شب های نقره ای

با یاد خدایی که همین حوالیست...کنار من و تو

از همه اتون ممنونم

دوستان عزیزتر از جانم سلام
از همه شما که سر می زنید، پیام میذارین و سراغ می گیرین ممنونم

به دلیل مشغله زیاد فرصت سر زدن به وب لاگ به شدت کم شده ولی حتما سر می زنم




[ چهارشنبه 2 مرداد 1398 ] [ 15:49 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


مرو ای گدای مسکین در خانه علی زن...


مرو ای گدای مسکین در خانه ی علی زن
که علی زند همیشه در خانه ی گدا را


مرا یادكن آن دم كه خدا راتلاوت میكنی شایدبه صداقت تو، من نیزاجابت شوم...

دستهای من دخیل دل پاکت ؛مرا در این ساعات نه به بهای لیاقت،بلکه به رسم رفاقت اول حلال وبعدهم دعاکن وخداکندکه بدانی چقدر محتاج است،نگاه خسته ی من بر دعای دستانت...



[ شنبه 4 خرداد 1398 ] [ 09:06 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


با لالایی باران خوابیدم...


من که دیشب با لالایی باران خوابیدم و با نوازش های دلپذیر خرداد خانم بیدار شدم،هوا جوانمردانه بسی خنک است، هوای شهر و دیار شما در چه حاله؟؟

خنک ترین خرداد چند سال گذشته رو گذروندم...




[ چهارشنبه 1 خرداد 1398 ] [ 15:38 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


دلتنگی انکار نشدنیه و‌دلی که تنگ نشه دل نیست...


با اون لهجه قشنگ ترکیش، گفت: خانم رحمانی شیراز نمیری؟

با قاطعیت گفتم نه!گفت: دلت تنگ نشده؟ گفتم ای بابا، آقای کورد من دیگه بزرگ شدم بعد حرفمو اصلاح کردم و‌گفتم پیر شدم! یه نفس عمیق در واقع یه آه بلند کشید و‌ادامه داد: ربطی به سن نداره به دل ربط داره...سکوت کردم، نگام کردو گفت: من وقتی میرم دهاتمون (یکی از روستاهای ساوه)موقع برگشت خیلی کلافه ام با اینکه دو تا پسر و‌یه داماد دارم، خیلی دلتنگ میشم.. لبخند زدم گفتم انار ساوه برام بیار و از آبدارخونه محل کارم اومدم بیرون...

خیلی به حرفای آقای کورد(نیروی خدماتی) اداره امون فکر کردم...

منم دلتنگ میشم... برای خونواده ام، دوستام، برای شهرم، برای زادگاهم، برای خیابوناش(مخصوصا الان که معطر از بهار نارنجه)، برای باغاش، برای مزار حافظ، برای آرامش حرم شاهچراغ، دروازه قرآن، برای مردمش،برای آب وهواش و برای شیراز...اما برای هدفم و‌رسیدن بهش باید یه چیزای رو نادیده بگیرم...

دلتنگی انکار نشدنیه و‌دلی که تنگ نشه دل نیست...

راستی دلم برای شما، برای شب های نقره ای هم تنگ شده،یاد همه خاطراتمون بخیر...



[ جمعه 13 اردیبهشت 1398 ] [ 21:41 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


عیدتون مبارک

سلام به همه شما دوستان عزیزم که با همه مشغله های که دارید بازم به شب های نقره ای بی روح و خسته سر می زنید...

عیدتون مبارک...

دلتون بی غم و لبتون خندان ان شاء الله...

امیدوار بودم توی سال جدید این صفحه رو زود به زود بروز رسانی کنم اما خوشبختانه یا متاسفانه یه پیشنهاد کاری جدید بهم شده که تازه بعد از تعطیل شدن از کار خودم میرم سراغ اون کار و یکی دو ساعت کارهای اونجا رو انجام میدم...

خب دوست دارم چون کار رسانه اس، علاوه بر نوشتن خبر و گزارش، مسئولیت یه بخشی هم به من داده شده که بر اساس تعهدی که دادم باید انجام بدم و دوست ندارم کم کاری بشه و بدقول بشم، بالاخره وقتی به آدم اعتماد میشه باید جواب اعتماد رو بده...
 با این همه سعی می کنم که هر چند وقت یک بار اینجا هم مطلب بنویسم...
ممنون از همه اتون که سر می زنید...

ممنون از نیمای ارجمند...
ممنون از مریم جان...
ممنون از هلنای عزیزم...

محمد اگه این مطلب رو خوندی بهم پیام بده، مگه پیام های که برات نوشتم رو نخوندی، بگو چه کارمی کنی؟؟؟





[ یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ] [ 16:52 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


برای شیرازم که دلبرانه طنازی می کرد وغم نمی دانست

همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد و فیلم های سیلی ویرانگر در فضای مجازی دست به دست شد، باورش سخت ولی متاسفانه واقعیت بود،شیراز و دروازه قرآن در نیمروز 5 فروردین 98 سرخط خبرها قرار گرفت،آسمان شهر گویی خیال کوتاه آمدن نداشت و مدام می بارید...

 غمی جانسوز بر سر شهر سایه افکنده بود...شیرازی که دلبرانه طنازی می کرد و غم نمی دانست حالا از غصه این زخم که بر تنش نشسته بود،بی تاب بود...

واما مردم سنگ تمام گذاشتند و با مهر، محبت و مهمان نوازی مثال زدنی که ویژه این دیار است کمی از بار این غم و این غصه را کاستند و مهمانانش را ضمن دعوت به منازل خود هنگام ترک شهر با 1000 شاخه گل بدرقه کردند تا یک بار دیگر به همه ثابت کنند که بی دلیل نیست مهر، محبت و عشق جز جدانشدنی آداب و فرهنگ مردمان این دیار است.

دیشب هم مردم مهربان شیراز با روشن کردن شمع یاد همه عزیزانی که در این سیل به دیار باقی شتافتند گرامی داشتند...

شادی روح همه درگذشتگان سیل 5 فروردین98 در دروازه قرآن شیراز صلوات...



[ جمعه 9 فروردین 1398 ] [ 17:41 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


آنقدر دعا کردم تا پرنده شدم

آنقدر دعا کردم

تا پرنده شدم

اما حالا که این همه راه را

به سوی تو پَر زده ام

تو قیچی بدست

در پرچین نشسته ای

غافل از اینکه من

تو را بیشتر از پَرهایم دوست دارم.

"عادل دانتیسم"



[ دوشنبه 20 اسفند 1397 ] [ 07:54 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


جمعه رو بیشتر از پنج شنبه دوست دارم

خیلی ها از دست جمعه گله دارن مخصوصا ازعصرش... اما من از پنج شنبه گله دارم...جمعه رو دوست دارم چون می دونم شبش باید زود بخوابم حتی اگه زود هم نخوابم اما فردا صبحش که میشه شنبه باید زود بیدار بشم... ترجیح میدم پنج شنبه و جمعه رو برای خودم باشم، حمام برم، دو صفحه ای کتاب بخونم، کارای عقب افتاده امو انجام بدم، با آهنگی کمی برقصم،عصر پنج شنبه خرید برم،خوب بخوابم،آشپزی کنم و... تا این دو روز بگذره... آخه آدمای که شاغل هستن مخصوصا توی تهران نمی تونن زیاد بیکار باشن،من خودم به شخصه اذیت میشم حتما باید کاری برای انجام دادن داشته باشم و گرنه تعطیلات تهران کلافه کننده میشه...




پ.ن1: خیلی وقته که ننونشتم و اعتراف می کنم یادم رفته که بنویسم و اعتراف دیگه اینه که دایره لغاتم محدود شده و حافظه ام دچار مشکل!!

پ.ن2: از دوستان عزیزی که به نیما تسلیت گفتن تشکر می کنم از جمله دوستی بنام محراب که نظرشون تایید شد و دوستان دیگری از جمله مریم و داداشی که نظرشون خصوصی بود، از خداوند برای قلب نیما صبر و  برای روح پدرشون آرامش می طلبیم.






[ جمعه 10 اسفند 1397 ] [ 16:00 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


برای نیما...

با توجه به تیتر، این پست قاعدتا باید برای نیما باشه اما هرچقد تلاش کردم که بتونم واژه ای و یا جمله ای بنویسم که بتونم خودم را در غم سنگینی که بر جان، دل، روح و روان نیما نشسته شریک کنم نتونستم

نیما...
برادرم...
خبر از دست دادن پدر بزرگوارتون واقعا منو متاثر کرد، اول صبح که رسیدم محل کار و گفتم سری به وب لاگ بزنم با دیدن پیامی که برام نوشته بودین واقعا متاثر شدم،از خداوند برای پدرتون آرامش و برای شما صبر و بردباری آرزو می کنم،روحشون در آرامش و بازماندگانشون امیدوار و برقرار.

واینکه شما خودت هم پدری، تکیه گاه یه زن و بچه های که چشم امیدشون به شماست، پس در برابر مشیت الهی صبر پیشه کنید چرا که مرگ برای همه ما اتفاق می افته و همه ما روزی در غم از دست دادن عزیزانمون دغدار میشیم اما زندگی متوقف نمیشه چون مرگ هم جزیی از زندگیه و کوچ از این دنیای فانی به سرای باقیه... بنابراین از شما خواهش می کنم صبور باشید تا روح پدرتون نیز در آرامش باشه چرا که بی قراری و بی تابی شما  باعث ناراحتی ایشون هم میشه...

در برابر خواست و مشیت الهی کاری از دستم برنمیاد جز اینکه از خداوند می خواهم ایشان را رحمت و به شما و خانواده گرامی صبر بدهد...




شادی روح پدر نیما صلوات...


[ دوشنبه 6 اسفند 1397 ] [ 07:39 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


یه چشم بهم زدن تموم شد

امروز چهارشنبه 97/12/1

اولین روز از آخرین ماه سال 97 در حالی شروع شده که انگار همین دیروز بود با آواز بهنام بانی تو شبکه 3 سال کهنه رو نو کردیم و حالا این سال نو کم کم  به سمت کهنه شدن داره میره...

چقد زود گذشت...خیلی زود...

از همه شما که سر می زنید با همه دل مشغولی ها و مشکلاتی که وجود داره تشکر می کنم

تشکر می کنم از
نیما
آزاده
داداشی
 الهام
 مریم و همه دوستانم که منو فراموش نکردن

امیدوارم یه این چند روزه باقی مانده از سال رو به خوبی سپری کنید و سالی پر از اتفاقات خوب در انتظارتون باشه...



[ چهارشنبه 1 اسفند 1397 ] [ 13:15 ] [ دختری از جنس الماس ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 42 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات