من نمیدانم او که بود،

برچسب ها: شهید سلیمانی، سردار دلها،
هیچ کدام مان نمیدانیم.
ما به هیچ وجه توانِ درکِ مقام والایش را نداریم...
اما من هر بار که به تصویر او نگاه میکنم،
احساس می کنم در چشمانش بارقه ای از نور است،
که از قلبش سرچشمه می گیرد،
قلبی که سراسر آکنده از نورِ خداست،
همان خدایی که او را در آغوش کشید...
برچسب ها: شهید سلیمانی، سردار دلها،
تاریخ : شنبه 4 مرداد 1399 | 04:07 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
ام فامیلشان تحریریان بود و اصالتا اصفهانی بودند ولی ساکن تهران.
شغل پدرش هم فروش لوازم التحریر در بازار بود.
او فرزند چهارم خانواده تحریریان بود و نور چشمی پدر.
همین که دبستان را تمام کرد به حجره پدرش رفت و مشغول کار شد؛
شبانه درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و ول کن هم نبود.
کلاس زبان میرفت و جوری شده بود که مثل بلبل انگلیسی حرف میزد.
از سربازی که آمد، زن گرفت و باز به حجره پدرش برگشت.
فامیلشان را از تحریریان به رفوگران تغییر دادند.
اولین درخشش او زمانی بود که یک محموله مداد از ژاپن به ایران رسید و او کولاک کرد! چون همسرش برای مدادها منگوله های رنگی میساخت و ایده میداد تا فروش بهتر شود و با این کار سودشان چند برابر شده بود!
این بود که علی اکبر به فکر تجارت افتاد. چون خانواده ای مذهبی بودند و به حقشان قانع بودند، پدرش محافظه کار بود و بلند پروازی علی اکبر را که میدید میگفت آخر تو، کار دست من میدهی!
علی اکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود. کم کم کارخانه علی اکبر رفوگران و برادران را تاسیس کرد و عکس برگردان و برچسب آیه های قرآن را چاپ زدند و دعای "وان یکاد" و طرح "فالله خیرحافظا و هو ارحم الرحمین" در ایران غوغا کرد.
از ماشین عروس تا ویترین مغازه ها جایی نبود که برچسب ها نباشد!
این شد که سرمایه ای دست و پا کرد.
کم کم به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد موفق نشد.
تا اینکه در یک روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازه شان آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن کرد و دید چه چیز خوبی است!
پدرش آمد و علی اکبر گفت آقای بهنام این قلم ها را آورده.
پدر نگاه کرد و نوشت و گفت علی اکبر اینها چطوری جوهر میخورند؟
گفتم اینها جوهر نمیخورد، "خودکار" است!
این کلمه "خودکار" را او اولین بار در ایران به کار برد و رویش ماند.
یک روز نماینده همان شرکت خودکار فرانسوی به نام آقای لوک به ایران آمده بود و توی بازار با علی اکبر میگشتند تا بازار را نشانش بدهد.
آقای لوک به علی اکبر گفت اگر نماینده این خودکار بودید چقدر میفروختید؟ علی اکبر گفت سالی ۲ میلیون خودکار!!! این عدد ۴ برابر فروش لوازم التحریر مغازه بود.
فردای آن روز تلگرافی از فرانسه رسید و او "نماینده فروش خودکار بیک" شد!!! قول ۲ میلیون فروش خودکار داده بود ولی ۵ میلیون خودکار فروخت!!
کم کم فکری به ذهنش رسید.
به پدرش گفت بیا برویم کارخانه خودکار بیک را خودمان راه بیندازیم!!
پدرش گفت: باز به کله ات زده یک کار دیگر بکنی؟
جواب داد ما اگر تولید کنیم هم به مملکت خودمان خدمت می کنیم و هم یک عده شاغل می شوند و نان می خورند و با این حرف ها پدرش قبول کرد.
حالا راضی کردن آقای بیک دردسر بود. آقای بیک گفت بشرطی اجازه میدهم که بتوانی خودکاری مثل این خودکار تولید کنی و یک نمونه داد.
رفوگران خودکار را تولید کرد و به فرانسه فرستاد!
خودکار آنقدر خوب بود که تلگراف از فرانسه رسید که شما سریعاً به پاریس بیا.
رفت.
مدیر بیک به او گفت من به تو اجازه ساخت میدهم، فقط یک شرط دارد.
به من بگو با چه موادی، این خودکار را تولید کردی؟!
اینطور شد که شروع کردند و موفق شدند به طوری که در سال دویست میلیون عدد خودکار فروخت و این عااالی بود.
با کمک پدرش یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو خریدند و کارخانه ای بنا کردند و ماشین آلات را از فرانسه به تهران آوردند.
تعداد پرسنل در آغاز کار ۹۶ نفر بود اما کم کم بیشتر و بیشتر شدد.
مداد سوسماری هم آن زمان رو به ورشکستگی بود.
کارخانه زیان ده مدادِ سوسماری را از فرمانفرمایان خریدند و در فروش مداد سوسماری هم رکورد زدند.
بعد در سال ۱۳۷۵ عطر بیک (عطر جوانی) را به خط تولیدشان اضافه کردند و باز رکورد زدند!
تا اینجا خیلی خوب بود
اما کمی بعد ماجرایی در سازمان تعزیرات حکومتی، پای برادران رفوگران را به زندان باز کرد تا در نهایت با پادرمیانی آقای ناطق نوری، نامه تظلم خواهی برادران کارآفرین را مورد پیگیری قرار داده بودند، قائله پس از دشواری فراوان ختم شد.
پس از آن ماجرا رفوگران هرگز آن آدم سابق نشد.
کم کم، کار کارخانه بیک خوابید!
خود رفوگران میگوید وداع تلخی با خودکار بیک و کارخانه ای که خودم سنگ بنایش را گذاشته بودم، داشتم
و الان، حس پدری را که فرزندش را از دست داده باشد، دارم.
آن روزها خودکار بیک حرف اول را در ایران می زد؛ اما حالا خودکارهای چینی جای یک تولید ملی را گرفته اند.
رفوگران این روزها با بیش از ۸۴ سال سن و با وجود بیماری در لواسان به دور از هیاهوی شهر، شعر می نویسد
شاید با همان #خودکاربیک
شغل پدرش هم فروش لوازم التحریر در بازار بود.
او فرزند چهارم خانواده تحریریان بود و نور چشمی پدر.
همین که دبستان را تمام کرد به حجره پدرش رفت و مشغول کار شد؛
شبانه درس میخواند و روزها کار میکرد. عاشق مکالمه به زبان انگلیسی بود و ول کن هم نبود.
کلاس زبان میرفت و جوری شده بود که مثل بلبل انگلیسی حرف میزد.
از سربازی که آمد، زن گرفت و باز به حجره پدرش برگشت.
فامیلشان را از تحریریان به رفوگران تغییر دادند.
اولین درخشش او زمانی بود که یک محموله مداد از ژاپن به ایران رسید و او کولاک کرد! چون همسرش برای مدادها منگوله های رنگی میساخت و ایده میداد تا فروش بهتر شود و با این کار سودشان چند برابر شده بود!
این بود که علی اکبر به فکر تجارت افتاد. چون خانواده ای مذهبی بودند و به حقشان قانع بودند، پدرش محافظه کار بود و بلند پروازی علی اکبر را که میدید میگفت آخر تو، کار دست من میدهی!
علی اکبر گوشش بدهکار این حرفها نبود. کم کم کارخانه علی اکبر رفوگران و برادران را تاسیس کرد و عکس برگردان و برچسب آیه های قرآن را چاپ زدند و دعای "وان یکاد" و طرح "فالله خیرحافظا و هو ارحم الرحمین" در ایران غوغا کرد.
از ماشین عروس تا ویترین مغازه ها جایی نبود که برچسب ها نباشد!
این شد که سرمایه ای دست و پا کرد.
کم کم به فکر تولید قلم خودنویس افتاد ولی هرچه تلاش کرد موفق نشد.
تا اینکه در یک روز تابستانی، آقایی به نام بهنام، به مغازه شان آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بود. علی اکبر شروع به نوشتن کرد و دید چه چیز خوبی است!
پدرش آمد و علی اکبر گفت آقای بهنام این قلم ها را آورده.
پدر نگاه کرد و نوشت و گفت علی اکبر اینها چطوری جوهر میخورند؟
گفتم اینها جوهر نمیخورد، "خودکار" است!
این کلمه "خودکار" را او اولین بار در ایران به کار برد و رویش ماند.
یک روز نماینده همان شرکت خودکار فرانسوی به نام آقای لوک به ایران آمده بود و توی بازار با علی اکبر میگشتند تا بازار را نشانش بدهد.
آقای لوک به علی اکبر گفت اگر نماینده این خودکار بودید چقدر میفروختید؟ علی اکبر گفت سالی ۲ میلیون خودکار!!! این عدد ۴ برابر فروش لوازم التحریر مغازه بود.
فردای آن روز تلگرافی از فرانسه رسید و او "نماینده فروش خودکار بیک" شد!!! قول ۲ میلیون فروش خودکار داده بود ولی ۵ میلیون خودکار فروخت!!
کم کم فکری به ذهنش رسید.
به پدرش گفت بیا برویم کارخانه خودکار بیک را خودمان راه بیندازیم!!
پدرش گفت: باز به کله ات زده یک کار دیگر بکنی؟
جواب داد ما اگر تولید کنیم هم به مملکت خودمان خدمت می کنیم و هم یک عده شاغل می شوند و نان می خورند و با این حرف ها پدرش قبول کرد.
حالا راضی کردن آقای بیک دردسر بود. آقای بیک گفت بشرطی اجازه میدهم که بتوانی خودکاری مثل این خودکار تولید کنی و یک نمونه داد.
رفوگران خودکار را تولید کرد و به فرانسه فرستاد!
خودکار آنقدر خوب بود که تلگراف از فرانسه رسید که شما سریعاً به پاریس بیا.
رفت.
مدیر بیک به او گفت من به تو اجازه ساخت میدهم، فقط یک شرط دارد.
به من بگو با چه موادی، این خودکار را تولید کردی؟!
اینطور شد که شروع کردند و موفق شدند به طوری که در سال دویست میلیون عدد خودکار فروخت و این عااالی بود.
با کمک پدرش یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو خریدند و کارخانه ای بنا کردند و ماشین آلات را از فرانسه به تهران آوردند.
تعداد پرسنل در آغاز کار ۹۶ نفر بود اما کم کم بیشتر و بیشتر شدد.
مداد سوسماری هم آن زمان رو به ورشکستگی بود.
کارخانه زیان ده مدادِ سوسماری را از فرمانفرمایان خریدند و در فروش مداد سوسماری هم رکورد زدند.
بعد در سال ۱۳۷۵ عطر بیک (عطر جوانی) را به خط تولیدشان اضافه کردند و باز رکورد زدند!
تا اینجا خیلی خوب بود
اما کمی بعد ماجرایی در سازمان تعزیرات حکومتی، پای برادران رفوگران را به زندان باز کرد تا در نهایت با پادرمیانی آقای ناطق نوری، نامه تظلم خواهی برادران کارآفرین را مورد پیگیری قرار داده بودند، قائله پس از دشواری فراوان ختم شد.
پس از آن ماجرا رفوگران هرگز آن آدم سابق نشد.
کم کم، کار کارخانه بیک خوابید!
خود رفوگران میگوید وداع تلخی با خودکار بیک و کارخانه ای که خودم سنگ بنایش را گذاشته بودم، داشتم
و الان، حس پدری را که فرزندش را از دست داده باشد، دارم.
آن روزها خودکار بیک حرف اول را در ایران می زد؛ اما حالا خودکارهای چینی جای یک تولید ملی را گرفته اند.
رفوگران این روزها با بیش از ۸۴ سال سن و با وجود بیماری در لواسان به دور از هیاهوی شهر، شعر می نویسد
شاید با همان #خودکاربیک
تاریخ : یکشنبه 14 مرداد 1397 | 10:53 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
آقای دوستی روز خوبی را شروع کرده بود. خانمِ آقای دوستی، صبحانهی مفصلی
برایش درست کرده بود. تخممرغ نیمرو با نان داغ سنگک، پنیر با گردو و چای
پر از هل... یعنی نهایت یک صبحانه!
دخترش توی کنکور قبول شده بود و مهمتر از همه اینکه دو هفته بود ماشین دلخواهش را خریده بود. چه بهتر از اینها؟
دنیا ایستاده بود روبهروی آقای دوستی، دستهایش را زیر بغل زده بود، گاهگاهی هم کلاهش را به نشانهی احترام و مودّت با آقای دوستی، از سر بر میداشت و دوباره بر سرش میگذاشت.
آنروز آقای دوستی برای بستن یک قرارداد مهم کاری باید میرفت شهر مجاور.
کت و شلوار توسی و پیراهن خاکستریاش، تا حدودی به موهای سفید و جوگندمیاش میآمد. هیچچیزی نمیتوانست این خوشی را در یک روز قشنگ بهاری خراب کند، مگر آمدن آقای اردلان. ولی خوشبختانه کسی جلوی در نبود و از آقای اردلان، همسایهی طبقهی بالا هم خبری نبود.
سوار ماشینش شد. از خیابانها یکی پس از دیگری گذشت. برای آقای پلیس زحمتکش که معلوم بود سرباز است، دست تکان داد. به جادهی خروجی شهر رسید. بهبه! سبزهها روئیده بودند. بعضی قسمتهای دشت پر از لالههای قرمز بود. «عجب عظمتی داره خداوند!» این را آقای دوستی گفت.
از خم جاده که گذشت، جایی که میخواست وارد جادهی اصلی شود، آن آقا را دید. آن آقایی که بعد فهمید عزرائیل است. بین اینهمه سبزی و قرمزی، آن آقا ایستاده بود کنار جادهی آسفالت سیاه. کت و شلوار سفید پوشیده بود. برای آقای دوستی، دست تکان داد. آقای دوستی لبخند زد و سری تکان داد.
چند متر آنطرفتر با خودش گفت: «بهتره سوارش کنم، طفلی تو این جادهی خلوت؛ ماشین گیرش نمیآد.» دندهعقب گرفت. آقای کت و شلوارِ سفیدپوش را سوار کرد. مرد از خودش جوانتر بود. چه بوی خوبی میداد. باید نام ادکلنش را میپرسید.
- سلام.
سلام اولی را آقای کت و شلوار سفیدپوش گفت.
- سلام جناب! صبح شما بهخیر!
این یکی جواب آقای دوستی بود که بعد ادامه داد: «بهبه! چه هوایی! چه بهاری!»
- بله! خدا را شکر!
- چه خبرها؟
- ای... خبری نیست.
- جایی تشریف میبردید؟ از کجا میآیید؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش، به جایی خیره شد!
- از کجا میآییم؟ به کجا میرویم؟ سؤال سختی است! کی میداند؟
آقای دوستی سری تکان داد!
- بله، من آدم فلسفیای نیستم ولی بعضیوقتها حرفهایی میزنم که دیگران فکر میکنند من خیلی با مطالعهام و کلی تحصیلات دانشگاهی دارم.
آن آقا توی صورت آقای دوستی خیره شد. آقای دوستی ترسید. از مرد پرسید:
- من دوستی هستم! شما؟ فامیلی شریف شما چیست؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش باز هم سکوت کرد. بعد شمرده گفت: «من عزرائیلم!»
دل آقای دوستی هری ریخت پایین. یک آن، ماشین به طرف جادهخاکی کشیده شد.
آقای کت و شلوار سفیدپوش با آرامش عجیبی گفت: «چی شد؟ مواظب باش! قرار نیست که جانت را توی تصادف بگیرم.»
قلب آقای دوستی مثل بمب ساعتی میزد. هرلحظه امکان انفجارش بود.
شاید اینهمه خوشی بیدلیل نبود. پس قرار بود بمیرد. خودش را جمع و جور کرد.
- یعنی چی آقا؟ مگر من با شما شوخی دارم؟ کنار جاده ماندی سوارت کردم، این جواب من است؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش، باز هم ساکت بود. روی کُتش دست کشید.
- نه آقای دوستی، من زیاد اهل شوخی و خنده و حرف نیستم. بالأخره زندگی روزی تمام میشود. ولی شما آدمها باور نمیکنید.
از شانس آقای دوستی، جاده خلوت خلوت بود. ماشینی هم در آنموقع صبح تردد نمیکرد. ولی خدا را شکر، روزنهی امیدی در آن دشت دیده شد. آقایی کنار جاده ایستاده بود. آقای دوستی ترجیح داد او را سوار کند. آقای کت و شلوار سفید پوش گفت: «بهتر است سوارش نکنی، بهخاطر خودت میگویم.»
ولی آقای دوستی ترجیح داد سوارش کند.
آقای عزرائیل سری تکان داد. ماشین ایستاد و آقا سوار شد.
روستایی بود. شاید اهل همین روستایی که این طرف جاده دیده میشد.
- سلام آقا! خدا خیرت بدهد که سوارم کردی، اینوقت صبح ماشین نیست. ما هم باید ساعتها اینجا باشیم تا بلکه وسیلهای بیاید برویم شهر!
آقای دوستی نگاهی به آقای کت و شلوار سفیدپوش کرد. او با نگاهی متین به جاده خیره بود.
آقای دوستی گفت: «خواهش میکنم، من هم برای ثواب یا هرچی اسمش را بگذارند، شما و این آقا را سوار کردم.»
مرد روستایی گفت: «خدا خیرت بدهد. کدام آقا؟»
آقای دوستی با چشم و دست به آقای عزرائیل، که جلو نشسته بود، اشاره کرد.
مرد روستایی به سمت صندلی جلو خم شد.
- مگر کسی پیش شما نشسته؟ دوباره به صندلی کنار راننده نگاه کرد.
آقای دوستی یقین پیدا کرد که مسافر اولش خود عزرائیل است.
دوباره دلش ریخت پایین. قلبش یواش یواش که نه، خیلی تند آمده بود توی دهانش.
- آقایی را که اینجا نشسته، کت و شلوار سفید پوشیده، نمیبینی؟
مرد روستایی گفت: «نه آقا. جان هرکی دوست داری منرا نترسان!»
مرد کت و شلوار سفیدپوش یا همان عزرائیل به آقای دوستی گفت: «چرا سوارش کردی؟ دوست داری او هم به سرنوشت تو دچار بشود؟ گناه دارد. یک پسر کوچک دارد که اسمش امید است! حالا زود بیپدر میشود.»
آقای دوستی دنده را جابهجا کرد. دیگر یقین پیدا کرد که سوار ارابهی مرگ شده است.
بهترین راه امتحان را انتخاب کرد. از مرد روستایی پرسید: «شما ازدواج کردهاید؟ بچه دارید؟»
مرد روستایی سرش را تکان داد: «آقا حالتان خوب است؟ بزنید کنار آبی به صورتتان بپاشید. چه ربطی دارد که من زن و بچه دارم یا نه؟»
عزرائیل دستش را دراز کرد و دستمالی از جلوی داشبورد برداشت، لبخند زد و گفت: «راست میگوید بیچاره! تو چه کار داری...؟»
هنوز حرف آقای عزراییل تمام نشده بود که مرد روستایی گفت: «بله، هفت سال است ازدواج کردهام. یک پسر هم دارم، خدا امیدتان را ناامید نکند! اسمش امید است.»
دستهای آقای دوستی میلرزیدند. حواسش رفت پیش خانه، همسرش و دخترش.
عزرائیل دستمال را تا کرد و گذاشت توی جیب کُتش: «چی شد آقای دوستی؟ حالا میخواهی مچ من را بگیری؟»
این بابا 30سال دارد و زمان مرگش 20سال دیگر است، نه حالا! میخواهی بپرس که چند سال دارد. سی سال و سه ماه و بیست روز! آقای دوستی ترجیح داد نپرسد.
آقای دوستی ترمز شدیدی کرد، چون چیزی شبیه روباه از وسط جاده، دوید و رفت لابهلای سبزههای آن طرف جاده و گم شد.
شانس آقای دوستی. هر وقت این جاده را طی میکرد در عرض چند دقیقه تمام میشد، ولی حالا...
بهترین کار این بود. ترمز کرد، ماشین ایستاد. رو به عزرائیل کرد: «از ماشین پیاده شو!»
عزرائیل با تعجب گفت: «به من میگویی؟ تو به من دستور میدهی؟»
مرد روستایی هاج و واج به آقای دوستی نگاه میکرد: «آقا به کی دارید میگویید پیاده شود؟»
آقای دوستی گفت: «به این آقا که جلو نشسته!» بهترین کار همین بود. شاید با این کار عزرائیل بیخیال او میشد.
مرد روستایی گفت: «آقا با کی هستی؟ به جز من و شما کسی اینجا نیست.»
آقای دوستی خم شد، در سمت عزرائیل را باز کرد: «گفتم برو پایین.»
مرد روستایی زد توی سرش: «آقا کسی اون جلو نشسته؟»
با ترس، از ماشین پیاده شد. آقای دوستی هم کمربند صندلی را باز کرد و پیاده شد. آمد سمت آقای کت و شلوار سفیدپوش و در را کاملاً باز کرد: «گفتم بیا پایین.»
عزرائیل در را محکم بست. مرد روستایی با سرعت، رفت آن طرف ماشین، سمت راننده.
آقای دوستی دوباره در خودرو را باز کرد: «گفتم پیاده شو!»
عزرائیل دوباره در را محکم بست. چون حالا دیگر، مرد روستایی جای راننده نشسته بود.
مرد روستایی رو به آقای کت و شلوار سفیدپوش گفت: «خوب بود جلال! بس است، دیگر بگذار برویم.» مرد کت و شلوار سفیدپوش گفت: «آره بابا، دارد از ترس میمیرد! چه فیلمی بازی کردی پسر! عجب بازیگری هستی جان تو! دمت گرم! بزن بریم!»
به آقای دوستی گفت: «با ماشینت خداحافظی کن آقای دوستی!»
آقای دوستی چند بار خواست در ماشین را باز کند، ولی ممکن نبود؛ چون درها قفل شده بودند و سرنشینان تازه آمادهی حرکت!
مرد روستایی، سریع ماشین را روشن کرد و راه افتاد. چندبار برای آقای دوستی بوق زد. آن آقای کت و شلوار سفیدپوش سرش را از ماشین بیرون آورد: «یادت باشد دیگر عزرائیل را سوار ماشینت نکنی.» مرد روستایی از شیشه برایش دست تکان داد و با آقای عزرائیل رفتند. آقای دوستی ماند و جاده...
دخترش توی کنکور قبول شده بود و مهمتر از همه اینکه دو هفته بود ماشین دلخواهش را خریده بود. چه بهتر از اینها؟
دنیا ایستاده بود روبهروی آقای دوستی، دستهایش را زیر بغل زده بود، گاهگاهی هم کلاهش را به نشانهی احترام و مودّت با آقای دوستی، از سر بر میداشت و دوباره بر سرش میگذاشت.
آنروز آقای دوستی برای بستن یک قرارداد مهم کاری باید میرفت شهر مجاور.
کت و شلوار توسی و پیراهن خاکستریاش، تا حدودی به موهای سفید و جوگندمیاش میآمد. هیچچیزی نمیتوانست این خوشی را در یک روز قشنگ بهاری خراب کند، مگر آمدن آقای اردلان. ولی خوشبختانه کسی جلوی در نبود و از آقای اردلان، همسایهی طبقهی بالا هم خبری نبود.
سوار ماشینش شد. از خیابانها یکی پس از دیگری گذشت. برای آقای پلیس زحمتکش که معلوم بود سرباز است، دست تکان داد. به جادهی خروجی شهر رسید. بهبه! سبزهها روئیده بودند. بعضی قسمتهای دشت پر از لالههای قرمز بود. «عجب عظمتی داره خداوند!» این را آقای دوستی گفت.
از خم جاده که گذشت، جایی که میخواست وارد جادهی اصلی شود، آن آقا را دید. آن آقایی که بعد فهمید عزرائیل است. بین اینهمه سبزی و قرمزی، آن آقا ایستاده بود کنار جادهی آسفالت سیاه. کت و شلوار سفید پوشیده بود. برای آقای دوستی، دست تکان داد. آقای دوستی لبخند زد و سری تکان داد.
چند متر آنطرفتر با خودش گفت: «بهتره سوارش کنم، طفلی تو این جادهی خلوت؛ ماشین گیرش نمیآد.» دندهعقب گرفت. آقای کت و شلوارِ سفیدپوش را سوار کرد. مرد از خودش جوانتر بود. چه بوی خوبی میداد. باید نام ادکلنش را میپرسید.
- سلام.
سلام اولی را آقای کت و شلوار سفیدپوش گفت.
- سلام جناب! صبح شما بهخیر!
این یکی جواب آقای دوستی بود که بعد ادامه داد: «بهبه! چه هوایی! چه بهاری!»
- بله! خدا را شکر!
- چه خبرها؟
- ای... خبری نیست.
- جایی تشریف میبردید؟ از کجا میآیید؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش، به جایی خیره شد!
- از کجا میآییم؟ به کجا میرویم؟ سؤال سختی است! کی میداند؟
آقای دوستی سری تکان داد!
- بله، من آدم فلسفیای نیستم ولی بعضیوقتها حرفهایی میزنم که دیگران فکر میکنند من خیلی با مطالعهام و کلی تحصیلات دانشگاهی دارم.
آن آقا توی صورت آقای دوستی خیره شد. آقای دوستی ترسید. از مرد پرسید:
- من دوستی هستم! شما؟ فامیلی شریف شما چیست؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش باز هم سکوت کرد. بعد شمرده گفت: «من عزرائیلم!»
دل آقای دوستی هری ریخت پایین. یک آن، ماشین به طرف جادهخاکی کشیده شد.
آقای کت و شلوار سفیدپوش با آرامش عجیبی گفت: «چی شد؟ مواظب باش! قرار نیست که جانت را توی تصادف بگیرم.»
قلب آقای دوستی مثل بمب ساعتی میزد. هرلحظه امکان انفجارش بود.
شاید اینهمه خوشی بیدلیل نبود. پس قرار بود بمیرد. خودش را جمع و جور کرد.
- یعنی چی آقا؟ مگر من با شما شوخی دارم؟ کنار جاده ماندی سوارت کردم، این جواب من است؟
آقای کت و شلوار سفیدپوش، باز هم ساکت بود. روی کُتش دست کشید.
- نه آقای دوستی، من زیاد اهل شوخی و خنده و حرف نیستم. بالأخره زندگی روزی تمام میشود. ولی شما آدمها باور نمیکنید.
از شانس آقای دوستی، جاده خلوت خلوت بود. ماشینی هم در آنموقع صبح تردد نمیکرد. ولی خدا را شکر، روزنهی امیدی در آن دشت دیده شد. آقایی کنار جاده ایستاده بود. آقای دوستی ترجیح داد او را سوار کند. آقای کت و شلوار سفید پوش گفت: «بهتر است سوارش نکنی، بهخاطر خودت میگویم.»
ولی آقای دوستی ترجیح داد سوارش کند.
آقای عزرائیل سری تکان داد. ماشین ایستاد و آقا سوار شد.
روستایی بود. شاید اهل همین روستایی که این طرف جاده دیده میشد.
- سلام آقا! خدا خیرت بدهد که سوارم کردی، اینوقت صبح ماشین نیست. ما هم باید ساعتها اینجا باشیم تا بلکه وسیلهای بیاید برویم شهر!
آقای دوستی نگاهی به آقای کت و شلوار سفیدپوش کرد. او با نگاهی متین به جاده خیره بود.
آقای دوستی گفت: «خواهش میکنم، من هم برای ثواب یا هرچی اسمش را بگذارند، شما و این آقا را سوار کردم.»
مرد روستایی گفت: «خدا خیرت بدهد. کدام آقا؟»
آقای دوستی با چشم و دست به آقای عزرائیل، که جلو نشسته بود، اشاره کرد.
مرد روستایی به سمت صندلی جلو خم شد.
- مگر کسی پیش شما نشسته؟ دوباره به صندلی کنار راننده نگاه کرد.
آقای دوستی یقین پیدا کرد که مسافر اولش خود عزرائیل است.
دوباره دلش ریخت پایین. قلبش یواش یواش که نه، خیلی تند آمده بود توی دهانش.
- آقایی را که اینجا نشسته، کت و شلوار سفید پوشیده، نمیبینی؟
مرد روستایی گفت: «نه آقا. جان هرکی دوست داری منرا نترسان!»
مرد کت و شلوار سفیدپوش یا همان عزرائیل به آقای دوستی گفت: «چرا سوارش کردی؟ دوست داری او هم به سرنوشت تو دچار بشود؟ گناه دارد. یک پسر کوچک دارد که اسمش امید است! حالا زود بیپدر میشود.»
آقای دوستی دنده را جابهجا کرد. دیگر یقین پیدا کرد که سوار ارابهی مرگ شده است.
بهترین راه امتحان را انتخاب کرد. از مرد روستایی پرسید: «شما ازدواج کردهاید؟ بچه دارید؟»
مرد روستایی سرش را تکان داد: «آقا حالتان خوب است؟ بزنید کنار آبی به صورتتان بپاشید. چه ربطی دارد که من زن و بچه دارم یا نه؟»
عزرائیل دستش را دراز کرد و دستمالی از جلوی داشبورد برداشت، لبخند زد و گفت: «راست میگوید بیچاره! تو چه کار داری...؟»
هنوز حرف آقای عزراییل تمام نشده بود که مرد روستایی گفت: «بله، هفت سال است ازدواج کردهام. یک پسر هم دارم، خدا امیدتان را ناامید نکند! اسمش امید است.»
دستهای آقای دوستی میلرزیدند. حواسش رفت پیش خانه، همسرش و دخترش.
عزرائیل دستمال را تا کرد و گذاشت توی جیب کُتش: «چی شد آقای دوستی؟ حالا میخواهی مچ من را بگیری؟»
این بابا 30سال دارد و زمان مرگش 20سال دیگر است، نه حالا! میخواهی بپرس که چند سال دارد. سی سال و سه ماه و بیست روز! آقای دوستی ترجیح داد نپرسد.
آقای دوستی ترمز شدیدی کرد، چون چیزی شبیه روباه از وسط جاده، دوید و رفت لابهلای سبزههای آن طرف جاده و گم شد.
شانس آقای دوستی. هر وقت این جاده را طی میکرد در عرض چند دقیقه تمام میشد، ولی حالا...
بهترین کار این بود. ترمز کرد، ماشین ایستاد. رو به عزرائیل کرد: «از ماشین پیاده شو!»
عزرائیل با تعجب گفت: «به من میگویی؟ تو به من دستور میدهی؟»
مرد روستایی هاج و واج به آقای دوستی نگاه میکرد: «آقا به کی دارید میگویید پیاده شود؟»
آقای دوستی گفت: «به این آقا که جلو نشسته!» بهترین کار همین بود. شاید با این کار عزرائیل بیخیال او میشد.
مرد روستایی گفت: «آقا با کی هستی؟ به جز من و شما کسی اینجا نیست.»
آقای دوستی خم شد، در سمت عزرائیل را باز کرد: «گفتم برو پایین.»
مرد روستایی زد توی سرش: «آقا کسی اون جلو نشسته؟»
با ترس، از ماشین پیاده شد. آقای دوستی هم کمربند صندلی را باز کرد و پیاده شد. آمد سمت آقای کت و شلوار سفیدپوش و در را کاملاً باز کرد: «گفتم بیا پایین.»
عزرائیل در را محکم بست. مرد روستایی با سرعت، رفت آن طرف ماشین، سمت راننده.
آقای دوستی دوباره در خودرو را باز کرد: «گفتم پیاده شو!»
عزرائیل دوباره در را محکم بست. چون حالا دیگر، مرد روستایی جای راننده نشسته بود.
مرد روستایی رو به آقای کت و شلوار سفیدپوش گفت: «خوب بود جلال! بس است، دیگر بگذار برویم.» مرد کت و شلوار سفیدپوش گفت: «آره بابا، دارد از ترس میمیرد! چه فیلمی بازی کردی پسر! عجب بازیگری هستی جان تو! دمت گرم! بزن بریم!»
به آقای دوستی گفت: «با ماشینت خداحافظی کن آقای دوستی!»
آقای دوستی چند بار خواست در ماشین را باز کند، ولی ممکن نبود؛ چون درها قفل شده بودند و سرنشینان تازه آمادهی حرکت!
مرد روستایی، سریع ماشین را روشن کرد و راه افتاد. چندبار برای آقای دوستی بوق زد. آن آقای کت و شلوار سفیدپوش سرش را از ماشین بیرون آورد: «یادت باشد دیگر عزرائیل را سوار ماشینت نکنی.» مرد روستایی از شیشه برایش دست تکان داد و با آقای عزرائیل رفتند. آقای دوستی ماند و جاده...
تاریخ : یکشنبه 14 مرداد 1397 | 10:52 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
آدمها بطور میانگین در روز بیش از 2 بار دروغ میگن، بیشتر این دروغها بخاطر طفره رفتن از جواب دادن به سوالاته. سعی کنیم سوالات خصوصی از هم نپرسیم تا بهم دروغ تحویل ندیم.
تاریخ : یکشنبه 14 مرداد 1397 | 10:52 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : یکشنبه 14 مرداد 1397 | 10:51 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : یکشنبه 14 مرداد 1397 | 10:50 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
من گفتم یه نکته ای بهتون تذکر بدم
هرعکس یه زن یا دختر واقعی*غیرمسلمان*که تو منتشر و پخشش میکنین،نباید پوشش از این حد کمتر باشه،وگرنه با انتشار این ععکس خودتون به گناه می افتین
پاها تا وسط ساق پا،از بالا همه ش پوشیده باشه
دستاش تا یکم بالای آرنج
یقه لباسشم خیلی گشاد یا پایین نباشه
یعنی همون حدی که تلویزیون زن های فیلم های خارجی رو میپوشونه
سلام
من گفتم یه نکته ای بهتون تذکر بدم
هرعکس یه زن یا دختر واقعی*غیرمسلمان*که تو منتشر و پخشش میکنین،نباید پوشش از این حد کمتر باشه،وگرنه با انتشار این ععکس خودتون به گناه می افتین
پاها تا وسط ساق پا،از بالا همه ش پوشیده باشه
دستاش تا یکم بالای آرنج
یقه لباسشم خیلی گشاد یا پایین نباشه
یعنی همون حدی که تلویزیون زن های فیلم های خارجی رو میپوشونه
تاریخ : سه شنبه 1 تیر 1395 | 17:41 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : شنبه 29 خرداد 1395 | 13:08 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
سلام
این هم از قسمت 20 رمان،چه قدر زود 20 قسمتش تموم شد!!!
البته یه 4،5 قسمت دیگه ای احتمالا طول بکشه
ادامه مطلب
طبقه بندی: رمان، رمان*(رویای بارانی)*،
این هم از قسمت 20 رمان،چه قدر زود 20 قسمتش تموم شد!!!
البته یه 4،5 قسمت دیگه ای احتمالا طول بکشه
ادامه مطلب
طبقه بندی: رمان، رمان*(رویای بارانی)*،
تاریخ : شنبه 29 خرداد 1395 | 07:09 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات


سلام بچه ها


من این تعبیر خواب هارو که میذارم شما سعی کنید یاد بگیرید و به خاطر بسپارید چوووون:


برای تعبیر خواب،اینا رو که خوندین، وقتی دوره مطالب تعبیر خواب تموم بشه،من مطالب تعبیر خواب رو چرکنویس میکنم،بعد یه مساابقه تعبیر خواب میذارم
خودم یه خواب مینویسم(بر اساس تعبیر خواب هایی که میذارم) بعد شرکت کننده ها باید تعبیرش کنن


زرنگی هم نمیخواد بکنین و برین مطالب منو یه جایی ذخیره کنین چون اگه این کارو بکنین،من و همه ی شرکت کننده ها اون دنیا جلوتونو میگیریمو و میگیم:اگه تو تقلب نکرده بودی فلانی برنده جایزه میشد
وبعدم میرین تو آتیش
راستی
مسابقه که تموم شد دوباره من مطالب رو فعال میکنم

این جا هم محل شرکت کردن تو مسابقه س،1تیر مسابقه شروع میشه
3 تا مسابقه پی در پی
3 نفری که مجموع امتیازشون تو این مسابقات بیشتر باشه برندن
6 نفر هم بیشتر جا نداره
به سه نفر اول جایزه یه جور میدم
بقیه م تشریف ببرن خونه هاشون


1ـ این که دیگه شما یه معبر(تعبیر کننده) خواب شدین(حالا خیلی هم خودتونو نگیرین حرفه ای که نه،ولی در حد این که بتونین بعضی از خواب های خودتون و خانواده رو تعبیر کنین آره)
2 ـ به هر نفر150 نظر
تازوده ثبت نام کنید
از الانم باید تعبیرخواب هارو بخونید
چون من روزی که مسابقه رو گذاشتم،مطالب تعبیرخواب رو بر میدارم و شما نمیتونید بخونید
![]() ![]() | ![]() ![]() |
1- شکوفه جون | اینجاکلیک |
2- الی جون | اینجا کلیک |
3- آوا جون | اینجا کلیک |
4-رضیه جون | اینجا کلیک |
5- | اینجا کلیک |
6- | اینجا کلیک |
پی نوشت: به پوشه شکلکام تو میهن بلاگ کللللللللی شکلک افزودم
که نمونه هاش تو این مطلب یافت میشه(البته خیلی بیشتر از ایناس(125 تاس))
منظر آپ های رنگارنگ باشید
پی نوشت دو:سرتو پایین انداختی کجا میری؟
نظر بده
اگرم خیلی تنبلی لایک کن
یه کلیکه فقط

طبقه بندی: تعبیر خواب، مسابقات،
تاریخ : شنبه 29 خرداد 1395 | 07:06 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات

تاریخ : پنجشنبه 27 خرداد 1395 | 18:06 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تفاوت ایشاالله ، انشاالله ، و ان شاء الله در کجاست ؟
ایشاالله : یعنی خدا را به خاک سپردیم . ( نعوذ بالله ) (استغفرالله)
انشاالله : یعنی ما خدا را ایجاد کردیم . ( نعوذ بالله ) (استغفرالله)
ان شاء الله : یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا )
به اشتراک بزارین تا اشتباه نکنیم

ایشاالله : یعنی خدا را به خاک سپردیم . ( نعوذ بالله ) (استغفرالله)
انشاالله : یعنی ما خدا را ایجاد کردیم . ( نعوذ بالله ) (استغفرالله)
ان شاء الله : یعنی اگر خداوند مقدر فرمود (به خواست خدا )
به اشتراک بزارین تا اشتباه نکنیم


تاریخ : پنجشنبه 27 خرداد 1395 | 12:26 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
به نام خالق هستی
سلام
بالاخره به لطف خدا تونستم کار طراحی ست جدید وبلاگ رو تموم کنم
خییییییییییییلی وقت گیر بود کلی تو فتوشاپ عکس درست کردن و تو هشت پیک عکس آپلود کردن و تو لاواسکین و یک ابزار کد ساختن بالاخره نتیجه داد
یه ست خیلی شیک آماده شد
تو هدر وبلاگ خیلی وقت تلف شد
سه تا هدر درست کردم تا بالاخره سومی قشنگ از آب در اومد
پایین قسمت درباره وب(تو منو)دکمه گذاشتم
میتونین ازش استافده کنین
به هر حال خیلی زحمت کشیدم
دوست دارم نظرتون رو درمورد این کدها و قالب جدید بدونم
تو نظرات بگید
کجا میری؟
بی زحمت این بغل یه لایکم بزن
سلام
بالاخره به لطف خدا تونستم کار طراحی ست جدید وبلاگ رو تموم کنم
خییییییییییییلی وقت گیر بود کلی تو فتوشاپ عکس درست کردن و تو هشت پیک عکس آپلود کردن و تو لاواسکین و یک ابزار کد ساختن بالاخره نتیجه داد
یه ست خیلی شیک آماده شد
تو هدر وبلاگ خیلی وقت تلف شد
سه تا هدر درست کردم تا بالاخره سومی قشنگ از آب در اومد
پایین قسمت درباره وب(تو منو)دکمه گذاشتم
میتونین ازش استافده کنین
به هر حال خیلی زحمت کشیدم
دوست دارم نظرتون رو درمورد این کدها و قالب جدید بدونم
تو نظرات بگید
کجا میری؟
بی زحمت این بغل یه لایکم بزن

تاریخ : پنجشنبه 20 خرداد 1395 | 15:17 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : چهارشنبه 19 خرداد 1395 | 09:48 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
سلام
امسال المپیاد فارسی خوارزمی برزگذار شد و منم توش شرکت کردم
موضوع این بود:
باید یه عکس انتخاب میکردیم وتوی انشا توصیفش میکردیم یا انشایی دار رابطه باهاش مینوشتیم
منم یه انشا نوشتم و تو المپیاد قبول شد و رفتم مرحله نهایی
حالا انشای مرحله نهایی رو بعدا میذارم ولی اینو فعلا بخونین
تو دفتر انشام نوشتمش
دفتر انشام
امسال المپیاد فارسی خوارزمی برزگذار شد و منم توش شرکت کردم
موضوع این بود:
باید یه عکس انتخاب میکردیم وتوی انشا توصیفش میکردیم یا انشایی دار رابطه باهاش مینوشتیم
منم یه انشا نوشتم و تو المپیاد قبول شد و رفتم مرحله نهایی
حالا انشای مرحله نهایی رو بعدا میذارم ولی اینو فعلا بخونین
تو دفتر انشام نوشتمش
دفتر انشام
تاریخ : سه شنبه 18 خرداد 1395 | 15:42 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات




به نام خداوند بخشنده ی مهربان...
سلام ... همسران شهدای مدافع حرم الگوهایی خوبی هستند...حتما الگو بگیرید...من خودم تحت تأثیر قرار گرفتم...
بعضی هاشون...چشمه ی معرفتن...
سلام ... همسران شهدای مدافع حرم الگوهایی خوبی هستند...حتما الگو بگیرید...من خودم تحت تأثیر قرار گرفتم...
بعضی هاشون...چشمه ی معرفتن...
تاریخ : شنبه 15 خرداد 1395 | 11:59 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : شنبه 15 خرداد 1395 | 10:56 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات

تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 10:19 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات

تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 09:46 | نویسنده : raziyeh.yazdani | نظرات

تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 09:42 | نویسنده : raziyeh.yazdani | نظرات
تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 09:09 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 09:08 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 09:07 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
به نام خدای خوب و مهربون خودم...
از کجا نگم؟...دارو دسته ی تنهایی دور و اطرافم رو محاصره کرده اند...ترس تموم وجودم رو قبضه کرده است...تو از ذهنم همیشه مدام عبور می کنی...اینبار فقط بویت را احساس می کنم...چشم به هرطرف می برم...چیزی نیست جز دیوارهای بلند ناامیدی...
از کجا بگم؟...ای بابا اگه بشینم زانوی غم بغل کنم . با ناامیدی دست بدم و روبوسی کنم...که دردی از تو دوا نمیشه ای دل من...پاشو....پاشو...ی تکونی به اون تن بلا نسبت لش بده...حرکتی...ورزشی...تنبلیت رو هم بذار کنار...ی یا علی مشتی هم بگو...گور پدر شیطون...
چی دارم می گم؟...خدایا هرچی خوبی برای همه و خصوصاً بچه های اینجا ازت تمنا دارم...و هرچی بدی از همه و بویژه بچه های اینجا دریغ بدار...
سلامتی رو از تن کسی در نیار و تن کسی رو بیمار نکن...روحماون رو به آرامش برسون...
چی فهمیدی؟...
از کجا نگم؟...دارو دسته ی تنهایی دور و اطرافم رو محاصره کرده اند...ترس تموم وجودم رو قبضه کرده است...تو از ذهنم همیشه مدام عبور می کنی...اینبار فقط بویت را احساس می کنم...چشم به هرطرف می برم...چیزی نیست جز دیوارهای بلند ناامیدی...
از کجا بگم؟...ای بابا اگه بشینم زانوی غم بغل کنم . با ناامیدی دست بدم و روبوسی کنم...که دردی از تو دوا نمیشه ای دل من...پاشو....پاشو...ی تکونی به اون تن بلا نسبت لش بده...حرکتی...ورزشی...تنبلیت رو هم بذار کنار...ی یا علی مشتی هم بگو...گور پدر شیطون...
چی دارم می گم؟...خدایا هرچی خوبی برای همه و خصوصاً بچه های اینجا ازت تمنا دارم...و هرچی بدی از همه و بویژه بچه های اینجا دریغ بدار...
سلامتی رو از تن کسی در نیار و تن کسی رو بیمار نکن...روحماون رو به آرامش برسون...
چی فهمیدی؟...
به نام خداوند بخشنده ی مهربان...
خدایا برای افکارم...برای کردارم...رفتارم از تو حجاب می خواهم... زبانم را حجاب بپوشان...
تن و روحم را با حیا کن...
...خدایا دوستت دارم...اما دوست داشتن من از جنس دوس داشتن کودک برای پدر و مادر است...همانگونه که کودک به پدر و مادر برای انجام ندادن خطا هزاران بار قول می دهند ...و بازاشتباه می کنن...
خدایا من همیشه کودک هستم و مانده ام...بزرگم کن...بزرگم کن برای خودت...خرجم کن برای خودت...
خدایا برای افکارم...برای کردارم...رفتارم از تو حجاب می خواهم... زبانم را حجاب بپوشان...
تن و روحم را با حیا کن...
...خدایا دوستت دارم...اما دوست داشتن من از جنس دوس داشتن کودک برای پدر و مادر است...همانگونه که کودک به پدر و مادر برای انجام ندادن خطا هزاران بار قول می دهند ...و بازاشتباه می کنن...
خدایا من همیشه کودک هستم و مانده ام...بزرگم کن...بزرگم کن برای خودت...خرجم کن برای خودت...
تاریخ : شنبه 8 خرداد 1395 | 10:33 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
واقعا به ایران و ایرانی و آریایی بودن می بالم،
که عرب ها از سر حسودی پرچم الله را به آتش میکشند !!!
لطفا این مطلب را در وبهایتان درج کنید تا مردم بفهمند عرب ها
آدم نیستند که پرچم الله را به آتش میکشند
تاریخ : شنبه 8 خرداد 1395 | 09:51 | نویسنده : گلبرگ سمائی | نظرات
.: Weblog Themes By Pichak :.