جزیره ی کاغذی من برای بودنم دلیلی ندارم ولی برای چگونه بودنم چرا ... درباره وبلاگ من سید اسماعیل ربانی هستم.تمام مطالب این وبلاگ سروده ها و یا تصاویر خودم هستند مگر اینکه خودم ذکر کنم :) مهندسی خوندم ولی علاقه ای ندارم. هنر به خصوص موسیقی و تئاتر رو دوس دارم مدیر وبلاگ : سید اسماعیل ربانی مطالب اخیر آرشیو وبلاگ نویسندگان شنبه 30 فروردین 1399 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
صندوقچه را که باز می کنم، مداد و دفتری ملتمسانه مرا به نوشتن می
خوانند. سال هاست که در گوشه صندوقچه، خاک، تنها داراییشان بوده که مدام افزوده می
شود. اگر میخواستم داستان مرا پیش ببرد، لابد احساسات بر من غلبه می کرد و مداد را
برمیداشتم و هر چه حرف ناگفته داشتم بر روی کاغذ کاهی رنگ و رو رفته تصویر می
کردم. برای تکمیل طرح داستان هم باید درون شیشه ای می گذاشتم و به آب میسپردم. ولی
کمی از این فضای لوس بیرون که بیاییم، تنها تاثیر دیدن زوج خسته مداد و دفتر،
تلنگری بود که در من به صدا درآمد و کلماتی بود که میل به تکامل و ادا شدن را مدام
در ذهن پریشان من تکرار می کنند. پس نه با
مداد و نه بر روی کاغذ کاهی که در ورد شروع به نوشتن کردم. اصلا حالا که بیشتر فکر می کنم مداد و دفتری هم در کار نبوده. (صندوقچه هم من درآوردی بوده انگار) چون تازه از بند مصدومیتی طولانی رها شدم هنوز بازی با کلماتم جا
نیفتاده و مانده تا بتوانم غیر از چرند، صحبت خاصی ارائه کنم. چند صباحی باید فقط
از روی نیمکت نظاره کنم تا حرفی، شعاری و شعوری در قالب کلمات از زبان من متولد
شود. خلاصه کنم این مرقومه را که بیشتر نه مجال بیان دارم و نه مخاطبی که بیش از این
دل به خواندن دهد. به همین سلام و خداحافظ بسنده می کنم تا مجالی دیگر و یادداشتی
دیگر. نوع مطلب : دل نوشته ها، برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 6 تیر 1395 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
دارم تمام می شوم. همچون قصه ای که مخاطبی ندارد. سانس زندگی ام را تمدید نخواهم کرد، من یک فیلم شکست خورده ام این انتهای داستان مردیست که هیچگاه پازل زندگی اش کامل نبود... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 18 اردیبهشت 1395 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
سلام یه سلام بدون هیچ پسوند و پیشوندی با یه صداقتی که امیدوارم مستقیم حسش کنین و خستگی رو از تن هممون بکشه بیرون این روزا زندگیم روزای روشنش بیشتر از تیرگی هاشه و خدا رو شاکرم. زندگی هیشکی خالی از مشکلات نیست و اگه بخوایم رو مشکلات زوم کنیم یهو میبینیم چه لحظه های خوبی رو از دست دادیم. این روزا یه سحرخیزی اجباری رو دارم تجربه میکنم که باعث میشه وقت بیشتری داشته باشم و بیشتر احساس مفید بودن بکنم. الان واقعن احساس می کنم تو ی جمعی از دوستام نشستمو مثل همیشه رفتم رو منبر و دارم زبون میریزم. البته اسمشو میزارم درد و دل که زیادم خودزنی نکرده باشم. دلم واسه جزیره کاغذی تنگ شده بود. واسه حس عجیبی که از نوشتن بهم دست میده و اینکه میدونی واژه هایی که داری تایپ میکنی دیده میشه و یکسری مخاطب تو رو با نوشته هات قضاوت میکنه. بعضیشون با ناراحتیات همراه میشن و بهت دلداری میدن. بعضیشونم با شادیت قهقهه میزنن و خلاصه احساس میکنی تنها نیستی. حیفه این فرصت رو از خودمون بگیریم. ازونجا که بیشتر دورهمی های ما ایر انیا از یه جایی به بعد رنگ و بوی سیاسی میگیره، در همین راستا اینو بگم که خوشحالم چند وقتیه یه همدلی و همراهی خوبی بین جمعیت زیادی از هموطنامون ایجاد شده. خواسته های مدنیمونو با کمپین ها عنوان می کنیم و سعی میکنیم بی تفاوت نباشیم نسبت به محیط اطرافمون. اگه جایی احساس کردیم در حق کسی ظلم شده و صداش به گوش کسی نمیرسه سعی کردیم فریاد بزنیم و از حقش دفاع کنیم. نمیگم همه چیز گل و بلبله ولی من خوشحالم که یه نوع رشد مدنی داشتیم. نمونش هم طرد شدن افراطیا از مجلسه که اکثرشون به دست مردم رد صلاحیت شدن. از اونجایی هم که همیشه تو دور همیامون یکی هست که بلند بگه بابا گور بابای سیسات یه دقیقه اومدیم دور هم خوش باشیم ول کنین سیسات رو، پس ما منم دیگه ادامه نمیدم اون بحثو. در آخر دوس دارم رئال قهرمان لیگ قهرمانان اروپا بشه و استقلال هم دوگانه لیگ و حذفی رو بگیره. هر چند تو لیگ کار خیلی سختی داره. خلاصه از هر دری باهاتون صحبت کردم. ممنونم که به حرفام گوش دادین :) نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 31 فروردین 1394 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
هر بار که با چالشی جدی روبرو می شویم، گاه سختی ها ما را به این فکر وامیدارد که این سخت ترین مساله ایست که با آن مواجه بوده ایم. سرعت پیشروی کند می شود و امید، ذره ذره لابه لای این سختی ها آب می رود. روز به روز از اطرافیانمان فاصله می گیریم و می پنداریم که آنها ما را در این مساله درک نمی کنند. در حالی که تفاوت در زاویه ی دید ما و اطرافیانمان نسبت به مشکل و راه حل آن است. از دید اطرافیان، توانایی ما بالاتر از بازده کنونی ماست و این مساله را به پای کم کاری ما مینویسند و سعی می کنند با تذکر و یا در حالت بهتر با یادآوری نتایج اتمام این چالش البته با موفقیت، ایجاد انگیزه کنند. در صورتی که بعد مهمی از مساله برای آنان قابل درک نیست. به دلیل فشارهای روانی چالش، تمرکز ما گاهی به حدی پایین می آید که حتی کارهای روزمره ی ما نیز مختل می شود. فشاری که به صورت استاتیک و مداوم روی دوش ما سنگینی می کند، از دید برخی اطرافیان به کلی نادیده گرفته می شود و این تفاوت دیدگاه، کم کم انسان را از محیط اطراف جدا می کند. تا حدی که به این نتیجه می رسد که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. احساس تنهایی و سرخوردگی نیز به مشکلات کار اضافه می شود. اگر از این زاویه به مساله نگاه کنیم حق را به خودمان می دهیم و کند بودن روند کار و پایین بودن بازده را مدام توجیه می کنیم. ولی این نکته را نباید نادیده بگیریم که چالش های ما هر قدر شخصی و منحصر بفرد باشند، باز هم از سوی برخی از اطرافیان ما قابل درک خواهند بود. چرا که زندگی تک تک ما انسان ها سرشار از این چالش های ریز و درشت است که شاید تنها تفاوت برخی از این چالش ها در فرم کلی و یا حتی صورت مساله باشد. هر کدام از ایم مساله ها می تواند به توانایی های مدیریتی فرد اضافه کند و نوع نگاه فرد نسبت به مشکلات را عمیق تر کند. یک مثال ساده می تواند مساله را بهتر باز کند. کنکور سراسری شاید عام ترین چالش در جامعه ما باشد که در سنی حساس که هنوز توانایی های فرد خام هستند و شکل کاربردی به خود نگرفته اند، دانش آموز را به مبارزه وا میدارد. محیطی که هر فرد در آن درس می خواند، استعداد و همینطور علایق افراد با هم متفاوت است. این تفاوت ها مساله را جذاب تر میکند. در یک مساله مشترک، گاه تجربه های بسیار مفاوتی ثبت می شود که هر کدام می تواند دیگران را وادار کنند به جنبه های دیگری از ماجرا نیز نگاه کنند. در طول مطالعه و مبارزه برای کنکور، همه ی مشکلاتی که در ابتدای نوشتار به آن ها اشاره شد، وارد بازی می شوند. اگر دقت کنید اکثر دانش آموزان نسبت به تذکرهای خانواده حالت تدافعی به خود می گیرند و گاه با حالتی پرخاشگرانه فریاد می زنند که شما توانایی درک مشکلات من را ندارید. چه در خانواده هایی که دیگر اعضای آن کنکور و یا کنکورهایی را پشت سر گذاشته اند و چه در دسته ی دیگر که ممکن است دیگر اعضای خانواده هیچگاه خود را درگیر مساله نکرده باشند. حالا دامنه ی مساله را گسترش بدهیم و دوباره کلی صحبت کنیم. اگر بخواهیم از بحث به نتیجه گیری برسیم، نکات زیر را میتوان به عنوان تجربیات من در چالش های گذشته عنوان کنم: 1- گاهی باید مشکلات را از بیرون رصد کرد و از نگاه اطرافیان جنبه هایی از مساله را ببینیم که خود توانایی دیدن آنها برایمان مقدور نیست. پس نسبت به تذکرات و پیشنهادات اطرافیان جبهه گیری نکنیم، حتی اگر در بدترین حالت روحی خود قرار داشته باشیم. در این مواقع، تذکرات را گوشه ای از ذهنمان ثبت کنیم و در حالتی آرام تر آن ها را تحلیل کنیم. 2- فریب قدرت بالای توجیه را نخوریم. برای هر مشکلی توجیهات فراوانی می توان بیان کرد. ولی باید تکلیفمان را حداقل با خودمان روشن کنیم. هر گاه احساس کردید که فکر ما تنها در راستای توجیه سحن می گوید، به نیت آن شک کنید. چرا که بهترین دوست آدم نیز زمانی خیرخواه ماست که گاهی آرامش پوشالی ما را بر هم بزند و به ما کمک کند مشکلات را واقع بینانه نظاره کنیم. 3- از مشورت کردن ابایی نداشته باشم. پذیرش این موضوع که ما توانایی تحلیل هم ی مسائل را نداریم، ما را وادار می کند از مشاوره ی دیگران نیز استفاده کنیم. البته نه هر مشاوری. کلام بسیار است و فرصت بازگو کردن اندیشه ها اندک. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 13 مهر 1393 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
درد زیاده ولی حوصله واسه درد ودل ندارم. خیلی سخته اطرافیان آدم به راحتی درباره آدم قضاوت کنن و بدون اینکه حتی کوچکترین اطلاعی از شرایط آدم داشته باشن بیرحمانه آدم رو مورد هجوم قرار بدن. این چند ماه درگیر کابوسی به اسم پایان نامه ام که هم آرامش رو ازم رفته و هم اعتماد اطرافیانمو داره از بین می بره. اطرافیانی که تصور می کنن دارن لطف می کنن و به خیالشون این حرفا و تشرهاشون رو میشه به حساب این گذاشت که به فکرم هستن. من هیچوقت به درس علاقه ای نداشتم و نخواهم داشت. اگر درد معاش نبود شاید هیچوقت مسیر زنگی من اینگونه نبود... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پنجشنبه 8 خرداد 1393 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
دلم کمی شیطنت می خواهد؛ از آن دست شیطنت هایی
که انجام دادنشان خود یک حدیث است و پایانشان آغاز قصه ای دیگر. از آن خاطره های
نابی که همیشه وقت تعریف کردنشان همان حس اضطراب ولی با تم لبخندی قشنگ وجودت را
فرا می گیرد و البته یک جاهایی از بدن هم شاید دوباره درد بگیرد. مثلن وقت هایی که
تا دیروقت از ترس تنبیه شدن به خانه نمی آیی به این امید که نگرانی مادرانه اثر
خشم پدرانه را خنثی کند و تو بمانی و غلط کردم هایی که خودت هم باور نداری. کودکی من هر چند از این شیطنت ها چند تایی در
خود داشت ولی هر روزش با حسرت خیلی چیز ها سپری شد. شاید به همین دلیل است که وقتی
کودک شادی را در خیابان می بینم به او خیره می شوم و به لبخندش غبطه می خورم و با
خودم می گویم کاش کودکی تو با من تفاوت داشته باشد. به قول داریوش دنیای این روزای من دیگر نه رنگ و
بوی شیطنتی می دهد و نه امیدی به رفع آن محدودیت ها. انگار محدودیت ها نیز با من
بزرگ شده اند و برای خود مردی شده اند. آنقدر که من و لپ تاپم تنها می شویم می
ترسم روزی این رابطه به یک وابستگی یک طرفه ختم شود. خدا پدر این بالکن اتاق را
بیامرزد که اگر نبود نه می فهمیدم کی باران گرفته و نه مفهوم روز را از شب تمیز می
دادم. افسردگی مگر شاخ و دم دارد. از وقتی که یادم می
آید آدم افسرده ای بودم با این تفاوت که آنقدر دور و بر خودم را شلوغ کرده بودم که
زیاد مجالی به این افسون نمی دادم. ولی این روز ها خیلی احساس تنهایی می کنم.
انگار فراموش کردن من خیلی آسان شده و گاهی مطمئن می شوم که اگر خودم به زندگی
اطرافیانم سرک نکشم شاید هیچکدام بودن در کنار من جزو برنامه های زندگیشان نباشد. روابطم کپک زده اند. گند زده ام به همه ی دوستی
ها. نق می زنم به عالم و آدم و انگار که می خواهم انتقام تمام نداشته هایم را از
هرکس که می بینم گرفته باشم. شاید تاریخ انقضای این فکر بیمار من است که سر رسیده.
شاید ... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 16 اسفند 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
این متن رو یکی از دوستان در قالب یه کامنت برام نوشت.اونقد دلنشین بود واسم که دوس داشتم بارها و بارها بخونمش.جدای از حس قشنگی که تو عبارات و واژه ها بود چیزی که من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد این مساله بود که هر چند برای لحظاتی مخاطب نوشته ای بودم که تنها برای من خلق میشد.نویسنده رو نمیشناسم ولی از اینجا از صمیم قلب ازش تشکر می کنم. "ازیک دوست خاک خورده جاده های خاکی آقا اسماعیل،اگه تو هستی منم هستم،ودلنوشته ام رابا رسالتی پر از عشقی که پیام آورش مرغ سحری است بانووار با تو می گویم:بی خبر شاید گاهٍٍٍٍٍ رفتن خاموش باشد،اما من باب عذرخواهی ازامیدی که شاید در داستانی زنده شود با تو سخن می گویم.ازدیدار خاتمی با سید حسن خمینی و عارف و اینکه سایت محسن رضایی شکست اصولگرایی را لازم می داند،هیچ دلخوش نباش که اینها همه بازیی بامن و تو بیش نیست.اگراز بهاره رهنما راهنمایی می گیری دیگر درهوا فضا چرا سیر می کنی و می خواهی ارشدش را بگیری.تو را فراتر از آن میدیدم که همچون دکترشجاع پوریان کاندیدای شورای شهری شوی که فضایش به همه چیز آلوده است،اما من از تو می خواهم که خودت را دراین فضا آلوده نسازی. من هم با تحریم مخالفم ،اگرمی بینی که هاشمی در میان اعضای ستادش امید را با عبارت مایوس نشوید نوید می دهد،باخود کمی بیندیش.آری تو خوداز توضیح عزت الله انتظامی بخوان این حدیث مفصل را که من همیشه برای شما همان عزتم.پس بیا و عزتت را صرف کاری دیگرکن که خربزه آب است نه.......نان دیدی که من راستش را با تومی گویم،که من از همان نسل به قول تو سوخته ام و دلی پر از دردهای مزمن دارم اما نه از زمان بلکه از خودم.با تو سخن می گویم که برگردی برسرمشق زندگیت تا به تو بگویند اس اسی خسته نباشی. اینجا بدون تو هم معنادار است،اینقدر نگو و ننویس که روزها راغبار گرفته و سرزمینش زخم خورده است،راستی چطور شد که تو تنها صدای ضجه وناله های مادران وپ دران این سرزمین رااحساس می کنی. تو خودرا گم نکن،ازاین پس منم مواظب در در این های وهوی گم نشوم. این دیار خسته نیست بلکه سخته وسنجیده است،اگر نگاهت خسته شد نیاز به استراحت داری،چشمانت را به دورترها بینداز و اندکی پلک بزن تا این غبار و خستگی از آنها رخت بربندد. آنچه من نوشتم ،خیالی بیش از بهار پیش رو نیست،چرا که قرار است در دولت امید اتفاق خوبی رخ دهد.پس نترس و با من همراه شو تا قصه یک روز از زندگییم را برایت تعریف کنم.به این باور برس که اگر میخانه ای بی ساقی شود،چون قصه ای بر باد رفته می ماند که نیاز به بازنگری دارد. " نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 27 آبان 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
سکوت ، رد نگاهم به آسمان برده است و قهرمان تمامی قصه ها مرده است دوباره بازی تردید رفتن و ماندن دوباره حسرت و توجیه و روضه ها خواندن دوباره ناله ز شام بسی غریبانه و غربت و غم هجران و دوری از خانه و تکیه ها همه کرب و بلا شده است انگار رسالت همگی مان عزا شده است انگار حسین تشنه لب است و به جرعه ی آبی تمام می شود این مویه ها و بی تابی؟ بیا تمام زوایای قصه را بنگر نه اینکه سهم تو باشد فقط دو چشم تر حسین خسته از آن آشیان پربیداد برای آنکه بماند به خط خوش در یاد حدیث عشق غریبی که در پیامش بود و مذهبی که خودش سومین امامش بود قدم به راه پر از حادثه پر از خون زد و طعنه بر عطش و عاشقی مجنون زد کنار گریه ی از روی حس همدردی کمی سخن بگو از حس عاشقی ، مردی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 14 مهر 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
سلام بانوی مهربانی ها در این روزها که احساس میان دردهامان کمی غریب افتاده است ، لبخند تو دریچه ایست به روزها و رنگ های خوب گذشته مان مهربانی ات را کم دارد این تصویر رنگ و رو رفته ی افتاده بر آینه ی ترک خورده بتاب دیگر بس است تیرگی روزها دنیا در انتظار آفتاب نگاه توست نوع مطلب : دل نوشته ها، برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 1 شهریور 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
مادر برای من، و تو قصه نمی گفت شاید اگر از آن همه غصه نمی گفت تو باورت می شد خدا هر لحظه اینجاست تو باورت میشد که این احساس زیباست احساس ترسی در نگاه مادری پیر یک جای خالی ، خاطراتی سخت دلگیر "آدم که تنها می
شود از خواب می ترسد یا از دو چشم خیره توی قاب می ترسد یا از غروری که ترک بردارد از دردی که لابه لای عکس هایت قایمش کردی"
تو خواب بودی وقتی از یک گوشه هر شب بغضی فرو می ریخت با دنیایی از تب
یا درد دستان سراسر پینه اش بود یا سوز احساس درون سینه اش بود
شب جان پناه خستگی هایش نمی شد همراه با دل بستگی هایش نمی شد
"آدم که تنها می شود ، با غصه درگیر است جنگ میان درد هایش چه نفس گیر است
جنگ میان ماندنی تاریک ، بغض آلود یا رفتنی خاموش ، دور از هر چه هست و بود" نوع مطلب : اشعار من، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 25 اردیبهشت 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
این دهه شصتی بودن هم برای خودش داستانی دارد. دههای که احتمالا متولدین آن بیشترین بخش جمعیت کشور را در حال حاضر تشکیل میدهند و بدجوری هم روی این دهه تولد خود مانور میدهند. شما هم اگر دهه شصتی باشید بعید نیست که تا به حال از تعبیر «ما دهه شصتیها» استفاده کرده باشید و در پس آن هم فهرستی از مشکلات و سختیهایی که متولدین این دهه تحمل کردهاند را ردیف کرده باشید تا به آنجا برسید که بنابر روال معمول همه نسلهای ایرانی، خود را «نسل سوخته» بخوانید. فهرست مشکلات دهه شصتیها هم به مانند فهرست مشکلات دیگر نسلهای این کشور احتمالا برگرفته از واقعیت است، اما اغلب فقط به نیمه خالی اشاره دارد. احتمالا مهمترین عاملی که دهه شصت را در کشور ما به یک دهه ویژه بدل کرده، فاجعه جنگ است که از سال 59 برای هشت سال تمام سایه شوم خود را بر تمام عرصههای زندگی ایرانیان پهن کرده بود. ویرانیهای جنگ در کنار آشفتهبازاری که از قبل انقلاب 57 شکل گرفته بود و هنوز به سامان نرسیده بود وضعیت کشور را به شدت دشوار کرد. درآمدهای ملی در سایه تحریمها کاهش پیدا کرده بود و در مقابل هزینههای جنگ کمرشکن بود. نتیجه اینکه کشور ما به کشوری فقیر و جنگ زده بدل شد و سیاست «ارتش 20 میلیونی» بحران جمعیتی را هم به فهرست بحرانهای زندگی متولدین دهه شصت افزود. اما در کنار این همه سیاهی، من در بازخوانی آن روزها به یک سری نکات مثبت هم بر میخورم. دهه شصت دهه قحطی و فقر و فشار اقتصادی در سایه جنگ بود. دهه صفهای بلند و کوپن ارزاق. با معیارهای امروزی این وضعیت میتواند «فلاکتبار» خوانده شود اما آنانی که زندگی در آن دهه را تجربه کردهاند میتوانند احساس متفاوتی داشته باشند. برای مثال، من هیچ گاه در دوران کودکی «احساس فقر» نکردم، هرچند که با ملاکهای اقتصادی، ای بسا که روی مرز میانگین و حتی زیر میانگین جامعه زندگی میکردم. یکی از دلایل نبود این «احساس فقر» میتواند در یکسان بودن شرایط ما در دوره کودکی باشد. مثلا من و همه همکلاسیهای دوران دبستان شبیه هم لباس میپوشیدیم. خوراکیهایمان نهایتا به یک سیب ختم میشد و کیف و کتاب و دفترمان هم که معمولا یکسان بود. دنیای کوچکی بود، اما با نگاهی کودکانه چیزی کم و کسر نداشت. طبیعتا کشور ما فقیر بود و مدارس چند شیفته کار میکردند و پشت هر نیمکت سه تا چهار و پنج نفر مینشستند، اما حداقلش این بود که مدرسه هیچ پولی از خانوادهها طلب نمیکرد. سالها بعد من با نسلی از دهه هفتادیها مواجه شدم که صرفا به دلیل نرخ شهریههای مدارسشان طبقه بندی میشدند و در این میان قطعا گروهی احساس فقر میکرند. من کودکان و نوجوانانی را دیدم که به خاطر اینکه والدینشان فقط سالی یک میلیون تومان شهریه مدرسه میدهند و آنها را به مدارسی با شهریه چند میلیونی نمیفرستند احساس نارضایتی میکردند. طبیعتا به همین میزان پدر و مادرانی یافت میشدند که به دلیل ناتوانی مالی از تقبل چنین هزینههایی در برابر فرزندانشان احساس شرم میکردند. در دوران کودکی من، نه پدر و مادرها اینقدر شرمگین بودند و نه بچهها بر اساس نرخ شهریههایشان طبقه بندی میشدند. اما حتی همان کودکان دهه شصتی که در دوران کودکی خود کمتر «احساس فقر» میکردند، در دوران بزرگسالی و ای بسا در شرایطی که وضعیت مالی خودشان به مراتب بهتر شده بود، در برخورد با یک شکاف طبقاتی عجیب و ویراژ دادن خودروهایی با قیمتهای نجومی دچار احساس فقر شدید و پیامدهای ناگوار آن شدند. یک تفاوت دیگر، تفاوت چشمگیر در گستره رسانهها بود. مثلا آن زمان فقط ما دو کانال تلویزیونی داشتیم و روزی که شبکه سه افتتاح شد یک جشن ملی به پا شده بود و همه هیجانزده بودند. با این حال، همان دو شبکه تلویزیونی برنامههایی تولید میکرد که شاید مشابه آن هیچ وقت دیگر تولید نشد. «مدرسه موشها» و «بازم مدرسهام دیر شد» دو نمونه موفق از تولیدات داخلی بودند که من الآن به خاطر دارم. حتی کارتونهای خارجی هم که پخش میشدند برای همیشه در ذهنها ماندگار شدند. «پسر شجاع»، «حنا دختری در مزرعه»، «خانواده دکتر ارنست»، «مهاجران»، «بنر»، «هاج زنبور عسل» و شمار زیادی از کارتونهایی که حالا که مرورشان میکنم به نظرم میرسد همه «هدفمند» بودند. همه داشتند به نسلی که پرورده جنگ و قحطی بود راه رسم «تلاش و سختکوشی» را میآموختند، به همین دلیل برای همیشه در اذهان کودکان آن نسل ماندگار شدند. بعدها من با نسل جدیدی از محصولات کودکان آشنا شدم که تنها هدفشان «سرگرم» کردن بود. سالهای سال است که هیچ برنامهای در میان کودکان ایرانی فراگیر نمیشود و هیچ کارتون مشترکی این نسل جدید را به هم پیوند نمیزند. معدود تولیدات فراگیری همچون «کلاه قرمزی» به درستی از فهرست برنامههای کودک خارج شدهاند و مخاطبشان بیشتر جوانان و بزرگسالان کنونی است که همراهان قدیمی سالهای پیش این مجموعه هستند. کودکان این نسل عادت کردهاند با مجموعهای از کارتونهای ماهوارهای یا نسخههای دوبله شده کارتونهای هالیوودی خودشان را سرگرم کنند که تهیه و تدوین آنها معمولا با هیچ نظارت کارشناسانهای مواجه نیست و خانوادهها هم از کنترل محتوای آنها عاجز هستند. حتی در بخش بزرگسالان هم هنوز میتوان ادعا کرد که ماندگارترین محصولات تلویزیونی به همان دهه تعلق دارد. سریالهای «سلطان و شبان»، «هزار دستان»، «میرزاکوچکخان»، «سربداران»، «بوعلیسینا»، «دلیران تنگستان» و «آینه» شاید هیچ گاه دیگر تکرار نشدند و بجز معدودی از ساختههای دهه هفتاد، هیچ وقت دیگر سریالهایی به آن خوشساختی از تلویزیون پخش نشد و افت کیفیت در رسانه «ملی» به چنان ابتذالی رسید که مخاطب ایرانی به مجموعههایی سخیف و سطح پایین و بیارزش همچون محصولات شبکه «فارسی1» روی بیاورد. (یعنی اینجا حتی ذایقه مردم هم متناسب با کیفیت محصولات افت کرد!) خلاصه ماجرا اینکه دهه شصتیهای این کشور همه فرصت کمابیش برابری برای تحصیل داشتند. امکانات کم بود، اما دستکم تبعیضها تا بدین حد به چشم نمیآمد. سهمیههایی که در نظر گرفته میشد تا حدودی ناعدالتی در توزیع امکانات را پوشش میداد و دستکم شرایطی را ایجاد میکرد که مثلا طبقه ثروتمند دانشگاههای برتر را قبضه نکند. (حالا یک سری به دانشگاههای برتر تهران بزنید و فقط با مشاهده خودروهای لوکسی که اطراف دانشگاه پارک شده، یا با شمار آمار رو به کاهش دانشجویان شهرستانهای کوچک تخمین بزنید که امکان تحصیل در این کشور چگونه در حال بدل شدن به یک رانت ویژه طبقات مرفه است) متاسفانه با روند کنونی جریانات سیاسی کشور به نظر نمیرسد که حتی دورنمای مناسبی برای توقف این روند وجود داشته باشد. بدین ترتیب شاید بتوان ادعا کرد «دهه شصتیها» احتمالا آخرین نسلی بودند که میتوانستند به فرصتهای برابر برای رشد و پیشرفت امیدوار باشند. منبع : سایت مجمع دیوانگان
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
بعد از یه فصل پر اضطراب استقلال قهرمان شد :) به همه ی استقلالیا تبریک می گم.لنگیا هم ناراحت نباشن یه روز بالاخره قهرمان جام حذفی میشن حالا بعدش واسه لیگ برتر هم تلاش کنن ولی آسیا رو باید وایسن معجزه ای چیزی بشه :p نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 31 فروردین 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
نوشتن را دوست دارم.اگر برای تو باشد عاشقش می شوم.زیبا می
شوند تمامی جمله ها برای من که از تو می نویسم و برای تو که همه جا هستی و حضورت
مرا به نوشتن زیبایی هایت وا می دارد.این روزها غبار بلند شده از لرزش این دیار
زخم خورده از دروغ ها و نا مهربانی ها ، دل ما را و وجود خیلی ها را لرزانده ، در
عوض همان غبار بر پرده ی چشمان آنان که باید ببینند افزوده و دیگر نه مرا می بینند
نه تو را و نه ضجه های مادران و پدران سرزمینمان را. در های و هوی آمدن یا نیامدنشان من و تو و آن عاشقی ها گم
می شویم.یا شاید در ماندنی که آنقدر چهره ی این سرزمین را غبار آلوده کرده که
خودشان هم می دانند به بهاری دیگر نیاز است اینبار بهاری از جنس روییدن دوباره ی
سبزینه ی وجودمان که سالیانیست در جایی همین نزدیکی ها پنهانش کرده ایم و خودمان هم از یاد برده ایم که
کجا. بیا با هم به این دیار خسته نگاه کنیم.شاید دلیل این همه
رنج ، دور افتادن من از تو باشد و مهری که دلیل مهربانیمان بود.حالا که از من دوری
دو رنگی ها بیشتر عذابم میدهد.انگار از یاد می برم که روزگاری هم اینجا لبخند هدیه
ی تو به من و هدیه ی من به مردمان این دیار بود. بیا واژگان را دوباره کنار هم ردیف کنیم و حرف دلمان را
خودمان فریاد بزنیم.از سکوت می ترسم .این روز ها وقتی سکوت می کنم انگار کسی به
جای من شروع می کند به سخن گفتن و من هم تکرارشان می کنم.تنها تو می دانی که این
من نیستم که با خشم و نفرت به دنیای بیرونم نگاه می کنم و از با هم بودن دوباره ی
مان می ترسم.تو بهتر از همه می دانی عشق همان چیزیست که مرا به زندگی پیوند می دهد
و بدون عشق دیگر زندگی برایم معنایی ندارد.پس چگونه می توانم چشمانم را بر روی این
سیاهی ها که حجابی شده اند میان من و تو ببندم و دل بدهم با این فریب که تنها ، بودن
در این سیاهی به معنای همیشگی بودن حضور توست. یادت هست دست هایی را که به سوی آسمان دراز میشد و از خدا
آرامش و یا حتی سلامتی طلب می کردند؟حالا هنوز هم دست ها دراز می شود حتی به سوی
آسمان ولی دیگر برای محبت نیست.به خدا برای سلامتی عزیزانشان هم نیست.مردمی که نان
شبشان را محتاجند دیگر به این چیز ها نمی اندیشند.برای لقمه ای نان دستشان را به
سوی آسمان که سهل است به زیر پای پست ترین انسان ها هم دراز می کنند.آنوقت تواز من
می خواهی میان این همه درد باز هم عشق را از یاد نبرم؟ غروری برایم نمی ماند وقتی دست پینه بسته ی پدری را می بینم
که حالا دیگر از خستگی تنها نای دراز شدن به سمت دیگران را دارد.دلم می گیرد.لبخند
بعد از تو مرد.اینجا دیگر جایی برای من و تو و عاشقی هایمان نمانده است.بیا ما دست
های همدیگر را رها نکنیم.کنارم بمان.نمی دانم دست هایم را که رها کنی به کدام سوی
دراز می شوند ...
نوع مطلب : دل نوشته ها، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 14 فروردین 1392 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
دوش از بهانه های دلم خسته شد دلش یعنی خیال بود که وابسته شد دلش راه نجات من از این فضای سرد یک آشیانه کنج دلش ... بسته شد دلش نوع مطلب : اشعار من، برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 27 اسفند 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
تو سرمای زمستون باز دلامون گرم یلدا بود امید " باز دوباره سبز بودن " تو دل ما بود نزار اون سرو سبز ما توی فصل بهارم باز تو کنچ باغچه ی خونه بفهمن که چه تنها بود نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 9 بهمن 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
می خواهم از روزمره گی هایم بنویسم برایتان.سلام
نمی کنم بی مقدمه آغاز می کنم.صبح ها دیر بیدار می شوم دلیلش را در خاطرات نانوشته
ی روز های قبل باید جستجو کنی.مهم اینست که امروز دیر شروع شد شبیه دیروز.صبحانه
برایم تعریف نمی شود.من صبحانه ی سرد دوست ندارم چون مرا یاد سردی برخی انسان های
دور و برم می اندازد که هر چه داری باید به پایشان بگذاری تا شاید کمی یخشان وا
شود.صبحانه ی گرم هم گیر منی که صبحم از دمدمه های ظهر دیگر آدمیان آغاز می شود
نمی آید پس تنها راه خالی نبودن عریضه ام من باب صبحانه همین چند دانه تخم مرغی
بود که محض خالی نبودن عریضه ی دیروزم من باب شام صرف شد. حالا می فهمی چرا زیبایی صبح برایم بی
معناست؟چون من بیشتر روشنای ظهر را درک کرده ام.می دانی این قسمت خاطرات را با بی
میلی خاصی می نویسم آخر غذای سلف دانشگاه را هر جور هم که نگاه کنی نمی شود تصویر
سازی قشنگی از آن بیرون آورد.بگذریم.این روز ها همه ی شهر در تب و تاب جشنواره ی
تئاتر فجر هستند و از آنجا که برای هیچ تئاتری بلیط رزرو نکرده ام پس بگذار ژست
روشنفکری بگیرم و در فاز تحریم برآیم.هر چند اگر وزارت ارشاد در راستای جذب
حداکثری و شکستن این تحریم از جانب من قدری بلیط به من هدیه دهد با بزرگواری این
پیشنهادشان را قبول می کنم ولی چه فایده که مسئولین انگار قصد سازش با من منتقد را
ندارند.پس تئاتر را بی خیال می شویم. یک روز طولانی در پیش دارم.تمرکزم را از دست می
دهم وقتی به درس و دانشگاه فکر می کنم.من هیچوقت آدم مناسبی برای حساب و هندسه نبوده
ام ولی از بخت بد ، تا آخر زندگی ام باید از شیرینی ریاضیات سخن اجباری بگویم تا
حداقل کم نیاوریم جلوی برادران و خواهرانمان در رشته های پزشکی و علوم
انسانی.بگذار یادشان برود که بارها به خودشان هم گفته ام که اگر درد نان نبود چه
بسا الان به جای رشته ی عجیب و غریب هوا فضا داشتیم علوم منحرف انسانی می خواندیم
آن هم از نوع بی شرمانه ی سیاسی اش. این اساتید از خدا بی خبر روزها ما را در منجلاب
جزوه ها و پروژه های نامفهومشان غرق می کنند و شبها با کابوس مشروطی و نمرات
درخشان محتمل ما را بازی می دهند.حسرت یک روز بی دغدغه به دلم مانده است.حالا خدا
را شکر که در این منجلاب تنها نیستم و دوستانی دارم که مثل کوه رو در روی هم
ایستاده ایم و پژواک نالیدن هایمان را به هم هدیه می دهیم.از برادر بزرگوارمان "هیچکس"
نمی گذرم اگر طبق قولی که به ما داده است یک روز خوب نیاید.آخر من به امید همین
روز خوب کذایی دارم گند می زنم به این روز هایم. یک برادر بزرگوار دیگری هم داریم به نام "دکستر"
که گویی از خدا بیخبرانی او را فیلم کرده اند و به اسم سریال ، تمام قتل های از
روی انسان دوستی اش را هر هفته دارند از شبکه های معلوم الحال ماهواره پخش می
کنند.از شما چه پنهان برخی از ساعتها را پای سریال مذکور می نشینم و برای برادر
رنجورمان دکستر غصه می خورم.خداوند عاقبت بخیر بگرداند او را و ما را. تا چشم روی هم میگذارم شب شده و من هنوز هیچ کار
مفیدی انجام نداده ام.راستش قسمت مربوط به عصر دلگیر را بگذارید سخنی درباره اش
ننویسم آخر می دانید گلاب به رویتان من قدری احساساتی هستم پس به بزرگواری خودتان
احساساتم را بر من ببخشید.فرض کنید تمام عصر را توی اتاق تنها نشسته بودم با
دنیایی از دلتنگی و خاطرات روزهای خوش نه چندان دور را مرور می کردم تا شاید دل
صاب مرده را قدری آرام کنم و به عبارتی فریبش دهم تا از یاد ببرد قدری بس طولانیست
که موجود عجیب الخلقه ای به نام دلدار را زیارت نکرده است. کجای کار بودیم؟آها یکهو شب شده است.یاد برخی
فیلم ها توی تلوزیون ملی خودمان می افتم که قسمتی از فیلم انگار به طور خودجوش حذف
شده است توسط مسئول کل امور سانسور در صدا و سیما.ولی خداوکیلی عجب حالی می کند
این خیر ندیده همه ی صحنه ها را خودش می بیند به ما که می رسد حذفشان می کند.البته
خدا خیرش دهد ما را از دست دسیسه های شیطان نجات می دهد. شام هم خودش معضلیست.اگر به امید شام دانشگاه
باشم باید تمام شب را در خوابگاه بمانم تا از سفره ی آن ارتزاق کنم ولی کور خوانده
مسئول برنامه ریزی سلف . من باید بروم تمرین تیاتر.اعتصاب غذا می کنم.اصلا هم این
اعتصاب عذای من سیاسی و یا بدتر ازروی نداشتن غذا نیست بحر قدری مکاشفت است دوست
من.همچین عارفی هستم برای خودم. زیاد شد و خواندنش از حوصله ی دوستان خارج می
رود و از آنجا که متن بی مخاطب پشیزی هم ارزش ندارد شاید بقیه اش را در فرصتی دیگر
بنویسم اگر عمری بود و حوصله ای. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 6 بهمن 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
شبی ساقی ز دست مست بی پروا به تنگ آمد بگفتا دیگرم بودن در این میخانه ننگ آمد ز بعد رفتن ساقی تو گویی می ز دنیا رفت نه دیگر مست را کس دید و نه ساقی به چنگ آمد نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : یکشنبه 1 بهمن 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 22 دی 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
سلام این چند وقت یه عده از دوستان تقریبا این وبلاگو به گند کشیدن.من حاضرم مثه قبلنا هر پستم حداکثر دو سه تا کامنت بیشتر نداشته باشه ولی همون دو سه تا رو کسایی بنویسن که اولا یه ذره احترام واسه این محیط و من قایل باشن دوما مطلب رو خونده باشن و در رابطه با موضوع نظر بدن عاجزانه خواهش می کنم حرمت همدیگه و خودمون رو حفظ کنیم.
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 13 دی 1391 :: نویسنده : سید اسماعیل ربانی
|