تاریخ : پنجشنبه 1399/03/8 | 02:16 | نویسنده : حدیث
برای خودم به یادگار میذارم اینجا،تا یادم بمونه همیشه اینجارو
سلام
سال نو مبارک❤️
کیا هستن اینجا هنوز؟
تاریخ : سه شنبه 1395/11/5 | 00:05 | نویسنده : حدیث
سلام
تویی که بخشی از گذشته منی
تویی که میگی بعد از مدتها اومدی و سرزدی به وبلاگم وپیشرفتام رو بهم تبریک گفتی
تو...
تو چرا هنوزم میای؟
چرامیای؟؟؟؟
چرا چندوقت یکبار میای و....
لطفا نباش...میشه ؟؟؟
تویی که بخشی از گذشته منی
تویی که میگی بعد از مدتها اومدی و سرزدی به وبلاگم وپیشرفتام رو بهم تبریک گفتی
تو...
تو چرا هنوزم میای؟
چرامیای؟؟؟؟
چرا چندوقت یکبار میای و....
لطفا نباش...میشه ؟؟؟
تاریخ : پنجشنبه 1395/05/28 | 10:56 | نویسنده : حدیث
خیلی وقته به خیلی چیزا فکر میکنم !
به خیلی چیزا فکر میکنم و میبینم که یا راه های غلط زیادی رو رفتم وحالا که میخوام همه چی رو به حالت قبلش برگردونم، چون توی روح وروانم جا خوش کردم، خب یه کم سخته , درد داره, به قول مامانم تغییر همیشه درد داره , درد روحی!
من همه زندگیمو همیشه مکتوب میکنم ,همیشه مینویسم, از همه چیز وهمه کس...
اما مدتیه راکد شده این نوشتنم, غصه دارم به خاطر این موضوع,چون مثل قبل نمیتونم راحت با قلم وکاغذ ارتباط بگیرم وهمه درددل هامو اونجا بنویسم !
یه چندوقتی میشه که هی به خودم میگم میشینم ودوباره شروع میکنم ولی جور نمیشد,حتی اینجاهم که دفترچه مجازیم بود رو هم رهاکردم والان میبینم که چقد اون روزای اول وروحرارت داشت والان...
دیشب یه خوابی دیدم که خیلی دگرگونم کرده!
از صبح که بیدارشدم همش رفتم دارم توی سال 90 و 91 زندگی میکنم,اتفاقایی که اون روزا وتوی اون سالها برام افتاده بود ورقم خورده بود شاید مسیر زندگیم روعوض کرد... حالا یا خوب یا بد...!!!
غرق در افکارم بودم که کشیده شدم به سمت وبلاگ و یاد حرارت اون روزای اولش افتادم که چقدر همه چی شاید به ظاهر خوب بود!!!!
دلم تنگ شده برای خیلی چیزا
برای خیلی شرایط
برای خیلی آدمایی که دیگه توی زندگیم نیستن و با یادکردنشون,حای ذهن وقلبم درد میگیره,اما دل تنگی به هیچ کدوم اینها هیچ ربطی نداره وحتی همیشه دلتنگی به معنای خواستن وبرگردوندن اون شرایط واون آدما هم نیست... ولی من دلم تنگ میشه باهمه این احوال...
دارم بزرگ میشم ودارم یادمیگیرم خیلی چیزا رو...
اما یادگیری هم مثل تغییر، باخودش درد وسختی به همراه میاره...
مدتیه درگیر تغییرزندگیمم، به شدت به کندی پیش میره و به شدت داره اذیتم میکنه و به شدت به فکر فرو میرم که بیرون اومدنم واقعا سخته وعذاب آور ودلم میخواد گاهی همونجا توی افکارم بمونم وزندگی کنم...
اماباهمه این احوال،این حالم رو دوست دارم چون داره بهم نشون میده میتونم شرایطم رو ,حتی باسختی هم که شده تغییربدم...
آهای روزای گذشته
دلم براتون تنگه...
تاریخ : یکشنبه 1395/01/1 | 04:04 | نویسنده : حدیث
سلام مهربون
میدونم جایی که هستی خیلی خوبه وخیلی راحتی...
میدونم بالاخره به اون چیزی که میخواستی رسیدی،اما سخته باورنبودنت...
سه ماه از پروازت داره میگذره وبیشتر از همیشه توی قلبم حست میکنم مهربونم...
عید امسالم رو با گرمی یادت توی قلبم تحویل میکنم ،میدونم که مثل همیشه هستی...
دایی جونم ، عیدت مبارک مهربونم
سلام دایی مهربونم
دلم برات تنگه،خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگه رفیق
نیستی !
خیلی وقته نیستی...
یکشنبه هارو به نامت سند زدم رفیقم...همون یکشنبه هایی که بهم زنگ میزدی ومیومدی باهم میرفتیم همون امامزاده ای که دوسش دارم
حتی اگه نمیتونستی بیای، بازم سراغمو میگرفتی...
نگرانم بودی که نکنه ناراحت باشم از چیزی وبهت نگم...
دایی!
از وقتی نیستی ، نرفتم امامزاده ! به دلم نمی چسبه بدون رفیقم برم اونجا
دایی جونم ،مهربونم ،رفیق و محرمم،محرم دلم، مرهم دردام ... چرانیستی؟
چرا یک ماهه رخ نشون نمیدی؟
تو که بدقول نبودی رفیق! تو که بی معرفت نبودی حاجی !
خواهرزاده ات ناراحته ونیستی؟؟؟ کی باورش میشه حدیث دلش بگیره وداییش پیشش نباشه که آرامش قلبش باشه؟؟؟
کی باورش میشه حدیث داره پیشرفت میکنه و داییش،عشقش ،نباشه که ببینه رشدش رو؟؟؟
دایی ؟ هیچکی باورش نمیشه نبودنت رو !
نه من ،نه مامان و نه بابام ونه هییییچ کس دیگه ای... دایی جونم ، عشقم؟ منتظرم برگردی
یادم نمیاد هیچ وقت منو منتظر نگه داشته باشی... اماالان سی و پنج روزه دلم گرفته از نبودنت...دلم گرفته از ندیدنت، از اینکه نیستی پیشونیمو ببوسی،که نیستی بازم بهم توی رسیدن به جواب سوالام کمکم کنی...
دایی دلم خیلی برات تنگه...
به خداسپردمت، از خود خدا هم تورو میخوام...
خداجونم؟
میدونم گناه کارم... اما میشه به دل مامانی جونم و آقاجونم و دخترای ناز داییم نگاه کنی؟ میشه خبری از داییم بهمون برسونی زودی؟؟؟
دلم برات تنگه،خیلی خیلی زیاد دلم برات تنگه رفیق
نیستی !
خیلی وقته نیستی...
یکشنبه هارو به نامت سند زدم رفیقم...همون یکشنبه هایی که بهم زنگ میزدی ومیومدی باهم میرفتیم همون امامزاده ای که دوسش دارم
حتی اگه نمیتونستی بیای، بازم سراغمو میگرفتی...
نگرانم بودی که نکنه ناراحت باشم از چیزی وبهت نگم...
دایی!
از وقتی نیستی ، نرفتم امامزاده ! به دلم نمی چسبه بدون رفیقم برم اونجا
دایی جونم ،مهربونم ،رفیق و محرمم،محرم دلم، مرهم دردام ... چرانیستی؟
چرا یک ماهه رخ نشون نمیدی؟
تو که بدقول نبودی رفیق! تو که بی معرفت نبودی حاجی !
خواهرزاده ات ناراحته ونیستی؟؟؟ کی باورش میشه حدیث دلش بگیره وداییش پیشش نباشه که آرامش قلبش باشه؟؟؟
کی باورش میشه حدیث داره پیشرفت میکنه و داییش،عشقش ،نباشه که ببینه رشدش رو؟؟؟
دایی ؟ هیچکی باورش نمیشه نبودنت رو !
نه من ،نه مامان و نه بابام ونه هییییچ کس دیگه ای... دایی جونم ، عشقم؟ منتظرم برگردی
یادم نمیاد هیچ وقت منو منتظر نگه داشته باشی... اماالان سی و پنج روزه دلم گرفته از نبودنت...دلم گرفته از ندیدنت، از اینکه نیستی پیشونیمو ببوسی،که نیستی بازم بهم توی رسیدن به جواب سوالام کمکم کنی...
دایی دلم خیلی برات تنگه...
به خداسپردمت، از خود خدا هم تورو میخوام...
خداجونم؟
میدونم گناه کارم... اما میشه به دل مامانی جونم و آقاجونم و دخترای ناز داییم نگاه کنی؟ میشه خبری از داییم بهمون برسونی زودی؟؟؟
تاریخ : شنبه 1394/09/21 | 20:45 | نویسنده : حدیث
هورام در نمایشگاه بین المللی تهران
سالن 25/A
باحمایت مهربانان وهمدلان دانشگاه فرهنگ وهنرواحد 11
22 الی 25 آذرماه 1394
دوست عجب امنیت خوبی ست …
میتوانی با او خودِ خودت باشی …
میتوانی دردهایت را …
هرچندناچیز …
هرچند گران …
بی خجالت با او در میان بگذاری …!
از حماقت هایت بگویی …
دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …!
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …!
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …!
دوست عرف نیست …
عادت نیست …
معذوریت نیست …
دوست از هر نسبتی مبراست …!
دوست سایبان دلچسبی ست ،
تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری …!
+ پ.ن
المیرای عزیزم
دوست جونیه حدیث
میدونم که میدونی ،امابازم میخوام ازت تشکرکنم به خاطر اینکه هستی درکنارم...
توی نه سالی که باهم دوستیم،هرلحظه دلیلی برای غافلگیری من پیدامیکنی و هیچ وقت نمیذاری تکراری بشه این دوستی و همیشه بهانه ای داری برای خندوندن من
عزیز دل و یکی یدونه ی دلم،دعامیکنم خدا هرروز و بیشتر و بیشتر دوام وقوام دوستیمون رو بیشتر کنه...
دعامیکنم زوده زود به اون ذوق و شوقی که توی دلمون داریم برای رسیدن به نقشه هامون،برسیم و دعامیکنم همیشه سلامت باشی...
دوست جونی خودم یه عاااالمه دوست دارم
به قول بهارکوچولو: آیلا
بهانه ی آرامش و لبخندم،همیشه شادباشی دوستم .
میتوانی با او خودِ خودت باشی …
میتوانی دردهایت را …
هرچندناچیز …
هرچند گران …
بی خجالت با او در میان بگذاری …!
از حماقت هایت بگویی …
دوست انتخاب آزاد توست،اختیار توست …!
نامش را در شناسنامه ات نمی نویسند …!
نامت را در شناسنامه اش نمی نویسند …!
دوست عرف نیست …
عادت نیست …
معذوریت نیست …
دوست از هر نسبتی مبراست …!
دوست سایبان دلچسبی ست ،
تا خستگی ات را با او به فراموشی بسپاری …!
+ پ.ن
المیرای عزیزم
دوست جونیه حدیث
میدونم که میدونی ،امابازم میخوام ازت تشکرکنم به خاطر اینکه هستی درکنارم...
توی نه سالی که باهم دوستیم،هرلحظه دلیلی برای غافلگیری من پیدامیکنی و هیچ وقت نمیذاری تکراری بشه این دوستی و همیشه بهانه ای داری برای خندوندن من
عزیز دل و یکی یدونه ی دلم،دعامیکنم خدا هرروز و بیشتر و بیشتر دوام وقوام دوستیمون رو بیشتر کنه...
دعامیکنم زوده زود به اون ذوق و شوقی که توی دلمون داریم برای رسیدن به نقشه هامون،برسیم و دعامیکنم همیشه سلامت باشی...
دوست جونی خودم یه عاااالمه دوست دارم
به قول بهارکوچولو: آیلا
بهانه ی آرامش و لبخندم،همیشه شادباشی دوستم .
از دنیا دلگیرم...
+همین امروز
شنبه 11 مهر 1394
+همین امروز
شنبه 11 مهر 1394
تاریخ : پنجشنبه 1394/07/2 | 10:31 | نویسنده : حدیث
تاریخ : شنبه 1394/06/21 | 15:24 | نویسنده : حدیث
سلام دوستای مهربون
دیروز توی کاخ نیاوران واقعا جای همگیتون خالی بود وخیلی خوش گذشت
به زودی نمونه کارهام رو براتون میذارم
برای دیدن و سفارش کارهای هورام از طریق راه های زیر میتونیداقدام کنید
دیروز توی کاخ نیاوران واقعا جای همگیتون خالی بود وخیلی خوش گذشت
به زودی نمونه کارهام رو براتون میذارم
برای دیدن و سفارش کارهای هورام از طریق راه های زیر میتونیداقدام کنید
Instagram : houram7
telegram : @houram7
telegram : @houram7
*هورام* درجشن خیریه بنیادنیکوکاران شریف
زمان : جمعه 20 شهریور 1394 / ازساعت 12 الی 21
مکان : تهران . کاخ نیاوران
زمان : جمعه 20 شهریور 1394 / ازساعت 12 الی 21
مکان : تهران . کاخ نیاوران
مشتاقانه منتظر دیدار روی ماهتان هستیم
-------------------------------------------------------------
پ.ن :
هورام یعنی مرتفع
هورام به زبان کردی و اسم دختر هست
هورام اسمیه که برای ارائه کارهای هنریم انتخاب کردم وانواع کیف های چرمی وپارچه ای وترکیبی ،گوشه ای از کارهای هورام هستن
هورام حدودا سه سالی میشه که همراه و همیار حدیث شده و سرعت موفقیتش هم روز به روز داره بیشتر وبیشتر میشه و حضورش در جشن خیریه شریف هم یکی از موفقیت هاش به حساب میاد
خوشحال میشیم که هم در جشن حضورداشته باشید و هم به دیدن هورام بیاید
-------------------------------------------------------------
پ.ن :
هورام یعنی مرتفع
هورام به زبان کردی و اسم دختر هست
هورام اسمیه که برای ارائه کارهای هنریم انتخاب کردم وانواع کیف های چرمی وپارچه ای وترکیبی ،گوشه ای از کارهای هورام هستن
هورام حدودا سه سالی میشه که همراه و همیار حدیث شده و سرعت موفقیتش هم روز به روز داره بیشتر وبیشتر میشه و حضورش در جشن خیریه شریف هم یکی از موفقیت هاش به حساب میاد
خوشحال میشیم که هم در جشن حضورداشته باشید و هم به دیدن هورام بیاید
تاریخ : یکشنبه 1394/05/25 | 23:29 | نویسنده : حدیث
عاشق زنی مشو
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر،"عاشق شعر است"!
(اینان خطرناکترینها هستند)
و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پُر،
مفرح،
هشیار،
نافرمان
و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی،
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!
"مارتا ریورا گاریدو"
شاعر معاصر دومینیکن
که می اندیشد،
که می داند،
که داناست،
که توان پرواز دارد،
به زنی که خود را باور دارد!
عاشق زنی مشو که
هنگام عشق ورزیدن، میخندد یا میگرید،
که قادر است جسمش را به روح بدل کند،
و از آن بیشتر،"عاشق شعر است"!
(اینان خطرناکترینها هستند)
و یا زنی که میتواند نیم ساعت مقابل یک نقاشی بایستد،
و یا که توان زیستن بدون موسیقی را ندارد!
عاشق زنی مشو که
پُر،
مفرح،
هشیار،
نافرمان
و جوابده است!
پیش نیاید که هرگز عاشق این چنین زنی شوی؛
چرا که وقتی عاشق زنی از این دست میشوی،
چه با تو بماند یا نه،
چه عاشق تو باشد یا نه،
از اینگونه زن
بازگشت به عقب، هرگز ممکن نیست!
"مارتا ریورا گاریدو"
شاعر معاصر دومینیکن
یه وقتایی
یه چیزایی
یه حرفایی
یه آدمایی
برت میدارن پرتت میکنن به گذشته
جوری پرتت میکنن به گذشته ات که وقتی به خودت میای میبینی حساب زمان ومکان از دستت دررفته!
میدونی که زندگیه خوبی داری و حال خوبی داری،هرچند باسختی های روزگار ،اما خب داری خیلی قشنگ زندگیتو میکنی و شادی وامیدوار به همه چی...
اما جوری پرت میشی به گذشته که وقتی به خودت میای نمیدونی بازم خوبی یانه!
نمیدونی اصلا چرا باید اینجوری بشه؟؟؟
آهای بعضیا....
هیچی
یه چیزایی
یه حرفایی
یه آدمایی
برت میدارن پرتت میکنن به گذشته
جوری پرتت میکنن به گذشته ات که وقتی به خودت میای میبینی حساب زمان ومکان از دستت دررفته!
میدونی که زندگیه خوبی داری و حال خوبی داری،هرچند باسختی های روزگار ،اما خب داری خیلی قشنگ زندگیتو میکنی و شادی وامیدوار به همه چی...
اما جوری پرت میشی به گذشته که وقتی به خودت میای نمیدونی بازم خوبی یانه!
نمیدونی اصلا چرا باید اینجوری بشه؟؟؟
آهای بعضیا....
هیچی
یا اَنیسَ مَن لا اَنیسَ لَه
تاریخ : چهارشنبه 1394/04/3 | 03:38 | نویسنده : حدیث
سلام
تازه دارن یکی یکی پیدا میشن
داداش احسان که بااولین قدمم به فضای مجازی دیدمش و همیشه وهمیشه عین یه داداش واقعی بهم کمک میکرد...
یادش بخیر وقتی وبلاگ داشت و همش هی واسه هم توی وبلاگ نظر میذاشتیم !
نازی جون که کلی از خاطراتمو برام زنده کرد...
آقا امید که یه وبلاگ باهم داشتیم و نمیدونم چرا الان اون وبلاگ راکد شده!؟
داداش حسام که باکمک همدیگه یه وبلاگ زدیم و نمیدونم چرااسمش یهویی به دلتنگیهایم تبدیل شد!
راستی داداش حسام! فرشته کوچولوهاتون خوبن؟؟؟
وعمه آیلار که میتونم بگم یه زمانی شاید بیشترین خاطره رو باهم داشتیم... همه با هم تو وبلاگ بابایی جمع میشدیم و کلی حرف میزدیم و یهویی میدیدیم که صبح شده ...یادته عمه؟؟
خب اینایی که گفتم همونایی هستن که پیداشون شده
واما دوستایی که دلم براشون تنگ شده و پیداشون نیست !
داداش میثم که اتفاقی باوبلاگ خانومش آشناشدم و دیدم وای که چه خانواده ی با نمکی هستن، دوتافرشته ی خیلییییی ناز و خوشمزه هم داشتن !اما الان هرچی سرمیزنم میبینم که یه سالی میشه که حتی داداش میثم هم به وبلاگش سرنزده!
وبلاگ احمق دانا که یه مهندس شیمی اداره اش میکرد! و الان کلا حذف شده !
بنفشه که از تنهاییاش شعر میگفت و هنوزم میگه ولی خب کلا حضورش کمرنگه !
حسنابانو که فقط میخوندمش ومیخوندمش ومیخوندمش ...
زهره گوجه سبز که عمه آیلار میشناسدش ...
آقای همیشه خوب که بهم توی انتخاب اسم برای وبلاگم کمکم کرد و هیچ وقت یادم نمیره وقتی بهش گفتم چرا هیجان آرامش؟گفت که توی رفتارت یه هیجانی داری که معلوم نیست شیطونه یا آروم!امابیشتر به آروم بودن نزدیکه ...و همیشه در همون حال که آرومی یه هیجانی هم داری! و این شد که کلبه کوچولوی من شد هیجان آرامش !
و...
میخوام بدوتید که به یاد همه هستم
آدما هیچ وقت چیزی رو فراموش نمیکنن
فقط عادت میکنن به نبودنش...
دلم برای روزای قبل تنگه...
***امسال 7 خرداد برام یه روز عجیب بود...
یکی دوسالی هست که 7 خرداد برای من دیگه اون 7خردادی که باید باشه نیست ؛ولی امسال با برگشتن یه دوست قدیمی بهتر شد!
و 3 تا از دوستای عزیزم برام جشن گرفتن تا بلکه از اون حال و هوا بیرون بیام...بهتر شدم به لطف اون ها
اما حسی که از درون داره خود آدم رو اذیت میکنه ، با عوامل بیرونی از بین نمیره و آدم باید خودش با خودش کنار بیاد...
تازه دارن یکی یکی پیدا میشن
داداش احسان که بااولین قدمم به فضای مجازی دیدمش و همیشه وهمیشه عین یه داداش واقعی بهم کمک میکرد...
یادش بخیر وقتی وبلاگ داشت و همش هی واسه هم توی وبلاگ نظر میذاشتیم !
نازی جون که کلی از خاطراتمو برام زنده کرد...
آقا امید که یه وبلاگ باهم داشتیم و نمیدونم چرا الان اون وبلاگ راکد شده!؟
داداش حسام که باکمک همدیگه یه وبلاگ زدیم و نمیدونم چرااسمش یهویی به دلتنگیهایم تبدیل شد!
راستی داداش حسام! فرشته کوچولوهاتون خوبن؟؟؟
وعمه آیلار که میتونم بگم یه زمانی شاید بیشترین خاطره رو باهم داشتیم... همه با هم تو وبلاگ بابایی جمع میشدیم و کلی حرف میزدیم و یهویی میدیدیم که صبح شده ...یادته عمه؟؟
خب اینایی که گفتم همونایی هستن که پیداشون شده
واما دوستایی که دلم براشون تنگ شده و پیداشون نیست !
داداش میثم که اتفاقی باوبلاگ خانومش آشناشدم و دیدم وای که چه خانواده ی با نمکی هستن، دوتافرشته ی خیلییییی ناز و خوشمزه هم داشتن !اما الان هرچی سرمیزنم میبینم که یه سالی میشه که حتی داداش میثم هم به وبلاگش سرنزده!
وبلاگ احمق دانا که یه مهندس شیمی اداره اش میکرد! و الان کلا حذف شده !
بنفشه که از تنهاییاش شعر میگفت و هنوزم میگه ولی خب کلا حضورش کمرنگه !
حسنابانو که فقط میخوندمش ومیخوندمش ومیخوندمش ...
زهره گوجه سبز که عمه آیلار میشناسدش ...
آقای همیشه خوب که بهم توی انتخاب اسم برای وبلاگم کمکم کرد و هیچ وقت یادم نمیره وقتی بهش گفتم چرا هیجان آرامش؟گفت که توی رفتارت یه هیجانی داری که معلوم نیست شیطونه یا آروم!امابیشتر به آروم بودن نزدیکه ...و همیشه در همون حال که آرومی یه هیجانی هم داری! و این شد که کلبه کوچولوی من شد هیجان آرامش !
و...
میخوام بدوتید که به یاد همه هستم
آدما هیچ وقت چیزی رو فراموش نمیکنن
فقط عادت میکنن به نبودنش...
دلم برای روزای قبل تنگه...
***امسال 7 خرداد برام یه روز عجیب بود...
یکی دوسالی هست که 7 خرداد برای من دیگه اون 7خردادی که باید باشه نیست ؛ولی امسال با برگشتن یه دوست قدیمی بهتر شد!
و 3 تا از دوستای عزیزم برام جشن گرفتن تا بلکه از اون حال و هوا بیرون بیام...بهتر شدم به لطف اون ها
اما حسی که از درون داره خود آدم رو اذیت میکنه ، با عوامل بیرونی از بین نمیره و آدم باید خودش با خودش کنار بیاد...
نازی؟
یعنی از اون چیزی که گفتم در خدمت بشریت هست خبری نیست؟
آخه چرا؟
ولی خب بازم اشکال نداره
اما من اینجوری نمیتونم حرف بزنم...مثل قدیما نیستم که دیگه نازی ...
هرچیزی که شد بیا توی همین پست نظر بذار نازی جون
یعنی از اون چیزی که گفتم در خدمت بشریت هست خبری نیست؟
آخه چرا؟
ولی خب بازم اشکال نداره
اما من اینجوری نمیتونم حرف بزنم...مثل قدیما نیستم که دیگه نازی ...
هرچیزی که شد بیا توی همین پست نظر بذار نازی جون
تاریخ : سه شنبه 1394/03/5 | 01:05 | نویسنده : حدیث
سلام
نمیدونم از کجاشروع کنم و نمیدونم حرفایی که میخوام بگم رو چجوری باید بگم؟
اصلا نمیدونم کسی هست که بیاد و بخونه یا نه ؟
اما مینویسم برای خودم ، مینویسم که یادم بمونه همه چیز رو ....
سال گذشته یه حسی رو تجربه کردم که مطمئن بودم بهش میرسم و برام خیلی شیرین بود ، امسال توی اون پست قبلیم هم گفتم که منتظر اون حس قشنگ هستم !
اما به یکباره ورق برگشت
خودم عوض شدم ... نمیدونم چی شد!
الان هرچی فکر میکنم نمیدونم چی شد که به اینجایی که الان هستم رسیدم !؟
یک هفته از تعطیلات عید گذشته بود که یه پیشنهاد کار بهم شد !
یک کار حدودا 40 روزه توی یه سیرک !
خب برام خیلی جالب و شیرین بود و دلم میخواست این کاررو هم تجربه کنم و قبولش کردم
با ورودم به سیرک و شروع به کارم توی اونجا، جریانات و اتفاقای مختلفی برام رقم میخورد...
هرروز یه حس و یه اتفاق جدید...
و این از یه طرف یه حس خوبی بهم میداد و از طرفی هم باعث شد دیگه نتونم به اون حسی که منتظرش بودم فکر کنم ...
یهویی نمیدونم چی شد که خودمو وسط یه دنیای رنگی دیدم که شاید از نظر خیلی افراد، رنگی نداره !
این دنیای رنگی تا قبل از این هم برای من هیچ رنگی نداشت! الانم که بهش فکر میکنم نمیدونم چرا قدم به اون دنیا گذاشتم !
اما برام شیرین بود ... اینکه بدونی مهم و باارزشی ، برای هر کسی شیرینه! اما باید بشه باورش کرد !
نمیدونم چی شد که یهویی به آخرین روز اجرای برنامه های سیرک رسیدیم و نمیدونم چرا یهویی همه چی برای من تموم شد! البته خودمم اینجوری میخواستم و طبق همین تاریخی که میدونستم بالاخره به سر میرسه ، قدم به اون دنیا گذاشتم !
اما حالا من نمیدونم چجوری باید از این دنیایی که برای خودم ساختم بیام بیرون ! میدونم که نباید باشه ولی اینم میدونم که بازهم غرور زیادی من، باعث شد اون چیزی که نباید بشه، بشه!!!
از خودم ، از خدام ، از دنیای اصلیم ، از همه زندگیم فاصله گرفتم ...
نمیدونم چی شد و کی شد! اما خب شد دیگه ...
دلم برای همه چی تنگ شده
دلم برای روزایی که دلم میگرفت و میومدم اینجا و چندین نفر بودن تا باهام حرف بزنن ، تنگ شده !
نمیدونم این روزا خوبن، یا اون روزا!؟
هردوتاشون رو دوس داشتم
آهای دوستای قدیمی ، آهای تویی که همیشه همراهم بودی و رفتی ، برگرد بیا...
یادمه آخرین بار گفتی که اولین کاری که میکنی اینه که به اینجا سر میزنی! میشه یه بار دیگه بیای ؟
دلم به شدت برای روزای گذشته تنگ شده ...
نه اینکه بخوام اون روزا برگردن ، نه
ولی برای اون آدمایی که بودن تنگ شده ، هرچند هرکدومشون یه تجربه ای بهم انتقال دادن و رفتن ... ولی دلم میخواد بازم باشن...
آهای همراهای قدیمی... برگردین که اینجا یه دل به اندازه یه دنیا براتون تنگ شده
+دوروز دیگه تولدمه
و امسال ، بازهم اون اتفاقی که میخواستم نیفتاد
امسال ، تولدم رو میگذرونم با یه دل تنگ ، یه دل غصه دار...
دلم برای رفتن و نبودن کسی داره تنگ میشه که از اولش هم میدونستم قرار نیست بمونه !
دلم تنگ میشه چون خودم اینجوری خواستم ...
دلم تنگ میشه به اندازه یه دنیا...
نمیدونم از کجاشروع کنم و نمیدونم حرفایی که میخوام بگم رو چجوری باید بگم؟
اصلا نمیدونم کسی هست که بیاد و بخونه یا نه ؟
اما مینویسم برای خودم ، مینویسم که یادم بمونه همه چیز رو ....
سال گذشته یه حسی رو تجربه کردم که مطمئن بودم بهش میرسم و برام خیلی شیرین بود ، امسال توی اون پست قبلیم هم گفتم که منتظر اون حس قشنگ هستم !
اما به یکباره ورق برگشت
خودم عوض شدم ... نمیدونم چی شد!
الان هرچی فکر میکنم نمیدونم چی شد که به اینجایی که الان هستم رسیدم !؟
یک هفته از تعطیلات عید گذشته بود که یه پیشنهاد کار بهم شد !
یک کار حدودا 40 روزه توی یه سیرک !
خب برام خیلی جالب و شیرین بود و دلم میخواست این کاررو هم تجربه کنم و قبولش کردم
با ورودم به سیرک و شروع به کارم توی اونجا، جریانات و اتفاقای مختلفی برام رقم میخورد...
هرروز یه حس و یه اتفاق جدید...
و این از یه طرف یه حس خوبی بهم میداد و از طرفی هم باعث شد دیگه نتونم به اون حسی که منتظرش بودم فکر کنم ...
یهویی نمیدونم چی شد که خودمو وسط یه دنیای رنگی دیدم که شاید از نظر خیلی افراد، رنگی نداره !
این دنیای رنگی تا قبل از این هم برای من هیچ رنگی نداشت! الانم که بهش فکر میکنم نمیدونم چرا قدم به اون دنیا گذاشتم !
اما برام شیرین بود ... اینکه بدونی مهم و باارزشی ، برای هر کسی شیرینه! اما باید بشه باورش کرد !
نمیدونم چی شد که یهویی به آخرین روز اجرای برنامه های سیرک رسیدیم و نمیدونم چرا یهویی همه چی برای من تموم شد! البته خودمم اینجوری میخواستم و طبق همین تاریخی که میدونستم بالاخره به سر میرسه ، قدم به اون دنیا گذاشتم !
اما حالا من نمیدونم چجوری باید از این دنیایی که برای خودم ساختم بیام بیرون ! میدونم که نباید باشه ولی اینم میدونم که بازهم غرور زیادی من، باعث شد اون چیزی که نباید بشه، بشه!!!
از خودم ، از خدام ، از دنیای اصلیم ، از همه زندگیم فاصله گرفتم ...
نمیدونم چی شد و کی شد! اما خب شد دیگه ...
دلم برای همه چی تنگ شده
دلم برای روزایی که دلم میگرفت و میومدم اینجا و چندین نفر بودن تا باهام حرف بزنن ، تنگ شده !
نمیدونم این روزا خوبن، یا اون روزا!؟
هردوتاشون رو دوس داشتم
آهای دوستای قدیمی ، آهای تویی که همیشه همراهم بودی و رفتی ، برگرد بیا...
یادمه آخرین بار گفتی که اولین کاری که میکنی اینه که به اینجا سر میزنی! میشه یه بار دیگه بیای ؟
دلم به شدت برای روزای گذشته تنگ شده ...
نه اینکه بخوام اون روزا برگردن ، نه
ولی برای اون آدمایی که بودن تنگ شده ، هرچند هرکدومشون یه تجربه ای بهم انتقال دادن و رفتن ... ولی دلم میخواد بازم باشن...
آهای همراهای قدیمی... برگردین که اینجا یه دل به اندازه یه دنیا براتون تنگ شده
+دوروز دیگه تولدمه
و امسال ، بازهم اون اتفاقی که میخواستم نیفتاد
امسال ، تولدم رو میگذرونم با یه دل تنگ ، یه دل غصه دار...
دلم برای رفتن و نبودن کسی داره تنگ میشه که از اولش هم میدونستم قرار نیست بمونه !
دلم تنگ میشه چون خودم اینجوری خواستم ...
دلم تنگ میشه به اندازه یه دنیا...
.: Weblog Themes By Pichak :.