˙·٠˙·٠جینکو بیلوبا٠·˙٠·˙

مطالب مفهومی برای اندیشمندان




اگر میخواهید در مورد معنی عنوان وبلاگ بدونید بفرمایید ادامه مطلب


ادامه مطلب
نوشته شده در چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 10:46 ق.ظ توسط زهرا نظرات |

Image result for ‫جانم حسین‬‎

ای کاش اینقدر که برای عطش امام حسین علیه السلام

سینه چاک می کنیمبرای هدفش تلاش كنیم.

حسین بیشتر از آب تشنه لبیک بود اما افسوس که بجای افکارش، زخمهای تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی معرفی کردند.

خدایا به ما توفیق بده علاوه بر عطش امام حسین(ع) ، هدفش را نیز درك كنیم

و زیر پرچم آن امام عزیز جایگاهی داشته باشیم

 به جای سالی یک دهه امام حسین(ع)  را به مظلومی و به تشنگی یاد کردن

هر روز ایشان را به مردانگی ، بزرگی و شجاعت یاد کنیم .

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ


نوشته شده در پنجشنبه 23 مهر 1394 ساعت 11:51 ق.ظ توسط زهرا نظرات |

عکس نوشته دریا بادبادک جمله تاثیرگذار

آن جایی که باد نمی وزد، آدم ها دو دسته می شوند؛

آن هایی که بادبادکشان را جمع می کنند

و آن هایی که می دوند تا بادبادکشان بالا بماند.


نوشته شده در دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 03:00 ب.ظ توسط زهرا نظرات |


نوشته شده در جمعه 10 مهر 1394 ساعت 05:15 ق.ظ توسط زهرا نظرات |


نوشته شده در پنجشنبه 26 شهریور 1394 ساعت 02:56 ب.ظ توسط زهرا نظرات |

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

کلاس اول یزد بودم سال1340، وسطای سال اومدیم تهران ...یه مدرسه اسمم را نوشتند...شهرستانی بودم، 

لهجه غلیظ یزدی و گیج از شهری غریب...ما کتابمان دارا آذر بود ولی تهران آب بابا.معظلی بود برای من، 

هیچی نمی فهمیدم البته تو شهر  خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی و 

بدبختی درسکی می خواندم تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس..معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد 

دشمن قسم خورده ی من..هر کس درس نمی خواند می گفت:می خوای بشی فلانی و منظورش من 

بینوا بودم...با هزار زحمت رفتم کلاس دوم....آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلممان همیشه ته 

کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!دیگر خودم هم باورم شده بود

 که شاگرد تنبلی هستم تا ابدکلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان لباسهای قشنگ می پوشید

 و خلاصه خیلی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند...من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم

 میدانستم جام اونجاست...درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم....انقدر به دلم نشسته بود که تمیز

 مشقم را نوشتم ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست...فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل

 گرفت دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها همگی شاخ در آورده بودیم آخه مشقامون را یا

 خط میزدن یا پاره می کردن...وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادمدستام می لرزید و قلبم

 به شدت می زد...زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت.خدایا برا من چی می نویسه؟با خطی زیبا نوشت: 

عالی باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود....

لبخندی زد و رد شد...سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم به خودم گفتم هرگز نمی گذارم

 بفهمد من تنبل کلاسم....به خودم قول دادم بهترین باشم..آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و

 همینطور سال هایبعد همیشه شاگرد اول بودم....وقتی کنکور دادم

 نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم.....یک کلمه به آن کوچکی

 سرنوشت مرا تغییر داد......

چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم....

خاطره ای از پروفسور علیرضا شاه محمدی استاد روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان.

 جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن


نوشته شده در پنجشنبه 26 شهریور 1394 ساعت 12:09 ق.ظ توسط زهرا نظرات |


یکی بود یکی نبود                                              زیر گنبد کبود   
توی این شهرقشنگ                                     یه روزی هیچی نبود
دیوارامون گلی بود                                         تلفن هندلی بود
کارامون هردلی بود                                        گازمون کپسولی بود
برقمون چراغ سیمی                                       لامپ هامونم قدیمی
قفل درها خفتی بود                                        یخچالامون نفتی بود
   هرچی بود خوش بود دلا                                               بیخیال مشکلا
زیلوهامون شد قالی                                         همه چی دیجیتالی
 کابل، فیبر نوری شد                                          همه چی بلوری شد
  حالا چشما وا شده                                                 اشکنه پیتزا شده
حالا با اون ور آب                                                  جوونا با آب و تاب
    شب و روز چت میکنند                                           یعنی صحبت میکنند
 آب نباتا قند شده                                                 پیکانا سمند شده
 کوره ده ها راه دارن                                                چوپونا همراه دارن
توی این بگو بخند                                              عصر همراه و سمند
     دل خوش سیری چند؟؟؟                                       دل خوش سیری چند؟؟


نوشته شده در یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 06:05 ب.ظ توسط زهرا نظرات |



...آرزو دارم به آرزویت برسی...

نوشته شده در جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 12:21 ب.ظ توسط زهرا نظرات |

مثنوی هفتاد "من" :

 

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین

کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

 

مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است

آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

 

مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !

ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

 

هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای

مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

 

هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد

این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

 

ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی

هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

 

مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

 

کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر

این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

 

زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست

ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

 

راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،

بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

 

در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن

مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من !



نوشته شده در شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 10:19 ق.ظ توسط زهرا نظرات |


 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ  وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

  به اشک ،چله گرفتم که غرق غم باشم                  دعا کنید که من اربعین حرم باشم...

...دوستان گلم التماس دعا دارم ...

نوشته شده در جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 12:22 ب.ظ توسط زهرا نظرات |

...خداجونم بابت دو ابروی قشنگی ک بهم دادی ممنونم...

...دوستان تا به حال فکر کرده بودید ک اگه ابرو نداشتیدچه شکلی  میشدید؟...

نوشته شده در سه شنبه 10 شهریور 1394 ساعت 03:43 ب.ظ توسط زهرا نظرات |



تو یه جمع نشسته بودم، بی‌حوصله بودم. مجله‌ای برداشتم ورق زدم.یه مداد برداشتم
تا جدولشو حل کنم، همینکه توی دلم خواندم سه عمودی.یکی گفت: بلند بگو...
گفتم یک واژه‌ی سه حرفیه، از همه چیز برتر است...
حاج آقا گفت: خدا...تازه عروس مجلس گفت: عشق...شوهرش گفت: یار...
کودک دبستانی گفت: علم حاج آقا پشت سر هم گفت: خدا ،خدا...اگه نمی‌شه سما...
گفتم: حاج آقا اینها نمی‌شه...گفت: پس بنویس دعا...گفتم: حاج آقا بازم نمی‌شه...گفت: وفا..
.خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمی‌شهدیدم ساکت شد...مادر بزرگ پیر گفت: عمر...
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار
محسن خندید و گفت: وام...یکی از آن میان بلند گفت: وقت...یکی گفت: آدم
و یکی گفت: پول....خنده تلخی کردم و مداد را گذاشتم سرجایش.
ولی دریافتم، هرکس جدول زندگی خود را دارد...تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی 
حتی یک واژه‌ی سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید...شاید کودک پابرهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف...لال بگوید: سخن...ناشنوا بگوید: صدا...نابینا بگوید: چشم
ومن هنوز در اندیشه‌ام...
واژه‌ی سه حرفی جدول زندگی شما چیست؟؟؟


نوشته شده در جمعه 6 شهریور 1394 ساعت 07:05 ب.ظ توسط زهرا نظرات |


گریه بهانه ایست که عاشق ترم کنی

شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی

آقای من !کلاغ به دردت نمیخورد

از راه دور آمده ام باورم کنی

با ذوق و شوق آمده ام حضرت رئوف

فکری به حال رنگ سیاه پرم کنی

زشتم قبول؛بچه ی آهو که نیستم

باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی

باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم

تا عاقبت به خیر ترین نوکرم کنی 

میلاد عالم آل محمد، هشتمین حجت سرمد،نگین درخشان وطن، السلطان اباالحسن،

...حضرت رضا(علیه السلام)مبارک باد...

˙·٠˙·٠بهترین شاد باش تقدیم به شما دوستان٠·˙٠·˙


نوشته شده در سه شنبه 3 شهریور 1394 ساعت 04:57 ب.ظ توسط زهرا نظرات |

 اولین روز شهریور ماهت به خیر دوست من

نداشته هایت را بی خیال...غصه هایت را بی خیال...هر چه که تو را نا آرام میکند بی خیال...

!همین که امروز نفس کشیده ای خوش به حالت!

...عمیق نفس بکش...عشق را...زندگی را ... بودن را...بچش ...ببین ...لمس کن...

و با تک تک سلولهایت لبخند بزن که:

...زندگی زیباست...تابستان  زیباست...شبهای پر ستاره اش...گرما و درخشش ...

...طلایی خورشیدش...روزهای بلندش...هندوانه و خربزه و شربت خنک....

...طعم خوب کودکی ها...آبتنی سر ظهر...در جوی زلال آب با پای برهنه را رفتن ...

...همه زیباست...لذت ببر و نفس عمیق بکش...

˙·٠˙·٠سبز باشید٠·˙٠·˙


نوشته شده در یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 04:58 ب.ظ توسط زهرا نظرات |


سلام...عکسی که در بالا مشاهده میکنید سه نفرند در یک قاب،با سه سرنوشت متفاوت...سالها پیش عکاسی عکسی به یادگار گرفت و کسی جز خداوند نمیدانست سرنوشت آنها چگونه رقم خواهد خورد...نفر اول لیلا فروهر است که اکنون خواننده و رقاص است،در کاباره ها میخواند و خوش میگذراند...نفر وسط شهید مجید فریدفر است که در هشت سال دفاع مقدس در جبهه به درجه رفیع شهادت رسید...نفر سوم اسدالله یکتا بازیگر قدیمی سینماست که اکنون در تهران با سیگار فروشی امر معاش میکند...


نوشته شده در پنجشنبه 29 مرداد 1394 ساعت 05:04 ب.ظ توسط زهرا نظرات |


(تعداد کل صفحات:[cb:pages_total])      [cb:pages_no]  
Template By : Pichak