بهارانه3 بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم درباره وبلاگ عاشق ترین مرد،آدم بود که بهشت را به لبخند حوافروخت... ............................................. .خدایا آیا تا به حال به این موضوع فکر کردی که شاید... شیطان عاشق حوا بود که به آدم سجده نکرد مدیر وبلاگ :یه دوست خوب مطالب اخیر آرشیو وبلاگ نویسندگان دیشب که نمی دانستم به کدام یک ازدردهایم بگریم کلی خندیدم. نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : شـــب بود و نســـیم بود و باغ و مهـــــتاب من بودم و جویبار وبیــــداری آب وین جمـــله مرا به خامشی می گفتند: کاین لحظه ناب زندگـــی را دریاب... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : گاهی با یک کــلام قلبــی آســوده و آرام می گردد.. گاهی با یک قــطره لیوانــی لبـریـز می شود.. گاهی با یک کلـمه یک انـسان نـابــود می شود .. گاهی یک لـبخنـد تمـــام زمستان یک فـرد را گــرم نگه می دارد.. گاهی یک پیامک مـحبت آمیـز محبتی را از نـــو شعله ور می سازد.. گاهی یک نــگاه تمسخر آمیــز غـرور انسانی را ویــران می کند.. گاهی با یک بی مــهری دلـــی می شکند.. گاهی یک لیوان چای اشــک را درچشمان مــــادری جاری می سازد.. گاهی با ارسال یک داستان کــوتاه برای دوستــی گرهی بــاز می شود.. گاهی یک جــرقه یک ساختمــان را به آتــش می کشد .. گاهی با یک کار ســـاده درهای بــهشت به روی آدم بــــاز می شود.... " مراقب بعضی یک ها باشیم در حالی که ناچیزند همه چیزند " نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : گر می خواهی بدانی ثروتت چقدر است پولهایت را نشمار ' قـطره اشکـی بر روی گونه ات بریز ' تعداد دستانی که آن را پاک می کنند ثـروتـــ توست ...! نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : من بگویم کجاست؟؟؟؟ شاید در بیابانی است و سر به سجده اشک میریزد و ما را دعا میکند شاید سرش را چون علی در چاه کرده و با چاه درددل میکند شاید هم اکنون در کربلا است و در بین الحرمین نگاهی به پرچم سقا میکند و از آن طرف نگاهی بر سیدالشهداء شاید هم اکنون در بقی است سر خاک مادری که یکتا ترین مادر بود اما مزارش را هیچکس ندانست که کجاست شاید در نجف رفته به دیدار پدر و نگاه میکند بر آسمان مظلومیت پدرش شاید در مدینه است رفته بر سر مزار پدرانش و یا سری بزند بر گنبد سبز جدش رسول الله شاید در کاظمین است و شاید درسامرا و هزاران شاید دیگر اما این را میدانم که نزد ما نیست میدانید چرا ؟؟؟؟ چون خودمان نخواستیم چون لیاقت میخواهد داشتنش شاید ما هنوز کوفی مانده ایم.... نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : آقا ســـلام بر غــزلِ اشـــــکِ ماتمت بر مسجد و حسینیه و روضه و دَمَت
چندی گذشت در غم هجرانِ اشک تو پر می کشــید دل، به هوای مُحرمـت
آقا ســلام، ماه محرمـــــ شروع شــد آمد بهـار زخـــمِ د لِ مـا و مرهمت نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : ❤مــن❤
اخـــم کردن تـــو رو به خنـــدیدن با کســی دیــگه عوض نمیکــنم… ❤مــن؛❤ روزای سخــت با تـــو رو با روزای خــوب کنار کســی دیگه عــوض نمیکــنم… ❤مــن؛❤ حـتی نداشــته هایــت را با داشتــه های کسـی دیگه عــوض نمیکنــم… ❤مــن؛❤ حتــی اگه نباشــی هم جاتـــو با کســی عوض نمیکنــم… نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : ملا
نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست
میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از
نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در
تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می
دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد
مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست . میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه
به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و
هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما
اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من
احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر
آوردهام.«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.» نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : اینل
واترمن داستان آهنگری را می گوید که پس از گذراندن جوانی پر شر و شور
تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند سالها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی
کرد اما با تمام پرهیزگاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد حتی
مشکلاتش به شدت بیشتر می شدند.یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از
وضعیت دشوارش مطلع شد گفت واقعا عجیب است . درست
بعد از اینکه تصمیم گرفتی مردی باخدا شوی زندگیت بدتر شده نمی خواهم
ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز
بهتر نشده ! آهنگر بلافاصله پاسخ نداد او هم بارها همین فکر را کرده بود و
نمی فهمید چه بر زندگیش آمده است .اما نمی خواست دوستش را بدون پاسخ
بگذارد روزها به این موضوع فکر کرد تا بالاخره جوابش را یافت روز بعد که
دوستش به دیدنش آمده بود گفت : در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و
باید از آن شمشیر بسازم می دانی چطور این کار را می کنم ؟ اول تکه ای از
فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود بعد با بیرحمی سنگینترین
پتک را بر می دارم و پشت سرهم بر آن ضربه می زنم تا اینکه فولاد شکلی را
بگیرد که می خواهم بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم تا جاییکه تمام این
کارگاه را بخار آب فرا می گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله
می کند و رنج می برد باید این کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد
نظرم دست پیدا کنم " یک بار کافی نیست "آهنگر مدتی سکوت کرد سپس ادامه داد
" گاهی فولادی که به دستم می رسد این عملیات را تاب نمی آورد حرارت پتک
سنگین و آ ب سرد تمامش را ترک می اندازد می دانم که از این فولاد هرگز
شمشیر مناسبی در نخواهد آمد "آنگاه مکثی کرد و ادامه داد " می دانم که خدا
دارد مرا در آتش رنج فرو می برد ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده
پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم انگار فولادی باشم که از
آبدیده شدن رنج می برد .اما تنها چیزی که می خواهم این است : " خدای من از
کارت دست نکش تا شکلی را که تو می خواهی به خود گیرم با هر روشی که می
پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه
فولادهای بیفایده پرتاب نکن .
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : پیوند روزانه پیوندها صفحات جانبی
آمار وبلاگ
امکانات جانبی |