که مرا کشت
به من میخندید..
در خیالات خودم
در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم،
خستگی در میکنی
چای می ریزم برایت،
توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی
كه حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی،
گرچه میدانی که نیست
شعر می خوانم برایت،
واژه ها گل می کنند
یاس و مریم میگذارم،
توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت،
می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری،
بین دستانی که نیست..؟!
وقت رفتن می شود،
با بغض می گویم نرو...
پشت پایت اشک می ریزم،
در ایوانی که نیست
می روی و
خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم،
با یاد مهمانی که نیست...!
بعد تو
این کار هر روز من است
باور این که نباشی،
کار آسانی که نیست...!
از این شهر خاکستری دلخورم ...
لبخندهای سرد .. این نیز بگذرد
این درد بی کسی .. در طول این نبرد
با من چها که کرد .. این نیز بگذرد
فریاد های مرد .. این نیز بگذرد
آن روزهای سرد .. این نیز بگذرد
آن لاله های سرخ .. شد لاله های زرد
دل ناله ای نکرد .. این نیز بگذرد
{ سیدتقی سیدی }
دانه های برف
این مسافران بی قرار ابرها
با علامت سوال چترها مواجه اند ..
نیستی و کودکانمان
"با کمان"
قاب آفتاب را نشانه رفته اند
آسمان
غیر جای خالی
پرندگان مرده را نشان نمی دهد
هیچکس برایمان دست دوستی تکان نمی دهد ..
نیستی و موجها هنوز
سنگ خاک را به سینه می زنند
ابرها هنوز
روی حرف آفتاب حرف می زنند ..
{ محمدحسین نعمتی }
به آتش می کشاند شهر را بادی هر از گاهی
تو شیرین هزاران خسرو هم باشی دلم قرص است
که می افتد به یادت عشق فرهادی هر از گاهی ..
تو رستم باش و من سهراب ، اما خوب میدانم
که می افتد به پای صید ، صیادی هر از گاهی
تو با من سرگرانی و من از قهر تو غمگینم
ولی شادم به اینکه با کسی شادی هر از گاهی ..
تو دربند نگاهی نیستی ، هرگز نمی فهمی
که قلیانهای دربند و فرحزادی هر از گاهی ...
آرزویم نگاه کردن توست ، چشمهایت چراغ جادوهات
با نگاهت شکار می کردی ، خلق را تار و مار می کردی
رهبر کُردهاست چشمانت ، لشکر تُرکهاست گیسوهات ..
روی شن ها گذاشتی پا را ، شانه می کرد باد موها را
مویت آشفته کرد دریا را ، ناخدا رحم کن به جاشوهات
ساحلم را قدم نزن اینقدر ، موجها را به هم نزن اینقدر
دسته کن گلگلیِ دامن را ، آمده آب زیر زانوهات ..
نازک آرای ساقه گل مویت ، نکن اینقدر نازک ابرویت
ناز کم کن ، کمی اجازه بده ، تا بچینم از آلبالوهات
بس کن این رسم تندخویی را ، با من اینقدر ترشرویی را
نوبهار ست فرصت خوبی ست ، که شکوفه کنند لیموهات ..
باز کن چشم قهوه چی اَت را ، دوقلوهای قهوه ای اَت را
چند شب می شود که زندانی ست ، روز پشت دو قلّه ی کوهات
بند بگشا تمام کن شب را ، لب من را ، لب مرا ، لب را
بوسه باران صبحگاهی کن ، لب لبِ توست، هرچه خواهی کن ..
هرچقدر مغرور باشم...
هرچقد محکم باشم...
هرچقد بی تفاوت باشم...
یه وقتایی... یه روزایی... یه جاهایی...
دلم میگیره...!!
آره دخترم...
اما باغرور خاص دخترانه ی خودم... اون لحظه نمیگم بغلم کن...
نمیگم بوسم کن...جیغ میزنم...داد میزنم...میگم برو...میگم تنهام بذار...
اما خیلی بی انصافی... که ندونی تو اون لحظه... دلم گم شدن توی آغوش مردونه تو رو میخواد...
و گریه کردن رو شونه هات...
این برام ته ته آرامشه...!!!
باز عطرتو نفس کشیدم
قلم تو دست من پر از سکوته
باز از ترانه دست کشیدم...
نه گرفتن دستی که محرمت نیست
نه حرف های عاشقانه و قربان صدقه های چند ثانیه ای ...
آرامش حضور خداست وقتی در اوج نبودن ها ؛ نابودت نمیکند ...
وقتی ناگفته هایت را بی آنکه بگویی میفهمد
وقتی نیاز نیست برای بودنش التماس کنی
غرورت را تا مرز نابودی پیش ببری ،
وقتی مطمئن باشی با او هرگز تنها نخواهی بود
آرامش یعنی همین ، تو بی هیچ قید و شرطی خدا را داری ...
.: Weblog Themes By Pichak :.