به نام خدایی که حواسش بهم هست... اگرچه وانمود میکنه که نیست


[ شنبه 23 خرداد 1394 ] [ 11:00 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


تا جایی که یادمه چند روز پیش یه پست جدید گذاشته بودم...

آیا عدم ثبتش به منزله اینه که میهن بلاگ کن فیکون شده ولی من هنوز دست از سرش برنمیدارم؟!

واحسرتا...


[ چهارشنبه 21 آبان 1399 ] [ 06:24 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

نمیدونم این چندمین باره که برگشتم...

ولی میدونم اونقدری که برگشتم ,نرفته م!


اومدم خبر بدم که موهام زنگ زده...

ینی حنا گذاشتم 

خبر مهمی بود باید اینجا ثبت میشد...

تو گویی در این غیبت کبری که شاید هنوزم ادامه داشته باشه هیچ خبر مهمتری رخ ننموده باشد...

بدرود.


[ یکشنبه 18 آبان 1399 ] [ 02:10 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


یه مگس خونگی داریم كه بطور مسالمت آمیزی چند روزه باهم زندگی میكنیم... كاش نمیره ... ب. ن امروز جسدشو تو حموم دیدم

[ پنجشنبه 15 اسفند 1398 ] [ 09:42 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


 با سلام

بوی نا گرفتم بس که تو خونه موندم...

میدونم شما هم بوی نا گرفتین...

بدیش اینه که وقتی من کاااملا بیکارم همسر کاااملا پرکاره... ینی فقط موقع صبحانه خوردن با همیم... دیگه بقیه ش من تو خونه ام و اوشون بیرون...حتی نمیدونم شب ساعت چند خونه میاد طفلکی... 

ولی خب همدیگه رو درک میکنیم...

خوبه حداقل عروسکبافی بلدم که چند ساعتی سرگرمم کنه...

تو این دو هفته شونصد تا کتاب صوتی گوش دادم... قشنگ ترینش "عاشق مترسک" و "عروسک مسافر" بود

به آقا مجتبی گفتم یه بازی جدید ps4 بگیره برام...

وقتی قیمتاشونو دیدم فکم چسبید به زمین! اون خفناش 750 هزار تومنه!! 

تازه بیشترشون کشت و کشتاره که من دوست ندارم... لذا بازی های مخصوص رده سنی 8 تا 14 سال رو انتخاب کردم... 

کسی هست یه بازی کم خشونت و ماجراجویی رو با ratchet and clank معاوضه کنه؟!

شما هم دیگه غذاخوردنتون نمیاد؟!


راستی بیاین یه بازی آنلاین موبایلی انجام بدیم... ولی نمیدونم چه بازی ای...






[ سه شنبه 13 اسفند 1398 ] [ 10:59 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


من چگونه سریال می بینم؟

تلویزیون رو روشن میکنم... صداشو قطع میکنم آهنگ میذارم و تو اینستا میچرخم...

درسته دیگه؟!


از الانا دیگه آقا مجتبی ناپدید میشه تاااااااااااااااا خرداد.... به سبب شغلش...

اینه که به مناسبت ولنتاین گفتم برام ساندویچ سفارش بده.... تنها به همون روش سریال دیدن جلو تلویزیون میخورمش...



از هفته گذشته تا حالا نشده یه روز کامل خونه باشم...

به دلایل مختلف هر روز خونه مامانم یا جای دیگه بودم...

خونه خودمون به معنای واقعی کلمه ترکیده و من اصصصلاااا برنامه ای برای مرتب کردنش ندارم...

باشه 17 روز دیگه که ترم تموم شد یه کاریش میکنم...

اخ جون شام رسید

ولنتاین مبارک




[ جمعه 25 بهمن 1398 ] [ 09:49 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

شما تو زمستون چند بار سرما میخورین...؟

من شونصد بار...

این سه روز تعطیلی هم تو بستر بیماری گذروندم بسی خوش گذشت...

فقط هر 5 دقیقه یه بار از شدت سرفه یکی از اعضای درونی بدنمو بالا میاوردم باز قورتش میدادم...

دلتون نخواسته باشه همین 5 دقیقه پیش مری م رو به چشم خودم دیدم... کف دستم بود... باز خوردمش!

یه جادوگری با ناخن های تیزش از تو گلومو خراشونده تا نافم... روزی دو بار فلفل و نمک و قاطی میکنه میپاشه روش...

رفتم دکتر... سه تا آمپول نوشت و قرص و شربت... به قول مامان بزرگم ... نگفت وای به سرم!

پایان




[ جمعه 11 بهمن 1398 ] [ 02:15 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


اینجا مث خونه ی ارواح شده از بس که همه هستن ولی دیده نمیشن...

آزمون استخدامی قبول نشدم... در اعماق وجودم یکی نیشش تا بنا گوش بازه... چون مجبور نخواهم بود 6 صبح پاشم برم سر کار...

پیر آگاه درونم نگاه عاقل اندر سفیهی به تنبل درونم میندازه و سرشو تکون میده...

کسی در من برای من متاسف است 

ولی من و تنبل درونم خوشحالیم...

البته من برای حفظ ظاهرم که شده نیشمو بسته نگه میدارم


[ سه شنبه 24 دی 1398 ] [ 10:57 ق.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

همین امروز فهمیدم که داستانهای تخیلی و جنایی خیلی بیشتر از داستانهای طنز حالمو خوب میکنن و من مدتها بود بیهوده میکوشیدم داستان های طنز بشنوم...

در حقیقت نمیدانم چرا باید به تکرار بیهوده یک جمله احمقانه یا ظاهر مسخره یک بازیگر بخندم...؟!  قطعا اگر تا به حال از فیلم یا داستان طنزی هم لذت برده باشم ,طنز تلخ بوده...

روحیه ام اینگونه است ظاهرا...

به تازگی کتاب آوای فاخته رو خوندم و تو چند ساعت گذشته کتاب دیوار رو شنیدم... هر دو برای من لذت بخش بودند...

چند ماهی میشه که دیگه باشگاه نمیرم و زندگیم به طرز کسالت باری کسل کننده شده... تقریبا هیچ برنامه تلویزیونی مورد علاقه ای ندارم... هیچ دوست صمیمی ای و هیچ کار مورد علاقه ای ...البته بجز عروسک بافی...

محیط کاریم خشک و سرده... البته از بودن با بچه ها لذت میبرم... ولی با حجم زیاد مطالبی که باید آموزش بدم و امکاناتی که فراهم نیست و همکارانی که وجه اشتراک زیادی باهاشون ندارم و دستمزد ناچیز کا البته جای شکر داره و نداشتن امنیت شغلی ....هوففففف

به طرز غریبی ایرادگیر شدم... یا شاید هم بودم... یا شاید هم نباشم ولی وجدان بی شعورم میخواد اینجوری آرامشم رو بهم بریزه...

به هر حال خوشحال نیستم ...

چند روز دیگه تولد آقا مجتبی ست... طفلکی آقا مجتبی که همسرش منم...


[ جمعه 24 آبان 1398 ] [ 06:29 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

چرا آدمها فکر میکنن وقتی برای یاد گرفتن هنر ی کلاس نرفتی و شهریه ندادی پس باید کارهای هنری ت  رو مفت بهشون تقدیم کنی...؟!

آیا فکر نمیکنن که یاد گرفتن کاری بدون داشتن مربی و استاد بسی سختتر است؟!

یه دخترعمه دارم هر وقت منو میبینه جلو همه هی گیر میده که فلان عروسکو برا پسرم میخوام و چند تا سفارش دارم و اینا...

تا الانم 3 تا عروسک براش بافتم که دو تاشو مجانی دادم بهش و یکی شم خیلی پایینتر از قیمت واقعی ش باهاش حساب کردم...

چندی پیش تو مسجد دیدمش دوباره گیر داد که پسرم مینیون میخواد...

بعد از تموم شدن کار خانم  قیمتو پرسید و وقتی گفتم 50 تومن یهو گفت اووووو چه خبره انقدر گرون میدی... اگه قیمتش اینه بفروش به یکی دیگه من نمیخوامش!

 گفتم این کار دست هست عزیزم... درست کردنش سه روز کامل وقت برد...تازه به تو با تخفیف گفتم...به هر حال اشکال نداره.


خوشحالم که این اتفاق افتاد به چند دلیل....

اول اینکه ارزش واقعی کارهامو فهمید و دیگه توقع بی جا نخواهد داشت

دوم اینکه خواهر برادراشم دست از سر من و بچه مون(برای طراحی چهره) بر میدارن...

سوم اینکه از این به بعد هر جا ببینمش این حرکتشو به روش میارم تا دیگه زبون درازی نکنه...

و من الله توفیق






[ شنبه 30 شهریور 1398 ] [ 08:22 ق.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

دیروز با سه جفت از دوستای آقا مجتبی رفتیم طبیعت گردی... یه شکاف عمیق و طولانی بین دو تا کوه بلند که آخرش میرسه به یه آبشار قشنگ...

جای قشنگی بود و بخش طبیعی سفر یه روزه مون واقعا حالمو خوب میکرد...

اما اینکه تو همه تفریحات و گشت و گذارهای گروهی فقط آقا مجتبی مسوول آشپزی و اماده سازی خوراکی هاست... (به جرم داشتن دستپخت خوب) دیگه داره برام آزار دهنده میشه...

دوستان گرامی مث مرغ عشق با هم نغمه های عاشقانه سر میدن و قدم میزنن و سر سفره کنار هم میشینن و سلفی میگیرن ولی آقا مجتبی تمام مدت مشغول اماده سازی آتیش و خورد کردن گوشت و سر و سامون دادن ظروف و درست کردن چایی و ارایه خدماته... من هم از دور نگاهش میکنم و البته که سعی میکنم ناراحتی م از اینهمه تنهایی تو روزی که قرار بوده با همسرم خوش بگذرونم تو صورتم پیدا نباشه...

البته یه بخشی از سفر هم جمع خانوما و آقایون جدا میشه و میشینم تو جمعی که یکی از لاکچری بودن زندگیش و قیمت فضایی تک تک وسایل جهیزیه ش و زیاد کادو دادن فامیلاش تو عروسی ها صحبت میکنه...یکی دیگه از بی اعتبار بودن مردها و تلاش های فراوانش برای خوب تربیت کردن بچه ش که به نظر من همه ش نتیجه معکوس داشته ... و اون یکی هم منتظره آقا مجتبی ننو سفری مونو ببنده به درخت تا بانو برن توش استراحت کنن....

گفته بودم آقا مجتبی به مناسبت سالگرد ازدواجمون برام ننو سفری خریده...؟! 

دیشب وقتی خسته و تو ذوق خورده تو تختم دراز کشیده بودم یه دو دو تا چهارتا کردم و دیدم عطای این تفریحات به لقایش نمی ارزد... 
همون بهتر که خودمون دوتایی بریم تفریح و به معنای حقیقی کلمه از با هم بودن لذت ببریم نه از تماشای هم از راه دور!







[ شنبه 30 شهریور 1398 ] [ 07:57 ق.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

شاید باورش براتون سخت باشه ولی من تازه بعد از سی سالگی پی به کنه هستی یه سری مسایل ساده بردم...

مثلا اینکه یک سال 4 تا فصله... هر چارتاش به هم وصله... بهاره و تابستون... پاییزه و زمستون! این شعرو از کودکستان حفظ بودم ولی تو سالهای زندگیم برام معنایی نداشت...
- خب که چی...؟!

همینجوری گفتم که گفته باشم... مثلا الان فهمیدم که تو هر فصل هوا چه تغییراتی میکنه و میوه های هر فصل چیه و از این چیزا... حیف که امسال فصلها یکم قاطی شدن... مثلا صبح پاییز بود... ظهر, تابستون... الانم زمستونه...

-تا کنون تو زندگیم چه میکردم...؟!

نمیدونم


عزاداری های محرم هم تموم شد... هنوز به کنه هستی محرم پی نبردم البته... عزاداری هاتون مقبول درگاه حق...
ینی الان تقویم قمری ها سال نو شون با گریه و ماتم شروع میشه...؟!


ترم تابستون هم بالاخره تموم شد و اگه محرم نبود جا داشت از شادی چنین رخداد مبارکی مجلس رقصی به پا کنیم...اعوذ باالله...

منو اینهمه تعطیلی محاله... امروز خونه رو روبیدم و از فردا ان شاالله حمله ور میشم به عروسک بافی و کتابخوانی با فراغ بال... و تا آنجا پیش خواهم رفت که جان به جان آفرین تسلیم کنم ...


--------------------------------------------------------------

همونطوری که خارجکیا مسابقه ای دارن به اسم "دختر شایسته سال"... ما ایرانی ها هم مسابقه ای داریم به اسم"عروس شایسته سال" 

ملاک های انتخاب عروس شایسته هم میزان تحمل بی ادبی ها و دخالتهای خانواده شوهر و سکوت عروس هست...

من که الحمدلله به لطف خوبی و بی دخالتی های خانواده آقا مجتبی از گردونه این رقابت خارج بوده و هستم... 

ولی اگه یه مادر شوهر مثل زن دایی علی داشتم قطع به یقین عنوان "سلیطه ترین عروس سال" رو از آن خود میکردم...

انصافا عروسش خیلی صبوره...حیف که 20 سال دیگه از اینهمه صبر بی جا ی خودش سخت پشیمان خواهد شد....

پ.ن

به عروس شایسته سال مدالی میدن ساخته شده از جواب هایی که نداده و مخالفت هایی که نکرده و حرص هایی که در نیاورده و گیس هایی که نکشیده و خدمات بی پاداشی که طی سالها به افراد نالایق داده...یکم وزن مدالش زیاده برا همین عروس شایسته بعد از چند سال آرتروز گردن و دیسک کمر و افسردگی میگیره... اوج ضد حالش اونجاست که میبینه عروس سلیطه هه آخرش میشه عروس خوبه و همه ی احتراما و خوراکی خوشمزه ها و عزیزم گفتن ها مال اونه...
حالا هی برین تلاش کنین که عروس شایسته سال بشین...

من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم... تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال
















[ پنجشنبه 21 شهریور 1398 ] [ 05:31 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

دیروز صبح پاشدم دست و رو نشسته عزم کیک پختن کردم... اول گذاشتم سولاردم گرم بشه ... داشتم تند تند آخرین مواد کیک رو هم مخلوط میکردم که یهو بنگ... شیشه سولاردم پودر شد!حال من موندم مواد کیکو چیکارش کنم! 

ریختم تو قابلمه گذاشتم روی گاز... بعد نشستم یه عالمه گریه کردم... من گریه نمیکنم البته... اشکام خودشون میان...

خلاصه که کیکش پخت ولی اونی که میخواستم نشد... تازه تهش هم سوخت...

بردم خونه مامانم...برا اینکه غصه نخورم میگفتن خوب شده ولی خوب نشده بود...







تو شهر شمام نمایشگاههای فصلی برگزار میشه؟!

خیلی جای باحالیه... همه چیز توش پیدا میشه... من عاشق غرفه های ظروف و زیور آلات مسی و چوبی و سنگهای معدنی و عروسک فروشی و اونایی که به زور بهت شربت و حلوا سوهان میدن و کیف های دست دوز چرم و ظروف سفالی و سنگی و کتابهای 50 درصد تخفیفش هستم...

فکر کنم غرفه دیگه ای باقی نموند...
البته بیشتر دوست دارم نگاه گنم ...

دیشب با اقا مجتبی رفتیم نمایشگاه... اسمش نمایشگاه پسته س ولی پسته نداشت...

از اونجایی که چند روز پیش با مامانم اینا هم رفته بودم میدونستم کجاها باید سرعتمو کم کنم...

اول یدونه فرفره چوبی با باد بزن حصیری خریدیم... بعدش رفتیم پیش اون خانومه که زیور آلات دست ساز میفروشه... 

یه دستبند مسی خریدیم که یه سنگ قهوه ای دلربا داره... با یه انگشتر فیروزه برا آقا مجتبی... با یه گردن آویز عقیق که وسطش یه مهره فیروزه داره... اونم برا آقا مجتبی ... یه حسی بهم میگه به زودی میدش به من... یا به زور ازش میگیرم... خیلی خوشگله آخه...

زن باید همه چیزای خوشگلو بگیره برا خودش.... مرد باید انقدر مهربون باشه که همه چیزای خوشگلو بده به زن... مث آقا مجتبی...



 خداوندا تمامی مردان سرزمینم را مثل آقا مجتبی مهربان بگردان و نصیب دختران مهربان سرزمینم بگردان...

با تشکر


پ.ن
راستی همسایه یه کاسه آبگوشت خوری ماست برام آورد ... خداوند من را ببخشاید ولی از آنچه گفتم پشیمان نیستم


[ سه شنبه 5 شهریور 1398 ] [ 12:35 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

همسایه طبق قرار ماهانه مون اومد در خونه گفت مایه ماست داری...؟!

وجدانم از اعماق وجودم داد زد اگه بگی نه یه کاری میکنم تا دو هفته پیاله ماست ببینی بغض گلوتو بگیره و ماست کوفتت بشه...

به همسایه لبخند زدم و گفتم بله داریم... 

نگاه کردم دیدم تو دستش کاسه آبگوشت خوریه!!!

رفتم 80 درصد ماستمونو ریختم تو ظرفش گفت یکم دیگه بریز اخه شیر زیاد گرفتم!!!

خب لامصب میرفتی نیم کیلو ماست میخریدی!

حالا تا دو هفته میخوام دهن وجدانمو سرویس کنم تا دیگه سکوت اختیار کنه!

....................................................................................................................................................

تو کلاس یکم بیشتر موندم که نمرات بچه هامو وارد کنم... همزمان دخترای کلاس بعدی اومدن تو شروع کردن به کشیدن و جابجایی صندلی ها با سر و صدای زیاد...

من معلمشون نیستم البته ...فقط گفتم بچه ها صندلی ها رو بلند کنید ,نکشید رو زمین... یه دختر هشت ساله بهم چشم غره رفت و گفت وااا کمرمون در میگیره هاااا...

با تشکر از والدینی که در تربیت بچه هاشون انقدر اهتمام می ورزند... قطعا از اینهمه تلاش کمر خودشون هم رگ به رگ شده ...

..................................................................................................................................................

مامان یکی از پسرامو خواستم...

اومد خیلی جدی و با عینک دودی نشست روبروم...

خیلی ملایم و با لبخند گفتم احساس میکنم یه سری قوانین علی رغم توضیحات من هنوز برای آرشام جان جا نیافتاده... مثلا بی اجازه میره بیرون و میاد تو کلاس

مامانش: مگه باید اجازه بگیره؟!!
من:خب بله چون باعث یاد گیری نظم میشه... من انتظار دارم حداقل قوانین کلاس رو بچه ها رعایت کنن...
مامانش: ینی اجازه گرفتن جزو قوانین کلاسه؟!!
من: البته... مگه تو مدرسه اجازه نمیگیرن؟!
مامانش :نه !
من :ینی وقتی معلم سر کلاسه همینجوری میرن و میان؟!
مامانش: اره این اولین باره من شنیدم بچه باید برا ورود و خروج اجازه بگیره... ینی شما به اجازه بچه من احتیاج دارین؟!!
من: نه من نیازی ندارم که یه بچه 9 ساله ازم اجازه بگیره... ولی همین اجازه گرفتن به زبان انگلیسی خودش یه تمرنه برای انگلیسی حرف زدن!
در ضمن آرشام سر کلاس حواس پرته یکم باهاش صحبت کنین که سر کلاس آرومتر باشه چون باعث میشه درساشو یاد نگیره...
مامانش: ینی الان من باید تو خونه بهش درس هم بدم؟؟
من :نیازی نیست فقط توجیهش کنید سر کلاس گوش بده و انقدر در رفت و امد نباشه...

در حالی که با لبخند و تشکر بدرقه شون میکردم به روز ترین فحش هایی که تتلو تو کنسرتاش میگه رو تو دلم به مامان و بابای آرشام میگفتم...!زنیکه بیشعور بچه هم پس انداخته! آخر ترم همین آدم با عینک دودیش میاد میگه من فکر میکنم اینجا معلماش خوب نیستن چون بچه م هیچی یاد نگرفته! خب خانم محترم دقت کردی خودت گاوی...؟! از گاو گوساله به دنیا میاد دیگه!








[ پنجشنبه 31 مرداد 1398 ] [ 11:08 ق.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


با سلام

جوانتر که بودم(منظورم تا همین 2 هفته پیش است) فکر میکردم آدمها یا خوبند یا بد... یا با من صادق و رو راست هستند که در این صورت میتوانند در لیست دوستان بالقوه ام قرار بگیرند و یا ریاکار و بدخواهند که در این صورت باید از دنیای روح و ذهن من و چه بسا همین دنیای موجود رخت بربسته به دیار باقی بشتابند...

به گذشته م که نگاه میکنم میبینم بر پایه همین تفکرات بسیاری از فرصت هامو از دست دادم... چگونه؟! اینگونه که با دیدن یک حرکت ناجوانمردانه از آقای مدیر ,خانم همکار ,همکلاسی ,همسایه و یا فامیل , اینجانب به دلیل بی لیاقتی فرد مذکور در تعامل با سار کبیر , ایشان را از صحنه زندگی خویش حذف نموده و با فرد خاطی فاصله ای عمیق و طویل ایجاد می نموده ام... بدین سان که مثلا از کارم استعفا میدادم یا با طرف قطع رابطه میکردم...

چندی پیش در پی یکی دیگر از این بی عدالتی های تمام نشدنی( که به تازگی دریافته ام تمام نشدنی است) و همچنین در پی مکاشفات عمیق درونی دریافتم که آدم ها خاکستری اند... یعنی دنیا خاکستری ست...حتی من هم خاکستری ام!! یا خدا....!!!

پس راهنما زده و به راست پیچیدم...ینی به این نتیجه رسیدم که میتوان بعد از گیس و گیس کشی با خانم همکار همچنان در محل کارم حاضر شده و با ایشان صحبت کنم...حتی لبخند بزنم... حتی بلند بلند بخندم...

بله... قطعا این تعامل مجدد عاری از اعتماد است...و حتی از نظر من قدیم آلوده به ریا عست...اما ظاهرا چاره ای نیست...

باید همچنان به راست بپیچم... با راهنما!



با همین همکار مذکور سفر یک روزه ای داشتیم به شهر بغلی... جهت شرکت در مراسم ختم پسر 14 ساله خانم مدیر...خانم مدیر که همیشه متین و آرام و موقر بود امروز داشت خودش را میزد و ناله های سوزناکی سر میداد...
خدا بهشون صبر بده...
اصلا اینهمه باید و نباید چه اهمیتی داره وقتی تو یه چشم بهم زدن ماحصل 14 سال تلاشت میره زیر خاک! 


[ دوشنبه 31 تیر 1398 ] [ 09:07 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]



هیچ چیزی خجالت آور تر از این نیست که روز جمعه مادر بزرگت با سوادی که فقط در حد شماره گرفتنه از روستا بهت زنگ بزنه و بگه میخواستم حالتو بپرسم...


[ جمعه 21 تیر 1398 ] [ 12:36 ب.ظ ] [ سارا ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 20 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات