* سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
*گفتی:به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان كرد حتی به روزگاران
آسمانی
آری، پاییز نزدیک است،
اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست،
پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید،
پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است،
گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده،
گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست،
گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز،
گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
ساده بگویمت،
دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...
ادامه مطلب
آدم های قوی از سیاره ی دیگری نیامده اند ،
آن ها هم مشکلاتِ خودشان را دارند ،
هم محدودیت های معمولی و حتی غیر معمولی ...
تفاوت اینجاست ؛
آن ها پذیرفته اند از پسِ هر مشکلی بر می آیند ،
آن ها خودشان را باور کرده اند ،
از مشکلات و محدودیت ها ، پله ساخته اند ، نه کوه !!!
آدم های قوی در کمالِ خودباوری ؛
انتخاب کرده اند قوی باشند ...
قوی بودن ؛
در "مغز" اتفاق می افتد ، قوی بودن ؛
همت می خواهد !
و زبانم را گاز می گیرم! ولی حریف افکارم نمی شوم
چقدر دردناک است فهمیدن...
خوشبحال عروسک آویزان به آینه ماشین
تمام پستی بلندی زندگیش را فقط میرقصد...
-
کاش زندگی از آخر به اول بود..
پیر بدنیا می آمدیم..
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم..
سپس کودکی معصوم می شدیم
و در نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم...!!
هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست،
و هیچ گرگی، گرگ دیگر را به خاطر اندیشه اش نمیکشد!
هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمیبرد،
و قناری میداند قار قار هم شنیدن دارد.
هیچ موشی ، به فیل بخاطر بزرگی اش حسادت نمیکند.
و زنبور میداند که گل، مال پروانه هم هست...
و رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن میدهد!
کوه از مرگ نمیترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمیکند.
زمین میچرخد تا آفتاب به سمت دیگری هم بتابد
و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمیکند!!
هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان همنوعانش را قضاوت نمیکند
و همنوعانش را به خاک و خون نمیکشد!
باورت گر بشود گرنشود
حرفی نیست
اما نفسم می گیرد
درهوایی که نفس های تو نیست
در هوایی كه نفس های من است ـ
زندگی هست ولی ـ
شادی نیست،
باورت گر بشود گر نشود ـ
عاشقی هست ، وفاداری نیست.
گفتی تو شیرینی مگر؟
گفتم خرابت می شوم
گفتی تو آبادی مگر؟
گفتم ندادی دل به من
گفتی تو جان دادی مگر؟
گفتم ز کویت می روم
گفتی تو آزادی مگر؟
گفتم فراموشم نکن
گفتی تو در یادی مگر؟!؟!؟
هیچ وقت پاک نمیشوند
شاید کم رنگ شوند
اما پاک نمیشوند
گوشه اے گم میشوند
گوشه ے
ازذهنت را مےگیرد
وناگهان
یک روز؛یک جا
وسط خنده هاےمستانه
تورا
به فکر مےبرد...
ٖاینجا در دنیای من
گرگ ها هم افسردگی گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند
به نی چوپان دل میدند
و گریه میکنن..
Design By : Pichak |