سعلام
اومدم بایه خاطره ی خنده دار از دیروز که کلاس بودم پ.ن:حال نداشتم بنویسم
منکه پوکیده بودم از خنده بقیه هم درحال گاز زدن بودن حالا باشه میگم
ولی فک نکنم اندازه ی ماها بخندین چون اونجا نبودین که قیافه استادو... باشه باشه
خب:
ما نشسته بودیم و استاد داشت از یکی از بچه ها میپرسید اونم باداشت جواب میداد که یهو از در کلاس یه زنبور اومد
رنگ استاد پرید
پ.ن:مرد هستن ایشون
همون لظحه اومد سمت من زنبوره ...من گفتم بیاد نزدیک تر بلند میشم که الکی آبروم نره
بعد ناگهانی زنبوره تصمیمش عوض شد و برگشت سمت استاد و رفت بالا سرش
اینم ترسید اومد پایین و همینجوری به بالاش نیگا میکرد که این بره
زنبوره: من: استاد:
بعدش زنبوره که ناامیده شده بود اومد سمت ما استاد هم در رفتش بیرون!
بعد سریع بایه پشه کش اومد
منم ک فهمیده بودم این میترسه فقط به این نگاه میکردم که سوتی بگیرم
زنبوره رفت سمت گوشه ی دیوار همه بچه های اونور پاشدن
اینم که میخاست بزندش هی به خودش با یه صدای لرزانی میگف:نترس نـــــترس
وقتی که زدش حالا پیداش نمیکرد بعد که از پیداکردنش ناامید شد روبه ما گف:بچه ها کشتمش ولی احتمالا افتاده پشت صندلی ها
که همون لحظه که بچه ها رفتن سر جاشون بشینن زنبوره پیداش شد
واااااااااااااااااااییییی چه صحنه ای بوداااااااا
استاده با دخترا باهم در رفتن .....وای ینی عالـــــــــــــــــــــــــــــی بودا بعدش یه بار دیگه زد روش ایندفه مرد بعدم اومد بردشو وقتی برگش رفت پشت میزش
با یه حالت بامزه ای با دستمال کاغذی عرقشو از رو پیشونیش پاک کرد
تمومیدددددد
طبقه بندی:
نوشته های من،