sunflower in october

we are home
سه شنبه 4 خرداد 1395 | 09:55 ب.ظ
http://s8.picofile.com/file/8343537534/190098_380.jpg

"نفرتی که تو میکاری همه چیزو به گند میکشه!"


جامعه ی چندش آور،مشکلات خنده دار،ماهی های بیرون تنگ،آفتاگردونایی که سرشون رو تا مرز شکستن پایین انداختن،طنز تلخ،مرگ لیلی،رنگ های ونگوگ،ام الفساد،گوسفند ها،شهوت کائنات،فلسفه های تلخ،رویا های کثیف،آهنگ های زشت و زمین یک سیاره ی پیر و درب و داغون!
 
-"داستانِ آفتابگردانی در زمستان که از غمِ دوریِ خورشید پژمرده شد و افتاد و مرد!

instagram: littleranneh

پی اس:اسمم راناعه،نه رعنا:)))

   


-
یکشنبه 1 تیر 1399 | 12:18 ب.ظ
خشونتِ سرکوب شده.
   


-
سه شنبه 9 اردیبهشت 1399 | 10:34 ب.ظ
یه هیولا زیرتختم زندگی میکنه.سریع و بی مقدمه گفتم،اینم یه جورشه.
هیولا شکلات و گلا رو دوست داره
من ازش نمیترسم،با من کاری نداره.فقط یه گوشه گوله میشه و
 گریه میکنه
هیولا شبا درداشو برام میگه،شایدم برای من نمیگه اما
در هر صورت من شبا با داستاناش خوابم میبره
هیولا خیلی زشته و همه ازش میترسن.گندس،ترسناکه،خیلی عصبانیه،از همه متنفره
ای کاش منو دوست داشته باشه
هیولا غرب شهر زندگی میکرد و لباس ادما رو میپوشید و مثل ماها زندگی میکرد
خیلی عادی بود،حتی کسی نمیدونه هنوزم که اون
یه هیولاعه
هیولا دوست های زیادی داشت.هیچ کدومشونو دوست نداشت.هیچ کدوم براش
کافی نبودن
هیولا به هیچ کدومشون اهمیت نمیداد.خودش که
اینجوری میگه
اما من فکر میکنم دروع میگه
هیولا خیلی اهمیت میداد
زیاد از حد اهمیت میداد،انقد اهمیت داد به بقیه که یه روزی
خودشو فراموش کرد
هیولا قبل از مردنش با یه انسان ملاقات کرد
هیولا میگه اون خیلی قشنگ بود،همیشه دختره رو "اون" خطاب میکنه
من نمیدونم اسمش چیه
ولی میدونم که هیولا و اون همدیگه رو دوست داشتن
و حالا هیولا هر شب زیر تختم 
گریه میکنه و 
التماسم میکنه که
 کسیو
دوست نداشته باشم.
بودنش برای هیولا عادی شده بود
هیولا فکرشم نمیکرد که اون یه روزی بره
به خاطر همینم
اون کازه کوزشو جمع کرد و رفت
هیولا هیچوقت نفهمید چرا
یه مدت بعد اون برگشت و 
همه چی درست شد
اما یه سوراخی توی قلب هیولا به وجود اومده بود
که با هیچ برگشتنی
با هیچ عشقی
و با هیچ گل و شکلاتی
پر نمیشد.
هیولای سفت و سخت ترک خورد و
شکست
و تنها چیزی که درست نشد،روح تیکه پاره ی هیولا بود
هیولا اهمیت نداد چون
دیگه هیچ چیز اهمیت نداشت 
جز اون که هیولا هر شب توی دلش براش با گیتار میزد و میخوند و 
هر روز بهش میگفت دوسش داره و براش
با ارزشه
اما اون هنوزم به اندازه ی کافی
هیولا رو دوست نداشت
اون بهش نمیگفت دوسش داره 
شاید اون هیولا رو اصلا دوست نداشت
هیولا خسته شد آخرش و 
یه روزی اومد که دیگه بهش نگفت دوسش داره
بهش نگفت چشماش قشنگه، دیگه نگاهشم 
نکرد و بعد از اون روز 
عشقشو بوسید و گذاشت کنار
هیولا تغییر کرد و دیگه اهمیت نداد
نه به اون و نه به بقیه
هیولا عصبانی شد انقد وقتشو تلف کرد
عصبانی شد و به خودش گفت احمق 
بعد از اون هیولا سوراخ روحشو با خشم و تنفر پر کرد
اونی که هیولا دوستش داشت،به اندازه ی کافی دوستش نداشت
پس نیازی نبود بقیه هم دوسش داشته باشن چون
هیچکدومشون کافی نبودن به خاطر همین
هیولا قشنگ شد و خوشگل،و راه افتاد بین مردم و 
شکوندشون
هیولا هیچ کسو دوست نداشت اما یکی باید هیولا رو دوست میداشت
برای همین هیولا خوشحال میشد وقتی یکی دوستش میداشت
پس میشوندش
قلبشو میگرفت توی دستاش و به خونی که
از چشمای اونا میریخت میخندید
هیولا هیچوقت یه هیولا نبود
اما تبدیل به هیولا شد ولی اون دیگه
خوشحال بود
حداقل فکر میکرد که خوشحاله
اما نبود غریبه
هیولاها هیچوقت نمیتونن خوشحال باشن
اما یه روزی اون اومد و گفت که هیولا رو
دوست داره
هیولا مثل بقیه گذاشت که اون دوستش داشته باشه تا
بعد ها قلبشو بشکنه و بخنده
هیولا میگه این کار خوش میگذره 
اما من میدونم دروغ میگه
هیولا میدونست اون از هیولای جدید خوشش میاد
اما هیولا این نبود
این شخصیتی که از خودش ساخته بود،یه دروغ بود
هیولا فهمید که خوشحال نیست
برای همین گذاشت اون دوستش داشته باشه و
خودشم فرار کرد و به زیر تخت من پناه اورد
من نمیدونم چرا اما
هیولا دیگه نمیخواد هیچکسو دوست داشته باشه 
هیولا خسته شد انقد تظاهر کرد که خوشحاله و 
الان هر شب زیر تختم گریه میکنه
هیولا خستس
هیولا فقط میخواد بمیره
هیولا دیگه هیچ کسو دوست نداره
فقط میکشه و میشکنه و گریه میکنه
و من هر شب با قصه های دردناکش خوابم میبره
در حالی که هیولا ناله میکنه و التماسم میکنه که
کسیو
هرگز دوست نداشته باشم.

   


-
یکشنبه 17 فروردین 1399 | 06:12 ب.ظ
تنهایی وجودمو دربرگرفت
دخترکو رو پشت بومو نجات دادم
خودم پرت شدم پایین
پرواز نکردم
خونه ای نداشتم
من معلقم بین همه چی
بین زمین و اسمون،بین خوبی و بدی،بین عشق و تنفر،بین من و من!
ته جمله هام نقطه گذاشتم
عشقمو بوسیدم گذاشتم کنار
ولی نمیتونم پروانه های توی شکممو انکار کنم
احساساتمو قایم کردم
ولی دارن خودشونو به در و دیوار روحم میکوبن تا بتونن ازاد شن،و من نمیتونم اینو نادیده بگیرم
ضریه ها روحمو ازار میدن،درد میکنه،هنه چیز اینجوری درد میکنه
روحم میخاد از زنجیرش فرار کنه
سقف اتاقم کلافه شده انقد صورت نحسمو دیده
دیوارام خسته شدن انگار هر دفعه که رومد کردم سمتشون جنگ توی چشمامو دیدن
صفحه های خالیه دفتر سفیدی چندش اورشونو به رخم میکشن
صداها مثل سیلی های محکمی میمونن که هر لحظه ممکنه گوشم رو کر کنن
جهان میچرخه و میشکنه دور سرم
افتابگردونا باز میشن و هیولاهای سیاه و قرمزه خط خطی ازشون ازاد میشن
صدای جیغ از اب و اینه میاد 
میترسم و نمیتونم اینو انکار کنم
همه چیز درد داره اما من دردو دوست دارم
هوا رنگ جنگه و نوشته ها رقص پا میکنن
صداها مبهمن و کوچک ترین چیزا رو میبینم
صدای پلک زدن ادمای دور و برم تو سرم طنین میندازه،من تنهام و هیجکس اطرافم نیست
همه میدون و سگ ها میو میو میکنن و گربه ها پارس،صدای شکستن از لبخندا میاد و اشک ها تبدیل به سیل میشن،کبریتا روشن میشن و تبدیل به فوران اتش فشان میشن.پروانه ها دهن باز میکنن و صدای غرششون از شیر بلند تره
گرمه،دارم میسوزم و نوک انگشتام یخ زدن و قندیل بستن
سعی دارم چرخه رو بهم نزنم و زنده بمونم،اما نمیتونم زیبایی ارتفاع بالا پشت بوم رو انکار کنم.
ویبره ی گوشیم تبدیل به زلزله میشه و اهنا ترک بر میدارن
پرنده ها توی تنگ بهم خیره شدن و میترسم ازم،اشکال نداره...سه ثانیه دیگه یادشون میره
بوی عشقه سوخته توی خونه بلند میشه و دود همه جارو میگیره،شاید گازو خاموش نکردم.فراموش کردم،منم مثل پرنده های توی تنگم
صبر میکنم و هیچ کاری نمیکنم،رو به روی پنجره وایسادم و هیج کاری نمیکنم،من بلد نیستم هیج کاری کنم،من نمیتونم هیج کاری کنم،پس فقط صبر میکنم.بهترین اتفاقا برای ادمایی میوفته که میتونن صبر کنن
اب از زمین روی سقف میچکه و بادکنکا کاکتوسارو میترکون.صندلیا التماس شکستا شدن میکنن و شیشه ها اسممو فریاد میکشن.
گاز اتیش میگیره،سیگارا بال در میارن و روی لبم میشینن
سنگ های تو خیابون خودشونو به پتجره میکوبن و ابرای پنبه ای با طعنه میخندن.به من میخندن؟
حلزونای بیرون پنجره غار غار میکنن و خودشونو به میله های بیرون پنجرم میکوبن.
در جیغ میزنه و کفشام هق هق میکنن
اتیش از روی گاز سعی میکنه خودشو به من برسونه تا سیگارمو روشن کنه
من هیج کاری نمیکنم،بهترین اتفاقا برای ادمایی میوفته که میتونن صبر کنن.
ارومم،اواز میخونم و نت هام روی هوا تبدیل به هیولاهایی میشن که به لوستر کوبیده میشن
نخ و سوزن ها از سقف اویزون میشن و دیوارا بهم مشت میزنن
لوستر پرت میشه پایین و شیطانا میخندن
صدای فلوت زدن مجسمه ها سوسکارو کلافه میکنه و صدای به هم کوبیده شدن شاخکاشون بلند میشه
اتیش پامو بغل میکنه
سردمه
هیج کاری نمیکنم
همه جیز بهتر میشه
زندگی یه چرخه ی قرینس،تا وقتی باهم تصویه حساب نکردیم ولم نمیکنه
صبر میکنم
اتفاقای خوب برای ادمایی میوفته که میتونن صبر کنن
صدای خوردن موشک ها و نارنجک ها به وان حموم شنیده میشه
روحای توی وان فریاد میکشن
خابم میاد.هیچ حرکتی نمیکنم
اتیش جلبکای دور مچ پامو اتیش میزنه تا ازادم کنه اما من هیج کاری نمیکنم
هنوزم از پنجره به بالا نگاه میکنم
با خودم فک میکنم کاش وقتی میمردیم وحمون میرفت اون بالا و روی ابرا میشست
کتابام اسممو با خشم فریاد میکشن و خودشونو توی اتیش پرتاب میکنن
اتیش سیکارمو روشن کرد و لباس قرمز به پوستم هدیه داد،ولی من قرمز دوست ندارم
صدای جیغ میاد،نه...خندست...شایدم گریس...نمیتونم تشخیص بدم
سردمه،خابم میاد
هیچ کاری نمیکنم
همه جیز درست میشه
اتفاقای خوب برای ادمایی میوفته که میتونن صبر کنن
اتیش سیگارمو سوزوند و موهامو دزدید
سردمه
قرمز شدم
یادم رفته بود نفس بکشم،نفس عمیقی میکشم و تا ابد نفسهام بالا نمیان
روی زمین ولو میشم،اتیش مجبورم میکنه
شاید میخاد با هم دراز بکشیم و ابرارو به اشکال مختلف تشبیه کنیم
شاید میخاد با هم صبر کنیم تا ستاره ها برگردن و با هم ستاره هارو بشمریم
بازم یادم رفته بود،ستاره ای وجود نداره
اون اومد و رفت و ستاره هارو با خودش برد
درسته که برگشت اما ستاره ها هرگز برنگشتن
اسمون خالیه برام
اماهر شب ستاره هارو میشمرم
روحم در تلاشه از زنجیرش فرار کنه
همه جیز بهتر میشه
درد داره
درد رو دوست دارم
صبر میکنم
من اینجام و حالا حالا ها نمیرم 
من هیچوقت نمیمیرم
نعره ی دایناسور ها سوسکارو میشکنه
همه اتفاقای خوب برای کسایی میوفتن که میتونن صبر کنن
همچنان به اسمون خیره شدم
شیطانا اواز میخونن و فرشته ها جیغ میکشن
حالم خوبه و میتونم لبخند بزنم
اشک هام توی اتیش بخار میشن و از سرما نمیتونم تکون بخورم
اتیش کاملا بغلم کرده و من خوشحالم که یه نفر دوستم داره
همه چی اینجا ارومه
من هیچ کاری نمیکنم
و خوشحالم که میتونم به اسمون نگاه کنم
تا خابم ببره

   


-
شنبه 10 اسفند 1398 | 10:06 ب.ظ
حقیقتن نوشته های سه ماه پیشم رو هم که دیدم خندم گرفت و پشتش بغضم گرفت.
این همه تغییر جای گریه کردن داره
ولی گریم نمیاد غریبه،بیا جای من گریه کن تو،بعدن با هم حساب میکنیم.
حقیقتن دیگه نمیبینیم همو،من خیلی وقته رفتم
خیلی وقته دیر شده غریبه،من کاسه کوزمو خیلی وقته بستمو رفتم.
دیر شده اخه غریبه،دیر برگشت،گف میره و بعدن میاد،بعدن رسید،اون برگشت،ولی دیر شده بود،من رفته بودم
دیر شده غریبه،افتابگردونا پژمرده شدن و بوی گندشون خونه ی کپک زدمو برداشته.
دیر شده غریبه،چایی سرد شده،خونه یخ زده و بوی گند استفراغ و جنازه های مرده پیچیده تو فضا.
حقیقتن این بوی دنیاتونه،دنیاتون رنگ لجنه و تک تکتون بوی گوه میدید.
نه غریبه من حالم خوبه،دیگه حسی ندارم،پس خوبه حالم.و این تقصیر تک تکتونه،کاش این دنیا اتیش بگیره و همتون با هم بمیرید.دیر شده دیگه،دیر شده دیر شده دیر شده!

   


روزی که افتابگردان ها خشک شدند.
پنجشنبه 8 اسفند 1398 | 10:01 ب.ظ
پیر شدم،به تانی و سخت پیر شدم.
کمرم خم شد از سنگینی بار این همه درد.
خون از گوشام فوران زد از شدت فریاد سکوت.
اجزای بدنم خودشونو به معده ام تقدیم کردن و من سالها چیزی نخوردم.
ریه هام به خس خس افتادن و نفس کشیدن سخت شد.
گلوم به خارش افتاد،با چنگ خاروندمش و به خون افتاد،حرف زدن سخت شد.
چشمام سیاهی رفتن.
کر شدم،فلج شدم،کور شدم.
لب هام به هم دوخته شدن و بدنم به تشنج افتاد.
اشکام به چشمام-خونه-برگشتن،طوری که انگار هرگز نبودن.
زبونم شکست،قلبم به لکنت افتاد‌.
احساساتم چمدونشونو زدن زیر بغلشون و رفتن،یادشون رفت خشم و عصبانیتو با خودشون ببرن.
ضربان سابق قلبم به ملاقات حس اهمیت دادنم رفت.
لبخند زدم و خندیدم و هیچی نشد.
هیچ اتفاقی نیوفتاد،جز زندگی.
فهمیدم که دیر شده،دیر فهمیدم که دیر شده،پس گفتم اینم یه جورشه و گذاشتم خودم بمیره.
و تمام چیزی که از این بیست و دو سال زجه زدن یاد‌ گرفتم هیچ بود،و اینکه بتونم ته هر جملم نقطه بزارم.
همین.
   


Brother
شنبه 12 بهمن 1398 | 07:09 ب.ظ
روی سکویی رو به روی ساحل نشسته ام به دریا نگاه میکنم.سوز می اید،استین های هودی زردم را جلو تر میکشم و به اسمانِ ابی تر از ابی خیره میشوم؛حتی نشانه ای از اینکه قرار است اندکی باران ببارد هم دیده نمیشود.
متوجه میشوم که روی سنگ نم داری نشسته ام که به شکل سکو درش اورده اند،روی سنگ،سبز های چندش اوری دیده میشود که حتی اسمشان را هم نمیدانم،بیخیالش شویم...نه؟
بادی میوزد و بچه ها جیغ میکشند.برادر برای نخی سیگار به ناکجا اباد رفته و حتی نمیدانم کی برمیگردد.آخ برادر...آخ برادر...دو سال است که از ناکجا اباد بازنگشته.
دو-سه سال پیش به جای اینکه با من و خواهر توپ بازی کند،به جنگل رفت تا نخی سیگار بکشد و بعد،دیگر باز نگشت؛غریبه ای جای او به خانه برگشت،میدانی از کجا فهمیدم؟غریبه بزرگتر بود،درد داشت،درد های غریبه مثل درد های برادر نبود که از سر حواس پرتی در فوتبال روی زانویش نقش بسته باشد و با باند پیچی خوب شود؛درد های غریبه هر چه که بود،با هیج کدام از این مسخره بازی ها خوب نمیشد‌.
درد های غریبه بزرگش کردند،پیرش کردند،غریبه شد یک پیرمرد ساکت که کمرش از سنگینی این همه درد خم شده بود.
وقتی فهمیدم دیگر غریبه ای در پیکر برادر زندگی میکند، که دیگر با من فوتبال بازی نکرد،حرف هم نزد،تنهایم گذاشت‌.بدون معرفی،بدون گفتنش،فقط تنهایم گذاشت.
برادر-غریبه،یا هر انچه میخواهی صدایش کنی-چند لحظه پیش به ساحل امد،نگاهی به من کرد و به سمت چپ رفت و دوباره سیگارش را اتش زد.من سمت راست،قلبم را در دستانم گرفتم و التماس کردم که اتش نگیرد.حال با هودی تیره ام گوشه ای از ساحل نشسته ام و به اسمانِ ابیِ غمگین لعنت میفرستم،از چشمانم باران می بارد و سبز های چندش اور روی بدن سردم رشد میکنند.بچه ها جیغ های دلهره اور و قرمز رنگی میکشند و باد موهایم را با خشم و نفرت به صورتم میکوبد.صدایی مدام در سرم فریاد میکشد"برادر جان ندارد،برادر مرده،برادر همان روزِ لعنتی در همان جنگل،کنار ته مانده ی بوگندوی سیگارش افتاد و مرد!"
   


نامه ای به مادر،که هرگز خانده نشد‌.
یکشنبه 1 دی 1398 | 12:30 ق.ظ
بارون که میاد،رنگ درختا تغییر میکنه.انگار خودشونو پیدا میکنن،یه رنگی میگیرن.
نوشته ام رو با این جمله ها شروع میکنم و به بیرون پنجره خیره میشم،به رنگ برگهایی که تازه خودشون رو پیدا کردن خیره میشم.نمیدونم چی بنویسم،نمیدونم این جمله های قشنگ رو چطوری ادامه بدم.
مامانم همیشه میگفت خیلی نوشته هات رنگ غم دارن،یکم رنگی ترشون کن،باور کن نمیتونم!!مامان،نمیتونم.
برگها قشنگن،رنگا قشنگن،دریا و اسمون و خیلی چیزای دیگه هم قشنگن،ولی خب...فقط قشنگن!بعدش چی؟
مامان تو بهم بگو...تو دریای قشنگ جز قشنگی چی میبینی؟مرگ؟منم همینو دیدم.تو برگای قشنگ پاییز چی میبینی؟بعد از قشنگی که سقوط میکنن و زیر پای ادما له میشن!!دو تا علامت تعجب گذاشتم،سومیش توی افکارم گیر کرد و گم شد!
مامان آدما مضخرفن،چرا دنبال یه چیز خوب میگردن همیشه؟
نیست آدمِ عاقل...هیچ چیز قشنگی اینجا نیست.برو یه جا دیگه دنبالش بگرد.
اینجا هر چی دیده میشه درده
اینجا فقط غمه که هس
فقط خستگیه
فقط پایانیه که نمیرسه
تمام زندگی پایانیه که نمیرسه مامان.
و هر روز میگذره اما به اندازه یک سال طول میکشه هر بیست و چهار ساعت.
قرار بود یه نوشته ی قشنگی بشه این.نشد.
بعدش با خودم گفتم بزار حداقل یه چیز خفن و واقعی از غم بنویسم که یه متن عارفانه شه.نشد.
نشد.نشد.نشد‌‌.
میدونی چیه؟میخام گریه کنم.
مامان میخام بلند جیغ بزنم.طوری به دیوار مشت بزنم که یه نیرویی دوبرابرِ ضربه ای که زدم برگرده سمتم و بخوره به تمام تنم،و تک تک اجزای وجودمو بلروزنه.
میخام بمیرم چند سال،یکی بیاد منو بکشه...گناهش پای من.
چن وقتیه پش سرِ هم دارم گند به بار میارم
مامان حتی چن نفرم نگرانم شدن واسه این کارا...باورت میشه؟
ولی یکی از دوستام برگش یه حرفی بهشون زد که خیلی خوشم اومد
گف رانا انقد ریده و خودش جمعش کرده که واقعن خود خدا میدونه.
جملش درد داشت.نداشت؟داش دیگه
مامان ببین هیچی نمیفهمی از حرفام؟ببین هیچی نمیفهمم از حرفام؟
این همه حرف برا زدن هس...هیچکدومشون از دهنم خارج نمیشن
انگشت هام قادر به نوشتنشون نیستن.
اخه تو به من بگو...این همه درد کجا جا میشن؟
تو چی؟تو دردات جا میشن تو کلمات؟
اون همه دردی که موقع رقصیدن با اهنگای شاد تو چشمات هس،اونا رو بعد از مهمونی کجا میبری با خودت؟
اون همه دردِ موقع قهقه زدنو کجا بالا میاری؟
اصلن مهمونی میری که برقصیو قهقه بزنی؟
خستگیت تو اون چهاردیواریای کوفتی جا میشه؟
مامان...میشه؟
مامان تو نمیفهمی منو،جوابمو نده.نوری بزن تو سرت که انگار دردای من تو سره توعن.ببین مامان که نمیفهمی؟
تقصیر من نیس که انقد قوز کردم کمرم شبیه علامت سوال شده،اینا دردن همه مامان...اینا همه دردن روی کمرم.
بچه ها مامانم دنبال مشکل میگرده...بش بگید مشکل منم.
بش بگید ادمی که تو ولش کردیو رفتی چطوری میتونه مشکل نباشه.
ادمی که از کنار تو بودن فقط لرزش دستو تیکِ عصبی نصیبش شد..چجوری میتونه مشکل نباشه.
مامان این همه دردو که تو گزاشتی رو کولمو من کجای این دنیا ببرم.
میخام همه بمیرن.اینجا چیکار دارن آدما...؟
خستم
سیگار دردو محو نمیکنه.
خستم
کاش میشد گل جذب خونم بشه و بچسبه به جونم و هرگز تنهام نزاره‌‌‌.
خستم
کلماتم معنا ندارم.
خسته نبودم
خسته ام کردن
خستم.
میگما...چطوری به اینجا رسیدیم.یادم نمیاد چه جوری ولی فقط اینو یادمه که گفتم اینم میگ-
دیگه نمیتونم
دیگه نمیتونم ادانش بدم این خطو
دیگه نمیتونم ادامه بدم همه چیو
دیگه نمیتونم بنویسم
توان ندارم
چیزی بیشتر از نمیخام که برسه این چیزی که بش میگن پایان.
نفس کشیدن درد داره
هر حرکتی که بدن بی جونم میکنه
هر تکونی که قفسه سینم میکشه
همش درد داره
داره میسوزه
هر چی که تو این تن هس داره میسوزه.
مامان تو میدونی از کجا اومد این همه درد؟
این درد دیگه شده من.
ثابت شده
مثه غم
مثه بی عدالتی
مثه رفتن
رفتن رفتن اخ.‌‌‌‌‌‌..
پارسال به نوشته از درختِ آرزوهای مدرسمون اویزون بود
نوشته بود روش که
ای کاش تموم راه های رفتن بسته شه
پارسال گفتم چه مسخره
الانو ببین به چه گوه خوردنی افتاد
خب...راس میگه دیگه.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
رفت.
مامان..‌.حالا که خنده رفت
ارامش رفت
حق رفت
انصاف رفت
اون رفت
تو کجایی.توچرا نیستی
جدیا...چرا هیچکی نیس
چرا انقد خلوت شد همه چی
خلوت شد همه جا
پس بگو چرا هیچکس نمیشنوه عربده هامو...
به خدات قسم که گلوم خون افتادو
کسی نشید
چشمام سرخ شد و
کسی ندید
اسیر شدیم
اسیر شدیم
اسیر شدیم
ولی انصافن
تهش چی میشه
اصلن کجاس این ته
شب شد و
روز شد و
گذشت و
ما که گم شدیم
بقیش چی
خدا جواب این گریه هامونو پس میده؟
خدا کجاس مامان؟
کی میده تاوان این همه غمو؟
این همه دردو؟
دودو؟
نفسای پر از دردو؟
مامان؟...

   


-
شنبه 30 آذر 1398 | 10:55 ب.ظ
این همه خندیدیم و خندیدیم
اخرشم 
هیچوقت
هیچکس
نفهمید ما چقدر درد کشیدیم!

   


بیست و دو کیلومتر فاصله
جمعه 1 آذر 1398 | 12:27 ق.ظ
روی زمینِ سفت دراز کشیدم و هر از چند گاهی بیهوده و بی هدف به صفحه ی روشن گوشیم زل میزنم.هیچ.
هیچ خبری ازش نیست؛رفته،رفته.
امروز صبح بیدار شدم و بی معطلی رفتم کنار پنجره و به بیرون-به پیاده روی خالی-خیره شدم؛که شاید بیاد،که شاید بیاد و حداقل به پنجره ام خیره شه،که شاید بیاد و رد شه و بره...نیومد،نیومد ،غریبه.
ناراحت میشی اگه بهت بگم غریبه؟
غریبه ی عزیزم،دیدی که بقیه ی ادما وقتی یکی میره،روزهایی که نبوده رو میشمرن؟من نه.انقد خسته بودم که وقت شمردن نداشتم،حالشو نداشتم،من فقط تونستم ناراحت باشم،همین.
داشتم چی میگفتم،اهان صبح...صبح که بیدار شدم تقریبا ساعت چهار بود،مطمئن نیستم،فقط یادمه هوا هنوز تاریک بود،بعدشم وقتی از کنار پنجره دور شدم هوا روشن شده بود و اون نیومده بود.‌..خنده دار نیست؟
بهم میگفت سیگار نکش،سیگار کشیدنت درد داره...برای همین یدونه سیگار برداشتم و لای لب های خشکم نگهش داشتم و رفتم دمِ پنجره،که شاید بیاد رد شه و ببینه،که شاید بیاد به پنجره ام خیره شه و زمزمه کنه نکش...درد داره،که شاید بفهمه و بیاد..‌نیومد،نفهمید،ندید.
فندک زردمو روشن کردم و چند ثانیه جلوی سیگارم نگهش داشتم تا وقتی که اتیش گرفت،دودش بلند شد،رفت تو چشمم و اشکمو در اورد.اولین بار بود که بعد نبودش اشکم در اومد،اشکو پاک نکردم،گذاشتم روی گونه ام بمونه که چشم هام خجالت نکشن از بی احساسیه من.
سیگاره اول تموم شد.
من آدمِ بی احساسی نیستم،فقط اشک باید خودش بیاد،پشتشم اشک بعدی بیاد و پشت اونم اشک بعدی تا بشه اسمشو گذاشت گریه،اشک های من خودشون با دنیای بیرونم قهر بودن و نمیومدن!!
تق،صدای فندک،سیگاره دوم روشن شد.
من دوسش داشتم.چون شب ها،صبح ها؛عصر ها و نیمه شب ها زیر درخت های پیاده روی به روی پنجره ام به دیوار تکیه میداد و بهم خیره میشد.زیر بارون،تگرگ،برف و باد...منو نگاه میکرد و لبخند میزد.
صدای برخورد سیگارِ دوم به زمین.
من دوسش داشتم؛چون اون وقتی راه میرفتیم دستشو مینداخت دور گردنم و نمیگفت شاید کسی ببینه،نگران نبود که تاوان دوست داشتن رو پس بده.
سیگار سوم لای انگشتام قرار گرفتن
دستای من زیاد عرق میکنن،عرقِ سرد.دوسش داشتم چون دستمو میگرفت،دستمو محکم میگرفت و شکایت نمیکرد از خیس شدن دستش.
سیگار سوم روشن شد
دوسش داشتم چون متن تمام اهنگایی که دوست داشتمو حفظ بود.
یادمه توی ماشین پدرش میشستیم-توی پارکینگ-و فقط بخاریو روشن میکردیم و اهنگ میزاشتیم و مثل احمق ها با اهنگ داد میزدیم،اجازه نداشتیم ماشینو حرکت بدیم پس فقط همین کارارو-کار های ساده و مضحکِ خنده دار-رو میکردیم،خوش میگذشت...باور کن!
سیگار چهارم
بعضی ادما نباید برن،درد داره رفتنشون؛جوری که نمیدونی کجات درد میگیره،فقط میدونی زندگی کردن اینجوری درد داره.
میدونی چیه؟احساس هیچی میده!الکی امیدواری در حالی که میدونی امیدواری بی نتیجه اس.این حس هیچیه،فکر میکنم هیچی باشه.
سیگار پنجم روشن شد
ریسه رفتم،دود سیگارو قورت دادم و به سوزش قفسه سینه ام خندیدم.من ادم خنده داریم رفیق،بهش گفتم من آدمِ موندن نیستم،میدونی چی شد؟من اونی نبودم که اخرش رفت رفیق.‌..اون رفت اون رفت اون رفت.
سیگار شیشم
اون هیچوقت یه شاخه گل بهم نمیداد،هیچوقت یه دسته گل بهم نمیداد.
اون با گلدون های رنگی پایین پنجره ام منتظرم میموند.
بوی سیگار هفتم بلند شد
ببین غریبه ی عزیزم...یه نصیحت دوستانه بهت میکنم
اگه یکیو دوست داشتی
اگه دوست داشت
اگه بهت گفت در بازه و میتونی بری
مزخرف محض گفته،نری یوقت
خب؟
اگه گفت برو...نریا
سیگار هشتم فدا شد.
طوری که اون رفت،مثل رفتن نبود
مثل جوک خنده داری بود که باید بهش خندید
شاید برای همین میخندم!
سیگار نهمم دود شد و رفت هوا
سیگار دهمم فدا شد
سیگار یازدهم و دوازدهم و سیزدهم زیر پام له و لورده شدن
قفسه سینه ام میسوزه،قلبم درد میکنه-نمیدونم از رفتنش یا از دود سنگین سیگار-و بین انگشتام بوی تلخی میده.
آخ رفیق آخ...خیلی درد داره نبودنش
من بودن درد داره الان
من همونیم که همه ولش میکنن میرن
من همونیم که همیشه میمونه
اخرش همیشه منم و دو تا کوه غمو چند تا خاطره ی پر از حسرت
پاکت سیگارو از پنجره بیرون انداختم و خودمو وسط زمینِ اتاقم ولو کردم.به سقف خیره شدم.
من کم بودم؟
شاید من به قدر کافی دوست داشتنی نبودم.
مشکل منم؟
من از خودم بدم میاد.
اخرش همیشه من اونیم که وسط اتاق دراز میکشه،انگشتاش بوی سیگار میده و به این چیزا فکر میکنه.
گذاشتم بره،چون من گفتم برو رفت؟چرا پایین پنجره ام نیست؟مگه نگفت سیگار کشیدنم درد داره؟چرا نیومد که سیگارارو پرت کنه زیر پاش؟
صبر میکنم برای یه صدا.هیچ.
صدای سکوته توی گوشم نمیزاره هیچی بشنوم.هیچ.هیچ.
این سکوته از کجا میاد؟از منه؟
بابا ادما نرید دیگه...مگه نمیبینید درد داره رفتنتون؟
ببینید پاییزو چه زشت میکنید با رفتنتون؟
ببینید اسمون بدون اون چطوری بدون ستاره شده؟
غریبه،من نمیدونستم میره...اگه میدونستم محکم بغلش میکردم
لباشو محکم میبوسیدم
بهش میگفتم چقدر غم چشماش پرستیدنیه.
من نمیدونستم میره غریبه.
لیلیه من رفت غریبه.
من محکم بغلش نکردم.بغلش نکردم.
لباشو هیچوقت نبوسیدم.نبوسیدمش.
نگفتم چشماشو دوست دارم،نگفتم دوسش دارم.نگفتم.
غریبه...خیلی دوست دارم برم زیر پنجره اش و با یدونه گل افتابگردون بشینم منتظرش‌
اما نمیتونم غریبه...نمیتونم...بین من و لیلی بیست و دو کیلومتر غم فاصله اس غریبه...لیلیه من رفته...

-چارلیِ غمگین

   


-
دوشنبه 21 مرداد 1398 | 07:26 ب.ظ
اگر بیشتر از این میتونستم کنار گذاشه بشم
دیگه حقیقتا با کیسه آشغال تفاوتی نداشتم!

   


خنده دار،مثل یه ماهی زنده بیرون تنگ!
پنجشنبه 17 مرداد 1398 | 12:23 ب.ظ



میدونید چی برام خنده داره؟

بعضی از مردم،عوام،شعارهاشون،شعار های بیهوده و افکار پوسیدشون!

طوری که میشینن توی خونه و اعتراض میکنن،توی اینستا استوری و پست روشنفکرانه میزارن،بعد اخبار اعلام میکنه که فلان چیز گرون شد و سریع چادرشونو میندازن رو کلشون و میدون تا همون چیزو بخرن،و تمام فرهنگ سازیا و عقاید روشنفکرانشونو همونجا توی خونه ول میکنن.شعار شعار شعار.

آو البته،هر چند که من فقط یه نوجوونم که اوج دغدغه اش محو کردن موهای زائد از دست و پاشه،یه دختر نوجوون و چه به این حرفا،خنده داره که از این حرفا بزنم!

جامعه ی ما که مشکلی نداره،فقط متجاوزا و مریضای جنسی عین پشگل تو جامعه ریختن که اگه دخترا حجابشونو رعایت کنن اونم حل میشه.

دخترا امنیت ندارن،ولی مشکل ما نیست که،مشکل خودشونه...میخواستن مچ دست و پاشونو نندازن بیرون تا مردا تحریک نشن.

کلیشه های جنسیتی که خیلیا ازش مینالن،دیوانه ان اینایی که حرص این برابری رو میخورن؟همه میدونن که زن ضعیف تر از مرده و جایگاهش همون تو آشپزخونه اس،تموم شد دیگه واسه چی بحث میکنین.

ببینم نابغه های ایران کجان؟اها یادم رفت فرار مغز هارو...اشکال نداره تا وقتی کسایی تو ایران هستن که قرآن خوندن بلدن ما نابغه هامون احتیاجی نداریم.

وای نزارید از ال جی بی تی بگم براتون،این نوجوونا هم جو گرفتتشونا،این آدما مریضن طفلکیا باید براشون یه درمانی پیدا کنن،آخه خیلی چندش و کثیفه!

راستی شنیدی پسر همسایه با فلان دختره رفت و آمد میکنه؟با هم دیگه قدم میزدن،آبروی خانواده هاشونو توی محل بردن

دیروز داشتم با دوستام میخندیدم که یه خانمه گفت دخترم آروم بخند،دختر که نباید بلند بخنده.خب...راست میگه دیگه.

آهان راستی گفتم دوستم خیلی ناراحته،آخه میخواد بره هنرستان ولی باباش سرش داد زد گفت مگه احمقی؟هنرستان جای آدمای اصیلی مثل توعه؟برو تجربی دکتر شو که ما بهت افتخار کنیم.حق داره دیگه،آخه هنرستان جای بچه تنبلاس و افتخارم فقط توی دکتر و مهندس شدنه.

خواهر دوستم دیروز با گریه از مدرسه برکشت و گفت از مدرسه متفره،چون برده بودنش دفتر و تهدیدش کرده بودن که اخراجش میکنن اگر یک بار دیگه موهای بچه هارو باز کنه تا ببافه براشون.این قرتی بازیاس که فضای مدرسه رو آلوده میکنه

جامعه مون هنرمند کم داره میگن،چون کار درست اینه که توی مدرسه پشت هم امتحان از ریاضی و هندسه و فیزیک و شیمی بگیرن،زنگ هنرو هم الکی به بچه ها بیست بدن چون مهم نیست.

ما هیچوقت توی مدرسه یاد نگرفتیم به دین و اعتقاد دیگران احترام بزاریم و دین خودمونو انتخاب کنیم،چون احمقانه اس وقتی دین اسلام کامل ترین دینه ما بخوایم انتخاب دیگه ای داشته باشیم.

ما هیچوقت معلمی نداشتیم که بهمون یاد بده چطوری زندگی کنیم و خوشحال باشیم،چون باید یاد میگرفتیم چطوری نماز بخونیم و داستان زندگی اماما رو یاد میگرفتیم،وقتی برای کارای دیگه نداشتیم.

ما هیچوقت گروه موسیقی و رقص نداشتیم،چون حرامه،خوبه که ما با یاد گرفتن این که چی حرامه و چی حلال بزرگ شدیم.

ما هیچوقت کلاس شاهنامه خوانی یا ادبیات فارسی نداشتیم،اون مدارسیم که داشتن،جزو درس های مهم حسابشون نمیکردن،چون یاد گرفتن کلمه های عربی مهم تره.

ما هیچوقت روز کوروش کبیرو جشن نگرفتیم،چون اون موقع بودجه مدرسه واسه جشن های بیست و دو بهمن یا محرم الکی حروم میشد.

به ما نگفتن کدوم آثار شکسپیرو بخونیم یا زنگ کتابخونیمون پر از رنگ و داستان نبود،چون بهمون کتابای دینی میدادن تا از داستاناش یاد بگیریم چطوری زندگی کنیم.

خداروشکر انقد به فکرمون بودن که بهمون یاد بدن چطوری بدوزیم و شالو روسریمونو سفت نگه داریم،چون این کاریه که یه دختر باید بکنه.

مارو واسه ی ورزشکار شدن تشویق نکردن.چون این کارا پسرونس.مگه دختر به این چیزا فک میکنه؟

ما با پسرا همکلاسی نبودیم چون اینجوری به آلوده شدن فضای جامعه عادت میکردیم،پسر جداست دخترم جداس.

ما توی مدرسه از تمام تاریخ تمدن بزرگ کشورمون فقط فهمیدیم یه دورانی تمدن ایرانی اسلامی رواج پیدا کرده،آخه بقیه ی اتفاقی تاریخی مهم نیستن.

ما یاد نگرفتتیم که همدیگه رو دوست داشته باشیم و نژاد پرست نباشیم،چون از همون اولین روز مدرسه باید طوری داد میزدیم "مرگ بر شاه" و "مرگ بر آمریکا"تا تمام محله اینو بشنون.

کسی به ما حق آزادی بیانو نداد،چون تکلیف جامعه مشخصه و حرف ما دیگه اهمیتی نداره.اصلا جدا از اینا،مگه دخترا از این کارا میکنن؟

ما زیاد مفهوم آرامشو درک نمیکنیم،چون از روز اول دبستان باید استرس امتحانا رو میکشیدیم،درستش همینه که بچه ها مسئولیت پذیری رو یاد بگیرن.

ما بعضی وقتا زیاد نمیتونستیم بازی کنیم،چون مشقامون زیاد بود،اونا مهم تر از بازیمون بودن.

ما یاد نگرفتیم به حریم خصوصی دیگران احترام بزاریم،چون هر وقت دفتر خاطرات میبردیم مدرسه ازمون میگرفتن و تا تهشو میخوندن و بهمون نمیدادن.

ما خوشبختانه یاد گرفتیم که باربیا بیشتر به دردمون میخورن،که نباید جایی که کس دیگه ای هست لباساشو در بیاریم چون عیبه.

ما هر وقت تو خیابون راه میرفتیم یکی بهمون یه هشداری چیزی میداد،چون ما همه مسلمونیم و باید حواسم به همدیگه باشه که یوقتی خدایی نکرده گناهی نکنیم تا بریم جهنم یا خدا ازمون ناراحت شه.

تو مدرسه نباید در باره ی خدا سوال میرسیدیم و اگرنه از کلاس بیرونمون میکردن تا یاد بگیریم به خدا شک نکنیم و انسان های مومنی بار بیایم.

ما در مورد دین ها و کشور های دیگه توی دبستان یاد نگرفتیم چون اینجوری شاید به اونا گرایش پیدا میکردیم و گمراه میشدیم.

بهمون یاد ندادن چطوری احساساتمونو کنترل کنیم،چون حفظ کردن سوره ها مهم تر بود.

خداروشکر،من یکی که احساس نمیکنم تمام روزای دبستانم توی مدرسه ی مذهبی به باد رفته،چون الان بلدم چطوری سکوت کنم،چون این کاریه که دخترا باید انجام بدن.

وقتی به یه دختری تجاوز میشه،مشکل از دختره بودن حتما،مشکل از متجاوز نیست.

وقتی تجاوز صورت میگیره،خانواده ها بچه هاشونو وادار به سکوت میکنن چون اگه کسی بفهمه بهشون تجاوز شده آبروشون توی محل میره.

بهمون نگفتن زن و مرد برابرن،چون حقیقت اینه که زنا حدشون خیلی پایین تره و تنها ارزششون برای اینه که میتونن بچه دار شن.

ما الان میدونیم هر وقت یه راننده ی بد توی خیابون میبینیم،یکی با خودش یا بلند میگه که حتما زنه.آخه زن به درد رانندگی نمیخوره.

ما نویسنده ی آنچنانی نداریم،چون توش پول نیست،چون کتاب خوندن وقت تلف کردنه،چون باید از کسایی که بلندن قرآنو کامل بخونن حمایت کنیم نه از کسایی که برای ادبیات قدم بر میدارن.

پسری که استعداد بازیگری داشت نتونست به رویاش برسه چون پول نداشت.مردم چه انتظارایی دارنا!بدون پول میخوان همه چی داشته باشن.

دختر همکلاسیمم عاشق آواز خوندن بود اما معلم کار خوبی کرد که بهش یاد آوری کرد آواز خوندن زنا حرامه.

همونطور که گفتم،ما خوب یاد گرفتیم سکوت کنیم،در برابر بعضی خواسته هامون.چون نیازی نیست که همه ی مردم به خواسته هاشون برسن.

به ما القا نشد که بی اهمیتیم،ما خودمون اینو فهمیدیم وقتی پولی که میتونست برای مرم بی خانمان کشور خودمون سرپناه بشه و تبدیل به مدرسه و خیریه و بیمارستان و خیلی چیزای دیگه بشه،خرج فلسطین و سوریه شد.اشکالی نداره عوضش امنیت برامون فراهم شد!!!!

ما از همون اول که پرسیدیم بچه ها از کجا میان و بهمون جوابای مختلفی (به جز حقیقت)میدادن،فهمیدیم دروغ گفتن و پنهان کاری مشکلی نداره.

ما وقتی نتونستیم جلوی این همه اختلاص و دزدیو بگیریم،فهمیدیم به درد نخوریم که حقیقته.ما تا وقتی با درس خوندن پاره نشدیم به هیچ دردی نمیخوریم.

وقتی بقیه ی بچه های توی کشورای دیگه داشتن یاد میگرفتن چطوری به حقشون برسن و حق به حق دار میرسه،ما داشتیم خورده شدن حقمونو نگاه میکردیم و همونطور که گفتم،ما خوب یاد گرفتیم در برابر اینجور چیزا سکوت کنیم چون در حدی نیستیم که بخوایم اعتراض کنیم.

این حرفا،تمام این چیزایی تکراری که گفتم،خنده دارن.خنده دار،مثل یه ماهی زنده بیرون تنگ.خنده دار،مثل پرنده ی بدون بال.خنده دار،مثل زنی که وزنه میزنه و مردی که پرستار میشه!.

و میدونید چی خنده دار تره؟اینکه ما همه ی اینا رو میدونیم،معترضیم،اعصابمون از اینا بهم ریخته اما کاری نمیکنیم!هیچ کاری نمیکنیم میدونید چرا؟چون ما توی مدرسه یاد گرفتیم به خدا توکل کنیم،هیچ غلطی نکنیم و کون گشادمونو بلند نکنیم چون خدا بزرگه و اون خودش حلش میکنه!

ما هر چی از فرهنگ یاد گرفتیم،هر اعتقادی که داریمو خودمون ساختیم،چون مدرسه فقط نقش عظیمی به خفه کردن استعدادامون داشت و سرکوب کردن احساساتمون و مجبور کردنمون به اطاعت از اسلام.(این حرفو طرف به کسایی که میگم که مث من مدارس (خیلی خیلی خیلی فوق)مذهبی رفتن ولی الان اعتقادات اونا رو ندارن،یا اکثر اطلاعاتشونو خودشون جمع کردنو بلاح بلاح بلح)

از حرفام برداشت اشتباه نکنین،من قصدم توهین به هیچ کدوم از ادیان یا پیرو اونا نیست،فقط دارم میگم همه چی خوبه تا زمانی که حد تعادلش حفظ بشه.با ایمان بودن خوبه به شرطی که یه حد تعادلی داشته باشه،همون طور که ایمان نداشتن هم باید داشته باشه.من الان عصبانیم،به خاطر این مرزی که خیلی وقته وجود نداره،عصبانیم به خاطر تمام حد تعادل هایی که کسی رعایتشون نمیکنه،بی توجهی خیلی از انسانها به حد تعادل باعث شده که "ما"عصبانی باشیم.انکارش نکنید،سعی نکنید این حقیقتو پس بزنید.

من عصبانیم،چون وقتی از نوجوونا میپرسید کجا میخوان زندگی کنن،میگن ایران نه ایران نه!من عصبانیم،چون ما میتونستیم "خوشحالتر"بزرگ شیم.من عصبانیم چون پدرم این همه درس خوند که مهندسی بشه که پولشو گنده ها بخورن.من عصبانیم چون دکترای بیکار توی کشورمون پرن.من عصبانیم چون میوه و غذا نباید انقد گرون باشه و خانواده هایی که کمتر پول دارن گشنه تر هم باشن.من عصبانیم چون ما هنرمند نداریم.من عصبانیم چون تبعیض ها دارن تو کشورمون بیداد میکنن.من عصبانیم چون که "حق به حق دار میرسه" شعاریه که از بچگی کردن تو گوش من و واو کول اینجا رو نگاه کنید؟؟؟؟حق به حق دار نمیرسه!!!

و من عصبانیم،چون همه اینا رو میدونن!همه میدونن تک تک انسان های لعنتیه توی این جامعه اینا رو میدونن.هر جا میری همه صحبت از انقلاب دوباره میکنن،همه میگن زندگی سخت شده همه به این مسئولا و هیئت دولت لعنت میفرستن همه مینالن اما همش همینه!همه فقط حرف میزنن همه فقط ادعا میکنن چرا کسی نمیره توی صورت فاکیشون داد بزنه که پاشن و "واقعا" یه حرکتی بزنن؟میگن باید انقلاب شه،میگن انقلاب میشه اما نشد!از تظاهرات سال هشتاد هشت همه دارن میگن انقلاب میشه کوش پس؟؟؟ما داریم توی این کشور تلف میشیم استعدادا دارن حروم میشن راه های پیشرفت بسته شدن صدا ها خفه شدن هر روز بیشتر از روز قبل.باید انقلاب شه ولی تا وقتی همه نشستن کی میتونه انجامش بده؟هر کی از جاش بلند میشه میوفته زندان میدونید چرا؟چون تنهاس!حمایت مجازی فایده نداره بقیه هم باید بلند شن!

من عصبانیم،چون یه نوجوون پونزده ساله نباید انقدر عصبانی باشه.من عصبانیم چون این همه تجاوز و مریض جنسی غیر طبیعیه.من عصبانیم چون نوجوونا نباید انقد ناراحت و مضطرب باشن که دستاشون بلرزه و سیگار بکشن.من عصبانیم چون سیستم آموزشی داره به بچه ها ضربه میزنه،چون افکار پوسیده ای که من تعجب میکنم هنوز رواج دارن،دارن همه رو نابود میکنن.من عصبانیم چون نباید انقدر همه افسرده و زیر فشار باشن.من عصبانیم هنرمندا مجبورن به جای تقویت کردن استعدادشون به زور درس بخونن.من عصبانیم چون همه میدونن!چون همه-این-حقیقتای-لعنتیو-میدونن!

پس اگر ذره ای امید برای بهتر کردن شرایط هست،باید ازش استفاده کنیم.چون ما برای این به دنیا نیومدیم که تمام عمرمون عین ترسو ها بشینیم و تماشا کنیم!ما اینجاییم،برای یه دلیلی،تو داری اینو میخونی،برای یه دلیلی.این دلیل میتونه این باشه که "تو میتونی"،تو میتونی شرایطو تغییر بدی و تو میتونی تاثیر بزاری،چه کوچیک و چه بزرگ و من اینو باور دارم.پس خواهش میکنم هر سنی که هستی بلند شو و تلاشتو بکن،خسته نشو و طوری زندگی کن که آخرش نگی من هیچ کار مثبتی اینجا نکردم!.نیازی نیست از بزرگ شروع کنی،از بیان کردن حرف بهتر شروع کن از نوشتن شروع کن مهم نیست چیکار میکنی فقط انجامش بده!

منظورم صرفا این نیست که پاشو برو تو خیابون اعراض کن،تو با رواج کارای هنری هم میتونی تاثیر بزاری!با انجام کاری که توش اسعداد داری با صحبت کردن با مردم با پرسیدن سوالایی که به فکر بندازتشون با هر چی فقط یه کاری کن،خب؟چون تکرار میکنم،باور دارم همه به دنیا اومدن تا یه تاثیری بزارن،تا وظیقه ای رو انجام بدن و تو!میتونی انقدر قوی و شجاع باشی که الان این کارو بکنی؟

"چون ماهی زنده ای که بیرون از تنگ آب افتاده،دست و پا میزنه و داره برای نفس کشیدن تقلا میکنه ،خنده دار نیست،دردناکه!"


   


!-
چهارشنبه 12 دی 1397 | 09:40 ب.ظ
هیس!نویسنده ی این وب تا اطلاع ثانویی توسط تاریکی بلعیده شده و تا عمق وجودش به خاموشی فرو رفته
سر و صدا نکنید،تا از خاموشی بیدار نشود...

   


22
سه شنبه 6 آذر 1397 | 01:51 ب.ظ
ترک کردن چیزی که میدونی در سرانجام بهش برمیگردی دردناکه
مثل گوش دادن به آهنگی که کلمه به کلمه اش رو زندگی کردی
و تمام نوت هاش و ریتم هاش رو احساس کردی
آهنگی که عاشقش بودی و لحظه ای از ذهنت بیرون نمیرفت و یک روز از خواب بیدار شدی و دیگه بهش گوش ندادی
چون گذشته ها دردناکن و باید ترکشون کرد
هر چیزی که بهش وابسته بودیو دوست داشتی رو،بیدار شدی و ترک کردی
با اینکه میدونستی در آخر بر میگردی
بر میگردی در حالی که به هزاران تکه ی شکسته تبدیل شدی
در حالی که هر تکه ی خورد شده ی روحت جایی افتاده که تو حتی ایده ای در موردش نداری
بر میگردی در حالی که به ذره ذره ی همون گذشته هایی که ترک کردی احتیاج داری
تو ترک کردی و رفتی و بعد برگشتی
با کلی تکه ی خورد شده و روحی آسیب دیده
و بعد از همه ی اینها،چجوری میخوای از اون چیزی که درونت فریاد میکشه فرار کنی؟
بعضی رفتن ها قشنگن...به همون اندازه که درد دارن
درد داشت...ولی من رفتم
همه چیز رو ترک کردم و تنها گذاشتم
و روح خودم رو هم پیش ترک کرده هام جا گذاشتم
حالا هم برگشتم
با هزاران تکه ای که گم کردم
و روحی که زخمی و تنها،توی ناوودون ترک کرده بودم
درد داره
صدای این درد ها رو میشنوی؟
من میشنیدم
من میدونستم
اما بازم رفتم
رفتم و همه ی وجودمو زخمی کردم
ولی قشنگ بود
من رفتم
چون قشنگ بود
برگشتم 
چون درد داشت
و باز هم دارم تکرارش میکنم
چون قشنگه
من ترکش کردم
چون قشنگ بود
چون خیلی قشنگ بود
چون قشنگ بود قشنگ بود قشنگ بود...

   


نقاشیــ ها-
چهارشنبه 30 آبان 1397 | 07:15 ب.ظ
http://s8.picofile.com/file/8343356250/190098_380.jpg

این همه از عشق نوشتم؛

این همه از کلمات نوشتم؛

این همه از علایقم،از فیلم ها،از سریال ها،از آدم ها،از احساسات،از آینده،از گذشته و انقدر از حرف از حرف و از حرف نوشتم

بزارید یکبار هم در مورد نقاشی ها بنویسم.

تا حالا گفته بودم من عاشق نقاشی ام؟

خب...من عاشق نقاشی ام!

قدرتشون رو دوست دارم.اون حس قدرتی که رنگ ها بهم میبخشن رو هم همینطور

تا به حال امتحان کردی که پرتاب کردن رنگ ها به اطراف چه حسی داره؟

اگر نکردی،حتما انجامش بده

رنگ ها رو پرتاب کن و زندگی کن

با رنگ ها شکل بکش و بخند

با رنگ ها رنگین کمون بساز و برقص

با رنگ ها دیوانه بازی در بیار و آهنگ بخون

سطل های رنگ رو روی خودت خالی کن و آزاد باش

با رنگ ها نقاشی کن و دور خودت بچرخ

با رنگ ها پرواز کن و نفس بکش

در رنگ ها غرق شو و زندگی کن!

میدونی...من نقاشی بلد نیستم،حتی یکذره

اما کی گفته برای اینکه نقاشی دوست داشته باشی باید بلد باشی؟

من عاشقانه مینویسم و عاشق نیستم

و غمگین مینویسم و غمگین نیستم

من ساعت ها میرقصم و رقص بلد نیستم

من هزاران بار میخندم و شاد نیستم

من با آهنگ ها میخونم ولی خوندن بلد نیستم

من زندگی میکنم و زندگی کردن بلد نیستم!

و با همه ی اینها،باز هم من در رنگ ها غرق میشم

در نقاشی ها غرق میشم و در دریای نقاشی "موج نهم" شناور میشم

در نقاشی ها معلق میشم و بین ستاره های نقاشی"شب پر ستاره" ون گوگ پرواز میکنم

در نقاشی ها میخندم و کنار مونالیزا میشینم و میمون بازی در میارم!

در نقاشی ها جنب و جوش میکنم و در دریاچه "گالری علوفه" میغلتم

در نقاشی ها آواز میخونم و در نقاشی "جیغ"فریاد میکشم

در نقاشی ها رها میشوم و در کنار ساعت های "تداوم حافظه"خودمو رها میکنم

در نقاشی ها شیطنت میکنم و سیب نقاشی "پسر انسان"را گاز میزنم

در نقاشی ها زندگی میکنم و نمیتونم نقاشی باشم!

پس این جمله ی"نقاشی دوست داری؟"رو تمومش کنین

چون نه...من نقاشی هارو دوست ندارم.من فقط با اونا زندگی میکنم

چون بعد از کلمات،اینجا تنها نقاشی هان که در قبال من قدرت و مسئولیت دارن .

زیادی نوشتم.زیادی بیهوده نوشتم

اما اشکالی نداره.چون این نقاشی ها و رنگ هان که باعث میشن کلمات هرگز به پایان نرسن

و من الان اینجام

بین هزاران تابلو و رنگ و نقاشی

همراه یه متن که هرگز به پایان نمیرسه

شاید احساسات من به نقاشی ها توی کلمات جا نمیشن

و این تقصیر من نیست!

پس بزارید از اول شروع کنم...

این همه از عشق نوشتم؛

این همه از کلمات نوشتم؛

این همه از علایقم،از فیلم ها،از سریال ها،از آدم ها،از احساسات،از آینده،از گذشته و انقدر از حرف از حرف و از حرف نوشتم

بزارید یکبار هم در مورد نقاشی ها بنویسم.

تا حالا گفته بودم من عاشق نقاشی ام؟



   


-
جمعه 18 آبان 1397 | 06:21 ب.ظ

20 نقاشی برتر تاریخ

ستاره ی دنباله دار!
اون یه ستاره ی دنباله دار دید!
بهش گفتم:(یه آرزو کن)
اون هم گریه شو در عرض ثانیه ای فراموش کرد و با شوق به ستاره نگاه کرد
اشکهاش رو پاک نکرد،اونا رو فراموش کرده بود
با همون اشک های خشک شده لبخندی زد و ستاره رو آرزو کرد
بهش گفتم که نمیتونه یه ستاره داشته باشه.ستاره متعلق به اون نیست
اما اون گوش نداد و دوید.انقدر ستاره رو دنبال کرد که پاهاش خسته شدن.اما حتی به درد هم اهمیت نداد
اون ستارش رو میخواست،میخواست مال خودش باشه تا هر شب در آغوشش بکشه و براش آواز بخونه
تا هر وقت نور درخشانش رو دید غم هاش رو فراموش کنه و بهش عشق بوزره
و به همین امید دوید
انقدر دنبال ستاره دوید تا به آخر دنیا رسید
اما اون،پایان زمین زیر پاش رو ندید
آخر تمام رویاهاش و زندگیش رو ندید
چون داشت به ستاره ی بالای سرش نگاه میکرد
و افتاد
یعنی...پرواز کرد.
به سمت پایین پرواز کرد.
نمیدونم الان کجاست
خیلی وقته ندیدمش
به نظرت الان خوشحاله؟
بهش بگید دلم براش تنگ شده و...اون یه احمقه!
آخه اون فقط یه ستاره دید
و...منم احمقم!من بهش گفتم هیچوقت نمیتونه اون ستاره رو داشته باشه
و الان اون هم مثل خورشیدی میمونه که کنار ستاره ی خودش میدرخشه
و تو هم احمقی!آخه...مگه از اول نخوندی؟
ستاره ی دنباله دار!
اون یه ستاره ی دنباله دار دید!

   


حرفها و این دار مکافاتشان!
جمعه 13 مهر 1397 | 12:22 ب.ظ
Image result for halsey

من در محاصره ی کلماتم.همیشه بودم

صبح ها را با کلماتی که دور سرم میچرخند

و عصر هایم را با جملاتی که بی وقفه پشت سر هم قرار میگیرند میگذرانم

 همان نوری که ساعت ده صبح از درز پنجره به داخل کلاس میتابد و مرا وادار به خیره شدن و خیالپردازی میکند

خیال پردازی ها...امان از این خیال ها که همیشه این کلمات قهرمانشان هستند

زنگ تفریح هایی که وادارم میکنند به جای خوردن خوراکی هایم،به آسمانِ کور کننده خیره شوم و برای آفتاب ، در ذهنم شعر بگویم

و بعد،کلاس ادبیات که انگار کلمات کتابش،مرا صدا میزنند که با آنها بازی کنم

ساعاتی بعد معلم ریاضی که مرا صدا میزند تا حالم را جویا شود،گویا میخواهد بداند چرا انقدر در کلاس حواسم پرت است،اما خطوط پارکت های زمین مرا وادار میکنند برایشان داستان های در ذهنم را با کلمات تعریف کنم و به حرف دبیرم توحهی نکنم

کلاس دینی که انگار اختراع شده است تا معلم داستان های پیامبرانش را تعریف کند و من کتاب متن هایم را روی پاهایم بگذارم و با کلمات داستان بنویسم

و حتی لحظه ای که دبیر انگلیسی ام سرم داد میکشد که چرا مدام فکرم مشغول است،و من به جای اینکه به دعواهایش گوش دهم با کلمات روی تخته جمله میسازم

خنده دار است که دبیرانم هم ادعای روشنفکری میکنند،اما هیچکدامشان نمیتوانند این کلماتِ معلق در هوا را ببینند

شاید هم من دیوانه شده ام،آخر مشاور مدرسه ام بار ها مرا بازخواست کرده که از من بپرسد افسرده ام یا نه

ولی من افسرده نیستم،من فقط در محاصره ی کلماتی ام که مرا در هر لحظه ای وادارد به بازی میکنند

آنها اشتباه میکنند.مرا دیوانه میخوانند.احساساتم را نادیده میگیرند.اشتباه میکنند!

ببینم غریبه ی عزیزم...مگر تو هم این کلمات معلق در هوا را نمیبینی؟آنها را بنگر...قهرمان منند!

هر چند...اگر زندگی با کلمات دیوانگی است،بیخیال حرف دبیران و مشاوران مدرسه.بگذارید دیوانه باشم

کلمات به ذهنم هجوم می آورند و اجازه ی تمرکز به من نمیدهند،پس من مجبورم به جایی خیره شوم تا بر رویشان متمرکز شوم.و اگر این از نگاه آنها افسردگی است،پس تنهایم بگذارید تا در خلوتم افسرده باشم

صبح و عصرِ هر روزم با همین داستان ها میگذرند و این حرف های و دار مکافاتشان!

صبح ها میگذرند،ظهر ها و عصر ها هم همینگونه تمام میشوند.اما این شب ها اند که هیچگاه تمام نمیشوند

چرا که صبح ها کلمات خودشان را برای هجومی که برای شب برنامه ریزی کرده اند آماده میکنند

و شب هجومشان شروع میشود،و من عاشق آن لحظاتی هستم که بی وقفه به روی کاغذ ها حمله ور میشوند و به دنبال بهانه ای هستند که روی کاغذ قرار بگیرند

من مینویسم و مینویسم و مینوسم،کلمات هم بی وقفه روی برگه های کاغذ قرار میگیرند

بنگر که این شب ها چه میکنند با من،هر چند...مگر من اعتراضی دارم؟

بگذارید بهانه ی به روی کاغذ نشستن این کلمات،بهانه ای برای زندگی کرن من باشد

چرا که جان من به همین کلمات وابسته است

پس بگذارید دیوانه باشم و دیوانگی کنم

مگر چه اشکالی دارد...نگاهم کن،منکه در محاصره ی کلماتم!

   


28th of september!
جمعه 6 مهر 1397 | 09:42 ق.ظ
http://s8.picofile.com/file/8338441600/vanilla_twilight_larry_stylinson_by_larry_stylinson_d5ssxws.jpg

نمیدونم کی این اتفاق افتاد،شاید من زیادی غرق رنگهای سبز و آبی دنیام شدم که متوجهش نشدم

کی دنیا سبز و آبی شد؟

کی بیست و هشت آخرین عددِ دنیا شد؟

راستش دیگه زمانش برام مهم نیست!آخه میدونی...همه میگن این عشق یه شایعه اس

اما به قول یه نفر،شایعه فقط یه مدت کوتاه شایعه اس،بعد از یه مدت طولانی دیگه شایعه نیست

و من همینجا میخوام،بزرگ ترین و طولانی ترین شایعه ی دنیا رو بهتون معرفی کنم

لری استایلینسون،یک شایعه ی هشت ساله!قشنگ نیست؟

من اینطوری که رنگ های سبز و آبیِ دنیام به هم گره خوردن رو دوست دارم

انتظار هر ساله برای بیست و هشتم سپتامبر رو دوست دارم

اگر لری استایلینسون فقط یه دروغه،من این دروغو دوست دارم!

من بوسه ها و نگاه های یواشکیشونو دوست دارم

و اگر قرار باشه این داستانو تا آخر دنیا ادامه بدن،من تا آخرِ دنیا میخونمش

تا آخر دنیا دوستش خواهم داشت و تا همون آخر توی قلبم نگهش خواهم داشت

من توی این چند سال با چیزها و ادمای مضخرفی آشنا شدم

اما بین همه ی اونها،آخرین چیزی که میخوام از اشنا شدن باهاش پشیمون باشم لری استایلینسونه

میدونم دارم کلمات بی ربطی رو کنار هم میچینم و جملات مسخره ای رو سرهم میکنم

اما این سبز و آبی ها،توی کلمات جا نمیشن و کلمات قدرت توصیفشونو ندارن

پس نه...من واقعا نمیدونم چی بگم.نمیدونم چی بنویسم

فقط میتونم بگم به قول یه نفر

اگر لری استایلینسون فقط یه داستانه....پس ما زیباترین داستان عاشقانه ی جهانو نوشتیم:)

بیست و هشتم سپتامبر مبارک!:)



   


It is what it is:)
دوشنبه 19 شهریور 1397 | 08:37 ب.ظ
Image result for melanie martinez

من اهمیت نمیدم اگر بهم میگن تو هنوز بچه ای

من باز هم با خودم حرف میزنم و ساعت ها سرگرم میشم

من اهمیت نمیدم وقتی بهم میگن بایدمعمولی زندگی کنی و معمولی بزرگ شی

من اینم،اینطوری بزرگ شدم،با عجیب و قریب هام!پس باید قبولش کنن

من اهمیت نمیدم که میگن دیگه نباید انقدر احساساتی باشی

من میخوام بشینم و با داستان ها و فیلم های عاشقانه گریه کنم

من برام مهم نیست اگر بهم میگن نباید این کارو بکنی

میخوام لجبازی کنم و انجامش بدم

برام اهمیت نداره که بهم میگن عجیبی و باید مثل بقیه آدمها باشی

من میخوام متفاوت باشم

اهمیت نمیدم اگر بهم بگن منظم باش و برنامه ریزی کن

من میخوام توی شلختگی های دنیام قلط بزنم و برنامه ریزی هارو پاره کنم

اهمیتی نداره که اونا میگن یکم عادی زندگی کن

من باز هم روی دیوار دراز میکشم،کتاب ها رو میبلعم و رنگ هارو تف میکنم

اهمیت نمیدم که اونا میگن یکم علایقتو تغییر بده و علایق عادی داشته باش

من علایقمو تغییر نمیدم

اهمیت نمیدم که اونا میگن دنیا دو روزه و بشین مثل بچه ی آدم زندگیتو بکن

چون دنیا دو روز نیست!هممون اینو میدونیم...من میخوام این یک عمر رو شاد باشم و با رنگ های زندگیم بازی کنم

برام اهمیتی نداره که اونا برام محدودیت میزارن

من باز هم قانون شکنی میکنم و از حس باحالی که از این کار توی وجودم میپیچه لذت میبرم

اهمیت نمیدم که اونا میگن باید طبق سنت ها و جامعه پیش رفت

من استایل های خودمو میپوشم و هر طور میخوام پیش میرم

اهمیت نمیددم اگر همه گریه کنن

من میخندم

اهمیت نمیدم اگر اونا بخندن

من گریه میکنم

اهمیت نمیدم اگر اونا دارن برام مفهوم زندگی رو با تجربه هاشون تعریف میکنن

من از حرفاشون فرار میکنم و به کتاب های خودم پناه میبرم...مفهوم زندگی توی تجربه های اونا نیست

اهمیتی نمیدم اگر اونا دنیا با محدودیت و سیاه و سفید میبینن

من تو آزادی رنگی خودم زندگی میکنم

من عجیب غریب نیستم.خل و چل و دیوانه هم نیستم!من فقط منم

میدونی چیه...مردم از این خوششون نمیاد

شاید حتی به نظرشون تفاوت گناهه!

اما همینیه که هست...این منم و این دنیا باید باهاش کنار بیاد

چون من اهمیتی نمیدم اگر کسی نخوادش

همینیه که هست!:)

   


دلایل کوچک همین لحظه:)
دوشنبه 19 شهریور 1397 | 02:02 ب.ظ
کنج یه اتاق تاریک،طبقه ی اول یک تخت دو طبقه

پنجره ی بزرگی که باهاش میتونم رودخونه و درختای سبز رو به روی اتاقم رو ببینم

سنگینی لب تاپ روی پاهام و کمر دردی که هر از چند گاهی بهم یاد آوری میکنه که باید صاف بشینم

آهنگایی که سعی میکنم باهاشون بخونم و متن هایی که سعی میکنم به خاطر بسپارم

آروم تایپ میکنم و سریع میخونمش

این افکار مزاحم بهم اجازه ی تایپ کردن رو نمیدن

افکار مزاحم...امان از این مکافات

حرف ها و نگرانی های ته دلم،آزارم میدن

اینجایی که کمکم کنی؟

انتظار برای بیست وهشتم سپتامبر

نگرانی برای روز اول مدرسه و احمق هایی که قراره دوباره هر روز ببینم

برنامه ریزی برای درس خوندن و کلاس زبانی که یک ساعت دیگه دارم

فکر کردن به این آینده سخت اینجا

توهم هایی که جدیدا زیاد میزنم و چشم هام که روزهاست تار تر از قبل میبینن و حتی عینکم هم کمکی به حالشون نمیکنن

ناراحتی برای اینکه این تابستون کتاب های کمی خوندم و کم نوشتم

مزه ی خونی که همین الان حس کردم

لبِ پاره شدم و دندون های خونیم

لرزش همیشگی دست هام

تیک های عصبی که همه به خاطرش مسخرم میکنن

کمردرد مسخره

به جهنم به جهنم به جهنم!

مزه ی این خونو دوست دارم

احمق ها هر روز بهم یاد آوری میکنن که میتونم خودمو خاص ببینم

توهم هایی که تخیرا باهاشون دوست شدم

کتاب هایی که به نوبت صف کشیدن تا بخونمشون و نوشته های توی ذهنم که بعدا خواهم نوشت

کمردردی که بهم ثابت کنه من هنوزم میتونم درد بکشم و خب...این خوبه

آینده ای که هیچ خبری ازش ندارم و شاید بهتر از اونی که فکر میکردم باشه

میخوام همه چیز رو خوب ببینم

چون فاک به این مشکلات!همه چیز به طرز فاکی عالیه

منم و آهنگام و نوشته هام

کتاب هایی که منو جذب خودشون میکنن

سریال ها و وفیلم هایی که منو خانوادم شب ها با هم میبینیم و عین چسب ما رو به هم میچسبونن

پوستر های باحال توی اتاقم

معدل های سالِ قبلم که بهم ثابت میکنن نیازی نیست نگران نمره هام باشم

هیجان کوچولویی که برای بسکتبالم دارم

بیست و هشتمی که قراره برسه و شاید یه اتفاق خوب بیوفته

کامنت هایی که میگیرم و منو شاد میکنن

نفس هایی که میکشم و هر لحظه بهم ثابت میکنن من زندم

و احساسات و لبخند هام که ثابت میکنن من دارم زندگی میکنم

بنر بزرگی که خودم درست کردم و درست چسبوندم بالای سرم،جایی که همیشه میتونم ببینمش

و نوشته ی سیاه و بزرگی که روشه"امروز خودتو نکش"

و یه لبخند کوچولو که روی لبم به وجود میاد

واو...و در این لحظه...با وجود تمام اینها...من نمیخوام خودمو بکشم:)



ببخشید اگر چرت بود...اما میخواستم بگم همین لحظه که داشتم این متنو مینویسم چه چیزایی بود که منو وادار به زنده بودن میکرد هر چند که این بخش کوچیکی از تمام چیزایی که توی ذهنم هستن بود

و حالا من از شما میخوام همین لحظه که دارید کامنت میزارید،بهم بگین چه چیزی شما رو وادار به زنده بودن میکنه:)

پ.ن:و حدود هشتصد تا پستی که از وبم پاک کردم چون فکر کردم خیلی چرت

پ.ن2:و سخت ترین بخشش این بود که بعضیاشون بالای صد تا کامنت داشتن

پ.ن3:و سخت تر از اون این بود که بعضیاشون بالای پونصد بازدید داشتن

پ.ن4:توی نظر سنجی ها شرکت کنین

   


Dont kill yourself today!
جمعه 16 شهریور 1397 | 02:50 ب.ظ
Ain t no sunshine. by PascalCampion

"خودتو نکش...نه امروز!"

این جمله رو بزرگ روی یه کاغذ بنویس و بچسبونش روی در یا دیوار اتاقت

تا همیشه یادت بمونه،به من قول دادی که امروز خودتو نکشی.

اینجوری،هر روز چشمت به این جمله میوفته و یادت میاد که به من قول دادی زنده بمونی.

زنده بمونی،چون هنوز فصل جدید سریال مورد علاقتو ندیدی

زنده بمونی،چون هنوز به کسی که دوسش داری نگفتی عاشقتم

چون هنوز برای تولد صمیمی ترین دوستت کادو نخریدی

چون هنوز به آلبوم جدید خواننده مورد علاقت گوش ندادی

چون هنوز ستاره های نشمردی

چون هنوز کلی کتاب نخونده توی کتابخونه ات داری

چون هنوز به خاطر دعوایی که با خواهرت یا برادرت داشتی ازش معذرت خواهی نکردی

چون هنوز مامان و باباتو محکم بغل نکردی و بهشون نگفتی دوست دارم

چون هنوز کافی شاپی که نزدیک خونتون تازه باز شده رو امتحان نکردی

چون هنوز برای ماهی های قرمزی که برای عید خریدی غذا نریختی

چون هنوز به پارتی دوستت نرفتی

چون هنوز تیم بسکتبالت برنده نشده

چون هنوز پوسترای مورد علاقتو چاپ نکردی

میبینی؟این دلایل مسخره هم میتونن تورو توی این دنیا نگه دارن تا دلایل واقعی رو بهت نشون بدن

دلایل واقعی یعنی،چون هنوز به آرزو هات نرسیدی

چون هنوز زندگی نکردی

چون هیچوقت از فردات خبر نداری

چون امروز سخته،یه روز مضخرفه،یه ماه مضخرف،یه سال مضخرف!اما این زندگی که مضخرف نیست!؟

هر چقدر که از خودت به زندگی بدی،اون هم روزی از خودش بهت برمیگردونه

آره،درسته که زندگیموجود مضخرفیه،اما معامله معامله اس،و زندگیم هیچوقت نمیزنه زیر قولش

و به خاطر همین فردایی که نمیدونی چه اتفی ممکنه براش بیوفته،باید زنده بمونی

و من دلایلی محکم از فرداهات برات دارم...که چرا باید زنده بمونی

خودتو نکش،چون تو برای خیلیا مهمی...حتی اگر اینو به زبون نیارن

خودتو نکش،چون تو به دنیا اومدی که چیزیو تغییر بدی،بمون و وظیقتو انجام بدی

خودتو نکش،چون یه روزی میرسه که همه چیز عالیه و تو دوسش داری

خودتو نکش،چون تو برای من مهمی،چون من دوستت دارم

درسته درسته...شاید من نشناسمت...اما غریبه ی عزیزم،نمیدونی که من وجوتو چقدر دوست دارم:)

راستی،هنوز فیلمی که چند وقته میخوای ببینیو ندیدی...اشکال نداره،امروز زنده بمون و فردا بشین ببینش

"امروز خودتو نکش"




   


 صفحه هــا: 1 2