به بلــــــــــــــ ـــ ـــــــــــــــــــــــ ــــــ ـــ ــــــندی فریاد سکوت
اینجا دلی تنـــــــگ است....
دوستش داشتم
اما می دانستم یک روز او را از من میگیرند.
چشمانی عسلی،مژه هایی پرپشت،موهای بلند مشکی
هر وقت دستم را روی قلبش میگذاشتم برایم حرف میزد
کم کم عاشق هم شدیم
چند سال گذشت.من رفتم
اما او ماند.همچنان وفادار...
حالا که دوباره امده ام
او را میبینم.چشمانش هنوز باز است.اما انگار پیر شده
دستم را میگذارم روی قلبش تا دوباره برایم حرف بزند
تا خواست حرف بزند
دخترم گفت:
مامان این عروسک بچگی هاته؟میدیش به من؟
نوشته شده در یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت
11:19 ب.ظ توسط مبینا مرحمت دوستان |
قالب برای بلاگ |