ما در زمان به سر می بریم -زمان مارا در خود می گیرد و شکل می دهد-اما من هیچ گاه احساس نکرده ام که زمان را چندان خوب میفهمم و مقصودم نظریه های مربوط به چگونگی پیچش و بازگشت زمان ، یا امکان وجود آن به شکل های موازی در جای دیگر نیست. نه ، منظورم زمان عادی ست ، زمان روزمره، که به شهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما منظم می گذرد. تیک تاک ، تیک تاک. چیزی موجه تر از عقربه ثانیه شمار سراغ دارید؟ و با وجود این ،کوچکترین لذت یا کوچکترین درد کافی است تا انعطاف پذیری زمان را به ما بیاموزد برخی هیجان ها به زمان شتاب می بخشند، بعضی آن را کند می کنند؛ و گاه نیز زمان گویی غیبش می زند -تا دم واپسین که به راستی ناپدید می شود تا دیگر باز نگردد. این یه بخشی از کتابی بود که الان دارم میخونم و باعث شد خیلی به فکر فروبرم. شخصیت داستان درک درستی از زمان نداشت و من به این فکر میکنم که آیا منم مثل اونم؟ جواب اولم خیلی پرغرور و با صدای بلند نه بود. حتی نمیخواستم بهش فکر کنم. آمادگی یه جواب متناقض نداشتم. اما بالاخره عزممو جزم کردم و یک روز کاملمو بهش اختصاص دادم. به همه کارایی که باعث شدم زمانمو از دست بدم و حتی کوتاه ترش کنم. مگه چقد بود که داشتم اینکارو باهاش میکردم؟ نزدیک به یک سال از عمرمو وقف دور نگه داشتن یکی از مهم ترین آدمای زندگیم از خودم کردم چون نمیخواستم بهش آسیب برسونم. شاید راه حل خوبی بود اما فقط تو فیلما. تو زندگیه عادی نمیتونی یه کاری کنی کسی که خیلی دوسش داریو از خودت دور نگه داری تا اگه اتفاقی برات افتاد آسیب نبینه. تهش فقط و فقط پشیمونی باقی میمونه. حتی تو تنیسم خیلی اوقات زمانمو از دست دادم. وسط یه بازی خیلی مهم تصمیم گرفتم دیگه ادامه ندم چون فکر میکردم میبازم. زمانمو از دست دادم و حریفی که احتمال بردش خیلی کم بود بهم چیره شد.
گاهی اوقات فرصت حرف زدن با خیلی آدمارو از دست دادم. آدمایی که ممکن بود مسیر زندگیمو عوض کنن. چون خجالت میکشیدم ، باهاشون حرف نزدم ولی الان که فکر میکنم این بازهم به شناخت زمان برمیگرده. من شاید دیگه هیچوقت اون آدمارو پیدا نکنم. شاید دیگه هیچوقت فرصت صحبت کردن باهاشون برای من پیش نیاد.
[فرصت] حس میکنم با این کلمه ناآشنام. من فرصت خیلی اتفاقاتو از خودم دریغ کردم. فرصت مهربونی کردن به کسی که واقن دوسش دارم. فرصت انجام دادن بهترین بازی تنیسم. فرصت حرف زدن با خیلیا. فرصت خوندن خیلی کتابا. فرصت فکر کردن به چیزایی که میترسم بهشون فکر کنم. مثل مردن. از مرگ نمیترسم اما صادقانه از اتفاق بعدش چرا. گاهی اوقات تلاش میکنم بهش فکرکنم اما...نمیتونم.
خلاصه ترش میکنم. از این به بعد بیشتر به فرصتای پیش روم فکر میکنم و کمتر برای انجام کارایی که به نفعمه درنگ میکنم. این از ریسک پذیریه پایینم نیست. این از ناآگاهیم نسبت به زمانه.
اما حالا که فقط و فقط تو خونه هستم کاملا فرصت انجام دادن چند تا از کاراییکه ممکن بود همیشه حسرت انجام ندادنشونو بخورم رو دارم. مثل مهربونی کردن. درسته تو شرایط خوبی نیستم. هیچکدوممون نیستیم. ولی کمترین کاری که میتونم بکنم محبت کردن به کسیه که خیلی بیشتر از این حرفا و چتای کوتاهمون بهش بدهکارم. کلی حرفای نزده و کارای نکرده مونده. اما...فعلا فقط همین از دستم برمیاد.
سیزده بدرتون مبارک. عیدهم تموم شد. من حتی نفهمیدم کی شروع شده بود...
[ چهارشنبه 13 فروردین 1399 ] [ 08:14 ب.ظ ] [
Ghazal ] [
نظرات () ]