دوباره...چشمکــــ**ستاره...

★¸.•¨`*•.¸★شادمانی همه جا پشت دراست/درگشودن هنـــر است...!!★¸.•¨`*•.¸★

بخون و...خواستی بخند!

نمی دونم دیروز بود پریروز بود ؛ افطاری جاتون خالی الویه داشتیم
منم رفتم کمک مامان مرغارو ریش ریش کنم
بعد که تموم شد مامانم استخونارو داد به من که منتقلشون کنم درون سطل زباله
مام رفتیم منتقل کردیم و بعدشم پریدیم تو نت
عاغا جونم براتون بگه...
چند دقیقه ای از پریدن ما توی نت نگذشته بود که...

مامان: مهدیه بیا اینجا(آشپزخونه)
من:اومدم.

عاغا رفتیم اونجا دیدیم مادروخواهر به من و سطل زباله نگاه می کنن و می خندن

می دونین چی کار کردم؟
استخونا رو جای این که بریزم تو سطل ریخته بودم رو در سطل
خب من چی کار کنم که رنگ پلاستیک زباله و در سطل زباله هر دو مشکین!






پ.ن1:دیروز با فائزه رفتیم رنگ روغن ..... خیلی خوشحالم.
پ.ن2:دیروز صبح رفتم مدرسه( 8 تا11) ... بعدازظهر رفتم کلاس زبان(4تا5و نیم) ... از اونجام رفتم رنگ روغن (5ونیم تا 7ونیم) دیگه زبونم در اومده بود


دعانوشت: خدا هیشکیو تو ماه رمضون به این روز نندازه

+ نوشته شده در پنجشنبه 27 تیر 1392 ساعت 12:24 ب.ظ توسط مه *|  چشمک ها()