موفق میشویم.نه فورا! ولی حتما... flower4ever پنجشنبه 11 مهر 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا حبیب دلم تنگ شده بود برای اینجا :)) صرفا برای پروندن گرد و خاک از سر خانه ی قشنگ من :)
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 15 تیر 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا نور آدرس وب جدید توی بیان : jaanan.blog.ir گفته بودم با تغییر خوب کنار نمیام و با مکان هایی که هستم، غذاهایی که میخورم و... اخت پیدا میکنم؟ گفته بودم دلم نمیخواد دور و برم رو خیلی یهو جدید کنم؟! خب. حالام راحت نیست نوشتن توی وب جدید برام... من تیر امسال حدودا میشه 6 سال که این وب رو دارم! 6 سال ! نمیبندمش. اما یه مدت میرم اونجا اگر دیدم واقعا نمیتونم باهاش کنار بیام، برمیگردم همینجا (اونجا فعلا حس مهمون بودن دارم :)) ) +وبِ خوشرنگ مهربونم :) دوس دارم تو رو .... و همه خاطراتتو .... +کامنت های اینجا رو هم، علاوه بر اونجا میخونم و به پنلش سر میزنم :) یاعلی (15تیر) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 12 تیر 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا غنائی عندافتقاری ای دارایی من در روز نیازمندی تو چنین خوب چرایی؟! :) آخه استادی که به شاگردش پیام میده میگه برو نمره تو چک کن خیلی دوست داشتنی نیست!؟ :)) +کلا دو تا نمره مون اومده +شنبه آخرین امتحانمونه. بدیم تازه تابستون شرو میشه :) +اون موقع که استاد پیام داد خواب بودم، داشتم خواب میدیدم نمره نحو اومده 20 شده بودم. بعد یه حس افتخار جالبی داشتم به خودم :))) لحظاتتون پرازیادخدا .علی علی (12تیر 98.پاییز.ن)
نوع مطلب : آلبوم عکس های شخصی ما چهارتا، خاطره، تصاویر، برچسب ها : اسکرین شات، استاد جان، استاد کاف، لینک های مرتبط : یکشنبه 9 تیر 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا حبیب +امروز ششمین امتحان و دادم دو تا مونده +اعصاب خوردی ها و دلتنگی هایی که متعاقب این ششمی دامن منو گرفت، مجبورم کرد برگشتم خونه فقط نمازمو بخونم و بخوابم این نارحتیا به کنار، هوا خیلی گرمه! خیلی! مثل بستنی آب شده رسیدم خونه! انقد همش گرمای کلافه کننده میخوره به سرم که همه ایده هایی که داشتم درمورد تابستون و حس میکنم باید بازنگری کنم! آخه تو این گرما کلاس چی میگه؟! نه واقعا چی میگه؟! +دلم میخواست یه دریاچه بود، بعد به محض اینکه میرفتیم توش همه خستگی ها و فکرای بد و نارحتی ها رو میشست میبرد. جاش نور میذاشت.... ف سین میگه تو ذهنته. نذاشتم ادامه بده.... چون خیلی خسته و یه جورایی گرما زده بودم. گفتم تخیلی دارم میگم... فلسفی جوابمو نده... کلا ساکت شد .... الان دارم میگم کاش میذاشتم حرفشو بزنه بنده خدا! امروز چقدر ظلم کردم بهش ... این که یکی بهمون بگه الان بحث نکنیم و اینجوری نگو و ... ممکنه موجب شه طرف سرخورده شه یا دلش بشکنه. اونموقع به این فکر نمیکردم دوس داشتم بگم به همه دفعه هایی که چیزی خواستم بگم و گفت نگو ، در .... اما باز وجدانم نمیذاره . + امتحانا تموم شه، همه چی بدتر میشه فقط! بیکاری بدترین عذابه .... کلاس هم که گفتم +یه شخصیت داستانی بود، یه بنده خدایی گفته بود شبیه منه. اسم دختره بود آگنیشکا..... دلم خواست اسم وب جدیدمونو بذارم نیشکا ( دوستای صمیمی دختره به این نام صداش میکردن) اما از اونجایی که وب، همچنان بین من و بهار مشترک قراره تشکیل شه، و نیشکا اسمیه که در مورد منه و هر دومون رو نمیرسونه، گفتم یه چیز که تلفظش شبیه نیشکا باشه بذارم. تصمیم گرفتم بذارم میچکا. به مازندرانی به معنای گنجشکه. خوش تلفظ بودن و کوتاه بودنش رو دوس داشتم. و دیدم که بعله! یکی دقیقا گذاشته میچکا و ارور تکراری بودن داد.... همچنان منتظر اسمی ام که قشنگ بشینه به دلم ..... لحظاتتون پرزیاد خدا. علی علی (9 تیر 98. پاییز.ن) ادامه مطلب نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : میچکا، گرما، آگنیشکا، لینک های مرتبط : جمعه 24 خرداد 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا ولیی عند نعمتی ای دوست دار من در حال نعمت چه قشنگ بود این اسم خدا:) مثل همه اسم های خدا.... +روزها به شکل عجیبی میگذره خیلی عجیب و تو مه انگار.... +به تازگی کتاب -همه چیز همه چیز- رو تموم کردم. یه کتاب مهربون متناسب جوان ها ولی نوشته شده در ژانر نوجوان یعنی کتاب رو به سبک کتاب های متناسب نوجوان ها نوشته اما مفاهیمش برای سن جوان ها مناسب تره توصیه خاصی ندارم به این که بخونیدش یا نه. صفحاتی که نقاشی بود یا کلا دو خط توش نوشته شده بود زیاد داشت من از کتابخونه گرفتم و \شیمون نیستم از نخریدنش. حقیقتش به نظرم یک بار خوندنش کافی بود. توصیف های کتاب یه جاهایی دقیق تر بود اما فیلمش رو بیشتر دوست داشتم +میخوام توی بیان یه وبلاگ بسازم ممکنه برای آدرسش اسم کوتاه و خوش تلفظ پیشنهاد بدید؟ +دیشب یه خواب جالبی دیده بودم. یکدفعه بیدارم کردن و تند هم صدام میکردن. ذهنم خیلی سریع هشیار شد اعصابمم خورد شد خوابمم از ذهنم رفت! وگرنه مینوشتمش.... جدی یهویی کسی رو بیار نکنین. و بعد که بیدار شد اگر فرصت خواست برای بیدار شدن کامل ذهنش بهش این فرصت رو بدید و پشت هم صداش نکنین! و لطفا اگر کسی تازه بیدار شده بود و با موهای ژولیده تو فکر بود نه بهش بخندید و نه هیچی! چند لحظه صبر کنین ! لحظاتتون پر از یاد خدا. علی علی (24 خرداد 98 پاییز.ن) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : خواب و بیداری، همه چیز همه چیز، نیکولا یون، وب جدید، یا ولیی عند نعمتی، لینک های مرتبط : چهارشنبه 15 خرداد 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا رجائی عند مصیبتی این هم از ماه مبارکِ عزیز عزیز دلتنگش میشم. خیلی دوستِ خوبی بود.... +برا یار سه ساله، خرگوش خریدیم :)) خرگوشه به اندازه کف دست منه +چرا این وی، که من باشم، نمیرم درس بخونم این روزا؟! مگر نمیدانم که امتحانات از آنچه در باورمان میگنجد هم نزدیک ترند حتی!؟ در حال خوندن رمان " اتاق" ام :) خیلی جالبه. حدودا نصفش رو خوندم قبل از اون، طوفان دیگری در راه است سید مهدی شجاعی و خوندم تموم شد قشنگ بود و دوست داشتنی احتمالا حس و حالِ زینت خانم، شهید چمران ، کامی و مش خجه رو یادم نمیره میمونه میون این روزها، مدت ها بعد که میبینم فلان روز تمومش کردم، حس و حالِ این چند نفر تو ذهنم مرور میشه لحظاتتون پر ازیاد خدا. علی علی (15 خرداد 98. پاییز.ن) پ.ن: عیدتون مبارکا :)
نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : لینک های مرتبط : شنبه 4 خرداد 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا حکیم سلام :) +واقعا چقدر ماه مبارک زود میگذره اینکه توی قرآن خدا فرموده "ایاما معدودات" واقعا همین معدود زود میگذره آخه امروز 19 ام ؟! +نماز و روزه هاتون قبول درگاه حق ان شاءالله من رو هم دعا کنین نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا راحم من استرحمه اومدم مطلب بذارم اینجا دیدم مطلب قبلی که گذاشتم پیش نویس شده بود، متوجه نشده بودم ! +چرا یک امروز که من حالِ آشپزی ام گرفته وسایل هیچ یک از چیزایی که میخوام درست کنم و کامل نداریم آخه!؟ من حال ندارم برم خرید! :| +همین میشود که وی آشپزی را بیخیال میشود و فکر میکند همان آبجوش و خرما و نمک برای افطار خیلی هم خوب است! و به بیسکوییت و سالاد سزار و پیراشکی و پنکیک نیازی نیست! +نماز روزه تون قبول :) (18 اردیبهشت 98) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : لینک های مرتبط : جمعه 13 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا راحم کل مرحوم سلام :) +فردا امتحان اصول دارم و هنوز لای کتابمم باز نکردم. اینجور اصلا +دیروز یه عالمه بیرون بودیم. در حدی که بدون شام خوردن از خستگی بیهوش شدم +امسال سه بار رفتم نمایشگاه کتاب!! ی بار خانواده طور، ی بار با بعضی دوستا و سومین بار برای خریدن چیزایی که کتابخونه حوزه نیاز داشت. پای مسئول کتابخونه مون آسیب دیده بنده خدا. امسال نمیتونست بره نمایشگاه یادتونه پارسال با هم رفته بودیم؟ من و مسئول کتابخونمون.... البته نمیدونم براتون نوشته بودم یا نه +از کتابایی که از نمایشگاه خریدیم، فعلا جلد دوم جنگی که نجاتم داد رو خوندم که اسمش هست " جنگی که بالاخره نجاتم داد" و از قشنگی های این کتاب، نمیدونم کجاشو بگم اولا: آدم با خوندنش به این یقین میرسه که وای دختر! اسلام چه کامله. چقدر احکام و مناسبات مذهبی خوبی داریم ما نسبت به یهودیت و مسیحیت. و نوع برخورد با مشکلات و نوع جهان بینی اسلام، فوق العاده است :) دوما: آدا ، بهتون انگیزه تلاش میده برای چیزهایی که غیر ممکن به نظر میاد خوندنش یه قسمتایی اشکتون رو در میاره این دختر پر تلاش که سعی میکنه از پا نشینه سوما: از دیدگاه فلسفی روانشناسی جای بررسی و کیف کردن داشت نوع برخورد با این بچه که سخت ارتباط میگیره و دانش زیادی نسبت به جهانِ اطرافش نداره آخ فوق العاده بود. توصیف های بچه ای که آسیب دیده و شناخت زیادی از جهان نداره چهارما: دیدن اینکه افراد چه مشکلاتی دارن و چطور باهاش کنار میان خیلی جذابش کرده بود. پنجما: داستان تم اش تو فضای جنگ جهانی دومه. چقد سختی داشته این جنگ! و آما... یه نکته جالب که داشت طرز برخورد کردم با جنگ و سختی هاش بود. اینکه همه کنار اومده بودن با جیره بندی همه چی! اینکه گوشت کم داشتن. شکر کم داشتن. از یه جایی دیگه استفاده از بنزین و ماشین برای استفاده شخصی کلا ممنوع شد و... همه میگفتن خب جنگه دیگه! سطح انتظاراتشون رو پایین آورده بودن و سعی میکردن کنار هم باشن :) خیلی قشنگ بود توجه به این بعد داستان! ششم: عاقا! اما اینا خیلی خوب بلد بودن حال هم و خوب کنن! من که بلد نیستم اطرافمم خدایی کم دیدم کسایی که خوب بلد باشن هفتم: سوزان خیلی خوووبه. دوس دوس بخونین شمام عاشق شخصیتش بشید همین! +دلم میخواد کتاب بعدی و شروع کنم. یا برم سراغ عکاسی از کتابایی که خریدم و پست جدید بذارم اینستا اما اصول .... پی نوشت: نگذار درد و دل کنم و درد سر شود..... لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی (13 اردیبهشت 98) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : نمایشگاه کتاب، کتابخونه، امتحان اصول، جنگی که بالاخره نجاتم داد، جنگی که نجاتم داد، انتشارات پرتقال، لینک های مرتبط : سه شنبه 3 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا فارج کل مهموم وب هاتون رو خوندم، دوستای قشنگِ وبلاگی من چقدر دوستتون دارم چقدر خوندن حال و هواهاتون قشنگ بود کامنت نذاشتم البته.... +عاقا آیا کسی هنوز وب من را میخواند؟ یا که خیر؟ نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : سه شنبه 3 اردیبهشت 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا کاشف کل مکروب ای برطرف کننده هر رنج و سختی.... سلام :)) - الا یا ایها الپاییز! دل نبند به موندن آدما! +وی، به قدری خرسند و خوشحال بود که رفته بود سایتِ پرتقال (انتشارات کتاب های کودک و نوجوان) و برای بن کتابشون ثبت نام کرده بود به سنش هم هیچ اهمیتی نداده و به این فکر کرده که حالا از انبوه کتابایی که از پرتقال دوست دارم بخونم، کدومو انتخاب کنم!! +کتاب " جنگی که نجاتم داد" از کتابای پرتقاله، فروردین تمومش کردم انقد خوب و قشنگ بود :) دوست دارم جلدِ دوشو بخونم. جنگی که بالاخره نجاتم داد . +نمایشگاه رسیده :) فردا افتتاحیه :) هوراع :) +عاقا دنیا یه مدلِ عجیبیه آدم گریه اش میگیره .... امروز از نارحتی ریحانه دقیقا میخواستم گریه کنم. جلوی خودمو گرفتم اما. میشه دعا کنین!؟ +با دوستِ عزیزی که امروز با وی خوب است و فردا عکس پروفایلش میگذارد که انتخاب من تنهایی است و جمله بیو مینویسد فرق است بین کسی که تنها مانده و کسی که تنهایی را انتخاب کرده چه باید کرد؟ هیچ کار نکرده و به خدا پناه میبریم! آقا برای ایشون هم دعا بفرمویید! عزیزند برای ما و غمگین! + استاد جان فرمودند که چون خیلی از بچه ها مشاوره میخوان و خودشون فراموش میکنن کِی با چه کسی وقت دارند، من به بچه ها وقت بدم و بهشون یادآوری کنم امروز سه نفر اومدن بهم گفتن که وقتِ مشاوره میخوان و من به قدرتِ ذهنی و روحیِ استاد فکر میکنم! که انقدر خوب درک میکنه بچه ها رو، با احساس مسئولیت کمکشون میکنه و خودش خسته نمیشه و تاثیر نمیگیره! خدا حفظش کنه! امروز بهش میگم استاد! شما خیلی نعمتید برای ما! چیزهایی که بهم گفته بودید رو انجام دادم. خیلی مفید بود.... چی گفت؟ نمیدونم... اما جدی بود. باز از زیر بار تعریف شونه خالی کرد... نمیذاره ازش تعریف کنیم اصلا :)) +پای تخته نقاشی میکشم برا بچه هامون. هر هفته یه نقاشی. یکشنبه که با همین استادی که گفتم براتون کلاس داشتیم نقاشی و دید، گفت آدم اصلا جوون میشه میاد کلاستون! چقدر رنگی و قشنگ آخه! +بریم سراغ درس، یا کتاب غیر درسی بخونیم ؟! ساعت دهه و مجبورم دومی و انتخاب کنم! اون مقدار از مقاله مون رو که باید مینوشتم رو هم ننوشتم! اما ترجیحم گزینه دوم بود! لحظاتتون پرازیاد خدا. علی علی ( 3 اردیبهشت 98- پاییز ا ) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : استاد کاف، لینک های مرتبط : جمعه 30 فروردین 1398 :: نویسنده : happy autmn
یا رازق کل مرزوق سلاااااااام :) من برگشتم :) آقا تو عید دیدنی ها، یکی از دوستای خانوادگی اومده بودن خونمون، با دخترشون داشتیم صحبت میکردیم گفتم چند تا انیمیشن و فیلم خوب معرفی کن ببینم. اسماشونو میگفت من یادداشت میکردم تو دفترچه یادداشت موبایلم بعد اسم انگلیسی یکی شون و گفتم، گفتم خودت مینویسی؟ دیگ خودش نوشت بعدی و که گفت گفتم ضایه است باز بگم خودت بنویس! به فارسی نوشتم "فاین دینگ دوری " البته بعضیاشو خودم نوشتمآ فک نکنین پاییزی دارید که به غایت از انگلیسی به دوره ! امروز همانطور که دراز کشیده، به یک وری خیره شده بودم تلوزیون رو شبکه نهال روشن بود بلند شدم یکم نهال ببینم. کل سینمایی رو دیدیم. گفتم اسمش چی بود؟ پرتو گفت "در جست و جوی دوری" اسم سینمایی هایی که میبینم رو برا خودم مینویسم بعد اومدم بنویسم تازه متوجه شدم که عههه این که دیدیم finding dory (فایندینگ دوری) بوده نه fine ding dory (فاین دینگ دوری) وای تازه ترجمه فاین دینگ دوری میشه خوب زدنِ دوری احتمالا خلاصه! finding dory ببینین! بامزه است :)) نکته اخلاقی: یکم زبان بخونین! لازمتون میشه نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : در جست و جوی دوری، شبکه نهال، عیددیدنی ها، لینک های مرتبط : سه شنبه 28 اسفند 1397 :: نویسنده : happy autmn
یا خالق
عیدتون و پیشاپیش تبریک میگم:) یاعلی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : سه شنبه 28 اسفند 1397 :: نویسنده : happy autmn
یا خالق کل مخلوق سلاااااااام احتمالا این آخرین پستِ 97 خواهد بود +اسفند 97، از اون ماه های فوق العاده پر کتاب شد و رکورد کتابخونی خودمو تو همه ماه های دیگه اش شکستم! قبل این، رکورد دستِ شهریوربود با 1781 صفحه کتابی که تو شهریور خونده بودم اما اسفند، تا الان 3473 صفحه کتاب خوندم ! :))) که میشه 11 تا کتاب :)) همینقدر هیجان انگیز :)) +ان شاءالله میخوایم بریم اعتکاف رجبیه دعاکنید خوب استفاده کنم از این فرصت و یه عالمه دعای خیر دیگه من هم دعا گوی شما هستم ان شاءالله +پیشاپیش 98 رو بهتون تبریک میگم +امسال حوصله نداشتم هفت سین بچینم. و شاید باورتون نشه ولی هنوز حس وحال بهار و عید نیومده تو جونم +جلسه آخر منطق، برای استاد کافِ عزیزم گوشه تخته نقاشی کشیدم و نوشتم "بوی بهار مینوم از صدای تو" گلدونی که کشیده بودم لبخند داشت تخته رو هم حسابی شستم و پاک کردم استاد در میخواست بده، قبلش شعر رو بلند خوند. گفت چه خط قشنگی. نگاهم کرد. گفت شما نوشتی؟ گفت بله یه لبخند دیگه زیر گلدونم کشید، گفت لبخندشو این شکلی میکشیدی گفتم استاد اصلاحش کنید تو نقاشی گفت اجازه هست؟! خندیدم گفتم بعله... هرجور ویرایشی میخواید میتونین توش انجام بدین ( و البته که نگفتم نقاشی برا خودتونه چون) استاد لبخند نقاشی و اصلاح کرد. جزوه رو که میخواست نموداری بکشه پای تخته گفت :« تخته تون انقد تمیزه آدم دلش نمیاد چیزی بنویسه » +برا استاد و مریم کارت پوستال تبریک عید درست کرده بودم. +این دلتنگی قبلِ عید چیه؟! از دلتنگی قبل تابستونم بیشتره لامصب +گیره شو گرفت دستش، گفت اینو تو بهم دادی آ خندیدم گفت هرکی میبینه میگه چه خوشگله... اما بهت نمیدمش. گفتک: دیوونه. هدیه رو که پس نمیگیرن +یه مکالمه دیگه: گفت: دنبال تو گشتن خیلی راحته. سریع پیدا میشی گفتم چطور؟ گفت هرجا باشی صدای خنده میاد.... جانِ جان..... لحظاتتون پرازیاد خدا به برنامه های سال 98 تون برسید ان شاءالله سال ظهور آقا باشه دوستتون دارم، دوستای خوبِ وبلاگ. و دعاگو هستم. علی علی (28 اسفند 97_ پاییزِ کوچک شما ) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : لینک های مرتبط : سه شنبه 28 اسفند 1397 :: نویسنده : happy autmn
یا خالق کل مخلوق سلاااااااام احتمالا این آخرین پستِ 97 خواهد بود +اسفند 97، از اون ماه های فوق العاده پر کتاب شد و رکورد کتابخونی خودمو تو همه ماه های دیگه اش شکستم! قبل این، رکورد دستِ شهریوربود با 1781 صفحه کتابی که تو شهریور خونده بودم اما اسفند، تا الان 3473 صفحه کتاب خوندم ! :))) که میشه 11 تا کتاب :)) همینقدر هیجان انگیز :)) +ان شاءالله میخوایم بریم اعتکاف رجبیه دعاکنید خوب استفاده کنم از این فرصت و یه عالمه دعای خیر دیگه من هم دعا گوی شما هستم ان شاءالله +پیشاپیش 98 رو بهتون تبریک میگم +امسال حوصله نداشتم هفت سین بچینم. و شاید باورتون نشه ولی هنوز حس وحال بهار و عید نیومده تو جونم +جلسه آخر منطق، برای استاد کافِ عزیزم گوشه تخته نقاشی کشیدم و نوشتم "بوی بهار مینوم از صدای تو" گلدونی که کشیده بودم لبخند داشت تخته رو هم حسابی شستم و پاک کردم استاد در میخواست بده، قبلش شعر رو بلند خوند. گفت چه خط قشنگی. نگاهم کرد. گفت شما نوشتی؟ گفت بله یه لبخند دیگه زیر گلدونم کشید، گفت لبخندشو این شکلی میکشیدی گفتم استاد اصلاحش کنید تو نقاشی گفت اجازه هست؟! خندیدم گفتم بعله... هرجور ویرایشی میخواید میتونین توش انجام بدین ( و البته که نگفتم نقاشی برا خودتونه چون) استاد لبخند نقاشی و اصلاح کرد. جزوه رو که میخواست نموداری بکشه پای تخته گفت :« تخته تون انقد تمیزه آدم دلش نمیاد چیزی بنویسه » +برا استاد و مریم کارت پوستال تبریک عید درست کرده بودم. +این دلتنگی قبلِ عید چیه؟! از دلتنگی قبل تابستونم بیشتره لامصب +گیره شو گرفت دستش، گفت اینو تو بهم دادی آ خندیدم گفت هرکی میبینه میگه چه خوشگله... اما بهت نمیدمش. گفتک: دیوونه. هدیه رو که پس نمیگیرن +یه مکالمه دیگه: گفت: دنبال تو گشتن خیلی راحته. سریع پیدا میشی گفتم چطور؟ گفت هرجا باشی صدای خنده میاد.... جانِ جان..... لحظاتتون پرازیاد خدا به برنامه های سال 98 تون برسید ان شاءالله سال ظهور آقا باشه دوستتون دارم، دوستای خوبِ وبلاگ. و دعاگو هستم. علی علی (28 اسفند 97_ پاییزِ کوچک شما ) نوع مطلب : خاطره، برچسب ها : دم عیدی، اعتکاف، مکالمه هامان، منطق، استاد کاف، کتاب خوانی، لینک های مرتبط : درباره وبلاگ 4 تا دوست بودیم .....تصمیم گرفتیم با هم وبلاگ خاطرات بزنیم! به خاطر متولد شدن توی 4فصل اسمامونو هم اسم فصل ها انتخاب کردیم. اما حالا، فقط2 نفر به این بلاگ دسترسی داریم (پائیز،بهار) و خاطراتمون رو میذاریم.... اوقات خوشی رو براتون آرزو مندیم مدیر وبلاگ : happy autmn مطالب اخیر موضوعات آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها
آمار وبلاگ
|