مرتبط با :
تو ای پارسگرد ، ای همه
ریشه ام
شب و روز در فکر و اندیشه ام
ز تو ، جان من پر ز آتش بود
چه
آتش؟ که سوزان و سرکش بود
تویی پرشکوه و تویی دلپذیر تویی جاودانه به فرهنگ و
ویر
تویی
دیدگاه همه مردمان
که
مانی سرافراز تا جاودان تو زیباتری زآنچه من خواستم جهان را به نامت بیاراستم
نخستین
چو خورشید گیتی فروز
برآید
که شب را رساند به روز
کند آفرین بر تو و مهر تو گشوده کند چهر بر چهر تو
پس از
گردش نیمروزی خویش
بر آهنگ رفتن نهد پای پیش
نگاهش، به سوی تو بردوخته است رخش ز آتش مهر تو سوخته است
جهانی
پر از پاکی دیر پای
به
خاکت نهفته به پاکیزه رای *** جهاندار کورش، ابا زیب و فر درین خاك خفته به چندین هنر
خداوند
داد و خداوند مهر
خداوند
کیهان و گردان سپهر
ابا
زایش کوروش نامدار سپاسی نهادست بر روزگار
چو
نامش درخشیدن آغاز کرد
زمانه
به دل، نغمه ای، ساز کرد
جهان، زو به هنجار آمد نخست به داد و خرد روی گیتی بشست
هنر شد شکوفا، ز آیین او
زمین
پر ز آرامش و، رنگ و بو
ره بخردان بود و، هم رهگشای به هر کشوری، نیک بگذارد پای
درفشی
ز شاهین، برافراشته
که بر
اوج، مهری فزون داشته
چنان چون به رزم و به بزم و شکار به مردی و نیکی، به هر روزگار
ندیدست
کس نیز، همتای او
بدان
چهره و، برز و بالای او
همه دل به مهرش همی داشتند درفشش به هر مرز ، برافراشتند
شبان
خدا بود و، شاه زمین
ز ما
بر روانش، هزار آفرین *** غروبست و، خورشید در رهگذر فرو می رود در جهانی دگر
نگاهش
بود سوی آرامگاه
کجا
خفته در آن، جهاندار شاه
به آرامگاه تراز و گران تو پاینده مانی همی جاودان
مبیناد
چشم بدی، روی تو
نیازد
کسی دست بد، سوی تو
شکوهت ز اندیشه، برتر بود که خاکت ز بهر من، افسر بود
چه
زیبا بود رنگ هر سنگ تو دل افروزی و، فرّ و، اورنگ تو
ندارم توان تا ستایش کنم بدین جای فرخ، نیایش کنم
غروبست
و، من پرنیاز آمدم
بدین
خاک خسرو، فراز آمدم
در این پارسگرد و در این
مهد پاک
بریزم همی اشک بر روی خاک
بِکَش کرده، دستایستاده، نوان غمین
و، دل افسرده و، ناتوان
تو ای دادگر شاه پوزش پذیر به بینادلی دست ما را بگیر
همه
تار و پودم پر از مهر توست
جهان
را نیازی بدان چهر توست
تویی فرّه فرّ شاهنشهان که پاکیزه جانی و روشن روان
تویی آن نماینده پاک رای
که
آوردت از بهر نیکی خدای
به درگاه تو با دلی پر امید رسیدستم ایدون به کردار شید
همی
خواهم از تو یکی داوری
که
فرّت به ایران زمین گستری
تو ای کورش ، ای
نیک آموزگار
پیام آور پاک پروردگار
ستایش
کنم خاک پای تو را
نشستنگه
جان فزای تو را
هم آرامگاهت که اندر جهان بر او سوده سر، خسروان و مهان
کنون بینم ایدر: غروبست نیز
ز شب، روز گشته چنین در گریز
چه افتاد کاین سان به ما رخ نمود مگر بودنی بود و، این نیز بود
دریغا
از آن تخت و گاه مهی
دریغا از آن روزگار بهی
دریغا ز جوش زمین نبرد سر دشمنان، پست، در زیر گرد
دریغا از آن مهربانی شاه
که با
مهر بودش به دشمن نگاه
برچسب ها :
شعر-برچسب ها :
مهین بانو-برچسب ها :
وصف-برچسب ها :
كوروش-برچسب ها :
پاسارگاد-
ادامه مطلب
|