قرار بود سدو باز کنمو ببینم سیل کجا میبردم...!
البته اگه باز بشن...! باز کردن سدای فکریو نمیشه با باز کردن شیر آب آشپزخونه مقایسه کرد :|
تا اینجاش که هربار سدو باز کردم، فقطو فق ازش اعتراض زده بیرونو تهش منجر به یه دعوا شده!!!
بقول کنت دراکولا سنپای، من وقتی غیبم میزنه یا دارم دعوا میکنم، یا دارم به ملت پودینگ رسانی میکنمو یا دارم کسابان میخونم که صفر نگیرم. {امتحانو گند زدم!!}
کانفیدنت بودن خیلی آسونه... فقط کافیه آدم هیچیو به ورشم نگیره!
ولی دقیقا وقتی که یه چیزی مهم بشه، اون فرد کانفیدنت دستو پاشو گم میکنه و نمیدونه ماهی تو دستاشو چجوری باید نگه داره و درنهایت یا میتونه اونو پیش خودش نگه داره، یا ماهی از دستش لیز میخوره و میره... درحال حاضر، نمیخوام اونی باشم که ماهیه رو با خنگ بازی از لای انگشتاش فراری میده.
دیشب بعد کلی فک کردن و فشار آوردن به سلولای خاکستری، زدن حرفایی که باعث میشدن بخوام خودمو زیر پتو قایم کنمو دیگه هم از زیرش درنیام، فک کردن به ضایع ترین مواقعی که توشون یسری میمونا رو {که توهم ماهی بودن درموردشون داشتم} از دست دادم، به این نتیجه رسیدم...
خب... بطور کلی، الان چنتا چیز هستن که به هیچ وجه نمیخوام از دستشون بدم... حالا همشون صرفا "فرد" نیستنو "احساس" و "شیئ" و اینجور چیزام هستن...!
تا الان از ترس از دست دادنشون بجای اینکه شانسمو امتحان کنمو تو دستام نگهشون دارم، میرفتم زیر پتوم قایم میشدمو میخوابیدمو به نوعی ازشون فرار میکردم..
قبلا {تو پستای چرکنویس شده} نوشته بودم گاهی فرارم خودش یجور استراتژیه... هنوزم اینو قبولش دارم، ولی وقتی فکرشو میکنم میبینم فرار شده بود استراتژی همیشگیم... به هرحال دشمن فرضیم که نمیدونم دقیقا کدوم حسمه، قرار نیس از یه نیش دوبار گزیده بشه، نه!؟