مهربان مهندس زهرا

این منم...یه احساسی شهریوری

خب وبلاگم خیلی شیک داره خاک میخوره...

بعضی وقتا حس میکنم چقدر خوبه که کمتر کسی میاد وب...

الان دیگه همه درگیر تل و اینستان...

یه مدته که برنامه های جدیدی دارم واسه زندگیم میریزم....اول از همه که میخوام این چن روز مونده از تابستون نهایت لرتمو از زندگی ببرم...

یه مدت عجیب خل شده بودم...به همه چیزای بی اهمیت و مسخره زندگیم بها میدادم...اما حالا احساس میکنم جریان فرق کرده...

اطرافیانمو دارم بهتر میشناسم...دوستامو...همکلاسیاو هم دانشگاهیامو....

نمیدونم چرا اما احساس میکنم که دیگه برام مهم نیس ک کی میخواد جیکار کنه یا راجبم ج فکری میکنه یا هرجی...بنظرم همینجوری روهوا زندگیم قشنگ تره...

تصمیم گرفتم بیخیال همه ب کارام برسم...خسته شدم از بس ک به همه اهمیت دادم جز کسایی ک باید...

احساس میکنم حالا که اینجا خاک میخوره خیلی بهتره که این مدلی پست بذارم 


نوشته شده در یکشنبه 14 شهریور 1395 ساعت 02:27 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

خیلی دلم گرفته....شدیدا دلم میخواد یه جایی بود ک میشد بدون ترس از اینکه کسی میتونه هکت کنه میتونه بخونه نوشته هاتو ....با خیال راحت بنویسیشون...

اعصابم بهم ریخته واقعا خسته شدم از اینستا و تلگرامو همه چی...

قبلا ک اینجا بودم همه چی خیلی راحت تر بود...

روزی چن بار اپ میکردم ....مث یه دختر خوب نه ب کنکور میرسیدم نه ب امتحانا...ولی خب خیالم راحت بود....

کسی هم ادرس اینجا رو نداشت...ولی الان واقعا نمیدونم چخبره...کیا اینجا رو دارن کیا سرمیزنن...

 واقعا ببخشید دوستان
...

حس تایید کامنتاتونو ندارم...اما همه رو خوندم...از همتونم خییییلی زیاااد ممنونم عزیزای دلم...

اگه روزه میگیرین ممنون میشم واسم دعا کنین دوستای خوبم
نوشته شده در سه شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 08:22 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلام...سال نوتون مبارک باشه ایشالا...

ببخشید ک یه مدت نبودم....جاتون خالی قشنگ ده روز ایران گردی داشتیم...


امروزم ک سیزده ب در...واقعا ناراحتم..تعطیلات خییییلی زود تموم شد...


اصن باورم نمیشه ک بازم دانشگاه ....بازم درس...بازم کلاس...بازم همکلاسیای فوق العادمم...ای خداااا



کاش میشد تمدید کرد تعطیلاتو....ینی من یه درصد حس دانشگاه رفتن ندارم...چن روزه تو فکر ترک تحصیلم...اگه یه همراه داشته باشمم یه کار خوب سراغ دارم...ولی کو اخه...



اها یک عدد خواستگار دیوونه ی سمجم دارم ک نمیدونم ب چ بهانه ای باید ردش کنم...کلا زندگیم خیلی قشنگ تر از همیشس ...(خیر سرم)..


و اینکه هیچی دیگه فردام قراره با دوست جونیم تشریف ببریم بیرون...


کلاس مبانی هم ک رو هواست...استاد منتظری ...ای خداا


نوشته شده در جمعه 13 فروردین 1395 ساعت 07:22 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

شمارش معکوس شروع شده....


کمتر از دو ساعت دیگه باید تشریف ببرم دانشگاه...

ای خداااا

نوشته شده در شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 09:54 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلامممم


من هی میام وبلاگ اپ کنم یادم میره...


خخخ


همش پلاسم تو وبلاگای شما...



چند روزه امتحانا تموم شده و بیش از اندازه داره به من خوش میگزره


الانم که تازه از خواب ناز بیدار شدم...


کلا تعطیلات خییییلی خوبه...


اصلا دوسندارم دانشگاه شروع شه...


چند مین پیش داشتم با دوست جونیم میچتیدم...


نقشه های توپی تو سرمونه که خدا خودش رحم کنه...


و اینکه دارم سعی میکنم یخورده از اینستا فاصله بگیرم و به اغوش گرم میهن بلاگ


برگردم....


چقدررر همه جی خوبه اینروزا.....


اصلا یه ارامش خاصی هست...


هرروز با یکی از دوستام قرار بیرون میزارم...هرروزم خواب میمونم....خخخ اصلا خیلی


خوبه...نه صبح قرار میزاریم من یهو پامیشم ساعت ده و نیمه


با ده پونزده تا میسکال...


خدا بخیر کنه معلوم نیس چجوری میخوام برم دانشگاه


نوشته شده در دوشنبه 12 بهمن 1394 ساعت 10:54 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

دلم گرفته...خیلی خیلی زیاد...

نمیدونم واسه اینه که سرم درد میکنه یا دلیل دیگه ای داره...
فصل امتحاناس ...

اعصاب واسم نمونده...بخصوص از دست استاد ریاضیمون خییییلی عصبانیم...

و اینکه یه عده شدیداااا رو اعصابمن...

ای خدا...الانه اشکم دربیاد...

از دست همه شاکیم...دلم میخواد دو سه نفر جلو دستم بودن ..بعد خیلی شیک میکشتمشون...

اه...

عجب زندگی دارم من...

امروزم ک هیچی درس نخوندم...

خدا خودش بخیر کنه....فعلا امتحانا از سرم گذشت...فقط دل نگران مبانی ام...

وااای خدا...واقعا دلم تنگ شده واسه یه سفر قشنگ...مثل قدیما...

چهار نفری...

حالا دیگه نه من میتونم نه ابجی کوچیکه...

این درسای لعنتی به طرز قشنگی دست و پامونو بسته ...

تو دانشگاه یه نفر به شدت رو اعصابمه...

شدیدا بهش حساس شدم...

کاش میشد دیگه این دانشگاه نباشم...

اصن از همه چیزش بعدم میاد...

دوستای گلم ببخشید نظراتونو خیلی وقته تایید نکردم...بخدا سرم خیلی شلوغه ...

در اولین فرصت میام به همتون سر میزنم...

دوستون دارم زیاد .....

نوشته شده در سه شنبه 22 دی 1394 ساعت 12:08 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلام...واقعا دلم نیومد اینو پستو نذارم..


فاطمه اومد کرمانشاه...و یه روز قشنگو باهم تجربه کردیم...


اول اینکه چجوری همو دیدیم...


خانوم پی ام داده که تو راهم و از این حرفا...


منم داشتم جوابشو میدادم که یهو یکی پرید جلوم..


خخخخخخخخخخ


خلاصه اینکه با تمااااام وجودم جیغ کشیدم...


داشتم سکته میکردم...ی


هو دیدم فاطمه جلومه....


دیگه بقیشو خودتون تصور کنین دو تا دوست که بعد مدت ها همو ببینن...


همینقدر که یه لحظه به خودمون اومدیم دیدیم مردم انگار که دارن به دوتا دیوونه نگاه میکنن زل زدن بهمون...وااااااای خدایا


خیلی وقته دارم سعی میکنم خل وچل بازیامو کنار بذارم و خانوم وار زندگی کنم...


ولی خب تا فاطمه رو میبینم همه چی یادم میره...


اونروز تو دانشگاه که بماند...


هنوزم از اون تیکه که دوویدیم سمت هم رد میشم سرمو میندازم پایین که کسی نشنسه منو...


 خب دوست خوب اونیه که راحت بشه باهاش خل و چل بازی کرد....


خلاصه بعد از شش ماه باهم رفتیم نوبهار...


ذرت مکزیکی خوردیم بعدم تو بازار چرخیدیم..


رفتیم کافه...


هرچند حال دوتامون بد بود ولی هیچی نفهمیدیم...


منکه ناخون پام شکسته بود درحالت عادی با کلی نازو نوز راه میرم چقدر با فاطمه پیاده روی کردم...

واقعا خوش گذشت...


اگه بشه شاید برم خونشون این چند روزی که تو شهرمونه...


اخر حرفام اینکه داشتن دوستای خوب نعمت بزرگیه...


نوشته شده در سه شنبه 24 آذر 1394 ساعت 08:44 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلام...
امروز عاااالی بود....

از بهترین روزای عمرم...

یه روز قشنگ برفی...

صبح حوصله ی کلاسو نداشتمو تا نزدیکای دانشگاهو پیاده رفتم و کلی عکس قشنگ گرفتم..

بماند که وقتی رسیدم دانشگاه شبیه موش اب کشیده بودم...

و اینکه کلاس حل تمرینو بهم ریختم و همه ی دخترا باهام اومدن برف بازی و بازم کلی عکس قشنگ دیگه...

صدای خنده هامون الانم تو گوشمه...


واقعا که خوش گذشت...



راستی....

باور کنین من نه دختر غمگینی ام نه افسردم نه ناراحت...

فقط بعضی وقتا که دلم میگیره میام اینجا پست میذارم...

اما.به عشق شما دوستای گلم که اینقدر واسه من نگرانین 

قول میدم پستای غمگینم خیییلی کم کنم...

تک تکتونو دوسدارم عزیزان...

ممنون که هستین...

نوشته شده در دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 12:19 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلاااااااااااااام دوستای گلممممممممم


از همه عذر میخوام...اینقدر دیر دیر اپ کردم همه اومدین خصوصی...ببخشید...



و یه عذر خواهی دیگه واسه اینکه کامنتارو دیر تایید میکنم...


باور کنین سرم خیلی شلوغ شده...


اما همیشه میام و وبلاگای قشنگتونو میبینم...


از همه ممنونمممم.....


نوشته شده در دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 08:57 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

امروز همه چیز یجوری بود که دوسنداشتم...

خیلی ناراحتم...نمیدونم...دلم گرفته...

دلم تنگ شده...خییییلی زیاد...اینوقتارو اصلا دوسندارم...

امروز تو راه خونه فقط اهنگ غمگین گوش میدادم...واسه خودم که خیلی عجیب بود...خیلی وقت بود که دیگه

بااهنگای غمگین حال نمیکردم..

هعی روزگار...حالم بده خیییلی ...

از دیروز دلم گرفته...

اگه امتحان میان ترم نبود ...منم به ارزوی همیشگیم میرسیدم...

کاش میشد بیخیال امتحان شد...

خدایا من چرا اینطوری شدم...داغونم...دلم گریه میخواد...



این پستم بناب دلایل امینتی ویرایش شد....خخخخ


نوشته شده در دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 07:56 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

دارم به این فکر میکنم که من چقدر احمقم...

کسایی که واقعا دوسم دارنو خیلی راحت فراموش کردم...

دوستایی که هرشب باید باهام حرف بزنن ...

کسایی که چند ساعت انلاین نباشم نگرانم میشن...


اونایی که کافیه بفهمن یه اتفاق کوچیک واسم افتاده ...تا همه چیو با جزییات واسشون نگم ول کن نیستن...

کسیکه امروز فهمیدم بیشتر از اون چیزی که فک میکردم دوسم داره...

امروز با چشمای خودم مرگ رو دیدم...

واقعا حالم بد بود...

اما خوشحالم...

چون باعث شد بفهمم کیا بیشتر دوسم دارن...

خب البته این قانون همیشه تو زندگی من بوده...

که هرکس هرچقدر منو دوسداشته باشه منم دوسش دارم...

واینکه امروز داشتم به فاطمه ی بی احساس خودم فک میکردم...مهندس دهقانی...

یادمه پارسال که بهش گفتم اگه بمیرم واسم گریه میکنی یا نه ...

اشک تو چشماش جمع شد....بعدشم هرچی بدو بیراه بلد بود نصارم کرد...

یا پانته ا....دوست به قول خودش همیشه ماندگارم....اینروزا خیلی بهش فک میکنم...

بعضی ادم هارو به هیچ قیمتی نمیشه از دست داد ....

 و من واقعا خوشحالم که از این نوع ادم ها تو زندگیم زیاد دارم....

نوشته شده در یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 08:50 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

بنابر دلایل امنیتی این پستو ویرایش کردم

نوشته شده در جمعه 15 آبان 1394 ساعت 02:03 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

ای کاش ادرس اینجا رو به همه نمیدادم...

امشب خیلی دلم گرفته...

خیلی حرف دارم که نمیتونم اینجا بنویسم...

از یه عده ناراحتم...خیلی زیاد...

کسایی که تازه داشتم سعی میکردم ازشون خوشم بیاد...

اما حالا بیشتر از هروقتی ازشون متنفرم...

ای کاش ادم ها یخورده معرفت داشتن...

الهی نابود شه اونی که دل همه کسمو شکسته...

نوشته شده در سه شنبه 12 آبان 1394 ساعت 09:17 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلاااام....

دوستای گلم اگه اینستاگرام هستین بگین فالوتون کنم...

بوس بوس بوس....

نوشته شده در یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 09:05 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

امشب شب عاشوراست...

اومدیم خونه ی مادر جون اینا...


خیلی دلم گرفته...خیییلی...

امام حسین دیگه دوسم نداره...


شاید چون من خیلی عوض شدم...

اما خستم...دلم تنگه...


دلم بوسه روی شش گوشه رو میخواد...

نوشته شده در جمعه 1 آبان 1394 ساعت 09:12 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

اعصابم بهم ریخته.....

الانم که میخوام برم دانشگاه د

امیدوارم مریم و فاطمه دوستای جدیدم بتونن یخورده بخندوننم...

اههههههههههههههههههه


نوشته شده در دوشنبه 27 مهر 1394 ساعت 09:01 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

محرمم اومد...
خیلی دلم گرفته...خیییلی...

هرسال این موقع ها برمیگردم به شهریور سال نود... 

بهترین سفر زندگیم...سفرم به کربلا ...

الان که دارم اینا رو مینویسم اشک تو چشام حلقه زده...

امسالم اقا نخواست برم پیشش...

ای کاش یه بار...فقط یه بار دیگه میزاشت برم پیشش...

تا بتونم همه چیزو جبران کنم...

یاحسین...

دود این شهر مرا از نفس انداخته است...

به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...

لبیک یاحسین...

نوشته شده در چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 08:33 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

خیلی یهویی دلم گرفت ...

با اینکه همه چیز عالیه...

اما...

یه لحظه رفتم به گذشته...

انگار حافظه ى من فقط واسه درسا ماهی گلیه....


کاش یه اتفاق جدید تو زندگیم بیافته...

نوشته شده در دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 10:01 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

خیلی ذهنم درگیره...

حس میکنم زندگیم داره بی هدف میگذره...

وای خدایا...

دلم واسه قبلا تنگ شده...

واسه فاطمه و روزای خوبمون....

خیلی دلم میخواس اینجا بود تا دوباره باهم میرفتیم نوبهار.. 

زیر بارون...

یادش بخیر....

چه روزایی داشتیم باهم...

دلم واسه کل کلامونم خیییییلی تنگ شده...

الان که از هم دوریم خیلی بیشتر قدر همو میدونیم...

توی هرمکالمه ی سادمون هزار بار قربون صدقه ی هم میریم...

کاش هنوزم دبیرستان بودیم...

وقتی میخواستیم از مدرسه فرار کنیم.تند تند اس میداد...

فرار واسه من عادی بود اخه...

ولی اون...

فرداش از خوابش واسم تعریف کرد...

اونقد خوابش جنایی بود که کپ کردم...
ولی خب اصلا کاری نداشت....

خییییلی شیک درپشتی حیاط رو باز کردیمو رفتیم بیرون    

بماند که چقدر خندیدم...

دلم براش یه ذره شدههههه.....

نوشته شده در یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 12:43 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلام دوستای گلمممم...

باید ببخشید که چند روزی نبودم...

دیگه کلاسام شروع شده و سرم خیییییلی شلوغه...


اما بازم بیخیال وب نازنینم و شما دوستای گلم که با کامنتاتون شرمندم کردید نمیشم...

دوسدارم دیگه خاطره بنویسم اینجا ...

ببینم چی میشه....

واااای چه حس خوبیه دوباره دارم پست میذارم....

نوشته شده در چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 05:43 ب.ظ توسط زهرا نظرات | |

از بعضیا باس پرسید پرو بال رو که من بهت دادم

 

دم از کجا درآوردی؟؟

 

AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

 

 

 

 

به سلامتی کسی که رفت ....

 

تا بهت ثابت کنه لیاقتت بیشتر از اینهاست...

 

 


عکس و شعر عاشقانه, تصاویر شعر, عکس و شعر, کاغذ دیواری, کارت پستال

 

 

 

 

شنیده بودم خاک سرد است...

 

اینروزها اما انگار آنقدر هوا سرد است

 

که زنده زنده فراموش میکنیم یکدیگر را..

 

 

 

 

Naghmehsara (512)


نوشته شده در یکشنبه 5 مهر 1394 ساعت 07:53 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

بعضیا رو ما بالا آوردیم....بقیه دارن با اشتها میخورن.....نوش جوووووووووووووووووووووووووووووووون

 

, پاییز, فصل پاییز, عکس هایی از پاییز, تصاویر پاییز, جدید ترین عکس های فصل پاییز, والپیپیر پاییز, والپیپیر زیبا از فصل پاییز, عکس هایی زیبا از پاییز, عکس هایی خفن از پاییز, عکس هایی جدید از پاییز

 

همه چیز بازیچه نیست!!!!!!!!!این جمله را پروانه ای گفت که بال هایش در دستان کودکی بازیگوش جا مانده بود...

بازی دختر بچه غربی در میان برگ های پاییزی

 

 

 

تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه:چی فکر میکردیم و ....چی شد

 

گالری عکس عاشقانه و فانتزی پاییز

 

ازآش روزگار چنان دهنم سوخت که از ترس....آب یخ را هم فوت میکنم...


نوشته شده در چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 08:43 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

چارلی چپلین:

آدم خوبی باش...

ولی...

 

وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن...


نوشته شده در دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 09:11 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |

سلام...

بعد از لطفی که بلاگفا در حقمون کرد........

و تمام پستا و لینکای عزیزمو حذف کرد...

تصمیم گرفتم بیام اینجا...

امیدوارم اینجا مشکلی پیش نیاد.....


نوشته شده در دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 08:20 ق.ظ توسط زهرا نظرات | |


قالب رایگان وبلاگ پیجك دات نت