| Home | Message |
---First---
گاهی راحت تر آن است 
با وجود اندوهی که در درونتان 
موج می زند لبخند بزنید
تا اینکه بخواهید به همه عالم
علت غمگینی خود را توضیح دهید
-ساراماگو-


[ جمعه 1 فروردین 1399 ] [ 06:18 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Dear private kid---
خصوصی عزیز!
نمیدونم چیکارت کردم که انقد حرصت در اومده و بوی سوختگیت بلند شده:)).. احتمالا خودت نفهمیدی چقد با کامنتت باعث شدی بخندم و شادم کردی انی وی، امیدوارم مامان بابات یکم حواسشون بیشتر به تربیت بچشون باشه که چند سال دیگه همین بی فرهنگی که الان هستی نمونی:) ولی فعلا که نمیشه کاریت کرد...پس بازم از این کامنتای فان بذار که بخندم گل

[ یکشنبه 17 فروردین 1399 ] [ 11:43 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Doubt---


درسته بخاطر ارورای خیلی قشنگ میهن رفتم بیان و در کل این وبمم مدت زیادی نیست که باز کردم... درواقع اونقدی نبوده که بهم حس خونه بده.... اما یجورایی دلم میخواد گاهی اوقات اینجام پست بزارم... خصوصا بخاطر این قالب قشنگی که دینزم برام درست کرده:(((

[ شنبه 16 فروردین 1399 ] [ 03:39 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Black---


«ما، مردم خوسا و همه سیاهان آفریقای جنوبی ملتی شکست‌خورده هستیم. ما در کشور خود اسیر و برده هستیم. ما در خاک خود، مستاجر و بدون زمین هستیم. ما از داشتن هرگونه قدرت و کنترلی بر سرنوشت خود در سرزمین محل تولد خود محرومیم. جوانان ما به شهرها می‌روند و آنجا در حلبی‌آبادها زندگی می‌کنند و الکل می‌نوشند و همه اینها به این دلیل است که ما زمینی نداریم که به آن‌ها بدهیم تا روی آن کار کنند و در آن‌جا خوشبخت و مرفه باشند و زاد‌وولد کنند. آن‌ها در اعماق معادن مردهای سفیدپوست، ریه‌های خود را با سرفه بیرون می‌ریزند، سلامتی خود را از دست می‌دهند و هیچگاه روی خورشید را نمی‌بینند تا مردان سفیدپوست بتوانند با راحتی و خوشبختی زندگی کنند. در میان این جوانان روسایی وجود دارند که هیچگاه ریاست قبیله‌ای را نخواهند داشت زیرا ما قدرت حکومت بر خودمان را نیز نداریم. در میان این جوانان سربازهایی هستند که هیچگاه در جنگ شرکت نخواهند کرد، چون سلاحی برای جنگیدن نداریم. در میان آنها استادانی هستند که هیچگاه تدریس نخواهند کرد، چون محلی برای تدریس نداریم. توانایی ها، هوش و ذکاوت و آرزوهای این جوانان در راه تلاش برای تامین زندگی خود از طریق انجام ساده‌ترین و بی‌اهمیت‌ترین کارها برای سفیدپوست‌ها، به باد خواهد رفت. هدایایی که امروز به این جوانان دادیم، بی‌ارزش هستند، چون قادر نیستیم بزرگترین هدیه را که همان آزادی و استقلال است به آنها ببخشیم. من خوب می‌دانم که «کاماتا» هیچگاه نمی‌خوابد و همه چیز را می‌بیند، اما این سوءظن و تردید در من وجود داردکه کاماتا در واقع در حال چرت‌زدن است. اگر این‌طور باشد، هرقدر زودتر از این دنیا بروم بهتر است، چون در این صورت می‌توانم او را ملاقات کنم و با تکان دادن بیدارش کنم و بخ او بگویم که بچه‌های نگوبنگوبا، گلهای قوم خوسا، در حال مرگ هستند.»

- نلسون ماندلا

[ شنبه 16 فروردین 1399 ] [ 03:29 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---opportunity


ما در زمان به سر می بریم -زمان مارا در خود می گیرد و شکل می دهد-اما من هیچ گاه احساس نکرده ام که زمان را چندان خوب میفهمم و مقصودم نظریه های مربوط به چگونگی پیچش و بازگشت زمان ، یا امکان وجود آن به شکل های موازی در جای دیگر نیست. نه ، منظورم زمان عادی ست ، زمان روزمره، که به شهادت ساعت دیواری و ساعت مچی ما منظم می گذرد. تیک تاک ، تیک تاک. چیزی موجه تر از عقربه ثانیه شمار سراغ دارید؟ و با وجود این ،کوچکترین لذت یا کوچکترین درد کافی است تا انعطاف پذیری زمان را به ما بیاموزد برخی هیجان ها به زمان شتاب می بخشند، بعضی آن را کند می کنند؛ و گاه نیز زمان گویی غیبش می زند -تا دم واپسین که به راستی ناپدید می شود تا دیگر باز نگردد. این یه بخشی از کتابی بود که الان دارم میخونم و باعث شد خیلی به فکر فروبرم. شخصیت داستان درک درستی از زمان نداشت و من به این فکر میکنم که آیا منم مثل اونم؟ جواب اولم خیلی پرغرور و با صدای بلند نه بود. حتی نمیخواستم بهش فکر کنم. آمادگی یه جواب متناقض نداشتم. اما بالاخره عزممو جزم کردم و یک روز کاملمو بهش اختصاص دادم. به همه کارایی که باعث شدم زمانمو از دست بدم و حتی کوتاه ترش کنم. مگه چقد بود که داشتم اینکارو باهاش میکردم؟ نزدیک به یک سال از عمرمو وقف دور نگه داشتن یکی از مهم ترین آدمای زندگیم از خودم کردم چون نمیخواستم بهش آسیب برسونم. شاید راه حل خوبی بود اما فقط تو فیلما. تو زندگیه عادی نمیتونی یه کاری کنی کسی که خیلی دوسش داریو از خودت دور نگه داری تا اگه اتفاقی برات افتاد آسیب نبینه. تهش فقط و فقط پشیمونی باقی میمونه. حتی تو تنیسم خیلی اوقات زمانمو از دست دادم. وسط یه بازی خیلی مهم تصمیم گرفتم دیگه ادامه ندم چون فکر میکردم میبازم. زمانمو از دست دادم و حریفی که احتمال بردش خیلی کم بود بهم چیره شد. 
گاهی اوقات فرصت حرف زدن با خیلی آدمارو از دست دادم. آدمایی که ممکن بود مسیر زندگیمو عوض کنن. چون خجالت میکشیدم ، باهاشون حرف نزدم ولی الان که فکر میکنم این بازهم به شناخت زمان برمیگرده. من شاید دیگه هیچوقت اون آدمارو پیدا نکنم. شاید دیگه هیچوقت فرصت صحبت کردن باهاشون برای من پیش نیاد.
[فرصت] حس میکنم با این کلمه ناآشنام. من فرصت خیلی اتفاقاتو از خودم دریغ کردم. فرصت مهربونی کردن به کسی که واقن دوسش دارم. فرصت انجام دادن بهترین بازی تنیسم. فرصت حرف زدن با خیلیا. فرصت خوندن خیلی کتابا. فرصت فکر کردن به چیزایی که میترسم بهشون فکر کنم. مثل مردن. از مرگ نمیترسم اما صادقانه از اتفاق بعدش چرا. گاهی اوقات تلاش میکنم بهش فکرکنم اما...نمیتونم. 
خلاصه ترش میکنم. از این به بعد بیشتر به فرصتای پیش روم فکر میکنم و کمتر برای انجام کارایی که به نفعمه درنگ میکنم. این از ریسک پذیریه پایینم نیست. این از ناآگاهیم نسبت به زمانه. 
اما حالا که فقط و فقط تو خونه هستم کاملا فرصت انجام دادن چند تا از کاراییکه ممکن بود همیشه حسرت انجام ندادنشونو بخورم رو دارم. مثل مهربونی کردن. درسته تو شرایط خوبی نیستم. هیچکدوممون نیستیم. ولی کمترین کاری که میتونم بکنم محبت کردن به کسیه که خیلی بیشتر از این حرفا و چتای کوتاهمون بهش بدهکارم. کلی حرفای نزده و کارای نکرده مونده. اما...فعلا فقط همین از دستم برمیاد. 
سیزده بدرتون مبارک. عیدهم تموم شد. من حتی نفهمیدم کی شروع شده بود...

[ چهارشنبه 13 فروردین 1399 ] [ 08:14 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Breathing---


دنیا بیشتر اوقات برای من جای سخت و غیرقابل تحملی بوده. خیلی اوقات نتونستم باهاش کنار بیام. بعضی وقتا حس میکردم روزای بدم هزار درصد بیشتر از روزای خوبمن و تصمیم میگرفتم همه چیو تموم کنم. به روش خودم. تلاش زیادیم تو این زمینه کردم. چون هیچوقت معلوم نیس تا کی نفس میکشم. البته درسته هیچکی نمیدونه تا کی زنده میمونه ولی من همیشه باید آماده این باشم که کی قراره بمیرم. اما چن وقته تصمیم گرفتم این صدای تو ذهنمو که هی بهم میگه همین الان همه چیو تمومش کن و همرو راحت کنو خفه کنم. میخوام از همین مدت کوتاهی که هستم لذت ببرم. میخوام پیش کساییکه برام مهمن باشم. نمیخوام وقتی رفتم فراموشم کنن. ولی الان هیچ جای این شرایط عادلانه نیست. من چرا باید تو خونه بشینم وقتی نمیدونم تا کی میمونم؟ چرا باید با کسایی که دوسشون دارم ویدیوکال بگیرم؟ از پشت دوربین چطوری میتونم بغلشون کنم؟ جز چت کردن چه کار دیگه ای میتونم بکنم؟ هیچی! این واقن عادلانه نیست! 
تنها کاری که میتونم بکنم صبر کردن و تلاش برای نفس کشیدنه. نفس میکشم تا حداقل یه بار دیگه ببینشمون. اگه نتونم دووم بیارم خودمو نمیبخشم. گرچه حرف چرتی بود چون دیگه وجود ندارم تا نخوام خودمو ببخشم.

[ پنجشنبه 7 فروردین 1399 ] [ 10:41 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Lost---


شاید هیچکس مثل من ترس دختربچه ای را که در یک بازار بزرگ و شلوغ گم شده بود درک نمی کرد…
خیلی ها برایش ناراحت بودند
دلشان می سوخت و می خواستند کمکش کنند
اما هیچکس مثل من در آغوشش نکشید و صدای ضربانهای قلبی که از شدت نگرانی داشت از سینه اش بیرون می زد را لمس نکرد …
به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم ، دلت میخواهد کمکت کنم ؟
منتظر جوابش نماندم و گفتم، اما من کمکت می کنم حتی اگر مجبور باشیم برای پیدا کردن مادرت تمام شهر را با هم بگردیم
عجیب بود ولی… تا آن لحظه هیچکس به اندازه ی او شبیه من نبود!
او گم شده بود، من هم مدتها بود گم شده بودم
او تنها بود و میترسید، من هم تنها بودم و می ترسیدم
او با تمام وجودش در انتظار کسی بود، من هم با تمام وجودم منتظر کسی بودم…
او دلش میخواست پیدایش کنند
من هم دلم میخواست پیدایم کنی …

 

[ سه شنبه 5 فروردین 1399 ] [ 01:26 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Bored---


حوصلم کاملا پوکیده.بیشتر از همیشه. فیلم میبینم-میخورم-میخوابم-دستامو میشورم-یکمم ورزش میکنم ولی انگار هیچکاری نمیکنم. فاک قرنطینه. دلم واسه دوستام-کلاسام-و هرچیز دیگه ای جز مدرسه تنگ شده. اخه تا کی باید همینجوری بشینیم تو خونه وقتی ممکنه فردا دیگه زنده نباشیم؟
شماها حوصلتون سرمیره چه میکنیددد؟؟ دیگه کلا چه میکنید؟؟
پ.ن: زیادی دارم چرت میگم میدونم ولی واقن حوصلم گوزیده:// 

[ یکشنبه 3 فروردین 1399 ] [ 08:52 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]
---Numbers---



من به اعداد اعتقاد دارم. بعضیا میگن خرافاتی شدی ولی خب هرکی به یه چیزی اعتقاد داره. وقتایی که چن تا عدد رند پشت هم میبینم ارزو میکنم.از ته دلم واسه چیزی که میخوامش ارزو میکنم و مطئنم بهش میرسم. ولی هیچوقت ارزوهای بد و منفی واسه کسی نمیکنم چون اینجوری نه تنها براورده نمیشن بلکه کلا اثرش از بین میره و یه جایی به خودم برمیگرده. ازاونجایی که خیلی بهش اعتقاد دارم درطول روز عددای رند زیادی میبینم. دارم اینارو میگم چون حس میکنم یکی از دلایلیه که جدیدنا آدمای اطرافم خیلی بهم میرینن. من همش سعی میکنم باهاشون آروم و مهربون برخورد کنم ولی اونا کاملا از این رفتارم سو استفاده میکنن. مثلا وسط چتمون یه عدد رند میبینم  بهشون میگم واییی ساعتو ببیننن!!! بعد ری اکشن طرف اینه: اره دیدم. حالا تصمیم میگیرم دیگه بهشون نگم و ری اکشنشون اینه: دیدی از اول بهت گفتیم داری توهم میزنی؟ اینا فقط عددن کاری نمیکنن که. ولی باورم نمیشه به این زودی اعتقادتو نسبت بهشون از دست دادی!
اخه واقن چتونه؟ البته همشون اینجوری نیستن. چن نفرم هستن که کاملا باهام همراهی میکنن حتی اگه بهش اعتقاد نداشته باشن. اونا بهم نمیرینن. باهام خوب برخورد میکنن و نمیخوام تو این پست راجه بشون حرف بزنم.
اما واقن این حرفاشون اذیتم میکنه. فقطم سر اعداد نیست که بهم میرینن سر خیلی چیزای دیگه. -وای تو تا حالا رل نزدی! وای تو میکاپ نمیکنی! وای قدت کوتاهه! وای چقد کم حرفی! گاد باورم نمیشه تو به تناسخ اعتقاد داری! پس خدا و بهشت و جهنم چی میشن؟ و..... به هیچ وجه نمیتونم بفهمم چرا این حرفارو میزنن. مگه من تاحالا راجه به کارا و رفتارای شما نظر دادم؟ 

[ شنبه 2 فروردین 1399 ] [ 01:26 ب.ظ ] [ Ghazal ] [ نظرات () ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات