امروزم با تو عالی است
لبریز است از
عاشقانه ها
دوستت دارمها
بوسه ها
امروزم را دوست دارم
به امید فردا نخواهم
ماند
سهمم را از عشق همین امروز خواهم
گرفت
آن هنگام که باد
بوی عطر تنت را برایم
هدیه می آورد
و من مست و خراب پر
از ناز و نیاز
برایت ازعشق می سرایم
از انتظاری که هر روز
دیوانه میکند روحم را
ازعشقی که هرروز می
سوزاند تنم را
و از مهری که هر روز
پرمیکند قلبم را
امروز همین امروز
سهمم را ازعشق تو میگیرم
به امید فردا نخواهم
ماند
درخیالاتِ خودم، در
زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه،
از خیابانی که نیست...
مینشینی روبرویم
خستگی در میکنی،
چای میریزم برایت،
توی فنجانی که نیست...
باز میخندی و میپرسی
که حالت بهتر است؟!
باز میخندم که خیلی...؛ گرچه میدانی که نیست...
شعر میخوانم برایت، واژه ها گل میکنند،
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست...
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی،
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست...؟!
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو...!
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست...
میرویُ و خانه لبریز از نبودت میشود،
باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست..
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است...
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده حس غمو
ببین داغ دوری از آغوش تو
به زانو درآورده احساسمو
همه فکر و ذکرم شدی و هنوز
داره آب میشه دلم پای تو
ببین قفل لبهای من وا شده
منو قصه گو کرده چشمای تو
خیالم رو از عمق دلواپسی
تا رویای بوسیدنت میبرم
سکوت شبو گریه پر میکنه
شبایی که از خواب تو میپرم
نشد قسمتم باشی و پیش تو
به لبخند هر روزت عادت کنم
منو محو چشمای مستت کنی
تو رو مثل کعبه عبادت کنم
من این کنج زندون، ماتم زده
تو بیرون از اینجا تو رویای من
من این گوشه جای تو غم میخورم
تو بیرون از این میله ها جای من
دارم تو هوای تو پر میزنم
داری غصه هامو نفس میکشی
به یادت رها میشم از این قفس
تو از غصه ی من قفس میکشی
از این شهر خاکستری دلخورم
از این بغض پیچیده تو لحظه هام
تو این روزهای پر از بی کسی
تو تنها ، تنها تو موندی برام
نباید چشامون از عشق، تر بشه
به خشکی این شهر برمیخوره
هنوزم یکی توی پس کوچه ها
داره عاشقی ها رو سر میبره
دانلود
می نویسم برای تو، برای عشقمان، برای زندگیمان...
ورودت رو به قلبم تبریك میگم... خوش اومدی
تا الآن نوشته هام مخاطب خاص نداشتن.. من بودم و من! تا الآن احساس صورتی یه حس تك نفره بود
حالا شد دو نفر... دو نفر برای یك عمر!
حالا با هم پا به این احساس میذاریم. با هم، در كنار هم، برای هم.
من بهار و تو زمستان... من با شكوفه های صورتی بهاری و تو با برف های سفید زمستانی...
و دل هامان پر از گرمای داغ تابستانی.
می نویسم برای تو، برای حاكم قلبم.....
قلمرو: قلب من
حكومت: دولت عشق تو
حاكم: تو...
نخستین نگاهی كه ما را به دوخت،
نخستین سلامی كه در جان ما شعله افروخت،
نخستین كلامی كه دل های ما را
به بوی خوش آشنایی سپرد و
به مهمانی عشق برد؛
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی كه دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!
چه خوش لحظه هایی كه "می خواهمت" را
به شرم و خموشی - نگفتیم و گفتیم!
دو آوای تنهای سرگشته بودیم
رها، در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پرگشودیم.
چه خوش لحظه هایی كه هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی كه در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی كه در پرده عشق،
چو یك نغمه ی شاد، با هم شكفتیم!
چه شب ها، چه شب ها، كه همراه حافظ
در آن كهكشان های رنگین،
در آن بیكران های سرشار از نرگس و نسترن،
یاس و نسرین،
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم.
تو با آن صفای خدایی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی
ازین خاكیان دور بودی.
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده در عطر و رویا،
بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی؛
چه مغرور بودم...
چه مغرور بودم... !
من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا پركشیدیم
من و تو، ندانسته، دانسته،
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چنان شاد، خوش، گرم، پویا،
كه گفتی به سرمنزل آرزوها رسیدیم!
دریغا، دریغا، ندیدیم
كه دستی در این آسمان ها،
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست!
دریغا، در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم،
كه آب و گل عشق، با غم سرشته ست!
فریب و فسون جهان را
تو كر بودی ای دوست،
من كور بودم... !
از آن روزها -آه- عمری گذشته ست
من و تو دگرگونه گشتیم،
دنیا دگرگونه گشته ست!
در این روزگاران بی روشنایی،
در این تیره شب های غمگین، كه دیگر
ندانم كجایم،
ندانم كجایی!
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می كشانم
سرشكی به همراه این بیت ها می فشانم:
نخستین نگاهی كه ما را به هم دوخت،
نخستین سلامی كه در جان ما شعله افروخت،
نخستین كلامی كه دل های ما را،
به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد...
پر از مهر بودی
پر از نور بودم...
.::فریدون مشیری::.
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
در هوای سحرم حال و هوای دگر است
هرچه دارم، همه از حال و هوای سحر است
نازپرداز طراوت، همه جا در پرواز
مهربانوی لطافت، همه جا در گذر است
سحرم با طرب آید كه: نوید ظفرم
سحرم بال و پر آرد كه: زمان سفر است!
بوی یاس آرد و گوید كه: تو را هم نفس است
عطر عشق آرد و گوید كه: تو را راهبر است!
من، سبكبال تر از چلچله پرواز كنم،
گرچه پایم، همه در خاك، به زنجیر، در است.
سفر عالم جان است و جدایی از خویش،
نه از آن گونه سفر هاست كه در بحر و بر است
هر طرف بال گشایم، همه جا چهره ی دوست،
پاك چون پرتو خورشید، به پیش نظر است
هر دو بازوی گشوده ست به سویم كه: تو را
گرم تر از دل و جان بر سر این سینه سر است
هر دو بازوی گشایم به هوایش، كه: مرا
تا تو هم صحبتی ای دوست، جهان زیرِ پر است!
سحرِ بی تو سحر نیست، گذر در ظلمات!
نفسِ بی تو نفس نیست، هبا و هدر است!
خود، تو روح سحری، با تو من از خود به درم،
هر كه با روح سحر باشد، از خود به در است
با سحر همسفرم، رو به چمنزار امید،
یعنی آنجا كه تو می تابی و دنیا سحر است!
جای دل، آتشی از مهرتو در سینه روان
جای خون، عشق تو در جان وتنم شعله ور است
"فریدون مشیری"
ای خدا ! تو در كتاب آسمانی خود فرمودی ( ماه رمضان ماهی است كه قرآن برای هدایت مردم نازل گردید ) پس احترام این ماه را بواسطه نزول قرآن به عظمتت یاد كردی و شب قدر را به آن مخصوص فرمودی و مقام آن شب را بهتر از هزار ماه قرار دادی .
ای خدا ! اینك روزهای ماه رمضان منقضی می شود و شبهای آن در میگذرد و حال مرا در طاعت و معصیت چگونه در این ماه گذشت ! تو بهتر از من میدانی و به شمار اعمالم از همه خلق آگاه تری . پس از تو درخواست می كنم به آنچه ملائكه مقرب و پیمبران مرسل و بندگان شایسته ات از تو درخواست كردند كه بر محمد و الش رحمت فرست و مرا هم از آتش دوزخ برهان و به بهشت رحمتم به كرم داخل گردان و بر من به عفو و كرمت تفضل فرما و تقربم به درگاهت را بپذیر و دعایم استجاب كن ...
بجلال عظمتت پناه میبرم كه روز و شبهای ماه مبارك بگذرد و هنوز بر من از عصیانت جرم و گناهی باقی باشد كه مرا به آن گناه مؤاخذه كنی یا خطایی كرده باشم كه نبخشی ...
ای خدائیكه جز تو در عالم خدایی نیست . بحق اینكه یگانه ای كه اگر در این ماه از من راضی شده ای بر رضا و خشنودیت بیفزا و اگر تا حال از من راضی نشده ای پس همین ساعت ، همین ساعت ، همین ساعت از من راضی شو ... ای مهربانترین مهربانان عالم
فرازی از دعای پر فیض سحر
:و چنین گفت خدا
!نازنینم آدم
...با تو رازی دارم
!اندکی پیشتر اَی
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش
... زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست
.نازنینم اَدم!!. قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید
!یاد من باش ... که بس تنهایم
...بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید
:به خدا گفت
من به اندازه ی
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم
اَدم ،.. کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم بر می داشت
راهی ظلمت پر شور زمین
طفلکی بنده غمگین اَدم
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
نازنینم اَدم .... نبری از یادم