مرتبط با :
رمان های نیلوفر.ن
با عرض پوزش خدمت خوانندگان رمان قسمت جا افتاده از رمان به خاطر خواهرم در وب قرار داده شد.قسمت نهم
همراه با سارا وارد اتاق فربد شدیم. فربد:بفرمایید!
روی صندلی نشستیم!
هنوز
به سارا درباره ی فربد چیزی نگفته بودم .
ان روز قرار بود كه فربد سارا را هیپنوتیزم كند برای همین سارا خواسته بود تا همراهش بروم.
فربد
سارا را بروی كاناپه ای كه طرف دیگر اتاق بود برد و شروع كرد به صحبت كردن
با او بعد از
پنج دقیقه از با اشاره دست از من خواست كه نزدیك بیایم سارا چشمهایش را
بسته بود ، انگار به خواب رفته بود . فربد گفت:خب ازت میخوام خودتو معرفی
كنی!
دستم را زیر چانه ام گذاشتم .سارا گفت:سارا خجسته!
فربد:چند سالته؟
سارا:21!
فربد:میتونی اسم پدر و مادرت رو بم بگی؟
سارا:بهروزو رویا!
فربد:میدونی الان كجان؟
سارا:پدرم رفته سفر ولی مادرم فوت شده!
فربد:چند وقته؟
سارا:10 ساله!
فربد:میدونی مادرت چرا مرد؟
سارا:اره!
فربد:میتونی به منم بگی؟
سارا:همه میگن به خاطر بیماریش بود ولی من میدونم بیماری مادرم تنها دلیلی نبود كه اونشب حالش بد
شد.
با تعجب به فربد نگاه كردم
انگشتش را جلوی بینی اش گرفت و بعد گفت:پس چی؟
سارا اخمی كرد و گفت:اونشب بابا و مامانم با هم دعواشو شد!مثل همیشه مامانم داشت از پدرم واسه كارش گله میكرد!
فربد:یعنی فكر میكنی به خاطر اون دعوا مادرت مرد؟
سارا:به خاطر دعوا نه! به خاطر پدرم!
با تعجب به سارا خیره شده بودم!
ادامه
داد:اگه اون روز با هم بحث نمیكردن اگه بابا خودشو زودتر به مادرم میرسوند
دیگه اون نمیمرد! پدرم عمدا دیر رفت سراغش!اون میدونست وضعیت مادرم وخیمه!
صورتش از عرق خیس شده بود.
حرفهایش
مثل پكت به سرم كوبیده میشد. این همه سال سارا با
این تفكر بزرگ شده بود مطمئنا از پدرم متنفر بود. چقدر عذاب كشیده
بود.شایدم هم راست میگفت! هیچوقت به این موضوع فكر نكرده بودم!دعوای انشب
را به خوبی به خاطر می اوردم من بالای پله ها نشسته بودم و به انا گوش
میدادم!خدا خدا میكردم كه زودتر این بحث را تمام كنند! بالاخره مادرم
سراسیمه از پله ها بالا امد و به اتاقش رفت و در را قفل كرد. نیم ساعت بعد
صدای داد و فریاد هایش پدرم را به بالای پله ها كشاند من گریه میكردم . و
پدرم محكم به در میكوبیدو كم كم صدای مادرم قطع شد. پدرم با تمام توانش در
را باز كرد ولی دیگر دیر شده بود. شب سختی بود نمیدانستم سارا هم
انشب در اتاقش بیدار بوده.
فربد نگاهی به من كرد و گفت:واسه امروز
كافیه! ازت میخوام تمام حرفایی رو كه زدیم فراموش كنی و با چند تا نفس عمیق
بكشی بعد با صدای من چشماتو باز كنی!
بعد شروع به شمردن كرد و از سارا خواست تا چشم هایش را باز كند
وقتی سارا چشم هایش را باز كرد لبخند زد و از جایش بلند شد و با شوق به من گفت:خب؟چیا گفتم؟
همین كه خواستم چیزی بگویم فربد گفت:هیچی دفعه اول به خاط این كه فشاز زیاد نباشه سوالای خاصی نمیپرسن اسمتون مشخصاتت فقط!
سارا به سمت فربد برگشت و گفت:واقعا؟یعنی حرفم زدم؟
فربد لبخندی زد و گفت:اره!
سارا دستهایش را
به هم زد و گفت:میشه دفعه بعدی فیلم بگیرم بعدش ببینم؟
فربد كمی فكر كرد و گفت:به شرطی كه تا اخر درمان فیلما پیش من بمونه و بعد همشو بهتون بدم!
سارا به من نگاه كرد حرفی برای گفتن نداشتم .لبخند زدم سارا گفت:باشه!
فربد از جایش بلند شد و گفت:بهتره برای این كه حالتون بهتر بشه یه مسافرت برین!
منو سارا هم از جایمان بلند شدیم!
سارا گفت:اخه دانشگاهو چی كار كنیم؟دو ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه!
فربد:خب برای كم شدن استرس امتحانم شده یه مسافرت كوچیك حتی یه روزه بد نیستى!
سارا به من نگاه كرد و چشمك زد گفتم:باشه!
سارا با خوشحالی گفت:خیلی
ممنون اقای دكتر!
فربد سرش را پایین انداخت و گفت:خواهش میكنم!واسه هفته دیگه واستون یه نوبت میذارم!
سارا:باشه!مرسی!
به سمت در رفتیم! سارا از اتاق خارج شد فربد گفت:خانم خجسته!
به اون نگاه كردم! سارا هم برگشت فربد رو به من گفت:میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت كنم؟
به سارا نگاهی كردم و گفتم:بله!
فربد:اگه میشه یه لحظه بیاین داخل!
در را بستم و جلو رفتم فربد گفت:درباره چیزایی كه گفت باهاش حرفی نزن باشه!
سرم را تكان دادم و گفتم:باشه حواسم هست!
لبخندی زد و گفت:مراقب خودتم باش!
لبخند زدم و گفتم:باشه!
دستش را جلو اورد و
گفت:خداحافظ!
دستش را گرفتم و گفتم:خدافظ!
از مطب بیرون امدیم سارا گفت:دكی چی كارت داشت؟
من:هیچی گفت كه حتما ببرمت یه جا اب و هوا عوض كنی!
سارا:خوب هوامو داره ها!
لبخند زدم. سوار ماشین شدیم سارا گفت:خب حالا چیا گفتم؟
من:چیز خاصی نپرسید ازت!
سارا كمی فكر كرد و گفت:كم كم داره از دكتر خوشم میاد!
با تعجب گفتم:خوشت میاد؟
سارا :اوهوم!به نظرت ما به هم میایم؟فكر میكنی اونم از من خوشش اومده؟
اب دهانم را قورت دادم و با نگرانی گفتم:نمیدونم!
سارا لبخند ملیحی زد و گفت:نمیدونم چرا ازش خوشم اومده!
حلاجی حرف هایی كه سارا زده بود برایم سخت
بود.یعنی واقعا فربد را دوست داشت؟حرفهایش به نظرم جدی می امد!گفتم:سارا جدی دوسش داری؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت و لبخندی زد وگفت:میدونی كه من به هیچ پسری هیچ حسی ندارم!
خیالم راحت شد لبخند زدم.
نفس عمیقی كشید و گفت:ولی به این دكتره یه حس خاصی دارم!
سارا:خوشگل نیس ولی جذابه!
راست میگفت فربد حالت مردانه زیبایی داشت.ولی حرفهای سارا برایم دلهره ایجاد میكرد نمیخواستم هیچكس بین منو فربد باشد حتی سارا.
**************
روی تختم دراز كشیده بودمو به حرفهای سارا فكرمی كردم كه موبایلم شروع به زنگ خوردن كرد. بدون نگاه كردن به شماره جواب
دادم:الو؟
_:سلام به عشق خودم!
ارسلان بود! زبانم را با چندش بیرون اوردم و گفتم:علیك! امرتون؟!
_:خانومم چرا با من اینجوری حرف میزنی؟
با حرص گفتم:من خانوم شما نیستم!
_:خب یه كارایی كردی میدونم ولی من دست بردار نیستم!
من:میشه این مسخره بازیا رو یه بار واسه همیشه تموم كنی؟اخه تو چی میخوای از من؟
_:خودتو!
من:خفه شو! اینقدر به من زنگ نزن دست از سرم بردار! نمیخوام چیزی ازت بدونم میفهمی؟
_:اینقد دروغ نگو! خودم میدونم منودوست داری!
حتما از مبینا شنیده بود!
گفتم:نكنه باور كردی؟
_:چرا كه نه؟دلتم بخواد!
من:دلم نمیخواد! برو بچسب به یكی
دیگه!
_:ارسلان با خنده گفت! از دست شما دخترا! هر دفعه یه چیزی میگین!
من:ببین اون موقه دروغ گفتم!دیگه دست از سرم بردار
گوشی را قطع كردم. نمیدانستم چرا خدا ارسلان را وارد زندگی من كرده واقعا از او متنفر بودم!
دوباره زنگ زد اینبار جوابش را ندادم. اس ام اس داد:اگه نمیخوای سارا ناراحت بشه جواب بده!
نقطه ضعفم را میدانست با چیزی كه از او دیده بودم ترسیدم كه جوابش را ندهم دوباره زنگ زد.
من:بله؟
_:خوبه یه چیزی هست كه مجبورت كنه جوابمو بدی!
من:خب؟چیه؟
_:با خنده گفت تو یه نفرو دوست داری مگه نه؟
من:ببینم به تو چه ربطی داره؟
بدون توجه به
من گفت:احیانا اون دوستت دكتر سارا نیس؟
نمیدانستم او از كجا فهمیده كه من فربد را دوست دارمگفتم:میخواستی جوابتو بدم كه این مزخرفاتو تحویلم بدی؟
_:نه !میخواستم بگم سارا ناراحت میشه اگه بفهمه خواهرش با كسیه كه حس میكنه اولین و اخرین مردیه كه دوسش داره!
من:حتما جناب عالی میخوای خبر چینی كنی دیگه؟!
_:اگه بهم بازم جواب رد بدی اره!
من:ببین چرا نمیفهمی من از تو خوشم نمیاد ! این همه دختر دورو برت هست !
_:تو هم باید اینو بفهمی اگه مال من نشی نمیذارم به عشقت برسی!
من:تو هیچ غلطی نمیتونی بكنی!
_:حالا میبینی!
گوشی را قطع كرد .
نمی دانستم
اینبار چه فكری در سرش دارد ولی نمیخواستم سارا بفهمد كه من و فربد با هم رابطه ای داریم!
تا شب با خودم كلنجار رفتم .نه میتوانستم به سارا چیزی بگویم نه از فربد دست بكشم!
سر میز شام به سارا گفتم:سارا ظهر چرا گفتی از دكتر خوشت میاد؟
سارا
لقمه ای كه در دهانش بود قورت داد و گفت:چون ازش خوشم میاد دیگه!ولی خب
میدونم كه هیچكس حاضر نیست با كسی مثل من ازدواج كنه حتی اون كه دكتره!
من:این چه حرفیه؟
سارا لبخند تلخی زد و گفت:خودت میدونی بیماری من چیز ساده ایی نیست كه كسی بتونه باهاش كنار بیاد.
سرم را پایین انداختم. راست میگفت. دلم برایش میسوخت
.
گفتم:اگه كسی واقعا دوست داشته باشه....
سارا قاشقش را روی میز
گذاشت و گفت:تا قبل از این موضوع همه دوستم داشتن الانم دارن چون خوشگلم
ولی از این به بعد دیگه هیچكس حتی واسه خوشگلی هم منو نمیخواد. هفته پیش تو
دانشگاه وقتی یكی از پسرا ازم خواست با بابا صحبت كنه حتی ترسیدم دیگه
باهاش حرف بزنم....
نفس عمیقی كشیدم.بغض گلویم را گرفته بود.سارا
گفت:بیخیال! حالا دوست داشته باشم یا نه اون واسه من نیست فقط دلم میخواد
زودتر ازش دور بشم نمیخوام با دیدنش دوباره احساساتی بشم!
بعد ملتمسانه به من نگاهی كرد و گفت:میشه ازش بخوای دوره درمانمو كنسل كنه و
بریم پیش یه دكتر دیگه؟
فقط نگاهش میكردم گفت:نه؟
سرم را تكان دادم و با ناراحتی گفتم:باشه!
فهمیدن
این كه من و فربد یك دیگر را دوست داریم برای سارا شكست بدی بود میدانستم
كه تا به حال از هیچ پسری خوشش نیامده بود.نمیدانستم باید چه كاری بكنم
باید با فربد در این باره صحبت میكردم .
بعد از شام به فربد زنگ زدم و
موضوع را گفتم .او فقط از من خواست تا چیزی درباره خودمان به سارا نگویم
ولی دل من ارام نمیشد میترسیدم ارسلان حرفی بزند
باید هر طور شده او را متقاعد میكردم كه به سارا چیزی نگوید.تصمیم گرفتم صبح به شركت بروم و انجا با او صحبت كنم.
صبح
بعد از این كه سارا را رساندم به شركت رفتم.وقتی وارد اتاق شدم به جای
خانم مطیعی پسر جوانی را دیدم كه پشت میز نشسته بود . با دیدن من از جایش
بلند شد خیلی لاغر و نحیف بود . عینك مستطیلی هم به چشم داشت.قدش از من هم
كوتاه تر بود حدودا 20ساله میزد.نمیفهمیدم ارسلان چطور این پسر را به جای
خانم مطیعی استخدام كرده.دستپاچه سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید!
من:با اقاب كامران كار دارم!
زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت:شما؟
من:خجسته!
گوشی را برداشت و گفت:چند لحظه منتظر بمونید!
شماره ای را گرفت و چند ثانیه بعد گفت:خانوم خجسته اینجان!
......
همین
الان!
گوشی را گذاشت و دستش را به سمت در اتاق ارسلان دراز كرد و گفت:بفرمایید!
یاد خانم مطیعی افتادم دیگر از ان نگاه ها و عشوه ها خبری نبود! لبخندی زدم و وارد اتاق ارسلان شدم!
ارسلان از جایش بلند شد و با لبخند همیشگی اش سر تا پای من را ور انداز كرد و گفت:به به سلام! صوفیا خانم!
بعد به صندلی اشاره كرد و نشست من هم نشستم .
گفت:اومدی دوباره سر كار؟
پوزخندی زدم و گفتم:یعنی به نظرت من دوباره برمیگردم اینجا؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:پس دلت واسه من تنگ شده بود؟
سرم را تكان دادم و با انزجار گفتم:چی با خودت فكر كردی؟
ابروهایش را
بالا بد و گفت:پس چی؟
نفس عمیقی كشیدم وگفتم:یه چیزی ازت میخوام!
نیشش باز شد گفت:چی؟
میدانستم به این راحتی قبول نمیكند ولی گفتم:میخوام درباره منو فربد چیزی به سارا نگی!اومدم ازت خواهش كنم!
دست هایش را روی میز غلاب كرد و زیر چانه اش گذاشت و موزیانه خندید!
با حرص به زمین خیره شدم. گفت:انتظار داری خشك و خالی قبول كنم؟
اب دهانم را قورت دادم مطمئن بودم چنین حرفی میزند با این كه عصبی شده بودم ولی سعی كردم كنترل خودم را حفظ كنم. گفتم:خب پس چی؟
كمی فكر كرد و گفت:جمعه با بچه های فامیل داریم میریم شمال!
با تعجب گفتم:انتظار كه نداری باهات
بیام؟
به من خیره شد و گفت:چرا كه نه؟
از لحنش چندنشم میشد!سنگینی نگاهش برایم غیر قابل تحمل بود.گفتم:نمیتونم سارا رو تنها بذارم!
سرش را كج كرد و گفت:خب با هم بیاین! دخترای دیگه فامیلم هستن تنها كه نمیخوام ببرمتون!
به تندی نفسم را بیرون دادم .و گفتم:عمرا با تو بیام مسافرت!
میخواستم
از اتاقش بیرون بروم ولی فكر سارا مانعم میشد.سرم را پایین گرفته بودم و
حرفی نمیزدم. زیر چشمی نگاهی به من كرد و گفت:میتونستم بیشتر از اینا ازت
بخوتم!
میدانستم بهانه ایی دستش داده ام تا مجبورم كند حرفهایش را قبول كنم ولی چاره دیگری نداشتم.
عاجزانه نگاهش
كردم و گفتم:باشه!
پیروزمندانه گفت:خوبه!خودم به بابات خبر میدم و میام دنبالتون.
با عصبانیت دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:قول دادی بهش نگی!
لبخندی زد و گفت:قول مردونه!
بدون این كه نگاهش كنم گفتم:من دیگه میرم!
وقتی داشتم از اتاق خارج میشدم گفت:خدافظ عزیزم میبینمت.
زیر لب گفتم:خفه شو!
و محكم در را به هم كوبیدم.
سوار
ماشین شدم! از این كه پیشنهادش را قبول كردم پشیمان شده بودم. نمیخواستم
كسی متوجه وضعیتی كه سارا دارد بشود اما اگر با ارسلان میرفتیم حتما كسانی
كه می امدند متوجه میشدند از طرفی مطمئن بودم اگر به
فربد بگویم حتما مخالفت میكند ولی از این كه سارا موضوع را بفهمد بیشتر
میترسیدم!
ساعت 5 بود . داشتیم با سارا درباره یكی از دوستانش صحبت
میكردیم هنوز درباره ارسلان چیزی به سارا نگفته بودم. صدای زنگ تلفن در
اتاق نشیمن پیچید! مهناز خانم داشت از اشپزخانه بیرون می امد كه از جایم
بلند شدم و گفتم جواب میدم!
به سمت تلفن رفتم و گوشی را برداشتم:الو؟
_:سلام صوفیا جان!
من:سلام ارمغان خانم خوبین؟
_:مرسی عزیزم تو چطوری؟
لحنش خیلی صمیمی بود . گفتم:كاری داشتین؟
_:اره عزیزم پدرت باهات كار داره ولی قبلش من میخواستم ازت تشكر كنم!
من:از چه
بابت؟
_:ارسلان واقعا پسر خوبیه انتخابت تكه عزیزم!
با تعجب گفتم:چی؟
_:خجالت نكش ارسلان همه چیزو بهمون گفت!گوشی رو میدم به پدرت!
قبل از كه بتوانم حرفی بزنم صدای پدرم در گوشم پیچید:سلام!
من:سلام بابا! ارمغان چی میگه؟
_:ارسلان زنگ زد اینجا موضوعو به ما گفت!
با تعجب گفتم:چه موضوعی؟
_:مگه نمیخواین با هم برین شمال؟
من:واسه این موضوع اینقد ارمغان ذوق كرده؟من به خاطر سارا بود كه قبول كردم دكتر گفت اون به ارامش نیاز داره1
_:كار خوبی كردی دخترم با این تصمیم سارا هم خوشحال میشه!
من:میدونم! امیدوارم بتونه بهش كمك كنه!
_:خوشحالی و شادی
معلومه كه رو روحیش اثر میذاره!خب بگم كه اجازه از من صادره به ارسلانم گفتم!
با ناراحتی گفتم:باشه!ممنون!
_:خواهش میكنم عزیزم! تا باشه از این مسائل! ارسلان گفت كه خواستی خودش بهم بگه البته اگرم خودت میگفتی من مخالفتی نمیكردم!
چقدر
پر رو بود معلوم نبود چه اراجیفی تحویل پدرم داده وقتی خودم به رفتن به
این مسافرت راغب نبودم چطور از ارسلان میخواستم كه به جای خودم از پدرم
اجازه بگیرد!
با حرص گفتم:باشه ممنون!راستی به ارمغان بگو من كسی رو انتخاب نكردم!
پدرم با خنده گفت:باشه باشه میگم دیگه از این حرفا نزنه!خب دیگه كاری نداری؟
من:نه
خدافظ!
_:خدا نگهدار دخترم!
گوشی را قطع كردم و نفس عمیقی كشیدم. سارا به سمتم برگشت و گفت:كی بود؟
من:بابا!ارسلان دعوتمون كرده چند روزی بریم شمال!
سارا دستهایش را به هم زد و گفت:چقد این پسر باحاله!
من:اره؟؟؟
سارا:نه! دكی رو بیشتر دوس دارم! این یكی مال توئه من حق ندارم بهش نزدیك شم!همو جور كه تو نباید به دكی نزدیك شی!
نگاهم را از او گرفتم.و گفتم:خب اینم از مسافرت!
سارا با ذوق گفت:اره! خیلی خوب شد...
********
زیپ
چمدان را كشیدم و ان را برداشتم . كلاه و شالم را مرتب كردم و از اتاق
بیرون امدم. ارسلان و سارا دم در ایستاده بودند .سارا داشت ریز
ریز میخندید با دیدن من جلوی دهانش را گرفت.
ارسلان نگاهی به من كرد و
گفت:خیلی طولش دادی ولی به خوشگل شدنت می ارزید!موهایم را بیشتر زیر كلاهم
كشیدم و بدون این كه نگاهش كنم گفتم:خب بریم دیگه!
ارسلان چمدانم را از دستم گرفت مهناز خودش را به در رساند و گفت:دارین میرین؟
به سمتش برگشتم و گفتم:بله دیگه داریم میریم!
من من را در اغوش گرفت و گفت:مراقب خودت و خواهرت باش!
من:چشم شمام مراقب خودتون باشید!
گونه ام را بوسید و گفت:مواظب باش زیاد طرف اب نرو هوا سرده امكان داره اونجا بارون بیاد لباس گرم با خودت بردی؟
من:بردم!نگران نباشید!
من
را
رها كرد و گفت به سلامت بعد به سمت سارا رفت و او را هم بغل كرد سارا هم
محكم او را در اغوش گرفت .مهناز او را بوسید و گفت:قربونت برم مراقب باش!
بعد رو به ارسلان كرد و گفت:دخترامو به تو سپردم اقا ارسلان!
پوزخند
زدم. ارسلان به سمت مهناز برگشت و گفت:مثه دوتا چشمام مراقبشونم!بعد رو به
ما كرد و گفت:بریم دیگه به بچه ها قول داده بودم تا قبل ناهار برسیم.
ارسلان داشت چمدان ها را در صندوق عقب میگذاشت خواستم صندلی عقب سوار شوم كه سارا مانعم شد و گفت:تو برو جلو!
با اخم گفتم:واسه چی؟خودت برو!
سارا صدایش را پایین اورد و گفت:اهه! برو میگم!
خودش در را
برایم باز كرد و مجبورم كرد تا بشینم!
و خودم هم عقب نشست. این طور كه معلوم بود همه طرف ارسلان بودند حتی سارا .
ارسلان سوار شد به من نگاهی كرد و به سارا لبخند زد و ماشین را روشن كرد .صورتم را به شیشه تكیه دادم. ارسلان صدای اهنگ را زیاد كرد.
چقدر این لحظه هایی که حواست نیست نفس گیره
همینجور پیش بری یه روز همه چی مون به باد میره
حواست نیست به رویایی که از هم داره می پاشه
بذار این زندگی یه روز شبیه زندگی باشه
یکم جاتو عوض کن که شاید بهتر منو دیدی
خودتو جای من فرض کن شاید حالمو فهمیدی
بذار محدود بشم با تو به چیزایی که دوست
دارم
من از هرچیزی غیر از تو به حد مرگ بیزارم
بذرا این زندگی با تو از این حال و هوا دور شه
دلم خوش باشه که زنده ام،دلم یه ذره مغرور شه
شبا از فرط تنهایی به دلتنگی گرفتارم
روزام غرق تشویشم،عجب روز وشبی دارم
یکم جاتو عوض کن که شاید بهتر منو دیدی
خودتو جای من فرض کن شاید حالمو فهمیدی
دارم از زندگی می گم، نه یه سال و نه یه هفته
می ترسم روزی برگردی که هستی مون به باد رفته
نفس عمیقی كشیدم و گفتم:میشه كمش كنی؟
ارسلان شانه هایش را بالا انداخت و صدای اهنگ را قطع كرد سارا به شانه ام كوبید و گفت:بی احساس داریم گوش میدیم خب!
به
سمتش برگشتم و گفتم:سرم درد گرفت خب!
سارا زبانش را در اورد و گفت:از بس بس اعصابی!
ارسلان:تایید میكنم!
سارا چشمكی زد و گفت:ایول! چشم غره ای به ارسلان رفتم و گوشهایم را گرفتم و گفتم:حالا هر چی میخواین گوش كنین
سارا از پشت دستهایم را گرفت و از روی گوشم پایین اورد و گفت:باشه بابا اهنگ نمیذاریم!
سرم را به صندلی تكیه دادم!و گفتم:خیلیم ممنون!
ارسلان نیم نگاهی به من كرد و گفت:خب حالا اهنگ گوش ندیم چی كار كنیم؟
شانه هایم را بالا انداختم!
سارا سرش را از بین دوتا صندلی جلو اورد و گفت:یه چیزی بخر بخوریم!
ارسلان با خنده گفت:بذار از شهر بریم
بیرون!
سارا اخمی كرد و گفت:گشمنه خب!
ارسلان به جلوی پای من اشاره كرد و گفت:فكر كنم اونجا یه چیزی باشه !
جلوی
پایم را نگاه كردم سبدی كه انجا بود را برداشتم و روی پایم گذاشتم و درش
را باز كردم. جالب بود فكر نمیكردم پسر ها هم با خودشان برای مسافرت میوه و
خوراكی بردارند! داخل ان را نگاه كردم و گفتم:اینجا پرتقال هست!سیب هست!
نون و پنیر هست!دیگهه......
ارسلان :پسته و گردو هم هست!
به او نگاه كردم و ابرویم را بالا برم و گفتم:خودت اینا رو گذاشتی یا مامانت!
لبخندی زد و گفت:مامانم كه بیچاره 24 ساعت دستش به بابام بنده!
من:تو چی؟
ارسلان:من
چی؟
من:واسه بابات كاری كردی؟
انگار ا حرفم ناراحت شد . گفت:هر كاری تونستم كردم ول نمیتونم همش پیشش باشم!
سارا برای این كه جو را برگرداند گفت:من پسته میخورم!
پسته ها را بیرون اوردم و به دستش دادم.
ارسلان اهی كشید و بی صدا به رانندگی ادامه داد.
ساعت
2 بود كه رسیدیم! ارسلان رو به روی یك ویلا با در زرد رنگ نگه داشت چند با
بوق زد بالاخره در باز شد. منظره ی دریا اولین چیزی بود كه به چشمم
خورد.نگاهی به اطراف كردم . ارسلان وارد ویلا شد. چند دختر و پسر جوان از
در ویلا بیرون امدند.
یكی از پسر ها جلو امد ارسلان پیدا شد و رو به ما گفت:بفرمایید!
همران با سارا از ماشین پیاده شدیم ارسلان با ان پسر دست داد. او گفت:كلی منتظر بودیم ناهار یخ كرد به خدا!
هوا سرد بود دستهایم را توی جیبم فرو كردم و خودم را جمع كردم.
ارسلان نگاهی به ساعتش كرد و گفت:شرمنده!
بعد به منو سارا اشاره كرد و گفت:صوفیا و سارا!
دختر اقای خجسته شوهر خالم!
پسر به ما نگاه كردنگاهش روی سارا ثابت ماند و گفت:خوشبختم!
سارا لبخندی زد و گفت:منم همین طور!
دست هایش را جمع كردو گفت:بفرمایید داخل! هوا امروز خیلی سرد شده!
ارسلان:بریم من بعد چمدونا رو میارم!
سارا به دنبال ارسلان به راه افتاد من هم پشت سر او.دلهره
عجیبی داشتم حس میكردم قرار است اتفاق بدی بیفتد!
همین كه وارد شدیم
دختری با دوربین راهمان را سد كرد! از این كار متنفر بودم. اول از همه سمت
پسری همراهمان بود رفت و گفت:علی رفت با مهمونا اومد!
پسر دستی برایش تكان داد و گفت:بله! ببین چه مهمونای گلی هم اوردم!
بعد دوربین را سمت ارسلان گرفت دستم را دور بازوی سارا حلقه كردم . دختر با ذوق گفت:اینم خوشتیپ فامیل! خوبی اقا ارسلان؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:نكن دیوونه اینو ببر كنار!
دختر با سماجت دوربین را جلوی ارسلان نگه داشت و گفت:حالا خودتو نگیر دوربعد دوربین را به سمت منو سارا گرفت! اخم كردم
گفت:این دوتا خانوم خوشگلم مهمونای ویژمونن!معرفی نمیكنین؟
سارا با خنده گفت:من سارام.
دخترش رو به من كرد و گفت:و شما؟
با بی حوصلگی گفتم؟:صوفیا!
دوربین را بست و دستش را به سمت من دراز كرد و گفت:من فربیام!
با او دست دادم و گفتم:خوشبختم!
سارا هم با او دست داد و گفت:خیلیل كارت قشنگه خوشم اومد!
به
كاناپه روبه رویم نگاه كردم روی میز كباب و جوجه گذاشته بودند 3 تا دختر
و3تا پسر دیگر هم انجا نشسته بودند و مارا نگاه میكردند. ارسلان جلو رفت و
گفت:سلام!بچه ها معرفی میكنم به من اشاره كرد و گفت:صوفیا خانم!
و بعد دستش را به سمت سارا برد و
گفت:ایشونم سارا خواهرشون!
فریبا دستش را روی شانه من گذاشت و گفت:صوفیا جون انگار خیلی غریبی میكنی! ما همه هم سنیم كم كم اشنا میشی!
راست میگفت همه برایم غریب بودند اصلا دوست نداشتم در چنین موقعیت های قرار بگیرم.
دستم را گرفت و گفت بیا بشین پیش خودم!
برای منو سارا جا باز كردند . هنوز با حالت گنگی به بقیه نگاه میكردم سارا خیلی زود با همه گرم گرفت.
فریبا لقمه ایی را جلویم گرفت وگفت:بفرماید!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون!
علی نگاهی به من كرد و گفت:ارسلان؟
ارسلان به سمت او برگشت. علی به من اشاره كرد و گفت:صوفیا خانم مثه این كه حالش خوب
نیس!
ارسلان به من نگاه كرد.سرم را به علامت منفی تكان دادم!
فریبا رو به علی كرد و با اخم گفت تو فكر زنت نیستی اونوقت میگی صوفیا حالش خوب نیس؟
علی سرش را خم كرد و گفت:شما سرور مایید!
سارا به ارنج به بازوی فریبا زد و گفت:شوهرته؟
فریبا :اره!بهش نمیاد!
سارا با ذوق گفت:به هیچكدومتون نمیاد!
فریبا:ببینم نكنه فكر كردی مسافرت مجردیه!
سارا ابرویش را بالا انداخت و گفت:نیست؟
ارسلان:سارااا اخه من شماها رو میارم همچین جایی؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت!
فربیا به دختر بلوند و پسری كه كنارش نشسته بود اشاره كرد و گفت:اون سحره اونم امیر
نامزدشه! یعنی دوران عقدشونه!دختر با خجالت زیر چشمی به نامزدش نگاه كرد.
بعد
به دوتا پسری كه روی زمین نشسته بودند اشاره كرد و گفت:اون شاهینه اونم
نازنین!و به دختر نسبتا درشتی كه كنار ارسلان نشسته بود اشاره كرد.
نازنین برایم دست تكان دادو گفت:همسر شاهین!
بعد
به پسری كه كنارش نشسته بود اشاره كرد و گفت:اینم ایمان! اوشون هم كه
نشسته كنارش طناز ایشالا قراره هفته دیگه عروسی و عقدشونو یه جا بگیرن!
سارا با ناراحتی گفت:اینجوری كه ما میشیم مجردای گروه!
شاهین رو به ارسلان كرد و گفت:والا ما مجردم زیاد داریم تو فامیل نمیخواستیم كسی رو بیاریم
ولی ارسلان حسابش جداس!
ارسلان خندید و چشمكی زد كه از چشمم دور نماند
حالا بیشتر از قبل احساس غریبی میكردم.سارا لیوان نوشابه را برداشت و
گفت:البته از یه نظرم خوبه ها!دیگه كسی بهمون نظر نداره! بعد به من نگاه
كرد و گفت:البته به من!
همه خندیدند .منظور سارا این بود كه منو ارسلان
با همیم! اعصابم خورد شده بود. لبخندی زدم از جایم بلند شدم و گفتم:من دیگه
نمیخورم ممنون!
همین طور كه به سمت در میرفتم صدایشان را شنیدم كه از
رفتارم گله میكردند از ویلا بیرون امدم و روی صندلی نشستم!هوا سرد بود
دستهایم را مشت كردم و ریز شالم بردم . كاش فربد اینجا بود.
گوشی ام را از جیبم بیرون اوردم و برایش اس ام اس دادم ولی جوابم را نداد
به احتمال زیاد مریض داشت!
چشمهایم را بستم صدای دریا هم اعصابم را به هم میریخت !
كم
كم داشت خوابم میبرد كه صدای ظریف فریبا باعث شد چشمهایم را باز كنم از
فاصله یك متری من ایستاده بود و داشت فیلم میگرفت! لبخندی زد و گفت:این
صوفیا خانومه كه چشماشو باز كرد.
دستم را جلوی صورتم گرفتم و گفتم:من خستم میشه فیلم نگیری؟
فریبا دستم را گرفت و پایین اورد و گفت:اره جون خودت!خسته ایی یا ناراحت؟
من:خسته!
فریبا:بابا لوس نشو!میدونم غریبه ایی ولی خواهرتو نیگا كن!نكنه واسه این كه
خوشگل فامیل ما نامزدته اینقد خودتو میگیری؟
با تعجب گفتم:چی؟
فریبا چشمكی زد و گفت:با این كه همه چی زود پیش رفته ولی ما خبر داریم تو و ارسلان نامزدید!
سرم را تكان دادم و گفتم:نه داری....
صدای ارسلان را از پشت سرم شنیدم:اذیتش نكن!
با عصبانیت به سمتش برگشتم فریبا دوربین را به سمت ارسلان گرفت و گفت:به به صاحبش اومد!
ارسلان
دوربین را از دست او قاپید و خاموشش كرد.رویم را از انها برگرداندم و با
عصبانیت نفسم را بیرون دادم. فریبا شاكی شد و گفت:چرا فیلمو خراب میكنی؟
ارسلان:یه دقیقه اینو بذار كنار چی میشه؟
فریبا:بدش
من!
ارسلان:نوچ!
گفتم:وای!
فریبا:بده من اینو برو به خانومت برس معلوم نیس چی بهش گفتی اینقد عصبیه!
ارسلان :بگیر اینو برو تو كسی نیاد تا حال صوفی كه خوب شد با هم بیایم!
فریبا:چشم قربان!امری باشه؟!
ارسلان:برو!
دست به سینه نشسته بودم فریبا رفت. ارسلان سرش را جلو اورد و گفت:چته؟
اخم كردم جوابش را ندادم!
كنار صندلی ام دو زانو روی زمین نشست و گفت:اگه میخواستم اینجوری بیای مسافرت راهای دیگم بلد بودم!
با حرص گفتم:اگه میدونستم بدون اطلاع خودم نامزدت شدم عمرا می اومدم اینجا!
ارسلان:خوب بلدی قایمكی به عشق خواهرت اس بدی!بعد بلد نیستی
یه ذره این قیافه درهمتو درست كنی؟
عشق خواهرت؟من و فربد همدیگر را دوست داشتیم چطور میتوانست چنین حرفی بزند؟!
با حرص به چشمانش خیره شدم و گفت:اون عشق منه !
ارسلان پوزخندی زد و گفت:گوشیتو بده به من؟!
دستم را روی جیبم گذاشتم و گفتم:كه چی بشه؟
ارسلان:اگه میخوای سارا بفهمه بذار پیش خودت بمونه و اگر نه تا وقتی اینجایی باید این گوشی دست من باشه!
من:داری از چیزی كه ازت خواستم سو استفاده میكنی؟!
ارسلان:حالا كه من رازتو میدونم و هر كاری هم بخوام میكنم! میدیش یا نه!
بغض گلویم را گرفته بود گفتم:نه!
ارسلان با اخم گفت:بعدا ازم گله
نكنی!
اشك در چشمهایم جمع شده بود گوشی را در اوردم و جلویش گرفتم و گفتم:این اخریشه!
ارسلان گوشی را از من گرفت و در جیبش گذاشت و گفت:تا وقتی اینجایی نامزد منی! واسه من این اخریشه یادت باشه!
بغضم را فرو دادم و با چشمهای پر از اشكم به او خیره شدم و گفتم:ازت متنفرم!
پوزخندی زد و گفت:ولی فعلا كاری از دستت ساخته نیس! حداقل واسه یه هفته!
دستم را گرفت و گفت:خب عزیزم اشكاتو پاك كن تا بریم تو بقیه منتظرن!
دستم را از دستش بیرون كشیدم و دنبالش به راه افتادم
ارسلان با لبخند وارد شد و گفت:اینم صوفیا خانم! دیگه كسی گله نكنه ها!
همه برایم دست
زدند! لبخند تصنعی زدم و گفتم:ببخشید اگه ناراحتتون كردم! سرم درد میگرد!
نازنین چشمكی زد و گفت:اشكالی نداره عزیزم پیش میاد دیگه!
سارا نشسته بود و با طناز حرف میزد گفت:این خواهر من یه كم اعصابش خورده ولی خیلی ماهه!
ارسلان دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:راست میگه!
به بهانه نامزدی حالا هر كاری دلش میخواست میكرد من هم جلوی بقیه نمیتوانستم كاری كنم.
لبخندی به من زد و گفت:با سارا و یكی از بچه ها برین بالا اتاقتونو انتخاب كنین تا من وسایلتونو بیارم!
فریبا جلو امد و گفت:من نشونتون میدم!
سارا از جایش بلند شد. همراه با فریبا به طبقه ی دوم
رفتیم!
حدود 8 تا اتاق طبقه ی بالا بود كه چهارتا را بقیه گرفته بودند .
فریبا اتاقهای خالی را نشانمان داد دوتا با تخت دونفره و دو تا هم یك
نفره!
بعد از اخرین اتاق سارا گفت:میشه من اتاق تكی داشته باشم؟
من با تردید گفتم:مطمئنی؟
سارا سرش را به علامت مثبت تكان داد و گفت:اینجوری راحت ترم!اگه حالم بد شد كه مشخصه!
بعد رو به فریبا كرد و گفت:یادت نره اگه چیز مشكوكی دیدی فیلم بگیریا!
فریبا سرش را تكان داد و گفت:باشه!
گفتم:بهشون گفتی؟
سارا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:یه هفته كم نیست نمیگفتم بالاخره خودشون كه میدیدن!
من:اوهوم!
به فریبا
نگاه كردم لبخندی زد و گفت:خب تو چی؟با ارسلان تو یه اتاق؟
من:نه نه!اتاق جدا!
فریبا لبخندی زد و گفت:از ارسلان بعیده دیگه نامزدش بره تو یه اتاق جدا!
با تعجب گفتم:چطور؟
فریبا كمی فكر كرد و گفت:هیچی همین جوری! مطمئن بودم حتما چیزی از ارسلان دیده بود كه این حرف را میزد!
برای این كه موضوعذ را كش ندهم به سارا گفت:كدوم اتاقو میخوای؟
سارا:همون دو نفره رو به دریاهه!
فریبا:باشه!
گفتم:منم همین اتاق واسم خوبه!
فریبا:خوبه!
سارا از اتاق بیرون امد و گفت:ماشالا به این زور!
سرم را از اتاق بیرون اوردم ارسلان ساك سارا را بغل گرفته بود و چمدان
من را با دست گرفته بود و كوله پشتی هم روی دوشش بود به سمت ما امد و انها را زمین گذاشت و گفت:انتخاب كردین؟
سارا ساكش را به دست گرفت و گفت:اتاق من اون طرف راهروئه!
ارسلان رو به فریبا كرد و گفت:اتاق ما كجاس؟
فریبا به من اشاره كرد و گفت:صوفی گفت اتاق جدا میخواین!
ارسلان نگاهی به من كرد و با شیطنت گفت:نه!!نیس اولین باره كه با هم مسافرت میایم صوفی اخلاق منو نمیدونه!
فریبا با خنده گفت:گفتم از تو بعیده!
ارسلان:دیگه این چیزا خصوصیه بدو برو پیش شوهرت دختر بد!
فریبا اخمی كرد و گفت:اتاق رو به رویی دو نفرس!
بعد از به سمت راه رو رفت! سارا به من
چشمكی زد و ساكش را برداشتو رفت!
احساس تنهایی شدیدی میكردم. نمیتوانستم با ارسلان در یك اتاق بمانم حتی یك درصد هم به او اعتماد نداشتم!
سرم را پایین انداختم و گفتم:چمدونمو بده برم تو اتاقم!
ارسلان در اتاق رو به رویی را باز كرد و چمدانم را به داخل اتاق هول داد و گفت:اگه میخوای بیا از این اتاق ببرش!
با حرص نگاهش كردم و گفتم:اصلا نمیخوامش!
به داخل اتاق رفتم و در را بستم نمیدانستم باید چه كاری انجام بدهم هیچكس من را درك نمیكرد خودم هم نمیتوانتستم حرفی بزنم!
به سمت تخت رفتم ارسلان در اتاق را باز كرد و گفت:این اتاقو بیشتر دوست
داری!
نگاهش كردم!
لبخندی زد و گفت:اگه اینجا راحت تری بگو من مشكلی ندارم!
با تردید سرم را به علامت مثبت تكان دادم!
وارد اتاق شد و گفت:باشه ولی یه ذره مشكله چون ما دو نفریم و این اتاق تختش یه نفرس!
من:نكنه فكر كردی من با تو تو یه اتاق میمونم؟
ارسلان چشمكی زد و گفت:نكنه فكر كردی من نامزدمو تنها میذارم!
پوزخندی زدم و گفتم:مثه این كه باورت شده راستی راستی نامزدتم؟
ارسلان :خیلی وقته هستی!
با حرص گفتم:خفه شو!
ارسلان دوباره لبخند كجی تحویلم داد دیگر فهمیدم بودم وقتی اینطور میخندد فكر خوبی در سرش نیست!گفت:من میرم تو اون اتاق ولی من
شبا راه میرم ممكنه تو خواب برم و همه چیزو واسه سارا تعریف كنم!
من:ببینم میخوای منو شكنجه بدی؟
ارسلان:نه فقط میخوام یه سفر خوب داشته باشم!
از اتاق بیرون رفت و گفت:بیا تو اتاق چمدونتو جا گیر كن تا من میام وسایلمو مرتب كنم!
حرصم میگرفت از این كه هر چیزی میگفت باید اطاعت میكردم.از جایم بلند شدم و دستم را مشت كردم و به سمت اتاق رفتم
چمدانم
را گوشه ی اتاق گذاشتم و ان را باز كردم. یك تونیك بنفش و شال یاسی رنگی
را از ان بیرون اوردم و از جایم بلند شدم. نگاهی به اطراف اتاق كردم
خوشبختانه بزرگ بود ولی با این حال هم اتاق شدن با یك پسر ان هم
ارسلان برایم قابل هضم نبود باید حتما برای خواب فكری میكردم!
به سمت در رفتم ارسلان كه داشت وسایلش را بیرون میریخت رو به من كرد و گفت:كجا میری؟
لباسهایم را بلا گرفتم و گفتم:میرم اینا رو بپوشم از اون گذشته انتظار نداری كه تمام روزو اینجا بمونم؟!
ارسلان:باشه برو !پایین میبینمت!
بقیه در ادامه مطلب