به یاد پدر مرحومم:
كلمات سرگردان بر میخیرند
تا از تو سخن بگویم
كجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سوئی ریخته است
باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشك بخار آلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی بدل خواهد شد
پدرم رفتی از این دیار و ماتنهاییم
دل غمدیده خود را به چه کس بسپاریم
تو همه هستی ما بودی که از دست شدی
بعد از این مهر تو را بگو زکه بستانیم …
پینوشت: امروز سالگرد پدر مرحوممه
کمی دیرتر. کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.
تمام می شویم.
قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند.
مغرورانه گفته اند:
مگر من اجازه بدم!
دلفریب، مثل آهو خرامان راه رفته اند.
زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده.
سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند
و حالا
کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد.
و حالا
کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند!
همه این کینه ها،
همه ی این تلخی ها،
همه ی این زخم زبان زدن ها،
همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم،
همه ی این زهر ریختن ها،
تهمت زدن ها،
توهین کردن ها به هم...
تمام می شود.
کنار هم بمانیم
و اگر نه، راهمان را کج کنیم.
دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم.
همه ی ما.
بدون استثناء ، کمی دیرتر .
کمی زودتر.
یک دفعه.
ناگهانی ...
زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!
درد دارد
وقتی تنها پیروزیت در زندگی
جداییت باشد …
دلم مثل دیواری می مونه
که هنوز ایستاده
با آجرهایی که تک تکشون شِکَستَن …
برای کشتن کسی که
توی دلت زندست باید روزی هزار بار بمیری . . .
در من هزاران حرف نگفته
زنده به گور شده اند ، دوره جاهلیت است
پیامبرم می شوی ؟؟
فرض کن به عکاس بگویم تارهای سپید را سیاه کند
ولی باز هم از نگاهم پیداست
نه تندیسی كه دیگران می خواهند!
وقتی قالب فكر دیگران می شوی
زیبا میشوی به چشمشان.
اماقبول كن
تمام مجسمه ها شكستنی هستند.
صدای آکاردئونی است
که هیچ وقت نمی فهمم
از کجای خیابان می آید ...!
دل مثل جاروبرقیِ
وقتی پُر باشه دیگه نمیكشه...
کاش آدما هم مثل زنبور عسل
بعد از هر نیش زدن میمردن!
هیچ دعایی نمیکنم
فقط میخوام زل بزنم به خدا.
نه آقای فرهاد،
نه بوی عیدی میآید نه بوی کاغذ رنگی
بوی خاک میآید
فقط، بوی دلتنگی و بی قراریهای
رخوتناک میآید فقط
وقتی به خودم میگم دیگه امسال سال خوبیه،
اخوان ثالث درونم یه پوزخند میزنه میگه:
"میدهم خود را نویدِ سالِ بهتر، سالهاست...
پینوشت: چند روز دیگه اولین عید بی پدر بودن رو تجربه میکنم
حس بسیار بدیه .سال خوبی داشته باشین و خوش باشین
روزها و شاید سالهاس كه خودم را گم كرده ام
هرچه گشتم لای خاطرات قدیم زیر دردهای گذشته
وسط خوشبختی عزیز ترها اما نبود كه نبود....
از وقتی كه دیگر قید خودم را زدم دل آمدن
و نوشتن به اینجا را هم از دست دادم
تا ابد گمشده ایی در من میل به مردن دارد
پدر جان تو را به خدا به خوابم بیا این شب ها
عجیب دلم یك هوای آشنا میخواهد
سنگ صبور كودكی ....
من همان دردانه ی خانه هستم كه
این روزها فقط دل خودش برای خودش میسوزد
لطفا هركجای آسمان كه هستی
حتی اگر آسمان هفتم هستی شبی از این
شب های دلتنگی به دیدنم بیا
دستم را در دستان مهربانت بگیر...
نگاهم كن...
بگذار نگاهت كنم و آنوقت مرا بی هوا
به آغوش بكش
دیگر فراموش كردم چه حسی دارد...
لعنتی ترین درد دنیا وقتی به سراغت می آید
كه حس میكنی كم كم چیزهای مهم زندگیت را
به فراموشی میسپاری
مثل تصویر واقعی تو
پینوشت: بیست و یکم دی چند روز پیش
تولد من و پدرمرحومم بود
و اولین تولد پدر بود که بین ما نیست
تولدمون رو سر مزارش بودم
خوشبختی هم
مثل مرگ
حق همه آدم ها بود