مرجع کد و ابزار وب

ابزار ساخت کد پاپ آپ نیو تب



سما 7

. . . و خدای که در این نزدیکی است

می توان با یك گلیم كهنه هم
روز را شب كرد و شب را روز كرد
می توان با هیچ ساخت
می توان صد بار هم مهربانی را ، خدا را ، عشق را
با لبی خندانتر از یك شاخه گل تفسیر كرد
می توان بیرنگ بود
هم چو آب چشمه ای پاك و زلال
می توان در فكر باغ و دشت بود
عاشق گلگشت بود عشق خدائی
:میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت

خوبی از هر چیز دیگر بهتر است

نوشته شده در چهارشنبه 11 بهمن 1396 ساعت 02:54 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |


مردی خری دیدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبیرون كشیدن آن خسته شده بود.

برای كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد، 
دُم خر از جای كنده شد.!

فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..

مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید، ولی بن بست بود.
خود را در خانه‌ای انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچیزی می‌شست و حامله بود. 
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسید و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نیز با صاحب خر همراه شد. 

مردِ گریزان برروی بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچه‌ای فرودآمد كه درآن طبیبی خانه داشت. 
جوانی پدربیمارش رادر انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ 
مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد، چنان كه بیمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پیچ كوچه بایهودی رهگذر سینه به سینه شد واو را به زمین انداخت . تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود رابه خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده و قاضی در آن ساعت با #زن شاكی خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت،!
و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد، مدعیان را به داخل خواند.
نخست از یهودی پرسید: یهودی گفت:
این مسلمان یک چشم مرا نابینا كرده است. قصاص طلب میكنم.
قاضی گفت : دَیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یک چشم گرفت! وقتی یهودی سود خود را در انصراف ازشكایت دید، به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!!

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام..
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است..
حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، طوری كه یک نیمه ی جانش را بگیری! جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سی دینار جریمه، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!

چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.

حال می‌توان آن زن را به حلال درعقد ازدواج این مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند.!!

برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال می‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.. قاضی فریاد زد : هی! بایست كه اكنون نوبت توست!.. 

صاحب خر.   كه می‌دوید فریاد زد: من شكایتی ندارم. می روم مردانی بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کره‌گی دُم نداشت...!!!

 " کتاب کوچه، احمد شاملو

نوشته شده در دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 07:17 ق.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

ﺍﺯ ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ ﺳﻤﯿﻌﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :

ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﻳﺎ، ﻣﺮﻏﺎﺑﻲ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﭘﺎﻳﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ.
ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺭﺱ ﻣﺎﻟﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪ ﻭ ﭘﺎﻳﺶ ﺭﺍ
ﺳﻤﺖ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﮔﻞ ﺧﺸﮏ ﺷﻭد.
ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﯼ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﮔﭻ ﮔﺮﻓﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﻣﺎﻓﻮﻕ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻩ.

ﺣﺎﻻ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯿﺪ ﺧﺪﺍ ﯾﺎ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾد..

نوشته شده در پنجشنبه 17 دی 1394 ساعت 12:31 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |


دل بــســـپــار...

به آتشی که نمى سوزاند
" ابراهیم " را

و دریایى که غرق نمی کند
" موسى " را

نهنگی که نمیخورد
"یونس"را

کودکی که مادرش او را
به دست موجهاى " نیل " می سپارد
تا برسد به خانه ی تشنه به خونش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد

آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به "  حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
 میرسد روزی ک هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ  ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ
بودن را
ﺑﭽﺶ
ﺑﺒﯿﻦ
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ
ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن.....
نوشته شده در پنجشنبه 21 اسفند 1393 ساعت 03:36 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

ﺧﻄﺎﯾﺖ ﻫﺮ ﭺ ﺑﻮﺩ ﺁﺩﻡ .....
ﺏ ﺟﺮﻡ ﺳﯿﺐ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﭘﺮ ﺩﺍﺩﻧﺪ !!!...
ﻭﻟﯽ ... ﺁﺩﻡ ،،، ﻧﮑﻦ ﺑﺎﻭﺭ
ﺧﻄﺎﯾﺖ ... ﻋﺸﻖ ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ...
ﮔﻤﺎﻧﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯼ !!!!
ﺏ ﭼﺸﻤﺖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯼ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﻮﺍ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺳﯿﺐ ﻣﯿﭽﯿﺪﯼ؟ !!!
ﭺ ﺭﺍﺯﯼ ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ؟؟ !!
ﮎ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﺭ ﺏ ﺩﺭ ﮐﺮﺩﯼ ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎﻭﺍﯼ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ، ﺏ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻇﻠﻤﺎﻧﯽ ...
ﻣﻦ ﺍﺯﺍﺑﻬﺎﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ،،، ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ...
ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ، ﭼﻨﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻭﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﻘﻮﻃﯽ ﺗﻠﺦ ...
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻮﯾﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺑﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ !!!!!
ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ
نوشته شده در چهارشنبه 20 اسفند 1393 ساعت 09:10 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

دلم کمی خدا می خواهد...
کمی سکوت...
کمی آخرت...
دلم دل بریدن می خواهد...
کمی اشک...
کمی بهت...
کمی آغوش آسمانی...
دلم یک کوچه می خواهد بی بن بست!! و یک خدا!!
تا کمی با هم قدم بزنیم..
فقط همین!! 


نوشته شده در چهارشنبه 20 اسفند 1393 ساعت 08:44 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |


دلتنگی های آدمی را،

                       باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه ی برفی

                     به اشکی ناریخته می ماند

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده

در این سکوت حقیقت ما نهفته است

حقیقت تو

            و

               من

 

 

مارگوت بیگل

ترجمه احمد شاملو


نوشته شده در دوشنبه 18 اسفند 1393 ساعت 06:45 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |



عشق من کودک بمان دنیا بزرگت میکند...

بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند...

عشق من  کودک بمان دنیا مداد رنگی است...

بهترین نقاش باشی باز رنگت میکند...

عشق من کودک بمان دنیا دلت را میزند...

سخت بی رحم است میدانم که سنگت میکند...

نوشته شده در یکشنبه 17 اسفند 1393 ساعت 08:36 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

چه روز ها که یک به یک غروب شد نیامدی

 چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی

 خلیل آتشین سخن ، تبر به دوش بت شکن

 خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

 دوباره جنگ نهروان ،  دوباره مکر کوفیان

 چه حیله ها که ساکن قلوب شد نیامدی

 برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم نه

 ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

 تمام طول هفته به انتظار جمعه ام

 دوباره صبح ،  ظهر،  نه غروب شد نیامدی

نوشته شده در جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 07:17 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

بــــــــــاور کنیـــــــــــد..

اشکهایم را ریخته ام...

غصه هارا خورده ام...

نبودنهارا شمرده ام...

این روزها که میگذرد خـــــــــالـــــی ام...

خـــــــــالـــــی از خشم، نفرت،دلتنگی...

وحتی از عشق...

خــــــــــــالـــــــــــی ام از احساس...


 كـــیـــنـــه ای نیستـــــمــ

 " امـــــا حـــافظـــه ی خــــــوبی دارمـــ "

   

گاهی احساس میکنم که رو دست خدا موندم خسته شده از دستم نمی دونه باهام چیکار کنه......


افسران - خانه ای ساخته ام سنگ روی سنگ کمک میخواهم آخرین سنگ سنگین است

نوشته شده در یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 08:29 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد.وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله. من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین و کشاورز قبول کرد.

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل


نوشته شده در شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 08:04 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

 برای دید

ن ادامه عکس ها به ادامه مطالب بروید


بچه ها چیكارا میكنن نوشتم:

فرهاد گلی طلاق داده زنش رو كارشم نمایشكاه ماشین بهارستان

رحیم جدی بچه دار شده مشاور املاك زده تو شهرك ولیعصر

فرهاد فدایی اخر تابستون سربازیش تموم شد

فرامرز فداكارنیا توی قهوه خونه تخت جمشید كار میكنه

علی صمدی تنباكو فروشی زده توی قاسم آباد

وحید آسمانی سازمان آب

حسن خلیلی پل هوایی

رضا بیك پور چند ماهی هست بچه دار شده بچه اشم دختره

عباس پرنیان بیمه ایران زده با داداشش

میثم قنبری زن گرفته مغازه چاپ بنر زده

حامد ملك زاده كه عروسیشم گرفت دعوت نكرد موبایل فروشی زده(راستی محرم قمه زده بود!)

محمود وزیری توی پاژن كار میكنه

رضا فردین زده تو خط معارف اسلامی رفته واسه وزیر شدن اونجور كه خودش میگه

سید موسوی با باباش توی مشاور املاكه

بهرام رحیمی نجاری

محمد لطف زاده حاج آقا شده(آخوند)

ابوالفضل صمدی چند روزه رفته بیمارستان كار میكنه توی فردوسی بیمارستان آپادنا

حامد هلالی آرایشگر سر نمازی

ناصر نثار سربازیش رو تموم كرده

مهدی جلیلوند از خدمت معاف شده توی شیرینی پزی فروشنده اس

حسین صادقی آخوند

میثم شاهسوند كارمند شركت تیرچه زنی الغدیر

سیاوش ام آرایشگر شده

خودم حمید بهشتی مغازه شال روسری و نصب دوربین مداربسته

اگه كسی شغلش تغییر كرده  یا زن گرفته بود خبر بده بنویس اینجا 

عكس بچه های كلاس هست روی عكس ها كلید كنید میاد

عكس ها
نوشته شده در شنبه 25 مرداد 1393 ساعت 11:26 ق.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران

می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده

ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد

شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می

گیری ، می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا

برای خوشبختی خودت دعا کنی؟

بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟

طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست



نوشته شده در شنبه 14 تیر 1393 ساعت 11:27 ق.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

خواجه عبدالله انصاری فرمود:

بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است


و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است


و حج نمودن، تماشای جهان است


اما نان دادن، کار مردان است...

****


نوشته شده در شنبه 14 تیر 1393 ساعت 10:58 ق.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

سلام
سال نو مبارک
این روزا که اوایل سال نو هست اما روزای مهم دیگه ام
بود و هست ایام یا همون روزای فاطمیه.
ایام فاطمیه تسلیت.

خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.

 

دیدم که فاطمه نیست.

 

خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.

 

دیدم که فاطمه نیست.

 

خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است.

 

دیدم که فاطمه نیست.

 

خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.

 

دیدم که فاطمه نیست.

 

خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.

 

باز دیدم که فاطمه نیست.

 

نه ، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.

 

فاطمه، فاطمه، است.
  


نوشته شده در پنجشنبه 14 فروردین 1393 ساعت 01:27 ب.ظ توسط حمید بهشتی نظرات | |

قالب : پیچك