ما همچنان ایستاده ایم....
ی زمونی توی قصه های شهر
آدمای با صفا کم نبودن
بااین که درد و غمو می فهمیدن
اهل سرزمین ماتم نبودن
اون روزا بازی بچه هاس شهر
با تفنگ ژ3 و آر پیجی بود
هر کی می رفت و می شد همبازیشون
اسم مستعار اون بسیجی بود
اون روزا سفرها آسمونی بود
آسمون وسعتشو نشون می داد
هر کی می خواست بره به آسمون
بایستی جای بلیط اون جون می داد
یادمه که اون روزا تو کوچمون
ی نوشته همیشه نشونه بود
اسم یک مرد بزرگ و آفتابی
رو دیوار خونه های کوچه بود
اون روزا ورد زبون مردمون
اسم یک آدم آسمونی بود
اسم بابای یتیمای محل
اگه گفتین گه چی بود؟خمینی بود
یاد اون روزا به خیر تو کوچه ها
دیوارا مثل بوم نقاشی بود
رنگ قرمز توی اون نقاشیا
خون سرخ بابا و داداشی بود
هی حالا منو ی دنیا خاطره
موندیمو با همدیگه خو می کنیم
رفتار آدمای این زمونو
با ی انگشت اشاره هو می کنیم
کاشکی آدما به مثل اون روزا
با صفا و مهربونی جور بشن
اونایی که این نبود آرزوشون
الهی به حق زهرا کور بشن
کاشکی ارباب تموم آدما
بیاد و دنیا رو زیر و رو کنه
همه گرد و خاکای این دنیا رو
با دست مبارکش جارو کنه
.ملیحه رجائی.
پ.ن1:جشن بزرگ ملیمون مبارک!
پ.ن2:به قول تلویزیون ... وعده ی ما فردا!!
پ.ن3: مــــــــــــــــــــــــرگ بر آمریکا
پ.ن4: مــــــــــــــــــــرگ بر اسرائیل