شب بود و ما مست بودیم

و نمی دانستیم

که عقربه های گیج ساعت

ثانیه های عمر ما را چرتکه می اندازند

شب بود و ما مست خواب بودیم

و نمی دانستیم که زندگی

تنها هر روز پیرترمان می کند

شب آنقدر به طول انجامید

که حتی

نام های شناسنامه ای فراموشمان شد

بیدار که شدیم

تازه باورمان شد

باید

راه گورستان را از نقشه ی قدیمی شهر

جستجو کنیم !

تادر اولین فرصت با دنیا به تسویه حساب بنشینیم ....!






تمام میشود

و عاقبت

سنگ سنگین سفیدی

تن آرام و ساکن مرا

در خودش میگیرد

و از آن روز به بعد

دیگر کسی نخواهد بود

که درست

که درست

شبیه خود خود من باشد ...!