نیستم این روزها، آنقدر نیستم که حتی جای خالی خودم را هم حس میکنم.
میان حرف هایت می نوشتی :
زندگی زیباست و من هم زندگی را در تو میدیدم
برو استاد خوبی ها ب من درس وفا دادی
و من هم خوب فهمیدم وفا یعنی خداحافظ
دوستان یه مدت نیستم
نمیدونم چند وقت ......فقط همینو میدونم آرامشم که برگرده حتما دوباره منم برمیگردم به جمع شما
لطفا برا این دل نا آرامم دعا کنید
مخصوصا شما داداش سید⚘⚘⚘
“هفت قانون منطقی”
۱. با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند
۲. آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد
۳. گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی فرصت دهید
۴. کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید
۵. زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است
۶. زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم
۷. لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید…
قلبت را آرام کن...
یک وقتهایی بنشین و خلوت کن با تمام سکوت هایت…
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و به خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنار پنجره ای چوبی و تنها…
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
و بدان که تو" بهترینى"
کاش میدانستی
این دل نوشته را آقای مجید فکری روزنامه نگار روزنامه خراسان از مشهد مقدس گفته است .مجید با اینکه اهل خراسان است اما با ذکاوتی خاص و احساسی زیبا توانسته است درد رنج کاشت، داشت و برداشت برنج و رنج هایی که زنان شالی کار بجان می خرند را بخوبی به تصویر بکشد.
کلاه حصیری ات را بالا تر می دهی، با دست های گِل آلودت عرق پیشانی ات را پاک می کنی و خطی از گل جایش می نشانی. با لبخند می گویی:"دست های تو این کاره نیست. برای نوشتن خوب است.حالا که دیدی، هنوز که عرق بدنت و گِل دست و پایت خشک نشده برو و قصّه ات را بنویس".
می نویسم تا بگویم، از رنج هایت بی خبر نیستم. از کفش های زنانه ات که هربار قدم هایت را تا دل آب و گل بدرقه می کند و کنار مزرعه می ماند. از روزهایی که می روی تا با آب و زمین و باد و آفتاب یکی شوی و حاصل این کیمیا گری ات با رنج، "برنج" شود در بشقاب های ما.
زن مهربان روستا، من می شناسمت. آن گاه که چادرت را محکم به کمر می بندی و مؤمنانه به دشت رنج و زحمت، پا می گذاری. می روی و قامتت را می شکنی و نمازهایت را در آب می خوانی و حرف ها می زنی با دانه هایی که قرار است زمین خالی را سبزه زار کنند. بانوی شالیزارهای شمال، از رنج ها و مهربانی هایت باخبرم. از دستانت که در جوانی پیر شده اند و از رؤیاهایت که سال هاست چشم به آمدن تابستان دوخته اند. من، تو را می شناسم و از زمزمه های شیرینت با لاک پشت ها،مورچه ها و قورباغه ها باخبرم. از ایمانی که هر روز با خود به دشت ها سرازیر می کنی.
من لبخند هر باره ات را به آواز قورباغه ها و جیرجیرک ها دیده ام. دیده ام که چگونه در گوش زمین، لالایی می خوانی و می کاری. من هر بار نوازش هایت را روی سر ساقه های ترد شالی دیده ام و می دانم که بانوی آرام شالیزارهای سبز شمالی. حتی وقتی پابرهنه از مرزهای شالیزار می گذری تا کمی آب بنوشی و بنشینی، پینه های سرخ و متورم دستانت را دیده ام. من این دستان خسته و گل آلود را خوب می شناسم که چگونه زمینی سیاه و متروک را به تابلوی نقاشی بدل می کنند که سبز سبز است، سبز تر از زندگی.
دیده ام که چگونه تا می شوی و با چشمانی تب دار، گل را می شکافی و ساقه های بلند باورت را در زمینی برهنه نشا می کنی و با دم و بازدم شالیزار، بوی ساقه های برنج می گیری و با آواز پرنده های آسمان درهم می آمیزی. بانوی شالی کار! من سال هاست که می دانم بسم ا… های توست که خوشه های سبز را، طلایی می کند و این همه عطر به مزرعه می پاشد. پس ببخش اگر گاهی نمی شود خوبی هایت را به اندازه خودت، خوب نوشت.
شاید باید جهان را رها کرد
و
فنجانی چای خورد
مبادا که خودمان را از یاد ببریم
بی گمان لایق ترین فرد در زندگیمان اول خودمان هستیم
من از آدمها دلگیر نمیشم
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم
اندکی پیشتر اَی ...
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!
زیر چشمی به خدا می نگریست !!
دلش انگار گریست .
یاد من باش ... که بس تنهایم !!
بغض آدم ترکید، ... گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ...
من به اندازه ی گلهای بهشت .... نه
به اندازه عرش ... نه ... نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من
دوستدارت هستم !!
خسته و سخت قدم بر می داشت ...
راهی ظلمت پر شور زمین ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم ... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !!!
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!