ﺑـَﻌﻀـﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﻋﯿﻦﺑـﺎﺭﻭﻥ ﻣـﯽ ﻣـﻮﻧﻦ
ﺍﻭﻟﺶ ﮐـﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻬﺖ ﻃﺮﺍﻭﺕ ﻣﯿﺪﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺪﻥ
ﻭﻟﯽ ﺁﺧﺮﺵ …
ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮ ﺑﺎ ﮔِﻞ ﻭ ﺷﻞ ﯾﮑﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻣﯿﺮﻥ
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺁﺩﻣﺎﯼ ﺑﺎﺭﻭﻥ ﺻﻔﺖ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﺵ ﮔِﻞ ﺑﺸﯽ …!
یه توصیه!!!
سکوت
می گویند : شاد بنویس …
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد…
اما با چشمهای ِ خیس … !!
آقا قبول داری؟؟؟؟
ملت ما ملتی هستن که وقتی میری خیابون
یه جور بهت زل میزنن
نمیدونی خوشگلی یا زیپت بازه !
داستان کم صمیمیتی
وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت
غذا را آماده میکرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی
را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن
شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب میدیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او
میگفتم که در ذهنم چه میگذرد. من طلاق میخواستم.
به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمیرسید که از
حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی
شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید،
تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم.
او گریه میکرد. میدانم دوست داشت بداند که چه بر
سر زندگیاش آمده است. اما واقعاً نمیتوانستم جواب
قانعکنندهای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط
دلم برایش میسوخت.با یک احساس گناه و عذاب وجدان
عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود
میتواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانهام را بردارد.
نگاهی به برگهها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که
۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبهای
تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر
داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمیتوانستم به آن زندگی
برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند
جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که
انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود.
فکر طلاق که هفتهها بود ذهن من را به خود مشغول کرده
بود، الان محکمتر و واضحتر شده بود.روز بعد خیلی دیر به
خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی مینویسد.
شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود
خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با
معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت
میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم.
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی
از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته
بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش
کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود:
وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او
بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود.
او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد
اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه
هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم.
فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای
آخر با هم بودنمان قابلتحملتر باشد، درخواست عجیبش
را قبول کردم.درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقهام
حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است.
و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقهای هم که سوار کند
باید بالاخره این طلاق را بپذیرد.از زمانیکه طلاق را به طور
علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی
با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون
بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازهکاری داشتیم.
سرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده.
اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت
در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم.
کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او
رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم
به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحتتری داشتیم. به سینه
من تکیه داد. میتوانستم بوی عطری که به پیراهنش زده
بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به
همسرم نگاه نکردهام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان
نیست. چروکهای ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش
کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من
برای این زن چه کار کردهام.در روز چهارم وقتی او را بغل
کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان
برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی
خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم
که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از
این موضوع به معشوقهام نگفتم. هر چه روزها جلوتر میرفتند،
بغل کردن او برایم راحتتر میشد. این تمرین روزانه قویترم
کرده بود!یک روز داشت انتخاب میکرد چه لباسی تن کند.
چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد.
آه کشید و گفت که همه لباسهایم گشاد شدهاند.
یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین
خاطر بود که میتوانستم اینقدر راحتتر بلندش کنم.
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و
غصههاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به
سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم
وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را
بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش
را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده
بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و
او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم
چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم.
بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون
آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم
دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم.
درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبکتر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را
در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم.
پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم:
واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم
هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقهام
که منشیام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که
متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را
روی پیشانیام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی
صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق
بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خستهکننده
شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی
نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.
حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا
کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون
بیاورم. معشوقهام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار
شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را
کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین
شدم. سر راه جلوی یک مغازه گلفروشی ایستادم و
یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده
پرسید که دوست داری روی کارت چه بنویسم؟ لبخند
زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز
صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم میآورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دستهایم و لبخندی
روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه
رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است!
او ماهها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر
مشغول معشوقهام بودم که این را نفهمیده بودم.
او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست
من را از واکنشهای منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند.
حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم.
غریبه
دلـــم یـک غــریبــه مـی خــواهـد
بیـــایــد بنشینــد فقـــط سکـــوتــ کنـد
و مـــن هــی حـــرفـــ بــزنــم و بـــزنـــم و بــزنــم
تـــا کمــی کـــم شــود ایـن همــه بـــار …
بعـــد بلنــد شـــود و بـــرود
انگــــار نــه انگـــار …!
دیوانگی...
کنار خیابون ایستاده بود
تنها ، بدون چتر ،اشاره کرد مستقیم
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ،
-آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها...
-ممنون
-خواهش میکنم
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون رو می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد.نفسم حبس شد.
پام ناخودآگاه چسبید رو ترمز
-چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
-نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچی نبود ،
میترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید:
-مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،سعی کردم چیزی بگم...
خیلی سخت گفتم:
-مستقیم
گفت:من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،قطره اشکم چکید،چکید و چکید،گرم بود،داغ بود،حکایت از یه داستان پر غصه داشت
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال بود ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم بود،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورده بود و موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، به
خدا کنه منو نشناسه آخه اینجا چیکار می کنه؟؟
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج میکرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون
رو بدوم...چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم من کیم؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه،
نه اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و … نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم،
عاشقی کنم براش،
میگفت:بهت نیاز دارم
ساکت میموندم
میگفت:بیا پیشم ،
میگفتم :میام
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،بوق ماشین پشت سر یاداوری کرد چراغ سبز شده
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
-همینجا پیاد میشم
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
-بفرمایین
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم
-لازم نیست
-نه خواهش می کنم
پولو گذاشت روی صندلی جلو … صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
… دیدمش چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و … دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود
صدا توی گلوم شکست
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،بعد از ده سال،
دوباره از دادمش، این بار پر رنگ تر،دردناک تر،برای همیشه...
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر … چه کردی با من تو … چه کردی
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود
آبی تر از همیشه...
مادر
کودک که بودم ،
وقتی زمین میخوردم ،
مادرم مرا میبوسید ،
تمام دردهایم از یادم میرفت ...
تا اینکه دیروز زمین خوردم ...
دردم نیامد ...
اما به جایش تمام بوسههای مادرم به یادم آمد ...
زمونه
زمونه ی بدی شده!
حتی با افزودنی های غیرمـجاز هم
اعتباری بــه ماندگاری بعضی دوستی ها نیسـت…
دور باش
دور باشـــی و تــپــــــنده …
بهتر است از این که …
نزدیـــک باشی و زننـــــــده …
این مفــــــهوم را که در رگ هـــایت جاری کنی …
دیگر تنـــــــــها نخواهی بود …
داستانک...
یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا میکنند.
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.
شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟ بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
هق هق
همانند کودکی هق هق میکنم که مادرش او را تهدید کرده
که اگر بار دیگر اشک بریزد او را میکشد !
اگه نمیدونی بدون!!!!
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر”فقط یه شوخی بود” هست
یک کم کنجکاوی پشت “همین طوری پرسیدم” هست
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا” هست
مقداری خرد پشت “چه میدونم” هست
و اندکی درد پشت “اشکالی نداره” هست
نمیفروشم!!!
درد تنهایی کشیدن
مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفید
شاهکاری میسازد به نامِ دیوانگی…!
و من این شاهکارِ را به قیمتِ همهٔ فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام…
تو هر چه میخواهی مرا بخوان
دیوانه
خود خواه
بی احساس
نمیــــــــفروشــــــــــم..!
همیشه نمیشود...
همیشـــه نمـــے شود خود را زد به بـــے خیـــالـــے و گفــــت :
تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم …
یڪــ وقـــت هــایـــے !
شایـــد حتـــــے براے ساعتـــے یا دقیــقه اے ؛
ڪــم مــی آورے …
دل وامانـــده ات یــڪــ نفـــر را مـــــے خواهــد !
ڪـــــﮧ تـــا بینهـــــ ـایـــتـــ
عاشقانهـ دوستـــَش دارے … !!
خوشحالم از تنهایی!!!
وقتی که تنهام ، بالاتر و بهتر میتونم پرواز کنم
چون نه نگران جا موندنم و نه نگران جا گذاشتن …
تنهایی
خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !
هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !
این جمع پر از تنــــهاییست…
میدونم!!
می گویند عشق آنست که به او نرسی
و من می دانم چرا …!
زیرا در روزگار من،
کسی نیست که زنانه عاشق شود
و مردانه بایستد…
باران
هوا گرفته بود.
باران میبارید.
کودکی با تمام وجودش آهسته گفت:
"خدایا گریه نکن.همه چی درست میشه...."
زیادی
زیاد خوب نباش …
زیاد دم دست هم نباش ...
زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی …
آدم ها این روزها عجیب به خوبی ، به شیرینی ، آلرژی پیدا کرده اند …
زیاد که باشی ، زیادی می شوی …
یه پسر خوب....
یک پسر خوب امضاء گواهی نامه اش خشک نشده به رانندگی خانمها گیر نمیدهد
یک پسر خوب تنها جوکهایی را بیان میکند که مورد تائید وزارت 1) ارشاد اسلامی2) وزارت بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعیضات استانی و غیره باشد
یه پسر خوب کمتر با این جمله مواجه میشود"مشتری گرامی دسترسی شما به این سایت مقدور نمی باشد
یه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نمیره
یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یه خانم ردیف چشماش مثه چراغهای فولکس نمیزنه بیرون
یه پسر خوب روزی چند بار به سازندگان یاهو مسنجر لعنت میفرسته
یه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمی نمیشینه
یه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشینش بوی ادکلن زنونه نمیده
یه پسر خوب هیچ وقت پای تلفن از این کلمات استفاده نمیکنه:"ساعت چند" "کی میای" "کجا" "دیر نکنی"
یه پسر خوب وقتی میاد خونه قرمزی رژ در هیچ نقطه از صورتش مشاهده نمیشه
یک پسر خوب زمانی که کسی میخواهد از عرض خیابان عبور کند تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نمیکند
یک پسر خوب زمانی که یک دختر خانم راننده میبیند ذوق زده نشده و در صدد عقده ای بازی بر نمی آید
یک پسر خوب زمانی که تصادف میکند همانند قبائل زامبی وحشی بازی در نمی آورد
یک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمایندگی از راهداری و شهرداری خیابانهای شهر را متر نمیکند
یک پسر خوب به محض دیدن دختر همسایه رنگش لبویی شده و چشمش را به آسفالت میدزود
یک پسر خوب روزی 10بارهوس بردن نذری به دم در خانه همسایه که تصادفا دختر دم بخت دارند را نمیکند
یک پسر خوب بیشتر از 5 دقیقه در دستشوئی نمیماند - نکته کنکوری
یک پسر خوب اگر درد عشق گرفت در کوی و برزن عرعر عشق نکرده و آبروی خانوادگی خود را نمیبرد
یک پسر خوب با دوستانی که مشکوک به چت و لا ابالی گری هستند معاشرت نمیکند
یک پسر خوب به جای اینکه پول خود را در باشگاه بیلیارد و گیم نت و غیره دور بریزد بهتر است حساب آتیه جوانان باز کند و به فکر 1000 سالگی خود باشد
یک پسر خوب همواره به اسم خود افتخار میکند و به هر کس که میرسد نمیگوید که بجای اصغر به او آرتین و سامی ... بگویند
یک پسر خوب در اثر دیدن افراد غرب زده جو گیر نشده و لحاف کرسیه قرمز خال خال یشمی را به پیراهن تبدیل نکرده و سر زانو خود را جر نمیدهد
یک پسر خوب برای احیای حقوق خود از از زور بازو استفاده نکرده و کلمات رکیک مانند خر و الاغ به کار نمیبرد
یک پسر خوب از معاشرت با دوستان بسیار خودمانی که عادت به بیان شوخی های نا مربوط از قبیل حراج لفظی عمه و همچین خواهر مادر هستند امتناع میکند
یک پسر خوب همانند خاله زنکها تلفن را قورت نداده و سالی به 12 ماه دهانش بوی تلفن نمیدهد
یک پسر خوب برای بیرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوی آئینه نایستاده و بزک نمیکند
یک پسر خوب در جشنهای فامیلی جو گیر نشده و نمیرقصد تا ابروی کل خاندان رابر باد دهد
یک پسر خوب در مهمانی های خانوادگی نوشدنی های غیر مجاز از قبیل ماءالشعیر را تنها با رضایت نامه رسمی و کتبی پدر محترم استعمال میکند
یک پسر خوب تنها برای رضای خدا و کاهش بار سنگین ترافیک و حمل و نقل درون شهری و برون شهری هر کجا که دختر خانم یا خانمی را در رده سنی 15 تا 25 سال دید سوار کرده و به مقصد می رساند
یک پسر خوب تا به حال مشاهده نشده
رفت؟به درک!!!
برای خودت زندگــــی کن و لذت ببر به جهنم که رفت
بی لیاقت بود
کسی که تورا دوست داشته باشد
با تو میماند ،
برای داشتنت می جنگد...
امـا اگــــر دوســــــت نداشته باشد
به هر بهانه ای میرود...
رفت؟
به درک ....
حرف حساب!
به بعضی ها هم باید با متانت خاصی گفت :
لطفا یه دهن برامون خفه شو . . .
.
.
بودن با بعضیا لیاقت نمی خواد ، اعصاب می خواد !
.
.
فرقی نمی کنه که به یه “ دو پا ” زیادی “ جَو ” بدین یا به یه “ چهار پا ” زیادی “ جُو ” بدین . . .
به هر حال از هر دوشون جفتک می خورین !
.
.
بعضیا هم مثه این دیوارای تازه رنگ شده میمونن ؛
فقط هستن ولی نمیشه بهشون تکیه کرد ،
اگرم تکیه کنی سر تا پای خودتو کثیف کردی . . .
.
.
پراید شد ۲۰ میلیون ولی تو همون ۲ زاری که بودی موندی !
.
.
سیب از درخت افتاد
ستاره از آسمان
تو از چشم من
گاهی فرقی نمیکند از کجا ؟
سرنوشت مشترکی است سقوط . . .
.
.
اولا فکر میکردم من تنها کلید خوشبختی هستم که به در قلب تو خوردم !
اما الان که نگاه میکنم میبینم قلب تو به هر کلیدی میخوره !
.
.
نگران اشک هایم نباش !
از لبخندم بترس که معنایش اشک های فردای توست . . .
.
.
آن روزها گنجشک را رنگ می کردند و جای قناری می فروختند ،
این روزها هوس را رنگ می کنند و جای عشق می فروشند . . .
آن روزها مال باخته می شدی و این روز ها دلباخته !
.
.
یه سری شدیدا به عینک نیاز دارن ،
واسه اینکه گوشامونو خیلی دراز میبینن !
.
.
اشتباه من املایی بود ،
من فقط او را همدرد نوشتم ،
گویا او هم ، درد بود . . .
.
.
شب ها
به وقت خواب
از طرف من
وجدانت را ببوس
اگر بیدار بود . . . !
.
.
کـمـیّت مهم نیست !
کـیـفـیـت مهمه که توام نداشتــی !
.
.
از شباهتتون فهمیدم که تو نسبتی با گاوآهن داری !
اومدی ، زندگیمو شخم زدی ، زیر و رو کردی رفتی . . .
.
.
بهتره نداشته باشمت !
تا این که داشته باشم و ندونم با چند نفر شریکم !
.
.
باطریِ موبایل من . . .
موندگاریش بیشتر از ” relationshipe ” بعضی رابطه هاست !
.
.
اگر وجدان هم فروشی بود ، برای خرید تمایلی نداشتی . . .
.
.
بعضیا ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺻﻨﺪﻟــی ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻣﯿﻤﻮنن . . . !
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ ﯾﺎ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯽ . . .
.
.
سوختنم را دیدی و خندیدی
خنده ات را دیدم و سوختم
خنده هایم را خواهی دید
دیدارِ ما به وقت سوختنت
.
.
آدامسمو با اون همـه “ شیک ” بودنش بعد نیم ساعت زیر کفشم له میکنم
تو که جای خود داری !
.
.
محبت هایت را شمردم !
درست بود اما این عشقت را پس بگیر ، گوشه ندارد . . .
.
.
فهمیدهام که نفرت هم مثل دیگر احساسات
مثل عشق ، قیمت دارد
تنفر را هم نباید خرج هر کسی کرد . . .
.
.
دستگاه مشترک مورد نظر از دست “ دوستت دارم ” های دروغ تو خاموش است،
لطفا دیگر تنهایش بگذار . . .
.
.
حالم به هم می خورد از کلمه های “عزیزم” و “عشقم” ؛
من را همان “ببین” صدا کن . . . !
.
.
چشمهای تو شفافترین برکه هاست
اما قامت من شاید آنقدر بلند
که توی چشمهای تو جا نمی شود
باید برای عاشقی هایم
دریا می جستم !
.
.
تو مثل زمین قدرت جاذبت فوق العادست
اما کاش از پستی بلندی هاش
پست بودن رو یاد نمیگرفتی . . .
.
.
احترام من نسبت به تو . . .
به تنت زار می زند!
باید کمی از پهلوها برایت تنگش کنم ؛
تا کمی اندازه ات شود . . !
.
.
همه چیز عوض شده جز تو
تو از اول هم عوضی بودی . . .
.
.
شاید با دروغ هایت مثل شب آرام باشی . . .
اما برای من مثل روز روشنی . . .
.
.
مهم این نیست که رفتی ، مهم اینه که دیگه برنگردی . . .
.
.
یه سری از عقل فقط دندونشو دارن . . .
.
.
پر گرفتم
حتی پرواز را هم تجربه کردم
ای کاش زودتر می رفتی . . .
.
.
عاشق آن لحظه ام که نه از تو و نه از تعلقات تو خبری نیست . . .
.
.
هر چقدر
عطـــرت را عوض کنی
باز هم تنـــت،
بوی کثیف خیانت را میدهد . . .
عزیز لعنــتی ام . . .
.
.
تمام زندگی ام را میدهم که برگردی
و همین که برگشتی بگویم :
“ دیگر نمی خواهمت گـــمــــشـــو ”
.
.
حالا که رفته ای
حسابی که هوا را بی من نفس کشیدی
سر دو راهی که رسیدی ، به چپ برو
به جهنم ختم می شود !
.
.
به بعضیا باید گفت بى زحمت دست به دست خودتو گموگور کن نبینمت . . .
چرا خانمها دوست داشتنی اند؟؟؟
چتر حمایت او را احساس میکنی زمانی که خواهر توست
هیجان و عشق او را احساس میکنی زمانی که عاشق توست
از خود گذشتگی او را احساس میکنی زمانی که همسر توست
پرستش و ایثار او را احساس میکنی زمانی که مادر توست
دعای خیر او را احساس میکنی زمانی که مادر بزرگ توست
او همیشه استقامت دارد
قلب او بسیار ظریف و شکننده است
بسیار شوخ و شیطان
بسیار فریبا
بسیار بخشنده
بسیار خوش آهنگ
او یک زن است
او یک زندگی است
به او احترام بگذار و به او عشق بورز
مقایسه ی خانمها و آقایان!!!
سالگرد ازدواج
زن: عزیزم امید وارم همیشه عاشق بمانیم وشمع زندگیمان نورانی باشد.
مرد: عزیزم کی نوبت کیک می شه؟
روز زن
زن: عزیزم مهم نیست هیچ هدیه ای برام نخریدی یک بوس کافیه
مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم آشپزی تو عالیه عزیزم (شام چی داریم؟(
روز مرد
زن: وای عزیزم اصلا قابلتو نداره کاش می تونستم هدیه بهتری بگیرم.
مرد: حالا اشکال نداره عزیزم، سال دیگه جبران می کنی (چه بوی غذایی میاد(
40روز بعد از تولد بچه
زن: وای مامانی بازم گرسنه هستی؟ (عزیزم شیر خشک بچه رو ندیدی؟ )
مرد: با دهان پر(نه عزیزم ندیدم، راستی عزیزم شیر خشک چقدر خوشمزه است؟(
40 سال بعد
زن: عزیزم شمع زندگیمون داره بی فروغ میشه ما پیر شدیم
مرد: یعنی دیگه کیک نخوریم ؟
2 ثانیه قبل از مرگ
زن: عزیزم همیشه دوستت داشتم
مرد: گشنمه
زن: کاش مجال بیشتری بود تا درمیان عزیزانم می بودم و نثارشان می کردم تمام زندگی ام را!!
مرد: شب هفتم قرمه سبزی بدید!
اون دنیا
زن : خطاب به فرشته ی مسئول: خواهش می کنم ما را از هم جدا نکنید، نه... نه... عزیزم... خدایا به خاطر من...
(و سر انجام موافقت می شه مرد از جهنم بره بهشت)
مرد: خطاب به دربان جهنم: حالا توی بهشت شام چی میدن؟؟؟