه! ولی تا جایی که میدونم هر چی هم فواید داشته باشه واسه خانوم ابدا خوب نیست! و اگر خانومه یه وقت بخواد بچه بیاره تو دوران حاملگیش به مشکل میخوره!!!!!


مرض داریم مگه؟؟ گوشتتونو بخورید باو



تاریخ : جمعه 10 اسفند 1397 | 11:10 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات
خب من این کتابو تمومش کردم و خواستم که یه خلاصه ای، برداشتی که ازش داشتم رو بنویسم!

به نظرم کتاب خوبی بود و شاید ارزش چند بار خوندن رو تو دوره های مختلف زندگی داشته باشه!

نویسنده ی کتاب یه خانوم فمینیسمه و این به لحاظی خوبه! چون میشه گفت یه جاهایی اون حس مادرانه و حس هایی که خانوما رو مقید می کنه شاااااید یه موقعی کمرنگ بود و این باعث میشد یه  وقتا از نگه داشتن بچه اش دچار شک و دودلی باشه! 

اما خب نمیشه گفت هم که کلا هیچ حسی نداشت و اصلا نمیخواست خودشو درگیر بچه داری کنه (مثل اغلب خانوم ها) 

یه جاهایی نسبت به بچه اش عشق داشت و یه جاهایی ( جاهایی که مجبور بود به خاطر وضعیتش تو تخت خواب بمونه و دست از فعالیت هاش برداره) ازش بدش میومد!

چیز جالبی که توی کتاب متوجهش شدم حقوق برابری بود که قبول داشت برای هر دو جنس! گاهی بچه اش رو دوست داشت دختر بود که بجنگه با نابرابری و گاهی دوست داشت پسر باشه که دیگه برای کارهاش و عقایدش دلیل نیاره و خودشو خسته نکنه!

و یه چیز جالبی که خیلی جالب انگیزناک تر از بقیه ی چیزا بود این بود کهههههههههه نوشته بود آمریکایی ها بهشون ظلم می کردن!!!!!!!!!! من خیلی خیلی خیلیییییییییییییی واسم جالب بود این قسمتش چون فکر می کردم فقط ما باهاشون بدیم 


تاریخ : پنجشنبه 9 اسفند 1397 | 08:46 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات

نمیدونم با این دل گرفتن هام چیکار کنم دقیقا!



تاریخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 | 11:00 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات

یکی از چیزای ناراحت کننده ای که هست برام دیدن پیر شدن آدماست!!!


که دیگه عصا به دست می گیرن :(



تاریخ : دوشنبه 6 اسفند 1397 | 10:49 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات

به راستی که دقه ۷۰ نوع بلا را دفع میکند! دقیقا نزدیک بود!



تاریخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 | 01:58 ب.ظ | نویسنده : السا | نظرات

دیواری بساز دور قلبت


که عشق هرگز نتواند وارد شود


چون که عشق بی رحم تر است از


چاقوی مرد سنگ دلی که


سلاخی میکند گلوی چهار بچه را



تاریخ : سه شنبه 30 بهمن 1397 | 11:13 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

فهمیدم که کره هم که حالمو بد میکنه واسه خاطر لاکتوزشه نه چربیش!


و حتی فست فود! حالا امیدوارم که خوب بشم با قرص ^__^



تاریخ : یکشنبه 28 بهمن 1397 | 12:03 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات

حالا ما هی از کرم خاکی بدمون بیاد! اومده تو کتابامون همه چیشو نوشته ! هممممممه چیشووووو تنفس قلب کوفت و زهرمارش!


مطمئنم آقای خلبان هم با من همدردی میکنن :D



تاریخ : شنبه 27 بهمن 1397 | 11:06 ق.ظ | نویسنده : السا | نظرات
تعداد کل صفحات : 19 ::      1   2   3   4   5   6   7   ...  
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By Slide Skin:.
درباره وبلاگ


آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیاندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

*: روزانه نوشت یک پشت کنکوری

نویسندگان
فال حافظ
ذکر ایام هفته

رتبه الکسا

ربات مترجم
ساعت

ابر برچسب ها
آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :
امکانات وب

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات