سفری که روز جمعه 8 فروردین به یزد داشتیم دیروز 13 فروردین به پایان رسید...
مردم خونگرم یزد و اردکان و بافق را دیدیم... از مهمانوازیشون لذت بردیم...
ولی روز دوازدهم به مشکل برخوردیم!!!
داشتیم از یزد به سمت نایین حرکت می کردیم که اسیر طوفان شن شدیم...
خب...
تا لحظه ای که شیشه های ماشین بالا بودن و سالم، مشکل زیادی نداشتیم... ولی وقتی شیشه عقب در اثر باد و خاک و سنگ شکست و گرد و خاک داخل اومد، کم کم نگران شدیم...
با پلیس تماس گرفتم، گفت رو به باد بایستید. شیشه جلو را به طرف باد بدید و حرکت نکنید.
اینکار را کردیم و طوفان هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد... ناچار راه افتادیم. 35 کیلومتر تا نایین فاصله داشتیم... با سرعت 20 تا 30 کیلومتر در ساعت. موتور ماشین کار می کرد... ولی ماشین نمی تونست به راحتی راه بره. کم کم رفتیم جلو تا رسیدیم به نایین.
نایین دیگه یه شهر نبود. به پناهگاه جنگزده ها بیشتر شبیه بود...
مردم خاک آلود، ماشین های خاکی با شیشه های شکسته....
ولی مردم خونگرم نایین دمشون گرم، شده بود یه لیوان آب، می دادن به مسافرها و کمک می کردن.
نایین شهر عشقه. مردمش انسان نیستن، فرشته هایی هستن که به شکل انسان در آمدن.
اول شهر یه خانواده بهمون می گفت فقط توی جاده نرید. چاره ای نداشتیم. باید باز می رفتیم تا به کوهپایه برسیم. ولی با شکسته شدن شیشه سمت راننده نمی تونستیم.
به یه دوست کوهپایی زنگ زدیم. گفتیم دنبال یه پناهگاهیم برای شب . ستاد اسکان جا نداشت. یه جا را توی نایین پیدا کن اگه فامیل یا دوست یا آشنا دارید...
ایشون هم به پسرعموهاش زنگ زد و اونها هم ما را به خانه شان بردن. از اون خانه های قدیمی قشنگ که اتاقهاش دور حیاط ساخته می شن... از اون خونه هایی که ساکنانش رنگ خدا دارن.
همسایه هاشون هم می خواستن کمکمون کنند.
توی اون خونه ی قدیمی یه مادربزرگ دوست داشتنی بود با دختراش. شوهرهاشون که همون پسرعموهای دوستمون بودن، تشریف نداشتن.
توی اون خونه ی امن شب را به صبح رسوندیم... صبح ماشین را تعمیر کردیم و به سمت اصفهان راه افتادیم...
*********
فرشته هایی که تا این لحظه اسم قشنگتون را نمی دونم، نمی دونم چطور می تونم ازتون تشکر کنم...
مادربزرگی که شاید هیچ وقت دیگه نبینمت... ممنونم که توی منزلت پناهمون دادی....
فرشته هایی که بهمون پناه دادین، غذا دادین، احساس امنیت دادید، واقعا ازتون ممنونم...