تو که آن بالا بالاها نشسته ای و نظاره می کنی بنده های دست سازت را
روزی که در حال خلقشان بودی
می پندارم نمیدانستی قرار است حیوان شوند و
از ماهیت خود فاصله بگیرند....
این بنده های دست سازت
به دست خودشان باغ وحشی درست کرده اند
پر از حیوانات درنده و خطرناک
و تو آن بالا نشسته ای و نظاره می کنی
... پوسیدن آدمیانت را زیر این گنبد کبود که نه سیاه
بندگانت خسته اند از این همه درد
از این همه تحمل ...
فقط کافی است تابلوی شهرمان را عوض کنیم و در ابتدای
در ورودیش بنویسیم
به شهر حیوانات خطرناک خوش آمدید
مراقب باشید
حیوانات این شهر، شبیه هیچکدام از حیواناتی که
تا به حال دیده اید نیستند
شبیه انسانند
ولی مراقب باشید
بسیار مراقب باشید
این نقابها خطرناک تر از
حیوانات حیات وحش اند...
میدرند بی صدا
می شکنند بی صدا
می کشند بی صدا
و در این بین
آب از آب تکان نمی خورد
هر که می خواهی باش
در هر کجای این جهان
در دنیای کنونی
همه باخته ایم
بی صدا....
همانجاییکه ترسیدیم از یکدیگر
از حرف زدن
از اعتماد کردن
و ما نسلی هستیم که کم کم از خودمان هم باید بترسیم....