به نام بهترین همراه
سلام دوست عزیز به وبلاگ من خوش اومدی
اگه اتفاقی گذرتون به اینجا افتاده و همو نمیشناسیم و وبلاگ دارین آدرسشو بذارین برام شاید دوستای خوبی شدیم
مراقب باورهاتون باشید که دنیاتونو میسازه....
_______________________________________
حتی رمزم و اسم کاربریمو یادم نبود
به نام بهترین همراه زندگیم من عاشق این 2 تا شعرم.... با توام ای لنگر تسکین! ای تکان های دل ! ای آرامش ساحل! با توام ای نور ! ای منشور ! ای تمام طیف های آفتابی! ای کبود ارغوانی! ای بنفشابی! با توام ای شور ! ای دلشوره ی شیرین ! با توام ای شادی غمگین! با توام ای غم! غم مبهم ! با توام ای.... نمی دانم ! هر چه هستی باش! اما کاش... نه جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش! اما باش....! ( قیصر امین پور) صدا كن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی است كه در انتهای صمیمیت حزن می روید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراك یك كوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی كرد و خاصیت عشق این است ... كسی نیست بیا زندگی را بدزدیم ، آن وقت میان دو دیدار قسمت كنیم بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم بیا زودتر چیزها را ببینیم ببین ، عقربك های فواره در صفحه ی ساعت حوض زمان را به گردی بدل می كنند بیا آب شو مثل یك واژه در سطر خاموشی ام بیا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را ... مرا گرم كن ... در این كوچه هایی كه تاریك هستند من از حاصل ضرب تردید و كبریت می ترسم من از سطح سیمانی قرن می ترسم بیا تا نترسم از شهرهایی كه خاك سیاهشان چراگاه جرثقیل است مرا باز كن مثل یك در رو به هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد مرا خواب كن زیر یك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات اگر كاشف معدن صبح آمد ، صدا كن مرا و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتان تو ، بیدار خواهم شد و آن وقت حكایت كن از بمب هایی كه من خواب بودم و افتاد حكایت كن از گونه هایی كه من خواب بودم و تر شد ... و آن وقت من ، مثل ایمانی از تابش استوا گرم تو را در سرآغاز یك باغ خواهم نشانید.... صدا کن مرا صدای تو خوب است.... (سهراب سپهری)
در آغاز...
یکی بود، یکی نبود...میگن غیر از خدا هیچکس نبود، اما من میگم غیر از
خدا ، عشق هم بود، چون اگه عشق نبود،خدا هم نبود! مگه غیر اینه که
خدا همون عشقه؟!
اولش چی شد که این جوری شد؟!
بی مقدمه بگم؟! یه سیاره بود.چه قدری؟! چه اهمیتی داره! مهم اینه که
این سیاره، سیاره فرشته ها بود! کجا بود؟! بازم چه اهمیتی داره؟!هر جا!
مهم اینه که غیر از فرشته ها،کسی توش نبود!چه زمانی؟(ای بابا!فضول را
بردن جهنم...!)بعله! میگفتم...فرشته ها همه با هم زندگی میکردن.روزای
تکراری ، هر روز، مثل دیروز! تا اینکه، یه روز ، از یه راه دور، که معلوم هم
نیست کجا، (اصرار نکنین منم نمیدونم!) باد ، یه بذر عجیب با خودش به
سیاره ی فرشته ها آورد! همه ی فرشته ها دور این بذر عجیب جمع شدن
و نگاش کردن،نگاش کردن،نگاش کردن.همون خدا که عشق بود، بارون رو
فرستاد تا به این بذر آب بده، خورشید رو فرستاد تا گرمش کنه،بعد بذره
شکوفا و سبز شد.رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد! (نه...مطمئن باشین از
توش لوبیای سحرآمیز در نیومد!)اون بذر، بذر یه موجود عجیب و غریب
بود.موجودی که سبز شده بود!
موجودی که مثل فرشته ها دو تا چشم داشت و دو تا گوش و یه دهن.می
خواین بدونین که فرشته ها چه شکلی بودن؟ عین من...عین تو...دو تا
چشم، دو تا گوش، یه دهن...فقط یه فرق داشتن، قلب نداشتن! اصلا نمی
دونستن قلب چیه؟(راستی قلب چیه؟!)
اما اون موجود عجیب ،منظورم همونیه که از اون بذره سبز شد، یه فرقی با
فرشته ها داشت!فرقش این بود که تو سینه اش یه چیزی گرومپ گرومپ
می کرد! همه مونده بودن این چیه؟!ساعته؟!بمب اتمه؟!یا یکی داره میخ
می کوبه؟!خلاصه...هیچ کی جوابی براش پیدا نکرد! این بود که موندن بگن
این موجود جدید اسمش چیه!
و اما نام گذاری...
فرشته ها دور هم جمع شدن و چون اون موجود با خودشون فرق داشت،
گفتن باید یه اسمی بذاریم که معنیش این باشه که اون فرشته
نیست!بالاخره بعد از کلی مشورت اسمشو گذاشتن:جادوگر! چون فکر می
کردن اون چیزی که داره توی سینه اون گرومپ گرومپ می کنه، هر چی
هست یه چیز جادوییه! بعضی از فرشته ها هم که کمی احساس فرنگی
بودن می کردن صداش می کردن:
the witch!
بعدش چی شد ، که چه جوری شد؟!
بعدش همون جوری که فرشته ها بزرگ می شدن، جادوگر قصه ما هم
بزرگ شد...
اما از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، جادوگر قصه ی ما ، همیشه
تنها بود.آخه اون یه چیزی داشت که بقیه نداشتن.همون چیز جادویی
عجیبی که توی سینه اش گرومپ گرومپ صدا می کرد!
تازه، یه فرقای دیگه ای هم داشت! اون شی جادویی باعث می شد
جادوگر یه وقتایی دلش بگیره، یه وقتایی یه قطرات آبی از چشمش سرازیر
می شد که خودشم نمی دونست چیه! این دیگه خیلی عجیب بود!
آخه می دونین فرشته ها از چشماشون اشک نمی اومد، آخه دلی تو
سینه شون نبود که بشکنه..که تنگ بشه..که بگیره! خلاصه...جادوگره
سعی می کرد کسی از فرشته ها نفهمه که از چشای اون بارون میاد! اما
شبا، وقتی می خواست بخوابه، چشمش به ستاره ها که می افتاد انگار
اون شی جادویی گرومپ گرومپش بیشتر می شد.اون وقت چشمای اونم
بارونی می شد.با خودش می گفت:چرا من غریبم؟!چرا هیچ کس مثل من
نیست؟!چرا هیچ کس هم زبون من نیست؟!من از کجا اومدم؟!کدوم یکی از
اون ستاره ها خونه ی من بود؟به کدومش بر می گردم؟اصلا تو این همه
ستاره یکیش مال من هست یا نه؟!
و اما حال و روز جادوگر...
یه شبایی جادوگره، یه صداهای عجیب و غریبی می شنید.بعضی شبها
حتی خوابشو میدید. یکی بود، یه صدایی، که اونو صدا میکرد.که بهش می
گفت: من اینجام! من هستم! من به تو فکر می کنم! می دونی که شهر تو
اونجائی نیست که الان توشی؟ تو مال یه جای دوری، یه جائی که یه روزی
باید بهش برگردی...حالا دستت رو بده به من و تنهائیت رو با من قسمت
کن تا دیگه یه جادوگر سرگردان نباشی...
اون وقت ، تا جادوگره، ذوق زده می شد و از جا می پرید که بره سراغش و
ببینه اون که با مهربونی داره صداش می کنه ، کیه، یک هو از خواب می
پرید!
تازه این جا ، جادوگره فهمید که یه فرق دیگه هم با فرشته ها داره! فرشته
ها هیچ وقت خواب نمی دیدن! آخه فرشته ها ، چیز دیگه ای از زندگیشون
نمی خواستن که خوابشو ببینن!اما جادوگر قصه ی ما، چون یه چیزای دیگه
ای از زندگیش می خواست، شبا خوابشون رو می دید.خواب یه صدا، یه
لبخند، یه چیزی که مبهم بود، اما هر چی بود، صدای گرومپ گرومپ دلشو
بیشتر می کرد!
چون جادوگره، نمی دونست چه جوری به اون صدا برسه، انقدر به جاده ها
نگاه میکرد که چشماش پر از آب میشد!
یه اتفاق مهم...
یه روز فرشته ها دیدن از خونه ی جادوگر یه سیل راه افتاده!
بعله! جادوگره داشت تو اشکاش غرق میشد که فرشته ها، نجاتش
دادن!بعدشم بردنش پیش دکتر فرشته ها!اماهیچ جوشونده ای نتونست
حال جادوگر رو بهتر کنه!آخه موجوداتی که توی سینه شون چیزی گرومپ
گرومپ نمی کنه، چه جوری می تونن بگن اونی که تو سینه اش یه چیزی
گرومپ گرومپ میکنه،چی کار کنه که حالش بهتر بشه؟!
از اون به بعد جادوگره بیشتر تنها شد!فرشته ها بیشتر ازش دوری میکردن
چون حالا دیگه همه میدونستن اون با همه فرق داره!اونا اسم مریضی
جادوگر رو گذاشته بودند :عشق...چون عشق تنها مریضی ای بود که
فرشته ها به اون مبتلا نمی شدند! گفتم که فرشته ها قلب نداشتند!! بچه
فرشته ها هم از یه درخت که میوه اش ، بچه فرشته بود ، درمی
اومدند!!!(ای بابا!دروغ که حناق نیست ، تو گلو گیر کنه!!!)
و بالاخره...
جادوگر قصه ی ما دیگه با هیچ کس درددل نکرد! اون از قبل هم تنها تر
شد!حالا اینقدردلش خون بودکه به جای اشک ،از چشماش خون میومد!
تنها دوست اون ، اونی بود که شبها توی خوابش میومد و اونو صداش می
کرد!اما باز هم ، تا جادوگره، می رفت ببینه اون کیه ، از خواب می پرید!
این جوری بود که جادوگر قصه ی ما ، فهمید ، بین خواب و بیداری یه دنیا
فاصله است ! اون وقت اون یه تصمیم مهم گرفت!
تصمیم مهم جادوگر...
اون یه قلم با شاخه ی درخت درست کرد و چون تو سیاره فرشته ها ،
مرکبی وجود نداشت ،اون با اشکهاش که حالادیگه رنگ خون بودند، شروع
کرد به نوشتن!
اون با هر کلمه ، یه تیکه از احساسشو می گفت! این جوری یه جورایی
انگار گرومپ گرومپ دلش کمتر می شد! اون نوشته هاشو فقط برای باد
می خوند.از اون موقع به بعدجادوگره دیگه تنهانبود چون باد حرفای اون رو
می شنید.باد با اون توی رازش سهیم شده بود!
بادنوشته هایی روکه جادوگر می سپرد به اون باخودش می برد به سیاره
های دور دور دور...(آخه می دونی اونا تو سیاره شون کامپیوتر و اینترنت و
وبلاگ نداشتند که نوشته هاشونو بذارن توی یه وبلاگ! واسه همین پ
جادوگر چاره ایی نداشت جزسپردن اونها به باد و امیدوار بودن به این که
باد اون نوشته هارو به اهلش بسپاره!)
و در پایان:
نمی دونم باد با شما هم دوسته و نوشته های جادوگر رو برای شما هم
میاره یا نه!؟ حتی نمی دونم شما که اینها رو می خونین ، از جنس فرشته
های بدون قلبین یا از جنس جادوگرایی که یه چیزی تو سینه اشون
گرومپ گرومپ می کنه!؟ نمی دونم شاید حتی یکی از شماها ، از جنس
اونی باشین که هر شب به خواب جادوگر میره و اون رو توی خواب صدا
می کنه!
به هر حال ، با وجود اینکه نمیشناسمتون بهتون سلام میکنم و یه رازی رو
بهتون می گم!
یه راز مهم...
منم یه جادوگرم! یه جادوگر که تو سیاره خودم،بین فرشته ها گیر کرده
ام!منم نوشته هامو می نویسم و می سپرم به باد! شاید یه جادوگر دیگه،
توی یه سیاره ی دیگه، اونا رو بشنوه و بفهمه که هیچ جادوگری توی دنیا
تنها نیست!همه ی جادوگرای دنیا حتی اگه از هم دور دور دور باشند می
تونن هم رودوست داشته باشند! همه یجادوگرهای دنیامال یه سرزمین
قشنگ و سبزن و یه روزی به اونجا بر می گردن.تنها فرقش اینه که بعضی
ها زودتر می رن و بعضی ها دیرتر. مهم اینه که تا به اون سرزمین نرسیدیم،
خودمون رو واسه ی یه زندگی سبز در کنار هم آماده کنیم.
من خودم رو این جوری بهتون معرفی میکنم:
the witch 999!
این که چرا فعلا" اسمم جادوگر نهصد و نود و نهه، یه رازه! مثل همه ی
رازهائی که به افسانه ی شخصی جادوگرها مربوط می شه!
اما وقتی به حد کافی براتون از اون سرزمین قشنگ حرف زدم ، به عنوان
جایزه اسم خودم رو تو دفتر جادوگرها، یه پله بالاتر می برم و مثلا" می
گذارم جادوگر طلائی و بعدش هم جادوگر سفید و جادوگر عشق ...تا
اینکه یه روز اسمم از جادوگر سرگردان یه پیام آور محبت تغییر کنه.
نمی دونم شما جادوگر شماره ی چندین؟! اگه شما هم از جنس ما
جادوگرا بودین، اگه دوست داشتین، بنویسین جادوگر شماره ی
چندین؟شاید این جوری،یه روزی اینقدر تعدادمون زیاد شد،که تونستیم همه
با هم یه سیاره درست کنیم به نام سیاره ی جادوگرا!
اینم بگم شماره تون هر چی که بود، هر جای دنیا که بودین،هر چی که توی
دلتون می گذشت،
همیشه یادتون باشه که :
اگه یه جایی یه کسی رو دیدیم که با بقیه فرق داشت، به بهانه ی جادوگر
بودن، تنهاش نذاریم.....