سیاره شازده کوچولو

سلام دوستان .. خوش اومدین 



    


نوشته شده در شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 10:40 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون رد پا |

نشستم به انتظار .. 
هی غر میزنم غر میزنم اما خب ..
بگذریم
شما که همه چی رو میدونی از همه چی خبر داری .. نکنه یهو بد بشه اوضاع !! هاااان!
شما که هستی خیالم راحته (:
شاید نبینمتون اما خب همین که هستین و حواستون هست یه دلخوشی بزرگه .
حتی فکر کردن به اینکه شما رو توی دنیای خودم نداشته باشم هم ..
یه سلام صبح پنجشنبه ای مضطرب 

نوشته شده در پنجشنبه 12 دی 1398 ساعت 08:56 ق.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.

نوشته شده در پنجشنبه 28 شهریور 1398 ساعت 10:59 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

نمیدونم دلم نمیخواد برگشتنش رو باور کنم. امروز که سر مهتا جوجه م داد زدم حس کردم صدام در عین آشنایی چقدر برام غریبه ست! 
مدتیه ک حس خوبی نسبت به خودم ندارم حس میکنم هرچی که این سال ها رشته م به یک آن پنبه شده و اون همه خودسازی اون همه تلاش .. حس سقوط رو دارم 
کاش کسی پیدا بشه بدون اینکه قضاوتم کنه دستم رو بگیره و به مسیر برم گردونه  

نوشته شده در چهارشنبه 13 شهریور 1398 ساعت 04:03 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

تفال میزنم به حافظ میگه نه! عقلم میگه نه! دلم میگه آری! مبیناخانوممون هم میگه آری! حالا چیکار کنیم !؟
از خودم توی این روزا خوشم نمیاد حس خوبی بهش ندارم اما دلم براش میسوزه زانوی غم بغل گرفته از بلاتکلیفی .. 
کاش هیچوقت از چشم خودم نیافتم کاش هیچوقت دستم از دستش جدا نشه کاش توی این روز ها حرفای تلخم رو نادیده بگیره و بذار به حساب نادونیم بچگیم.. زشت شدم سخت شدم غلط شدم اما کاش مثل همیشه دوسم داشته باشه و کمکم کنه از این منزل هم بگذرم .. 

نوشته شده در یکشنبه 3 شهریور 1398 ساعت 12:22 ق.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

سر خودت رو شلوغ میکنی که به یه سری چیزا فکر نکنی.. از ذهنت دور میشن اما جدا نه ! 
بهشون فکر نمیکنی تا اینکه یه شب مثل خوره میوفته به جونت اونوقته که با هزار جور دعا و آیه و راز و نیاز از خدا باید بخوای که حواست رو به چیز دیگه ای پرت کنه ..
کاش یکی بود که آدم میتونست مقابلش خود خود واقعیش باشه بی هیچ سانسوری
.
‌.
پ .ن : 
درد یعنی بزنی دست به انکار خودت 

نوشته شده در شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 09:12 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

سلام ..
سلام به خود فردا هام ، یعنی خودم توی چند روز یا چند هفته یا چند سال آینده م
حسابی درگیر کار و دفتر و فعالیتم ، امیدوارم کار بگیره و خوب پیش بره
نسبت به همه چی نگرانم ، به همه آدما مشکوکم 
این روزا واقعا کم حرف شدم یه چیزی شبیه به آقای مدیر (:

نوشته شده در یکشنبه 6 مرداد 1398 ساعت 06:36 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

سلام 
درست توی لحظات پایانی یک سفر یک روزه این پست رو میگذارم .. سبک شدم و آرومم .. همیشه وقتی با دل شکسته  صداش زدم جوابم رو داده دستم رو که به پنجره فولادش گره میزنم حس دختر بچه ای رو دارم که دست پدرش رو گرفته و احساس غرور میکنه دلم بهش قرصه 
آخر سفر رو هم موتور سواری تکمیل کرد (:
خدایاشکرت .. بابت هر روزم اللخصوص امروز شکر .. عاشقتم خدا جونم 

نوشته شده در سه شنبه 1 مرداد 1398 ساعت 09:46 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

روز ای خیلی سخت گذشت و من همچنان توی مسیر آهسته و پیوسته می رم..
مبینا میگه من بهت افتخار میکنم و تو هم باید به خودت افتخار کنی .. میگه هر کس دیگه ای جای تو بود جا میزد اما تو موندیو جنگیدی 
یه صدایی توی وجودم سرکش داره با صدای بلند میگه بهت افتخار میکنم .. اما یه صدای ضعیف هم هست که میگه خسته ام .. دلم براش میسوزه !
.
.
پ.ن :
یه بمب ساعتی توی وجودم آماده ی انفجاره .. به خاطر خودم و اطرافیانم هم که شده باید برم و در مقابل خودشون منفجر شم نباید ترکش هام به کس دیگه ای صدمه بزنه .. این که تموم بشه دیگه خیالتون راحت تا آخر ۹۸ وضعیت سفیده (:

نوشته شده در جمعه 14 تیر 1398 ساعت 08:14 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

همه ش با خودم کلنجار می رم که نکنه باز نجنگیده باشم و کار و نیمه تموم گذاشته باشم .. 
دلم تنگ شده ..
ذهنم آشفته ست ..
دلم هوای پنجره فولاد کرده ..
باید دنبال یه راه چاره باشم

نوشته شده در یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 ساعت 08:50 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

کسی که مثل هیچ کس نیست

من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی می پرد

و کفش هایم هی جفت می شوند

و کور شوم اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبوده ام دیده ام

کسی می آید

کسی می آید

کسی دیگر


نوشته شده در شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 02:55 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

گفتم: بعضی وقتا درد داره دیگه!

_خب کی خوب میشه¿

+وقتی یکی مواظبت باشه (:

_تو این بَلبَشو دیگه کی مواظب کیه¿¡ تو ام دلت خوشِ هاااا

+هر کی دلداده باشه

_دلداده¡

+به دلبر

_ میگماا ..

+هووم جونم

_چند شنبه بود دیوونه شدی ¿¿¡ |:



نوشته شده در یکشنبه 17 تیر 1397 ساعت 02:19 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

وعده های رو هوا وعده های رو هوس

از یه جا به بعد دلو

باورای من شکست

هی شکست و هی شکست

اعتماد نیمه جون

از سکوت تو سرم

زخم حرف اینو اون

ترسم از غریبه هاس

وقتی آشنا بشن

حسرت و یه رد پاست

آخرش برای من


پ.ن :

به اون تایمی که قبلا تخمین زده بودم داریم نزدیک میشیم (:


نوشته شده در پنجشنبه 3 خرداد 1397 ساعت 03:03 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

میخندمو از خنده می ترسم . . . 
هر روز از آینده می ترسم . .

نوشته شده در چهارشنبه 19 اردیبهشت 1397 ساعت 11:51 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

بالاخره آقای دکتر هم خیلی یهویی به جمع متاهلین پیوست ((: 
یه جماعتی من جمله اینجانب رو خوشحال کرد 
انشاالله خوشبخت باشن خیییلی 

پ.ن:
خبرایی هست که ذوق آورترین خبر میتونه باشه مثل یه فسقلی که توی راهه 
خبرایی هم هست که دلهره آورترین خبر میتونه باشه مثل یه فسقلی که توی راهه 

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1396 ساعت 09:17 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |

گوشه ی درو باز کردم که بیارمش توی جمع .. صداش میومد : باباجون آسمونی من شما رو قد آآسمووناا دوست دارم شما هم منو دوست داری من مییدونم و ... اومدم داخل اتاق تا علیرغم میل باطنیم راضیش کنم بیاد مثل خاله ش تظاهر کنه که چقدر از حضور مهمونا راضی و خوشحاله ..
تظاهر .. سیاه نمایی .. لبخند مسخره ی ساختگی ..
من همیشه سعی کردم از دو رویی دور باشم خودم باشم خود واقعیم .. امیدوارم خودم رفتار امروزم رو زود فراموش کنه .. 
بچه ها اهل تظاهر نیستن .. فندوق اهل تظاهر نیست .. میفهمه کی واقعا دوسش داره و کی سیاه نمایی میکنه
باباجون آسمونیمو آدم بدا کشتن ، با تفنگ زدن کشتنش رفته آسمونا اون بالا بالاها پیش خدای مهربون (:

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1396 ساعت 09:00 ب.ظ توسط مـــــریـــم خانومشون نظرات |


 Design By : Pichak