به بلــــــــــــــ ـــ ـــــــــــــــــــــــ ــــــ ـــ ــــــندی فریاد سکوت

اینجا دلی تنـــــــگ است....

 

 

من این عکسا و این اهنگو گذاشتم تا یکم یاد قدیما بیافتیم!!!یادش بخیر!!!!

 

 یکی از دوستان (سیاوش خشنود کارشناسزبان و ادب پارسی)خواستن این مطلبو زیر این عکسا بزارم و منم به خواستشون احترام میزارم:

 

هرچندخاطره ها فراموش نمیشن ودراثر یک تصادف آخر به یاد میان ولی اما من ریختم دور وبهش نمی اندیشم چون بدردم نمی خورن.
من تومدرسه خیلی مظلوم بودم وبی صدا وآروم اما همه چیز روگردن می انداختن ویک همسایه داشتیم که بهش میگفتن "حمامی ها"اینا توشهر همسر گیرشون نمیاد میرن از دهات همسر میگیرن خلاصه بچه این همسایه :"دفتر مشقم می دزدید ویک روز همینجور که دانش آمزا از هم میپرسن ؟توچکارکردی امروز و...راستی مشقت نوشتی ؟ منم ناخواسته بهش گفتم :نوشتی؟گفت آره ! دفترم از لای کتاب دفترش توکیفش دیدم وتکش در نکردم ، دفترمم دولوکس دولای شاهی شبیه همینا که شبیه کاغذ پارسی وکاهیه بود رفتم به معلممون گفتم وخودش کتکش که زد هیچ بعد فرستادش دفتر اوناهم سیری کتکش زدن.البته این مال دوم دبستان بود که خانم خدایاری معلممون بودوچندسال بعدمرد وشوهرش خیاط بود از همین کسایی که بود اون روزها که باسیکل میشدن معلم.
از این معلم یک کتاب قصه بنام : گندموکی میخوره تا 10سال پیش یادگار داشتم که برادرم تواسباب کشی بردش و گم شد .من اون روز که کتاب بهم هدیه رسیده بود خوشحال بودم وبه پسر داییم فخر کتاب می فروختم ومیگفتم :کتاب بهترین دوسته وجاویدانه

نوشته شده در چهارشنبه 11 مرداد 1391 ساعت 07:05 ب.ظ توسط مبینا محبت دوستان |

قالب برای بلاگ