بازهم بلاگفا به مشکل برخورد کرد
سلام دوستان متاسفانه بازهم بلاگفا به مشکل برخورد کرد ومعلوم نیست این سایت پرطرفدار ایرانی در چه زمانی مشکلش حل میشود در نتیجه احتمال بازگشت من به میهن بلاگ وجود دارد با تشکر به تمامی مخاطبان خوبم
سلام دوستان متاسفانه بازهم بلاگفا به مشکل برخورد کرد ومعلوم نیست این سایت پرطرفدار ایرانی در چه زمانی مشکلش حل میشود در نتیجه احتمال بازگشت من به میهن بلاگ وجود دارد با تشکر به تمامی مخاطبان خوبم
پلاستیک را باز وعکس شش در چهار تا خورده خود را در آورد وبه زن نشان داد . قیافه مردی کم مو وچهره ای شکسته شده ای را دید . وقتی خوب برانداز کرد پرسید :
- اینه ؟
- بله ، تنها پسرم ، خدا چهارتا دختر داد ویه پسر، بعد شنید
- خب چی کارست ؟
- راننده وانت ، تازه یه اپارتمان نقلی هم داره ، فقط می تونم بگم از ازدواج اولش خیری ندید، بی گناه بود ولی خونواده عوضی عروسم ، پسرم رو مقصر دونستن این شد که الان داره دوران محکومیتش رو می گذرنه ، که با امسال میشه چهارسال بعد با تته پته ادامه داد. تورو خدا هر سوالی دارید بپرسید بالاخره باید یه عمر با هم زندگی کنید .
زن نگاهی کرد وبا تعجب گفت :
- یه عمر! من هنوز وضعیتم روشن نیست ، به جرم زدن رگ گردن شوهر بیشرفم بازداشت شدم ودارم آب خنک می خورم فقط می دونم، همه مردا مثل هم کثیفند، آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن
مادر که توقع شنیدن این حرف را نداشت سریع گفت :
- تورو خدا اینجوری نگید درست نیست، پسرم خیلی آقاست قبول دارم کمی مشروب می خوره اونم نه همیشه ، اما ذات خوبی داره، و مهم ذات آدماست نه قیافه و یا خوب حرف زدن ، راستی کی می تونم عکس شمارو برای پسرم ببرم ؟
- باید بگم خواهرم بیاره و به شما بده، شاید هفته دیگه ولی مگه میشه تو زندون عقد کرد؟
- کار نشد نداره ، بوالله انقدر پیش این قاضی اون قاضی میرم تا موافقت اونا رو بگیرم، کار خلاف شرع که نمی کنم می خوام تا نمردم عروسی پسرم رو ببینم ، نباید شاهد از بین رفتن پسرم باشم، حتی اجازه یه شب کنار هم بودن رو می گیرم، فقط خدا کنه که زنده باشم
... این خبر مثل بمب در زندان منفجر شد وهمه در موردش حرف می زدند. وعجیب اینکه اعتقاد داشتن مادر این مرد آخر عمری دیوانه شده ودرست تشخیص نمی دهد. اما او اصلا به این طعنه ها گوش نمی داد وکار خود را می کرد. در ملاقات بعدی بود که همه را برای پسرش تعریف وعکس زن را از پشت شیشه نشان داد ! هاج واج مادرش را نگاه کرد. طوری که شاخ درآورد. بعد پشت گوشی پرسید :
- زن ! کجا ؟ زندون !
- آره دقیقن تو زندون یه خیابون پایین تر می دونی که اینجا زیاد بزرگ نیست تازه فاطمه برام پیدا کرد من هم شش ماه دارم میرم پیشش اصلا قبل از اینکه بیام پیش تو اول میرفتم پیشش طوری که بهم میگه مامان چون مادرش مرده وحالا منو مادر خودش می دونه وقتی آدم از کسی محبتی ندیده باشه با کوچکترین محبت می خواد طرفو بغل کنه ، خلاصه مادر هرطور سبک سنگینش کردم دیدم زنه خوبیه ته چهره ای هم داره فقط بیچاره تو زندگی شانس نیاورده
- زن خوبیه ! مثل اولی که پدرم رو در آورد !
- پسرم اونا نباید ازت شکایت می کردن و تنها شانسی که آوردی اینه که بچه دار نشدید وگرنه حالا یه بچه بدون مادرهم باید بزرگ می کردی ، اینم بگم، وقتی آدم عزیزی رو از دست میده همیشه شاکی می مونه و تا دق دلش رو خالی نکنه ول کن نیست . تو هم قول بده دیگه مشروب نخوری، هم خودتو بیچاره کردی هم منو
خیره ومات داشت به عکس زن نگاه می کرد. لبخندی به روی لبانش نشست ، بعد از چهار سال این اولین لبخند بود. نزدیک چهل سال داشت، چهار شانه با موی سری کوتاه و هیکلی درشت و قدی متوسط که خانواده همسرش او را عامل مرگ دخترشان می دانستند و با گرفتن وکیل، لباس زندانی هم برای تنش دوختن، و باعث بهم ریختگی روح وروان مرد شدن
... زن که چهره رنگ پریده ای داشت در گوشه ای از اتاق روی موکت سبز رنگی نشسته بود. با چادرمشکی که زیرش هم یک روسری نخی دیده می شد. به ظاهر نباید بیشتر از سی سال داشته باشد. با اندامی متوسط و صورتی استخوانی با چشمانی روشن و نگاهی مظلومانه و با امید به آینده نامعلوم گوش به عاقد داشت
- خانوم مریم صلاحی به مهریهٔ: یک جلد کلام الله مجید ، یک جام آینه، یک جفت شمعدان ویک شاخه نبات، اینجا ناخوداگاه عاقد مکثی کرد ورو به سوی مرد " شما نمی خواهید چیزی اضافه کنید "
مرد هاج واج بود . پرسید : چی باید اضافه کنم ؟
- خب مهریه ای برای حاج خانوم
- اها چرا، الان متوجه شدم تازگی ها خیلی دیر میگیرم خیلی دیر، لطفا اضافه کنید . پنج تا سکه بهار آزادی به نیت پنج تن به اضافه یک سفر کربلا ...
عاقد که تند تند اضافه می کرد. ادامه داد " بله ، بله ، بسیار خوب، بسیار خوب ، پس حاج خانوم علاوه بر موارد یاد شده اینها هم اضافه می شود که عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهد داشت. آیا بنده وکیلم؟ " در حالیکه زن اشک می ریخت گفت : بله بعد رو به سوی مرد کرد و پرسید: جناب آقای اکبر غلامی آیا از طرف شما وکالت دارم که خانم مریم صلاحی را با مهریه ذکر شده قبول نمایم. آیا بنده وکلیم؟ و او هم گفت : بله و در نهایت بعد از خواندن سریع خطبه عقد و قبلتُ النکاح و التزویج که با الحمدلله رب العالمین ختم شد دفتر را بست و با گفتن " مبارک باشه ان شاء الله ، مبارک باشه ان شاءالله " اتاق را ترک کرد.
... مات متحیر بودند و زن با فاصله نسبت به مرد بدون اینکه بلند شود چادرمشکی اش را از سر انداخت و با دقت اطراف اتاق را وارسی کرد و مرد که هنوز باور نداشت ، یکهو تی شرت ساده آبی رنگ رو رفته را از تنش درآورد ولخت در حالیکه دست هایش را زیر سرش قفل کرده بود درازبه درازشد و به سقف که لامپ کم وات زرد رنگی که شاپرکی به دورش می چرخید زل زد.
دارایی های امشب آنها ، دوبالش وروی بالشی و دو پتو ، یک ملحفه سفید ، یک فلاسک چای با دو بسته تی بگ وپلاستیکی که چند حبه قند و یک جعبه شیرینی و پلاستیک میوه سیب بود . مرد بلافاصله بلند شد و یکی از دو پتو را پهن وملحفه سفید را خوب روی پتو انداخت بعد دست زنش را گرفت گفت : بیا اینجا بشین ، بلافاصله دوتا لیوان یکبار مصرف چای ریخت یکی را گذاشت جلوی زنش ودیگری را برای خودش وپلاستیک قند را باز و با نوک انگشتش پلاستیک سیب را برانداز ودر حالیکه زیر لب از مادرش تشکر می کرد پرسید:
- مریم ، سیب می خوری ؟
- نه مرسی سیب می خورم دلم درد میگیره ، فکر کنم از معده ام باید باشه هر وقت میوه خام می خورم اینجوری میشم
- معلوم شده مدت محکومیتت چقد شده
- با اینکه سه سال از اون ماجرا گذشته ولی هنوز نه ! گفتن تا آخر ماه معلوم میشه ، تقاضای فرجام کردم حالا ببینم چطور میشه ولی بعید می دونم، شاید تا اعدام راهی نداشته باشم ،
نگاه اکبر به سر وسینه زنش بود ودر حالیکه لیوان داغ چای را به لب نزدیک می کرد پرسید :
- البته مادرم یه چیزایی تعریف کرد ولی دوس دارم از خودت بشنوم ، میشه به من بگی چطور شد زدی شوهرتو ناکار کردی ؟
- چی بگم و از کجا بگم ، اول بزار بگم انتخاب من از روی ناچاری بود نه عشق وعلاقه که هردوتاش دیگه برام مُردن ، شوهر اولم تا دخترم بدنیا اومد عمر زیادی نکرد که تلپ افتاد مُرد، نه سال دربدری کشیدم تا دخترم سمیه رو بزرگ کردم حتی نظافت خونه های مردم ، خسته شده بودم از تنهایی وگرفتاری وبدتر از همه حرف مردم، تصمیم گرفتم دوباره شوهر کنم، خب دروغ چرا ، شوهری هستم ، دوست دارم مردی بالای سرم باشه ، نه هر مردی یک مرد واقعی ومهربون ، خوب بود تا اینکه شیشه کشید ومخش پوک شد . هیچی دیگه ، بیشرف به من پول داد که برم آرایشگاه، من ساده هم رفتم وقتی برگشتم دیدم سمیه داره زیر دست پاش پر پر می زنه ، لخت افتاده بود روی سرش و داشت بهش تجاوز می کرد، سرم سیاهی رفت، نفهمیدم چی شد فقط اینو میدونم با چاقو اشپزخونه زدم به رگ گردنش، یکهونگاه زنش افتاد پایین و شروع کرد به هق هق گریه کردن ، ادامه داد: فکر می کنم ، بخت من از اول هم سیاه بود. تازه خبر دار شدم که خونه واده کثیفش گفتن دویست میلیون می گیرن تا رضایت نامه بدن خب از کجا دارم بهشون بدم
- عجب ! خب پس جای امیدواری هست ، فقط خواهش می کنم گریه نکن، میگن شب اول ازدواج شگون نداره ، چایت سرد نشه، الان دخترت کجاست ؟
- زیاد چای خور نیستم ولی چشم ، الان دخترم پیش خواهرم داره زندگی می کنه بخدا خواهرم خودش گرفتاره، پنج تا بچه داره، زندگی سخته، نمی دونم تونست بچه ام رو ثبت نام کنه یا نه ، اکبر تورو قران به من قول بده مراقبش باشی من دارم بخاطر دخترم اعدام میشم ،
- نگران هیچی نباش، مادرم هست سفارش می کنم مراقبش باشه حتی ببره پیش خودش اونم یه پیرزن تنهاست که خواهرام گاه گداری بهش سر می زنند . تو هم به خواهرت بگو که بچه رو به مادرم تحویل بده ، این حرف باعث خوشحالی زن شد وگفت :
- راست میگی اکبر راست میگی ؟ باشه ، باشه ، ممنونم اکبر ، ممنونم ازت ، در حالیکه داشت چای را قورت می کشید تا شیرینی قند را در دهانش احساس کند. یهو به ذهنش آمد که بپرسد : " حالا تو بگو، چطوری شد که زنتو به کشتن دادی "
- یادم نمیاد باور کن دروغ نمیگم ، فقط می دونم آب شنگولی زده بودم ، سرم گرم بود یهو کامیونی اومد مارو پرس کرد . زنم رو کشت و منو چهل روز برد تو کما ، پلیس راننده کامیون رو مقصر دونست وخونواده زنم منو قاتل ! اینجوری شد افتادم اینجا ...
حالا هردو به هم نگاه می کردن ودیگه حرفی برای گفتن نبود. که دستای لرزان مرد به سمت گره روسری نخی زنش رفت وباز کرد . دید چطور موهای بلند مشکی لخت به صورت زن ، زیبایی خاصی می دهد. و بعد لبهای زنش را بوسید و دستش ناخوداگاه به صورت و زیر گلوی زن رفت ، آروم گفت : مریم ، بقران خیلی خسته ام ، زندگی با من خوب تا نکرد ، دست به هرچی گذاشتم خراب شد تورو قران با من خوب تا کن ، همین طور که زل زده بود به چشمانش یهو لبخندی پت و پهنی به لبش نشست ، وقتی لبخند شوهرش را دید با تعجب گفت : به چی داری می خندی به من ؟
- نه با با به تو چرا ، به این وصلت دارم می خندم، باورت میشه ؟ من که هنوز باورم نمیشه اونم وسط زندون ، لبخندی توام با شرم و سکوتی مابین آنها حاصل شد ودست های ظریف زن در میان دست های زمخت مرد گم شد.
... مادراکبر تمام تلاش خودرا برای آزادی پسرش انجام داد . موفق شد رضایت والدین عروسش را بگیرد ولی توام شد با بیماری سخت طوری که نمیتوانست از رختخواب بلند شود . خبر ازادی اکبر در زندان پیچید و شور وشوق آزادی اش را می شد بیشتر در چهره شکسته اکبر دید. در اولین ملاقات به اتفاق سمیه که حالا یازده سال سن داشت برای دیدار به زندان رفتند. در حالیکه پیراهن مشکی اش پیام فوت مادر را به خوبی برای مریم نشان می داد با این وجود اکبر سریع خبر فروش اپارتمان وپرداخت دیه دویست میلیونی مریم را یکهو در لحظات غم و شادی با هم توام کرد. هق هق مریم را می شد از پشت شیشه ملاقات دید . یکسال بعد در چنین روزی مریم هم از زندان آزاد شد. با این تفاوت که دونفر بیرون از زندان سخت بی تاب دیدارش هستند . وقتی سمیه آزادی مادرش را دید . اشک ریزان بسویش دوید. واکبر با فاصله کم نظاره گر زاری این دو بود ... !!!
با تشر وغرولند به من گفت:
- پس شغل شما اینه، چرا روز اول حقیقت رو به ما نگفتی وباعث شدی به در وهمسایه دوست وآشنا اشاره کنم دخترم داره با یه آدم حسابی ازدواج می کنه خودتو مسخره کردی یا مارو
"خدایی مونده بودم بهش چی بگم با تته پته گفتم"
- مادر به شما دروغ نگفتم، گفتم تو بازار، کارم حمل ونقله می بینید دارم بارهای مردم رو حمل می کنم دزدی که نمی کنم دارم زحمت می کشم راستش روم نشد بهتون راست حسینی بگم ، حالا چی ؟ حالا که حقیقت برای شما روشن شد حاضرید به من بدید؟
با حالتی که از فرط عصبانیت صورتش قرمز شده بود با تشر فریاد زد
- چی باید بهت بدم؟
- خب دخترخانمتونو
- دختر بدم؟ به تو گاریچی! سگ نمی دم چه برسه به دختر، تو یه آدم عوضی دروغگویی هستی ، خودم کم کشیدم از زندگیم که الان بخوام دخترم رو با دست خودم بدبخت کنم تو می خوای یه ذره آبرو هم جلوی در وهمسایه نداشته باشیم ... ناامید کارو تعطیل کردم اومدم قهوه خونه می بینی که دارم قلیون می کشم تو رو خدا ببین فقط بخاطر کار لعنتیم همه چی بهم خورد
دیدم اسدالله زد زیر خنده وگفت :
- تو رو حضرت عباس راست میگی همین جوری گفت گاریچی ، جان مولا همین جوری ؟ عجب مادری، بابا این شیرزنه چه جوری تو رو پیدا کرد. شک ندارم شوهرش هم همین شکلی فراری داده ولی احمق نشو ، اگه روز اول هم دخترش می فهمید همین آش وهمین کاسه بود. خب پیش خودم گفتم ممکنه خاطرخوات بشه و عشق پادر میونی کنه بخاطر همین گفتم شغل اصلیتو نگو که خراب شد. تازه فهمیدم چرا امروز دمغی و سگرمهات رفته توهم ، ناراحت نباش به مادرش حق بده اونم می خواد دخترش خوشبخت شه ولی می دونی بدبختی چیه؟ بدبختی اینه کسی نمی دونه خوشبختی چیه، چون هرکسی یه جور تعریف می کنه، دیگه سگرمهاتو باز کن این همه دختر این نشد یکی دیگه، حالا بیا یه دست شطرنج بازی کنیم حالت خوب میشه مطمئنم تو این دو سه ماه بهم شماره تلفون هم دادید کسی چه می دونه شاید الان بهت زنگ زد گفت مادرم اشتباه کرده من تو رو دوست دارم وعاشقتم کار برام مهم نیست تو برام مهمی ، نگاش کردم هیچی نگفتم دیدم از ساک دستی کهنه رنگ رو رفته صفحه شطرنج رو پهن کرد روی میز بعد جعبه مخصوص انگشترای عقیق یمنی با رکاب نقره ساز خوش دست برای تماشا وفروش گذاشت کنار صفحه شطرنج از ناراحتی تند تند پک به قلیون واز ناچاری وسر درگمی شروع کردم به جابجا کردن مهره های شطرنج اصلا فکرم درست کار نمی کرد شنیدم به قهوه چی گفت " یه قلیون برام چاق کن دوتا هم چای بیار بازنده باید پول چای و قلیونو حساب کنه" فهمید حالم خوب نیست چون تذکر می داد " ِد بازی کن اکبر بی کلاس ، حالا دیگه بیا بیرون ازش، اصلا حال هوای خوب بازی کردن رو نداری فقط داری مهره جابجا می کنی " جالب اینجا بود که اصلا ول کن نبود و زود دوست داشت بازی را تمام کند. خدایی من تو چه فکری بودم او تو چه فکری ، بهترین موقع بود با اسب قشنگم فیل رو ازش بگیرم که گرفتم با مکث به صورتم نگا کرد وگفت :
- خب پسرراست بگو خونه شو بلدی یا نه اگه بلدی بیکار نشو برو جلوی خونه ش ولو بشو بالاخره از خونه بیرون میاد که با هاش حرف بزن
- رفتم دیدم نیستن فهمیدم از اون خونه هم بلند شدن
- اِ جدی میگی ! خب یه کار دیگه چرا بیکاری، حالا می بینی او بهت زنگ نمی زنه تو بهش زنگ بزن کل حقیقت رو بگو اینکه کاری نداره
بعد ناغافل دیدم چطور با وزیرش اسبم رو ناکار کرد و از صفحه شطرنج انداخت بیرون و محکم گفت
- کیش ! اینقد به اسبت نناز دیدی وزیرم چکارش کرد
دلم برای اسبم سوخت مفت از دستش دادم تا حدی که تا مرز ماتی پیش رفتم آروم گفتم
- دست بردار اسدالله ما رو گرفتی من میگم مادرش به من میگه گاریچی بعد دخترش بیاد جواب تلفون بده، الان فهمیدم اشتباه کردم نباید حرف تو رو گوش می کردم، باید بهش راست وحسینی می گفتم، بخدا بهتر از این حالگیری بود. جون تو نمی گم جون خودم نقشه های برای زندگیم داشتم، نمی دونی چه تیکه ای بود حیف شد مفت از دستم پرید یعنی مادرش نزاشت وگرنه می خواستم جونمو فداش کنم اصلا دست از اینکار می کشیدم می رفتم تو خرید فروش قالیچه دست دوم
دیدم اسدالله پقی زد زیر خنده ، پرسیدم چیه ؟ گفت:
- چرا متوجه نیستی پسرالان بهت میگن گاریچی اون موقع میگفتن سمساری ! قبول کن بازی رو باختی چون برای بعضی ها پست ومقام خیلی مهمه ، چه برسه خود دختر تو رو همین جوری قبول داشته باشه بقیش مهم نیست اما خدائیش ببین وزیر کجا نشسته تکون نمی تونی بخوری زود باش جواب کیش رو بده
دیگه تو بازی نبودم از بازی اومده بودم بیرون واقعا نمی دونستم چه غلطی کنم سرم پایین بود اسب افتاده شده رو لای انگشتام محکم گرفته بودم و به انگشترای عقیقش نگا می کردم اخرین پک عمیق به قلیون زدم دود قلیون گره خورد توی گلوم طوری که صدام از ته چاه شنیده می شدو مثل دیوونه ها حرف می زدم " اره اسدالله احمقی کردم نباید می زاشتم کارم به اینجا برسه می دونم اگه نبینمش داغون میشم چون بهش بد جوری عادت کرده بودم فقط همین قد فهمیدم مثل یه اسب کار کردم ولی هیچی نشدم هیچی، الان می فهمم چرا اسب ها نمی برند می بازند. فکر کنم دیگه تو صفحه زندگی هم مات شدم چون هیچ راهی برای گریز ندارم" دیدم دارم با خودم حرف می زنم چون اسدالله تو شطرنج نبود داشت با مشتری انگشترش چک وچونه می زد از سردرد کلافه بودم هرچه سعی می کنم به گوشیش تماس بگیرم فقط یک جمله را خوب می شنوم " دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد"... صدای ساز مرد ویولن زن کور دورگرد بیرون از قهوه خونه شنیدنی بود. همراه او زنی بود که کاسه گردون و چشم به عابرا داشت نگاهم به پشت شیشه ماند.....!!!
بیچاره تقصیری نداشت ، سلانه سلانه می رفت که پایش لیز خورد و افتاد توی جوی آب ، با لباس خیس وزانو و پیشانی خونی ، بلند شد. و بی توجه به لنگه کفشی که از پایش در آمده بود به اولین دری رفت که می توانست خودرا به آن برساند. به زحمت زنگی زد، از پشت ایفون شنید : "بفرمائید "
نمی توانست حرفی بزند . دوباره شنید " گفتم بفرمائید "
همین که خواست حرفی بزند قطع شد. دوباره مجبور شد دکمه زنگ طبقه اول را فشار دهد. به فاصله کوتاهی دوباره شنید
- عرض کردم بفرمائید . امّا قبلا گفته باشم پول مول خبری نیست همین ده دقیقه پیش یکی رو رد کردم ، و قطع کرد .
بلافاصله این بار زمان فشار زنگ را بیشتر کرد. جوابی نشنید اما بعد از مدت زمان کوتاهی ، مرد قد بلند چاق و بشدت عصبانی را دید که کنار در ورودی ساختمان ایستاده وبا تشر گفت :
- مرتیکه ، مگه بهت نمی گم زنگ نزن همین ده دقیقه پیش یکی تقاضای کمک داشت ، مگه من روی تخت عاج نشستم که باید خیرات کنم ، بابا والله بالله خودم هشتم گرو نهمه از کجا دارم به شماها بدم بس کنید دیگه ، بلند شو برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه
کوچه خلوت بود ویکی دونفر که رد می شدند بی اعتنا بودند. وهوا هم سوز بدی داشت تا اینکه دید چطور مرد تکانی خورد و دست پیر چروکیده اش را به سختی در جیبش فرو برد وگفت :
- لطفا به این شماره زنگ بزنید . حالم خوب نیست افتادم داخل جوی آب ، می بینید خیس هم شدم ، خواهش می کنم هرچه زودترزنگ بزنید
نگاهش کرد وکاغذ سفید لای پلاستیکی که تنها یک شماره تلفن روی آن بود را گرفت وبا حالتی بهت زده پرسید : " متوجه نمیشم افتادی داخل جوی آب ، منظورت همین جوی آبی که هست "
پیرمرد نگاهی به زانوی پایش کرد. و گفت :
- بله همین جوی آب ، ندیدم ونفهمیدم چطور لیز خوردم که سرم خورد به لبه جوی وپام نمی دونم به کجا گرفت ، می بینید شلوارم پاره شده وحالا هم طپش قلبم بالا رفته وسینه ام تیر می کشه ، حتما زنگ بزنید ، نیاز به کمک دارم
ومرد هم پلاستیک را در دستش مچاله وزیر لب غرولندی کرد ودرب ساختمان را بست ، به محض ورود به اتاق ، همسرش پرسید :
- چی شده آقا اسماعیل دیر کردی، مگه اتفاقی افتاده ؟
- اره بابا یه اتفاق عجیب اگه بهت بگم شاید باور نکنی یه پیرمرد افتاده کنار خونه و میگه به این شماره زنگ بزنید . اینجور که میگه مثل اینکه افتاده توی جوی آب و پاهاش زخمی شده ونیاز به کمک داره ، حالا خانوم تو چی میگی ، زنگ بزنم ؟
- خب چی بگم آقا اسماعیل، خودت می دونی ، فقط میگم اومدیم زنگ هم زدی ، طرف اومد گفت شما باعث زخم زیلی شدن این پیرمرد شدید . اون وقت ما باید چه کارکنیم ، آدم مردم رو که نمی شناسه
مرد هاج واج بین زمین وآسمان مانده بود. در حالی که داشت ریشش را می خاراند گفت : " خب اینم خودش یه مسئله ست ، اونم تو این دور زمونه بی رحم " بعد همینجوری که ایستاده بود . نگاهی به تلویزیون کرد وگفت : " تورو خدا می بینی نزاشت بفهمم بالاخره اونو گرفت یا نه ! " وهمسرش گفت :
- نه بابا ، اونو نگرفت ، نقشه داشت که رد گم کنه ، داره عشقای آبکی این دور زمونه رو میگه ، که همش دروغه وعشقی در کار نیست فقط کافی چند روز طرف رو نبینه یا صذاشو نشنوه دیگه تمومه ماجرا وهمه چی زود از یادشون میره ولی آخراش داره خوب تموم میشه " در فکرش یاد پیر مرد افتاد گفت : " میگم آقا اسماعیل چطور یه باردیگه بری ببینیش شاید رفته باشه
- والله خانوم ، اینجور که من دیدم فکر نمی کنم رفته باشه ، حالا بزار ببینم آخراین سریال چی میشه ، بهش میرسه یا نه !
زن در حالی که روبروی تلویزیون دراز کشیده بود ویکی از دستاش زیر سرش ستون وبا دست دیگرش مشغول تخمه شکستن بود. گفت:
- باشه عزیزم بیا کنارم دراز بکش و بقیه سریال رو ببین دیگه اخراش
... بعد از پایان سریال ودر حالی که آقا اسماعیل بسیار خسته بنظر می رسید . گفت : " خانوم ، میرم ببینم چه خبره رفته یا هنوز اینجا افتاده "
- نه ! تنها نرو، بزار منم باهات بیام و رفتند. همان جا افتاده بود. مرد پرسید:
- حاجی ! حاجی ! حالت خوبه ؟
دید به سختی سرش را بالا آورد و گفت : خوبم ، زنگ زدید ؟
- نه ! یعنی چرا ، ولی تلفونش اشغاله
پیرمرد صداش از ته چاه شنیده می شد گفت:
- تلفون پسرمه ، مدتی که ندیدمش دلم براش تنگ شده گفتم حالا که وقت نمی کنه منو ببینه خب من برم ببینمش ، حتما گرفتار که نمی تونه بیاد پیش من ، واقعیت اینه هرکی رو که بیشتر دوست داشته باشی بیشتر اذیتت می کنه ، خواهش می کنم دوباره زنگ بزنید حالم اصلا خوب نیست
- عجب ! باشه ، باشه
و زود برگشتند . سکوت مطلق اتاق را گرفته بود و زن پرسید :
- آقا اسماعیل چه غلطی کنیم بدجوری گرفتار شدیم خب یه چیزی بگو ، میگه تلفن پسرشه ، اینجور که میگه مدتی که پسرش رو ندیده وداره سر خود میره که ببیندش .
- اولا خانوم ، خواهش می کنم آرومتر حرف بزن کسی نشنوه ، بعدش هم تو بگو من چکار کنم ، زنگ بزنم یا نزنم تکلیف منو روشن کن ، فقط می دونم که نمیشه به این مردم اعتماد کرد ، صبح یه حرف می زنن شب یه چیز دیگه میگن ، حالا میگی چکار کنم ، دوست داری زنگ بزنم پسر نرغولش بیاد اینجا یقه مارو بگیره ! اینم از شانس گه ما ، این همه خونه درست باید بیفته اینجا، دیدی که به دروغ گفتم تلفونش اشغاله ، میگم چطور پلیس خبر کنیم؟
- نه ، نه، اینکارنکن ، نباید خودمون با دست خودمون پلیس رو بیاریم اینجا ، اگه پیرمرد برگرده بگه ، اینا منو به این روز آوردن ما چی داریم بگیم ، تازه پیشونیش هم خونی بود .
- چی ، پیشونیش ؟
- آره مگه ندیدی
- نه تو این تاریکی ندیدم تو چطور دیدی ؟
- تو اصلا چی می بینی که این یکی رو می خوای ببینی ، خب پیشونیش معلوم بود. نه لازم نکرده به پلیس زنگ بزنی الکی الکی کار دست خودمون نده
- اینکه بدتر شد من فکر می کردم پاش زخم زیلی شده نگو پیشونیش هم خونی شده ، باشه خانوم ، باشه ، تو عقلت بهتر از من کار می کنه نباید آتو به دست کسی داد . نه اینکه فکر کنی می ترسم ، نه از هیچی نمی ترسم میگم همینجوری شهر شلوغ تا بخوام ثابت کنم من نبودم باید مدتی الکی الکی تو حلفدونی آب خنک بخورم
دلهره ونگرانی یاد پیرمرد مانع می شد که متوجه برنامه های تلویزیون باشند . زن هم هراز گاهی به کنار پنجره می رفت. پرده را کنار می زد و بیرون را نگاه می کرد. مدتی گذشت کم کم سر صدای رهگذران کوچه شنیده می شد. یکهو زن رو کرد طرف شوهرش " هیس هیس، آقا اسماعیل ، آقا اسماعیل ، صدای تلویزیون رو کم کن ، مثل اینکه اومدن " صدای آدمای رهگذر با صدای آژیر آمبولانس و همین طور صدای آژیرماشین پلیس قاطی شده بود. پنجره همسایه ها برای کنجکاوی بیشتریکی یکی باز می شد و به فاصله کوتاهی تکنسین های اورژانس بدو بدو با برانکاری در دست به محل رسیدند. پیرمرد دراز به دراز افتاده بود . سعی داشتند با فشارعمودی دستها ، بر روی سینه اش برای احیای قلبش کاری کرده باشند وهمین طور تند تند به مردمک زیر پلکهای پیرمرد با چراغ قوه نگاه می کردند. مردمک چشمش گشاد و چهره شکل او هم کج وکوله شده بود. پلیس هم به محل حادثه رسید . افسرتا جمعیت را دید غرید وگفت : " چه خبر شده اینجا ، برید پی کارزندگیتون ؟ مگه کار زندگی ندارید. اما چقد این کوچه تاریکه " یکی از همسایه ها که سرش از پنجره بیرون بود . گفت : " سرکار از هفتا لامپ تیر برق این کوچه فقط دوتاش روشنه هرچی زنگ می زنیم امروز فردا می کنن "
جناب سروان بی اعتنا جواب داد : " لامپ کوچه به ما مربوط نیست " بعد با احتیاط به سمت پیرمرد قدم برمی داشت که یکی گفت : " سرکار باید معتاد باشه ، زیاد کشیده ، ببینید لباسش خیسه حتی نتونست خودشو کنترل کنه افتاد توی جوی آب " در این میان موتور سیکلتی که نمی توانست از آن کوچه باریک عبور کند ، مات پیرمرد شد. گفت : " عه ! سرکاراینکه مرده " و جناب سروان هم بی معطلی گفت : " فضولی به تو نیومده راهتو بکش برو" که آروم آروم گازو گرفت واز میان جمعیت رفت . جناب سروان منتظر تشخیص تکنسین های اورژانس بود . که در نهایت سکته قلبی اعلام کردند. یهو گروهبان کنار جناب سروان به حرف افتاد : " حاضرم شرط ببندم این تنها یه سکته قلبی نیست ببینید سر ش هم خونی شده میگم بیچاره مورد ضرب وشتم قرار گرفته ، حالا هم اجازه بدید دست بزنم به جیباش ببینم شماره ای هست که لااقل خونه واده ش رو خبر کنیم " جناب سروان این اجازه را داد ولی هیچ شماره ای نبود جز حدود شش هزار تومان که آنرا هم جناب سروان ضمیمه گزارش کرد. مردم همچنان ایستاده شاهد مرگ پیرمرد بیچاره بودند و تک توکی هم سکه و اسکناس هایی روی جنازه جهت کفاره گناه می ریختند. یکهو یکی از رهگذران گفت: " از کجا معلوم شاید بدبختو با ماشین یا موتور سیکلت زدن بعد آوردن یه گوشه ای انداختن و فرار کردن "
جناب سروان که بیشتراز این حوصله نداشت گفت : " بس کنید دیگه حالا همتون برام کارشناس شدید، برید پی کار زندگیتون ببینم چکار باید بکنم " که در نهایت تکنسین های اورژانس پاهای سرد پیرمرد را با باند نخی بستن و آنرا روی برانکار قرار دادن وبا دستور مرکز وبا اجازه جناب سروان ، جنازه را به سرد خانه پزشک قانونی جهت شناسایی بیشتر بردند.
... زن وشوهرهمچنان از پشت پنجره می دیدند که چطور همه چی کم کم شرایط عادی خودرا پیدا می کند. پنجره همسایه ها یکی یکی بسته و آدم های کنجکاو متفرق ، و سکوت در کوچه حاکم شد. حالا آقا اسماعیل بود و یک کاغذ لای پلاستیک در دست که برای رهایی از شرش آنرا هم در سطل اشغال انداخت ، و کنار دیوار به حالت چمباتمه نشست و مات مبهوت در سکوت کامل به تلویزیون زل زد و همسرش هم هنوز هاج واج به بیرون پنجره نگاه می کرد. صدای فقیری را شنید که می گفت " قربون عظمت خدا برم ، نمی دونم چه جوری میشه که بعضی ها به سختی می میرند ." و سکه و اسکناس های ریخته شده روی زمین بی جنازه را برمی داشت ، و تنها لنگه کفش جا مانده از پیرمرد را هم داخل جوی آب انداخت. وآب هم خرکش کنان آنرا برد . دوسه روز بعد هم تیرهای برق کوچه به لامپهای نو آراسته وکوچه نورانی شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده....!!!
سلام ....[گل]
http://mansourgholizadeh89.blogfa.com
در قمار زندگی هیچ وقت برد با من نبود. ! هر چی دیدم تاریکی بود. و به هرچی که دل بستم آخرش ویرانی ، بازهم مثل همیشه می زارم تقصیر تقدیر، در حالی که خودم هم بی تقصیر نبودم ، بهتر سر بزارم تو کوه دشت، هم حالی عوض کنم هم یه هوایی بخورم البته تنها نه ، بلکه با این دوتا گنجشکی که تو دستم مونده ، اینا که تقصیر نداشتن ، بهشون گفتم : آماده شید ، دو سه روز میریم هوا خوری ، فلک زده ها از شادی مثل اینکه از قفس می خواستن فرار کنن، بعد الهام گفت: عمه رو با خودمون می بریم، گفتم نه ، مادر جون مریض شده عمه باید مراقبش باشه ، یهو وروجکای بی انصاف چنان جلوی چشمان زل زده ام از خوشحالی رقصیدن که هاج واج شدم و بر بر اونا رو نگاه کردم ، یعنی چی ! بیخیالی طی کردم و از اتاق زدم بیرون وتو این فکر، حالا کجا اونارو ببرم، از الهام خاطر جمع بودم که مطیع بود بالاخره دوازده ساله ست ومی فهمد ولی آرزو نه ساله رو چکار کنم که هی بهونه مادرش رو می گیره ، ولی باید مادرشون اینو بفهمه که با من لج نکنه چون خودش هم می دونه من زیر بار حرف زور نمیرم ، فکر کرده نمی تونم از پس دوتا بچه بربیام ویا اینکه خیال کرده با التماس می افتم جلوی پاش ! نخیر پریسا خانوم این خبر ها نیست بخوای کل شقی کنی همینه ، تا تو باشی که با من کل کل نکنی ، همین که صبح شد راه افتادیم ، هیچکدوم نیومدن صندلی جلو کنار من ، هردو چپیدند صندلی عقب، شدم راننده آژانس ، خوشم نیومد ، یاد پریسا افتادم ، می نشست کنارم و گاهی حرف می زد ومن بی خیال حرفش سعی می کردم با اره ویا نه تمومش کنم ، از حرف زدن زیادی خوشم نمیاد از اول هم این اخلاق گند رو داشتم و وقتی می دید حرف نمی زنم سکوت می کرد . حالا هم نباید اول سفر فکرم رو خسته کنم من تا آخرش هستم میخواد جدا هم بشه که چه بهتر ، ازتوی آینه عقب دوتا دخترا رو دید زدم ، حالشون کمی گرفته بود. اول سفر و چهره گرفته حال نمیده ، سفر باید شاد وبشاش بود. نه این حالت ، که یهوآرزو گفت : بابا ما که هنوز صبحونه نخوردیم ، بلافاصله الهام گفت : من درست کردم با تعجب گفتم : چی ؟ گفت : چنتا تخم مرغ آب پز کردم ونون پنیر ، تازه بابا ، فلاسک چای وچنتا تی بگ هم برای بین راه آوردم، خیالت راحت باشه ، هاج واج شدم وپیش خودم گفتم نه بابا این دیگه برای خودش خانومی شده ، بچه نیست و یه چیزایی حالیشه ، گفتم بابا ماشالله خوب بلدی چکار کنی که گذاشت تو قابلمم که خب بابا مگه یادت نیست ، همیشه قبل از حرکت مامان اینارو آماده می کرد تازه مامان خوشگلم میوه هم می آورد که من یادم رفت. همین که اسم مادرش روشنیدم دمغ شدم ، هیچی نگفتم ، فقط شنیدم که الهام پرسید :
- آرزو این اولین سفری که بدون مامان داریم میریم فکر می کنی به ما خوش می گذره ؟ اونم بلافاصله جواب داد : نه ! بدون مامان اصلن خوش نمی گذره، ای کاش با ما بود. یه جوری ما تنها شدیم مگه نه ؟ بعد الهام گفت : خب ما که تقریبن هر روز صداشو می شنویم
- درسته ولی دیدن یه چیز دیگه ست چه فایده هر روز صداشو بشنویم من بعضی وقتا از اینکه مامان خونه نیست خوابم نمی بره ، بعد شنیدم آروم گفت ، الهام گوشتو بیار یه چیزی بگم ، که از آینه عقب دیدم چطور الهام کشیده شد و من هم سعی کردم سرم رو عقب ببرم تا بهتر بشنوم که شنیدم گفت :
- حتی بعضی شب ها از نبود مامان گریه میکنم
... آهی از ته دلم کشیدم ، انتظار این حرف رو نداشتم تازه اول سفر وشنیدن این حرفا که دیدم چطور الهام ساکتش کرد که " نه ، آرزو گریه نه ، بزرگ میشیم میرم پیشش و هر روز می بینمش ! ناراحتی نکن " بعد آرزو شروع کرد که چرا باید دوستاش تو مدرسه مامان داشته باشند ومن نداشته باشم؟ چرا باید همیشه عمه رو ببرم مدرسه وجواب معلمم رو بده ، خب فکر کن ، اگه مامان داشتم که پیش عمه آبروم نمی رفت . این دفعه هم امتحان رو خراب کردم ، بار سوم که عمه رو می برم ، حالا خوبه کسی نمی دونه این مادرم نیست این عمه منه وسکوت حاکم شد. پیش خودم هیچ وقت اینجوری حلاجی نکرده بودم ومشکلات بی خوابی ویا مدرسه رو تشخیص نمی دادم وبدتر از همه گریه پیش از خواب برام سنگین شد سعی کردم سی دی رو عوض کنم و یه آهنگ شاد بزارم ولی تاثیری نداشت چون یهو آرزو پقی زد زیر گریه ، هول شدم ، زدم کنار، مضطرب ونگرون پرسیدم چیه آرزو! چرا گریه می کنی؟ تازه اول عید باید شاد باشی ، ببین دارم شمارو می برم مسافرت که جواب داد :
- بابا جون این اهنگ منو یاد مامان می ندازه، چون بعضی شبا که شما دیر می اومدی این اهنگ رو میزاشت ومی رقصید ومن هم باهاش می رقصیدم بعد ادامه داد من مامانم رو می خوام
واقعن درمونده شده بودم که چه غلطی کردم اینارو آوردم بیرون ، الهام هیچی نمی گفت ، فقط داشت بیرون رو نگاه می کرد . دیدم ساکت کردن فایده ای نداره دوباره نیش گاز رو گرفتم وحرکت کردم ویاد حرف های همسرم افتادم که چطور گذاشت رفت پیش مادرش که هر وقت خواستی بیا اونجا منو ببین ، دیگه طاقت سردی تو رو ندارم خستم کردی ، بخدا مرد اینقد سرد نوبره ، هنوز برام روشن نشده این برخورد سردت برای چیه ؟ نه شوری ونه هیجانی ونه حتی احساسی ، حرف هم که حرف خودته ، چی می خواستی که بهت ندادم چی ! بگو ؟ ولی مثل خیار سردی، همش داری تو گذشته زندگی می کنی چه جوری بگم ، گذشته ، گذشته، مرد حالا فکر بچه هات باش ، خب من هم جوونیم رو از دست دادم ، دیگه تحمل ندارم ، انگار نه انگار که من هستم ، داره عید میاد، هیچ کاری نکردی ، خسته شدم ، پا به پای تو دارم جون می ِکنم ، دیگه باید برات چکار کنم وبعد رفت که رفت... نا خوداگاه چهارراه بعدی برای بچه هام آشنا شد . آرزو اشکاشو پاک می کرد ویهو گفت ِاِاِاِااینجا که خونه مامان بزرگیه! بابا نزدیک خونه مامان بزرگی هستیم ، خوشحالی اونا رو می بینم ومحوخوشحالی اونا هستم و وقتی که رسیدیم ، الهام زود درماشین رو باز کرد. بعد هم آرزو پرید بیرون بدوبدو دنبال الهام وزنگ خونه رو زدن که دیدم پریسا به اتفاق مادر وپدرش اومدن دم در، از ماشین پیاده شدم رفتم به استقبال اونا وتبریک عید که بچه ها با پدر ومادرپریسا رفتن داخل خونه وما تنها شدیم ، همدیگر رو بر بر نگاه کردیم که گفت چی شد اومدی دنبالم ؟ گفتم : می خواستم ببرمشون مسافرت دیدم به بچه هام در غیاب تو خوش نمی گذره این شد که اومدم دنبالت ، بعد پرسید : خب پدر بچه ها چی ؟ بهش خوش می گذشت ؟ گفتم : راحتت کنم ، اگه نمی خواستم ، نمی اومدم ، پس می خواستم ، بهتر سال نو تمومش کنیم وزندگی کنیم ، دیدم سکوت معنا داری کرد . بعد گفت : باشه ، چکار کنم که بهت وابسته ام ، حالا بگو چرا اینقد ژولیده هستی چرا موهاتو شونه نکردی ؟ چرا لباس معمولی تنت کردی؟ با این قیافه می خواستی بچه هامو ببری مسافرت ! باید به من قول بدی دست از این شلختگی هات برداری و کمی به خودت برسی ، عقل مردم تو چشمشونه ، نگاه نمی کنن تو خوبی یا بدی نگاه می کنن چی پوشیدی متوجه شدی ! فراموش نکن یه زمانی برای خودت خوش قد وقامتی بودی ولی حالا چی! دیدم دوباره شروع کرد که عادت های من رو تغییر دهد در حالی که اصل مطلب جای دیگه بود . سرم رو انداختم پایین و هیچی نگفتم ، بهش نگفتم دل خوشی ندارم ، اصلن به هیچی دل خوشی ندارم ، اشتباه از من بود نباید چیزی که به دلم نمی نشست انتخاب می کردم ولی ازاون جائیکه هیچ وقت در زندگیم حق انتخاب نداشتم وتنها حرف ، حرف مادرم بود اینجا هم حق انتخاب همسر را از من گرفت و من احمق این حق انتخاب رو بهش دادم وبا خونواده پریسا که همسایه ما بود . نزدیک و انتخاب خودم که فرد دیگری بود قربانی شد. واین بزرگترین اشتباه زندگی من بود . حالا هم وقتی تقدیرکسی بازگشت وتحمل ادامه این زندگی باشد کاری نمی شود کرد. فقط خوشحالم آرزو هم به آرزویش رسید، ساعتی بعد در حالیکه هر دو دخترم شاد بودن وپریسا هم کنارم نشسته بود سفر روادامه دادم ....
هنوز خستگی کار از تنم بیرون نرفته بود ودراز به دراز افتاده بودم روی کاناپه که دیدم مجید زنگ زد " سید جان امشب دور همیم می تونی بیا ، دوست داشتم ، ولی منیر را چکار می کردم، منیر من مشکل قلبی داشت طوری که دریچه میترالش درست کار نمی کند و گاهی گداری به زحمت می اندازد و بخاطر همین قضیه همیشه تحت نظر دکترش هست وبالطبع من هم گرفتارش هستم که مشکلی پیش نیاد، با این وجود گفتم ، " منیر جان می تونم برم بیرون ؟ " دیدم هیچی نگفت تنها اشاره ای که کرد این بود. " بلند شم شام برات داغ کنم " گفتم : نه الان میلی ندارم شاید اونجا خوردم ، دیدم اشاره کرد. " پس حتمن کلید خونه یادت نره من حالم خوب نیست نمی تونم از جام بلند شم " سرم را انداختم پایین وآمدم بیرون ، نه ، یه کار دیگر هم کردم صورتش را بوسیدم و گفتم "خیلی دوست دارم بیش تر از آنچه که تصور کنی " که بد جوری گذاشت تو کاسه ام چون یهو گفت: اگه دوسم داری نرو ومنو تنها نزار دوست داشتن به حرف نیست به عمل ، تو نباشی خونه می ترسم، بعضی وقتا صدا هایی میاد صدای پای یه آدم ، باور کن دیوونه نیستم ، فکر می کنم میخوان بیان و منو با خودشون ببرن ، خندیدم گفتم تو رو خدا جوک نگو صدای پا چیه این حرفا کدومه ! گفت : باور نمی کنی ؟ شبا که نباشی صدای پا می شنوم برای اینکه به خیال پردازی متهمش نکنم زود حرفم را عوض کردم و گفتم مشکلی نیست دوس نداری نمیرم کنارت هستم ، نفهمیدم چی در قیافه بی ریخت واستخونی ام دید که منصرف شد. چون زل زد به تخم چشمام وگفت : برو عزیزم، شوخی کردم ، فقط اونجا مراقب خودت باش و زود بیا ، منم راحت یه یا حسین گفتم ورفتم پیش دوستان که یه کمی از این احوالات بیام بیرون ، اولین کسی که متوجه حالم شد آقا مراد بود . بلافاصله گفت : چیه سید جان دوباره پکری ؟ غصه نخورو نگرون نباش انشالله خوب میشه ،خوب شد اومدی اینجا برای تغییر روحیه بد نیست، یه تشکر نیم بند وبه دوستان دور برم نگاه کردم ، جمعی از رفقای قدیمی روی کف قالی اتاق نسبتن بزرگ نشسته بودن که سعی می کردن با شوخی وسرگرم شدن تا حدودی بدور از گرفتاری روزمره گی خود باشند و با تعریف ازخاطرات گذشته زمان خودرا گم ویا به بهانه کمر درد وپا درد ودود کردن یه لول تریاک وقت خود را پرکنند از دور منظره جالبی جز دود سیگار نیست و وقتی به حلقه های سیگار که نرسیده به سقف اتاق گم می شد، نگاه می کنم، یاد عمر آدمی می افتم که درست شبیه همین حلقه های سیگار ناپدید می شویم ! بی اختیارغصه ام می گیرد. میزبان از دوستان قدیمی خودم که حواسش به همه چی بود . زیرزمین خانه اش را برای این کار در نظر گرفته بود . زن وبچه نداشت وهر وقت میلش می کشید زنگ می زد وپاتوق به راه می شد واینجوری ساعتی رو بی خبری طی می کردیم وحتی شام هم می داد. امروز سعی کردم بیشتر شنونده خوبی باشم تا گوینده مزخرف برای این منظور به گوشه ای پناه بردم که مورد مخاطب قرار گرفتم " چته سید اینقد امشب فاصله گرفتی ؟ مثل اینکه تو جمع نیستی ، چیزی برای گفتن نداشتم یه فکرم اینجا بود یه فکرم پیش همسرم ، چون هرچی فکر می کنم حرفش عادی نبود یعنی چی " صدای پا می شنوم " خب قبول ، مشکل دریچه قلبی چیز ساده ای نیست ولی این حرفش چه ربطی به قلبش داشت . کم کم باید به فکر سلامت روح وروانش هم باشم که یهو متوجه هاج واج دیگران شدم که به من زل زده بودن به این نتیجه رسیدم آمدنم به اینجا اصلن اشتباه بود. ولی سرهم یه چیزی گفتم که
- از توجه شما ها ممنونم حتمن می دونید زنم حالش خوب نیست ودکترا تقریبن هشدار دادن که بیش از حد مراقب باشم ومن نمی دونم دیگه باید چکار کنم چرا دروغ الان که اینجا هستم فکرم خونه ست که نکنه اتفاق بدی بیفته "
که یهو آقا بهرام شروع به داد سخن که :
- دوستان متاسفانه حال خانوم آقا سید روبراه نیست سعی کنیم امشب برای شفای عاجلش دست به دعا بر داریم
همین باعث شد به خاطر احترام ، خنده ها محو شد ودل نگرانی هریک آشکارشد. اولیش پرویز خان بود . اینجوری خواست آرومم کند.
- غصه نخور سید جان ، خدا شاهد الان که اینجا هستم بعضی وقتا قلبم سوزش داره ، نمی دونم شاید بخاطر خانومم هست که اینجوری شدم ، چون هر دو پای خانومم متاسفانه موتور بی مبالات زده شکونده ودر گچ گرفتار شده ، منم از فرط خستگی اومدم اینجا که کمی از غم غصه بیام بیرون ، خدا مجید خان روخیر بده که مسبب خیر میشه که با دود ودم قلیون می تونم یه حالی عوض کنم ویا آن یکی که گفت :
- آقا سید از چه می نالی که دیسک کمر خانومم امان مارو بریده ، مهره سومش میگن پریده بیرون ، این شد رفتم شکسته بند آوردم چون چاره ای جز عمل در بیمارستان نبود . گوش به حرف آشنایی دادم که گفت تا می تونی عمل نکن ، سعی کن یه شکسته بند پیدا کنی حالا که شکسته بند آوردم میگه کمرش رو خرما پیچ کن اونم سه چهار هفته تا بعدن بیاد جا بیندازه وآقا مراد هم که بتازگی همسرش فوت کرده میگه ،
- خیالت رو راحت کنم ، ما همه ول معطلیم ، همه چی دست خودشه یا خوبش می کنه یا می بردش هر کاری هم کنی بیفایده است . ببین چقد خرج خانومم کردم ولی آخرش چی شد ؟ هیچی ! زبون بسته کبدش از کار افتاد با اینکه منتظرنوبت تعویضی کبد بود ولی به تعویض نرسید رفت که رفت ، سید جان بهتربسپری دست خدا، بعد شنیدم آقا محسن داد زد
- ببینم تو این خونه یه زیارت عاشورا پیدا نمیشه که بخونم برای رفع تمامی بیماران مخصوصن آقا سید ، تا گفت، مجید بلند شد از گنجه اش یه زیارت عاشورا داد به دستش ،
صوت سوزناک ش رو دوست دارم که البته به سرعت می خواند وهمگی به ساحت زیارت سکوت کرده بودیم ابتدااز همه خواسته بود رو به طرف قبله بنشینند بعد از تمام شدن حال قشنگی پیدا کردیم واشکی هم در تاریکی ریختیم و جلسه شادی مبدل به جلسه التیام خاطر بیماران وگرفتاران شد حال این وسط یه عده هم طبق معمول مراقب آتیش زغال قلیان بودن که روی فرش نریزد . همین که لامپ اتاق روشن شد سعی کردم بلند شوم چون دیگر قادر نبودم بنشینم ومنتظر شام باشم این شد که با احترام و تشکر بلند شدم تا رسیدم، تشویش خاطر داشتم ونفهمیدم چه جوری راه پله رو طی و در ورودی را باز کردم تمام اتاق ها خاموش وبچه هام خواب بودن، لامپ راهروی اتاق را روشن کردم یهو قلبم شروع به طپش افتاد نمی دانم چرا ، اینجوری نبودم قلبم مثل ساعت کار می کرد ولی حالا نه ، سریع رفتم اتاق خواب ، دیدم راحت خوابیده ، حتی نمی دانستم در آن لحظه بایدلامپ اتاق را روشن می کردم یا نه ، با اینکه آروم چند بارصداش کردم صدایی نشنیدم ، بیشترمضطرب ونگران شدم یعنی چی ! سریع لامپ اتاق روا روشن کردم چشمها یش بسته بود. ترسیدم که نکند تمام کرده باشد ومرا برای همیشه تنها گذاشته باشد. حالا با این دختر ودوتا پسر بدون مادرچکار باید می کردم ، بی اراده دست به صورت قشنگش زدم یهو چشماش باز شد و با لحن خواب آلود گفت : اومدی ؟ نفسی راحت کشیدم و خوشحال شدم گفتم ، آره ، آره ، دوباره تکرار کرد. قبل از اینکه بیایی دوباره صدای پا شنیدم مثل اینکه اومده بودن منو با خودشون ببرن ، قول بده دیگه منو تنها نزاری گفتم باشه قول میدم دیگه نرم وهمیشه پیشت باشم ومطمئن باش اجازه نمیدم کسی تو رو ببره خیالت راحت ، خندید وگفت شام خوردی گفتم نه ولی سیرم ومیلی ندارم گفت : پس لامپ اتاق رو خاموش کن بیا کنارم بخواب خیلی خوابم میاد، سریع لباسامو در آوردم ولامپ اتاق را خاموش کردم وخوابیدم ، خیالش از بابت صدا راحت شد ومحکم بغلم کرد وخوابید . چقد خوبه آدم با خیال راحت بخوابد...
مادرم روی تخت بیمارستان منتظربود. بخاطر همین شرکت رو به امون خدا رها کردم تا ببینیم می تونم ببرمش خونه ، آخرین باری که دکتر منو دید . آب پاکی رودستم ریخت که می تونید مادرتونو ببرید وهرچی هم خواست بهش بدید، دیگه منع غذایی نداره، دلم هرّی ریخت وهاج واج نگاش کردم ، فهمیدم ته خط رسیدم حالا باید این چند روز آخر رو خودمون نگه داری کنیم ، ابتدا چیزی جز سوزش سر دل نبود بعد به مری رسید که عفونی شد ودیگه حتی دکترهم بخاطر کهولت سن جوابگوی مادرنیست جزقرص وشربت های مربوطه ویک معجزه ، تنها چیزی که هنوز درک نمی کنم اینه که مادر همون جا و تو اون حال می خواست چیزی بگه ونگفت ، ویه جورایی بین بگم و نگم گرفتار بود. یهو فکرم رفت که شاید می خواد سفارش خواهرم را دوباره تاکید کنه که مراقبش باشم البته نیازی به سفارش نیست . چون همچنان خوش اندام ومومشکی با چشمانی روشن منتظر خواستگارجدید بود نه اینکه نداشت اتفا قن داشت ولی نمی دونم چرا اینقد سختگیری می کنه، با اینکه بارها ازش پرسیدم : مریم بالاخره برنامه آینده ات چیه ، چرا جواب نه میدی فراموش نکن ، عمر مثل برق باد میگذره متوجه هستی یا نه؟ و اونم مثل همیشه نگاه عاقل اندر سفیه میکرد ومی گفت:
- آقا پسر! اینقد به فکر من ومادر هستی چرا فکر خودت نیستی ، سی پنج سالت شده، داره موهات میریزه و تنها یه قد دراز و یه چهارشونه برات مونده اگه فکر می کنی ، دروغ میگم کمی جلوی آینه وایسا و خودتو ببین ، فکر کردی زندگی به همین سادگی که انتخاب کنی وتموم بشه نه زندگی حرف یه عمر، باید دقت کنم ، حالا متوجه شدی آقا پسر! منم با تعجب زل می زنم به چشماش ومیگم هرجوری که صلاح می دونی ولی از یه چیزی سر در نمیارم ، نمیشه به من بگی داداش ، آقا پسر، دیگه چه صیغه ای که همیشه منو با این عنوان صدا می کنی و جالب اینکه می دیدم هیچی نمی گفت ، فقط می خندید ومی رفت ، البته خودش بهتر می دونست دل مشغولی ام در حال حاضربه جای ازدواج سلامتی مادر بود ولی واقعیتی که هردو می دونیم و دوس نداریم به روی خود مون بیاریم اینه که دیگه حال مادرخوب شدنی نیست ومثل چشمهای مسافر بین راهی شدیم که هرلحظه باید منتظر یک خبر بد باشیم، امروز هم باید در غیاب خواهرم که می گفت کار درشرکت تلمبار شده وقادر نیست بماند باید بمانم واز مادر پذیرایی کنم ، چرا که زهرا خانوم پرستاری که چندین وچند سال دور برمادرمان می چرخد. حالش خوب نیست ، زن خوب ومهربونی که تا چشم باز کردم اونو تو این خونه دیدم ، سن وسالی ازش گذشته و هرچه تقاضا داریم نه نمی گه و در ضمن خیلی مراقب احوال مادرهم هست ، اما تنها چیزی که هنوز درک نمی کنم اینه که خیلی با من راحت برخورد می کنه طوری که درست ملتفت حرکات وسکناتش نمیشوم، وصمیمتی به من نشون میده که برای من قابل قبول نیست . اول صبحی وقتی وارد اتاق مادر شدم فضا رو تاریک دیدم ، رفتم سمت پنجره آسمان ابری بود ابری ابری، دلم گرفت. یهو شنیدم مادر گفت : بهمن تویی ؟ گفتم : سلام مامان ، اره منم ، گفت : پس زهرا خانوم کو ؟ گفتم : مریض احوال رفته دکتر ، دیگه الان باید سر کله اش پیدا بشه، جلو رفتم مادر هر روزنبود رنگ صورتش سفید درست مثل موهای سفید قشنگش وتند تند سرفه می کرد. دلم هرّی ریخت سریع زنگ زدم به شرکت مریم ، گفتم بیا احساس می کنم مامان حالش خوب نیست من دست تنهام یه جورایی بو برد. چون سریع گفت باشه ، باشه ، دیدم مادرصدام کرد " بیا کنارم " رفتم کنارش ، تو اون حال دستشو دراز کرد. دستشو گرفتم ، سرد بود. تند تند صورتشو بوسیدم ، آروم گفت :
- بالاخره آفتاب لب بومم - هر لجظه ممکن تموم کنم - ولی خوب شد اومدی – چون باهات کار دارم - مکث می کرد وحرف می زد
طپش قلبش بالا رفته بود تا حالا اینجوری ندیده بودمش احساس کردم خبری در راه است نگران شدم گفتم بزار ببرمت بیمارستان گفت : نه همین جا بهتر، دوس دارم تو خونه خودم تموم کنم، بغضم گرفت نمی دونستم چه غلطی کنم بعد شنیدم که گفت: بهمن جان می خواستم ، یه رازی رو به ات بگم که تو گلوم سالیان سال گیر کرده ، گفتم: خب مامان موضوع چیه ، دوس داشتم مریم هم بود واونم می شنید گفت : مریم می دونه ! جا خوردم یعنی چی که مریم می دونه ، ومن نه ! بنای شوخی رو باز کردم وگفتم یهو بگو زهرا خانوم هم می دونه که با تعجب شنیدم گفت : اتفاقن، زهرا خانوم هم می دونه وحتی بعضی از فامیل های نزدیک ! دیگه خفه شدم واقعن خفه شدم ، این چه رازی که همه می دونن غیر از من ، سعی کرد از دلم در بیاره اول یه چکه آب خواست بهش دادم بعد یه نفسی کشید و با دستای سرد وبی جونش دستای منو گرفت ، صداش واضح نبود گنگ وگرفته بود تک سرفه هاش بیشتر شد. سعی کردم سرم رو نزدیکتر ببرم که بهتر بفهمم که شنیدم
- بهمن جان نمی دونم چه جوری باید به ات بگم واز کجا شروع کنم بزار از اول بگم ، یه روزی چله زمستون در خونه رو زدن رفتم درو باز کردم، دیدم یه پسر نوزاد لای پتوپیچ شده پشت در افتاده بود بغلش کردم وآوردم خونه مرحوم رضایی شوهرم گفت ببین خانوم تو این چله زمستون معلوم نیست خدا چه جوری آدرس این خونه رو به دل مادر این بچه انداخته که درست آورده اینجا حالا هم وظیفه داریم بزرگش کنیم درست مثل مریم دختر سه سالمون ، بهمن جان اون پسر تو بودی بعد مادرت اومد گفت : من بودم که بچه رو پشت در خونه شما گذاشتم چون شوهرم رفته ودیگه بر نگشته ومن یه زن تنها وبی کسی هستم خواهش می کنم اجازه بدید بیام ، بخدا کنیزگی شما ها رو می کنم و هر روز هم پسرم رو ببینم میشه به من رحم کنید من کسی رو ندارم این شد که شوهر مرحومم قبول کرد که از اونم پذیرایی کنیم در ازاء اونم کارهای خونه وتورو انجام بده ، خب من شیر نداشتم به یه نوزاد بدم بعد سعی کردم بعد از شش ماه تورو از شیر خوردن مادرت بگیرم وخودم کنترل تورو بدس بگیرم ولی موفق نبودم چون گاهی می دیدم که چطور مخفیانه بهت شیر می داد نمی خواستم غیر از من مادری بالای سر تو باشه چون قبل از تو دوتا از پسرام مرده بودن وتورو جای اونا می دیدم بعد با لحنی غمزده ادامه داد. پس بهمنم ، مادرحقیقی تو من نیستم مادر حقیقی تو همین زهرا خانوم که کارهای خونه رو انجام میده این رازی که می خواستم بهت بگم ، یهو یه نفس عمیقی کشید مثل اینکه یه خروار بار از دوشش برداشته بود. بعد دستاش شل شد و ودوتا تک سرفه کرد و قفسه سینه اش بالا پایین می شد ونفس بسختی می کشید. و گاه گاه پلکهایش سنگین می شد وبعد دوباره باز می کرد. یه دفعه یه نفسی عمیق کشید دیگه نکشید . دهانش باز موند و روحش پرواز کرد . هاج واج مونده بودم ومثل مشت زنی شده بودم که با هوک راست حریف به گوشه رینگ پرت شده باشم، بی حس وبی حرکت ، یه جورایی فلج شدم، فلج فکری ، خدای من یعنی چی این حرفا ، دارم دیوونه میشم که دیدم در اتاق باز شد وزهرا خانوم یا به گفته مادرم ، مادر حقیقی من وارد اتاق شد مات نگاش کردم در حالیکه از گوشه چشمام اشک سرازیر شده بود . نمی دونستم این گریه بخاطر این بود که مادرم رو از دست رفته می دیدم ویا اینکه دوباره مادر دار شدم ، سعی کردم خودم رو کنترل کنم فقط گفتم : مادرم تو بودی، پس چرا این همه مدت نگفتی؟ بغلم کرد وگفت :
- تورو خدا تو دیگه هیچی نگو که بخاطر تو سی پنج سال کنیزگی کردم
اینجا بود که کنترل از دست دادم ودر بغلش زار زار گریستم که دیدم مریم وارد شد . فهمید که تموم کرده ، سریع رفت افتاد روش و بغلش کردو به پهنای صورتش اشک می ریخت بالای سرش رفتم ، سرش رو بلند کرد منو دید در میان هق هق گریه اش گفت:
- آقا پسر! حالا تو مادر داری من ندارم، دیدی چه جوری تنها شدم؟
اینجا بود که خیلی چیزارو خوب درک کردم ، طاقت دیدن اشکاشو نداشتم، بلندش کردم وصورتشو بوسیدم طوری که طعم شوری اشک هاشو در دهنم حس کردم در حالی که حال من، کمتر از حال او نبود . گفتم :
- مریم خیالت راحت فقط مرگم می تونه منو از تو جدا کنه ومحکم بغلش کردم
سرش روی سینه ام بود و نمی تونست جلوی هق هق گریه اش رو بگیره، ومادرم طبق برنامه هر روز در حالی که اشک می ریخت پنجره رو باز کرد وپرده رو کنار زد. نور به درون اتاق نفوذ ورگبار بارون شروع به باریدن کرد و هوای تازه میل به نفوذ اتاق داشت.
حالم مساعد نیست ولی سعی می کنم خود را پیدا کنم ، برای این منظور گاهی بی هدف وسرگردان در خیابان ها پرسه می زنم، تا شاید با کسی حرفی بزنم ویا حتی جدلی داشته باشم ، هوا خوب روشن نشده و سوز سرما مانع می شد که شیشه را پایین تر بیاورم، که یهو دستهای دختر بچه ای که گلی در دست داشت به شیشه چسبیده شد ونگاهم را به او نزدیک کرد. چقد نگاه او آشناست، شیشه را پایین کشیدم چراغ قرمز بود منتظر چراغ سبز بودم اما این چراغ سبز نمی شد. قصد فروش گل را داشت با خنده گفتم می خرم به شرطی که سوار شوی با تعجب گفت : راست میگی وسوار شد وچراغ سبز شد . هاج واج نگاهش کردم بوق ممتد ماشین های عقبی که هول رفتن داشتن مانع شد حرفی زده شود. حرکت کردم با این تفاوت که متلک ها را بارم می کردن، مرتیکه کثافت ، خجالت نمی کشه! و آخریش بچه باز! توجه ای نداشتم به راهم ادامه دادم ، بربر داشت جلو را نگاه می کرد. ناچارن پرسیدم :
- خب نمی ترسی از اینکه سوار ماشین یک مرد غریبه شدی ؟ گفت
- نه آقا چون پاهام یخ کرده، می خواستم جایی اونو گرم کنم، ببین جوراب پام نیست حتی صبونه هم نخوردم شما به من صبونه میدی؟
طول خیابان را طی کردم در حالی که دختر بچه ای کنارم نشسته بود که دوست داشت پایش در جورابی پوشیده ونیز صبحانه ای میل کرده باشد. دیدن لباس نامرتب واجق وجق نمی تواند دلچسب باشد مخصوصا وقتی روسری هم بخواهد موهای شانه نخورده اش را بپوشاند. پرسیدم چند سالته و کجا زندگی میکنی ؟ ساده وبدون مکث گفت :
- درست نمی دونم آقا ده سال ، شایدم یازده سال ! وبا دوستام هستم دوباره پرسیدم :
- چطور تو این هوای سرد که پرنده پر نمی زنه اومدی بیرون ! ساده گفت :
- آقا من پدر ومادر ندارم، یعنی دارم ولی خیلی وقته که طلاق گرفتن ولی تا دلتون بخواد پسرعموو پسردایی دارم که خیلی دلسوزی می کنن ولی اصلن اونا رو نمی شناسم و بعضی وقتا هم اذیتم می کنن، ولی چاره ای ندارم باید کار کنم ، حالا شما دوس داری پسرعموم باشی یا پسرداییم ! بعد ادامه داد. می خری ؟ گفتم : چی ؟ گفت : جوراب گفتم : آره ، باید بریم یه مغازه ای که بتونم یه چیزای برات بخرم ، باور نمی کرد گفت : پس جایی ببر که جوراب آبی داشته باشه ، بعد هم ببر عروسک فروشی یک عروسک بخر و اگه دوس داشتی یه لباس خوشگل ، فکر کن دخترت هستم !
گیج منگ شدم تا گفت :
فکر کن دخترت هستم، ناخوداگاه به یاد دخترم افتادم، واز شانس خوبش اولین مغازه عملی
کردم ، جوراب ، عروسک و لباسی که فروشنده
اش بانویی پیری بود . سعی کرد مناسب ترین سایز را برای او پیدا کند . هاج واج بود
باورش نمی شد که درست عرض یک ساعت نو نوار شده باشد. بر بر جلو را نگاه می کرد گفت : آقا من خیابونارو بلد نیستم باید منو ببری همون جایی که سوار شدم گفتم باشه، بعد مثل اینکه تازه یادش آمده باشد. گفت: اوخ جون همچی دارم غیر از کفش وروسری، فقط الان کفش و روسری ندارم ، گفتم : درسته ، انتخاب کن الان بریم بخریم یا صبونه بخوریم گفت: صبونه ، گفتم باشه، گفت: پس کجا ؟ گفتم میریم خونه خودم اونجا صبونه هم می
خوری خوبه ؟ فقط گفت : اذیتم نکنی
... هیچی نگفتم ، خونه ام در طبقه دوم ساختمانی در خیابان پرتی که چندین سال ساکن هستم و هر ماه اجاره اش را پرداخت می کنم ، اینبار تنها نبودم بلکه یک دختر بچه را نیز به همراه داشتم ، یهو پرسید آقا شما دختر دارید؟ گفتم داشتم گفت : اسمش چی بود.؟ گفتم از چه اسمی خوش ات میاد؟ گفت : نرگس درست اسم خودم گفتم باشه ، اسم دخترم نرگس بود . حالا صمیمی تر شده بود. تا رسیدیم گفت: شما زن ندارید ؟ گفتم بیرون ؟ ولی بهتر تو اول بری تو اتاقت و لباسی که خریدم بپوشی تا خوب ببینمت ، مات شده بود پرسید کدوم اتاق گفتم کدوم اتاق چیه ! خب اتاق خوابت ، نشانش دادم ، گیج ومنگ رفت . اتاق دخترم بود گاهی شب ها صدایش را می شنوم ولی هیچکس باور نمی کند . در همین فاصله من هم نیمرویی آماده کردم اما بیشترین هوش وحواسم پیش او بود ودرست وحسابی اورا زیر نظر داشتم تا اینکه دیدم چطور دارد جلوی آینه موهای بلند ش را شانه می کند . خدای من یعنی دخترم زنده شده ، درست هم قد و قواره دخترم بود و اندامی لاغر مثل خودم وصورتی استخوانی ، گاهی نمیشود باور کرد. حدود اتفاقات غیر قابل باور چقد سخت است وباور پذیری آن اندک ، اما امروز این اتفاق برای من افتاد. دوباره ، خوب نگاه می کنم به لباسی که برازنده تنش بود دقیقن فروشنده می دانست یک دختر بچه ده، یازده ساله به چه لباسی نیازمند است. آمد پشت میز صبحانه در حالیکه موهاش باز بود وبلوز سرمه ای زیبایی که نقش خرگوش سفید روی سینه اش نشان می داد با شلواری کتانی قهوه ای ویک جورابی به رنگ آبی وسفید، هاج واج همدیگر را نگاه کردیم و خندیدیم علت خندیدن ما گم بود. راستی چقد مرتبه آدم ها با لباس تغییر می کند. یهو یاد قرصهایی افتادم که مدت ها نخورده بودم اشاره کردم ، دخترم می شه قرصامو از قفسه بیاری ، می ترسم نخوردنش برای من مکافات درست کنه چون دکترم تاکید داره حتما باید بخورم وگرنه دوباره باید برگردم به اون بخش لعنتی با تعجب پرسید کدوم بخش! مگه شما چه تونه ، گفتم:
- هیچی باور کن هیچی ، ولی خوب می دونم این زندگی مرموز بالاخره کار خودش رو کرد و باعث یه اشتباه شد. چون بی احتیاطی درتصادف سنگین باعث کشته شدن دخترم شد که بعد از سالیان سال خدا به ما داده بود. طوری که همسرم هرگزمنو نبخشید وانقدر پیش رفت که نتونستیم همدیگر رو ببخشیم چون همش منو مقصر می دونست وهمین باعث شد که از من طلاق گرفت وتازه از کاری هم که در شرکت می کردم بیکار شدم با این تفاوت که تنها معرفت اونا حقوقی بود که برحسب اون سال هایی که انجام وظیفه میکردم به صورت ماهیانه پرداخت می کنن ، دیگه شاد نیستم ویا حتی خواهان شادی کسی هم نیستم، دوست دارم همه مثل من غمگین وافسرده باشند که این یک واقعیت تلخ، اگه ناراحت باشی شادی هیچ کسی رو دوست نداری و تنها صدایی که می تونه به من آرامش بده صدای دخترم در شب هاست ، حتی صدای اونو در بخش لعنتی اعصاب هم می شنیدم که می خواست ناراحت نباشم ، ولی نمی شد از وقتی که شوک برقی به مخم زدن تازه بدترهم شد. ولی مهم نیست مهم اینه که حالا باید ببینن که اشتباه کردن چون دخترم اومده اونم بعد از این همه سال اونا اشتباه فکر می کردن ومنو مقصر جلوه می دادند چون اون اصلن کشته نشده بود ودر حالی که زل زده بودم به چشماش ازش می پرسیدم
- مگه نه دخترم مگه تو دختر من نیستی ؟ مگه این تو نیستی که هرشب منو صدا می زدی خب اینجا خونه توست چرا یادت رفته تو باید به مادرت زنگ بزنی که بیاد وببینه اشتباه کرده که از من طلاق گرفت چون تو زنده ای آره دخترم به مادرت زنگ بزن وبهش بگو که زنده ای وبرگشتی خونه ، تورو خدا همین الان زنگ بزن، چرا اینقد غیر طبیعی رفتار می کنی مادرت منتظر تو بود ومنو بخاطر تو ترک کرد. دخترم دیر فهمیدم مادرت منو نمی خواست او تو رو می خواست خب بهش بگو که اومدی آره بهش بگو ، رنگش پرید و دستپاچه شده بود. بر بر به من نگاه می کرد ودر حالی که عروسکش را محکم به سینه اش چسبانده بود. با تته پته گفت:
- آقا من باید به کی زنگ بزنم من تا امروز به کسی زنگ نزدم ،
داشتم کم کم از کوره در می رفتم مجبور شدم سرش داد بزنم
- دخترم چرا متوجه نیستی یادت نیست همیشه به من زنگ می زدی خب حالا هم به مادرت زنگ بزن بگو که مامان من زنده ام وبرگشتم خونه، سریعترزنگ بزن زود باش نکنه تو هم فکر می کنی من دیوونه ام... بیچاره دخترم گرفتار شده بود. هیچ وقت دخترم را اینقد مستاصل وپریشان ندیده بودم ، سریع شماره گوشی همسرم را گرفتم وبا او حرف زد. " مامان من زنده ام وبرگشتم خونه! " طولی نکشید که هراسان آمد درست حالیم نیست اشک شادی بود یا غم که گفتم
- دیدی عزیزم دیدی دیوونه نبودم، یادته بهت می گفتم زنده ست شبا با من حرف می زنه، بیا ببین ! این دخترماست که زنده شده ، مگه تو همین رو نمی خواستی خب ببین اومده خونه ، همسرسابقم هاج واج به من نگاه می کرد ودخترمان به هردوی ما !!! ....
تو رو خدا الان منو
نگاه نکنید که شدم پوست واستخون ومث جسد افتادم روی این تخت ، واسه خودم یه زمانی یلی بودم ، عکسام هست می تونید برید
ببینید ولی بیماری منو به این روز انداخت
و اونا هم عجله داشتن زودتر منو بخوابونن ، هنوزهم عجله اونا رو نفهمیدم ، شاید
بخاطر اینه که می خوان احساس آسودگی کنن، جوونند ونادون و بدبختی اینه که مادرشون
هم گوش بفرمون اونا ست ، من هم سکوت کردم چون دیگه خسته شدم هرروز یه پاکت دوا، صبح ، ظهر، شب و محروم از یه وعده غذای درست
حسابی ، بی رودروایسی دیگه میلی برای زنده موندن نیست . الان که خدمت شما هستم
چنتا درد دس به دس هم دادن اونم اساسی جوری که داره خفم می کنه اولا فشار خونم بالاست ، بعد قند هم دارم و تازه
بعضی وقتا بی اراده شلوارم رو خیس می کنم که باعث می شه خانومم با چشم غره اشاره کنه"
کمال مگه بهت نگفته بودم پوشک پات کن چرا نکردی ؟ " دیگه طاقت دیدن سگرمه ی
اونو ندارم چون همش سرزنشم می کنه ، انگار
دلم می خواد خودم رو خیس کنم ، خب میشه دیگه وکار به جایی رسیده که حتی خونه دوست واقوام هم
نمی رم ودربست خونه نشین شدم وگاهی تنها
تا سر کوچه قدم می زنم که احساس کنم زنده ام، حالا هم که بخاطر بسته شدن رگام که
میگن بیشتر از هفتاد درصد رسیده ، دستور
عمل قلب بازرو تشخیص دادن ، اینجا هم دست
به دامن شما ها هستم یا منو خلاص کنید یا اینکه سالمم کنید خسته شدم از این وضعیت ...
سکوت حاکم بود و بر بر منو نگاه می کردن وبا
گفتن نگران نباش ، نگران نباش ، شروع کردن به گفتگو با خودشون ومن هم درست و حسابی ،
هاج واج اطراف رو برانداز می کردم ، تا به حال اتاق عمل رو ندیده بودم اتاقی با
دیواری به رنگ آبی کم رنگ و روی تختی قرار گرفتم که تقریبا وسط اتاق عمل بود وراحت
قابل تنظیم برای ارتفاع بالا تر چون دارم قیژقیژتخت رو برای بالاتر حس می کنم حالا
درست زیر نورهای روشن قرار گرفتم نورهایی که اصلا چشم رو خسته نمی کنه . بالای سرم
یه دستگاهی می بینم که بوسیله لوله هایی با من در ارتباط ست. تمامی دکترای بالای
سرم با ماسک دهان خود را گرفته وباکلاه
سفید موهای خود را پوشونده بودن وروپوشی
یه دست سبز روشن... با ناباوری قبل از هر
کاری شروع کردن به شوخی ومزاح با من که نگران نباش پیرمرد آوازبلدی بخونی ! با تعجب گفتم
چی ! تکرار کردن که گفتیم آواز بلدی بخونی ؟
- آره مگه میشه ؟!
-
چرا نمیشه ! اما اول بگو چنتا نوه داری ؟ گفتم هیچی ! متاسفانه هیچکدوم سر سامون نگرفتن دوس
داشتم عروسای گلم رو ببینم که نشد واز داماد هم خبری نشد که نشد . یعد یکی شون گفت شروع کن ، گفتم چی؟ گفت مگه نگفتی بلدی؟ گیج ومنگ جواب دادم متوجه نشدم چی بلدم ! گفتش آواز ! گفتم
- اهان ! چرا ، امّا واقعا جدی می گید! فکر کردم شوخی می کنید.
- خب شوخیمون چیه ، دوس داریم بشنویم
منم تو این هاگیر واگیر خوندم ... سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی!
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی ، که یهو
گفتن ، حاجی تو رو خدا غمگین نخون شاد بخون که بتونیم کار کنیم ، گفتم باشه ، از
جواد یساری بخونم که حال کنید ؟ از ته دل خندیدن. همین موقع یکی اومد سوزنی به رگ
دستم فرو کرد من هم بیکار ننشستم و شروع کردم به خوندن : سپیده
دم اومد وقت رفتن ، حرفی نداریم برای گفتن ، هرچی که بین ما بودش تموم شد . اینجا
دیگه نیست جایی برای موندن ، من میرم از زندگی تو بیرون یادت باشه خونه مو کردی
ویرون ، خونه مو کردی ویرون... شنیدم یکی از
اونا گفت حاجی خیلی با حالی ، حالا کجا تا سپیده صبح! خندیدم و گفتم شما ها نمی
دونید . اسم خانومم سپیده ست ، از خنده روده بر شده بودن ، پرسیدن معلومه دل پر خونی ازش داری ؟ گفتم عاشقش هستم بدون
او می میرم ، مکثی کردن گفتن ناراحت نباش بزودی
می بینیش گفتم نمی دونم فعلا که تو دست شما ها اسیرم ، گفتن نگرون نباش
اذیتت نمی کنیم ، گفتم تو بیهوشی کی به
کیه ! یهوهمه اونا ریسه رفتن که از خنده اونا خنده ام گرفت از اینجا به بعد نمی دونم
چطوری شد کم کم حس سبکی خاصی پیدا کردم
وناخوداگاه آرامش غیر قابل وصفی در خودم احساس کردم مثل اینکه تو ابرا دارم پرواز می کنم و تموم زندگیم مثل یک پرده سینما اومد جلوی چشام ، و دوباره می شنیدم کیا چیا که به من نگفتن ومن هم چیا به کیا نگفتم ، می دیدم چطور دکترا
رفته بودن داخل شکمم وعجیب اینکه الان یه چایی خوش
طعم خوش عطر طلب کردم ولی کسی تحویلم نگرفت وتند تند با هم حرف می زدند و به جنب
جوش افتاده بودن واز اشاره اونا هیچی نمی فهمیدم همین جوری عرق از سر صورتشون می ریخت تا اینکه دکتر
جراحم گفت: بخیه کنید تموم شد و دستگاه بیهوشی رو خاموش ولوله ها رو آزاد کنید . تا
شنیدم تموم شد راحت شدم بعد بلافاصله منو بردن به یه اتاق دیگه ای، دوست داشتم تمام اتفاقارو برای سپیده تعریف کنم ، بیرون همهمه ای بود همه رو می دیدم خیلی جالب شده بود. چون تا
بحال اینقد بچه هام رو پریشون خاطر ندیده بودم
با اینکه کناراونابودم به جای اینکه حال واحوال منو پرسجو باشند تند تند با هم گفتگو می کردن ومی پرسیدن پس عمل بابا کی تموم میشه حالا چهار ساعتی هست که پشت در
منتظریم ! متوجه حرف اونا نمیشم و تنها چشمم دنبال سپیده ست که اینجا نیست چون می
گفت :
کمال، همه جا باهات هستم غیر از پشت اتاق عمل ! ...
سلام علیک گرمی کرد
یهو گفت : آقا نوید ، این خانومه که هر روز از خونه مرتضی میاد میره واسه من شده دردسر، چون خانومم هی می پرسه این دیگه کیه ! گفتم از شما که دوست صمیمیش هستی بپرسم، شما چیزی می دونی؟ گفتم : متاسفانه نفهمیدم ، خودم اولین بار تو راهرو
دیدمش، چمدون بزرگی داشت خودتون بهتر می دونید آسانسور این روزا خرابه ، گفتم
خانوم کمک لازم دارید. گفت : نه ، اما
اولین پله به دومین پله که رسید گفت : براتون زحمت میشه که دور ازجون شما که می شنفید
مثل خر چهار طبقه بردم بالا
- مطمئنی ؟
- اینه که مثل خر بردم بالا
- نه آقا خواهش می کنم، منظورم ورود اون خانوم به این ساختمون بود.
- خب دروغم چیه ، خودم دیدم ! حالا ممکنه خواهرش باشه چون به من گفت قرار بیاد پیشش
- خواهرش باشه چیه اقا ، تازه راحت شده بودیم مثل اینکه دوباره شروع کرده، هرچی می خوام هیچی نگم انگار نمیشه ، به محض اینکه ببینمش ازش می پرسم این که نمیشه مرتیکه هرشب دوست رفیق بیاره !
... ادامه ندادم و به بهانه ای دور شدم با این تفاوت که رفتم تو فکر، بیچاره مرتضی از هیچی شانس نیاورد حتی از زنش ، نمی دونم شاید بی مبالاتی خودش باشه چون خیلی دوست ورفیق باز بود بعد از اتفاقی که برای همسرش افتاد حتی تا مرز خود کشی پیش رفت و دیگه به شرکتی که کار می کرد نرفت ویه جورایی قاطی کرده بود و شروع به دستفروشی سی دی فیلم های روز تا امورروزمره گی خود را ببینه حالا هم حضور نابهنگام این مسافر جدید ناخوداگاه ذهن همه رو منحرف و البته ذهن منو بیشتر ازهمه درگیرخودش کرده همین که پاگرد طبقه دوم چمدون رو گذاشتم زمین گفت:
- اگه اجازه بدید بقیه رو خودم ببرم
- شما ؟
که با لبخند جواب داد :
- خب مگه چیه !
- شما خیلی جوونید و این خیلی سنگینه ، موندم چه جوری آوردید تا اینجا
- من نیاوردم آژانس آورد
- اهان ! درسته ، خندیدیم بعد فرصت رو غنیمت شمردم وسریع گفتم ، اجازه می دید سیگار روشن کنم
- خواهش می کنم
- شما که سیگار نمی کشید
- اتفاقا چرا اونم چقد زیاد روزی یه پاکت
پاکت سیگاررو تعارف کردم یه نخ بر داشت ومنتظرآتیش بود . بعد پک جانانه ای به سیگار زد خوشم اومد فهمیدم وارده، پرسیدم می طلبه بشینم روی پله اشکالی نداره؟ گفت: نه تازه مزاحم وقت وکار شما هم شدم ، بهش اشاره کردم امروز نوبت شیفت کاریم نیست که یهو دیدم دوتا پله پایین تر جلوام چمباتمه زد ازخیرگی چشمان من یکه خورد و گفت : چی شده اذیت شدید گفتم ، نه ! بعد سریع پرسید راستی مرتضی رو می شناسید؟ جا خوردم گفتم چی! دوباره تکرار کرد
- سوال کردم مرتضی رو می شناسید؟
هاج واج مونده بودم، سرم رو پایین انداختم ولال شدم اما اون ول کن نبود سعی کردم موضوع رو با یه جوک آبداری که از گوشیم خوندم عوض کنم با اینکه از خنده ریسه رفت ولی هنوزمنتظرجوابش بود که مجبور شدم به طور مختصر بگم
- آره می شناسمش ، مرد خیلی خوبیه و طبقه چهارم همین ساختمون می شینه چطور مگه ؟ گیج منگ گفت : هیچی همین جوری پرسیدم
... نفهمیدم منظورش از این سوال چی بود. اما سعی کردم با دقت بیشتری براندازش کنم ، اندام متوسطی داشت با مانتوی به رنگ طوسی و روسری وشلوار مشکی و کفش پاشنه بلند نمی دونم چند سانتی شاید ده سانتی ، وچهره ای که زیبا نبوداما زشت هم نبود. ونگاهی که نگاه شوکه ام رابه شعله های آتیش نزدیک می کرد. یه لحظه اومد روسری رو شل که دوباره سفت کنه ناخوداگاه موج نگاهم را از موهای کوتاه به گردن ظریفش گذر داد . حالا من بودم که سوال داشتم اما امان از این کمرویی که مثل خوره آدم رو می خوره ، فقط نمی دونم چطور شد بهش گفتم : طبقه اول می شینم ودوست صمیمی مرتضی هستم لبخند زد وگفت : خیلی خوبه ! دوباره چمدون رو بلند کردم... فقط یه پاگرد بیشتر نمونده ، دیگه به هن هن افتاده بودم، بدون اینکه اینقد زرنگ باشم که بفهمم چه نسبتی با مرتضی داره رسیدیم وچمدون رو جلوی در ورودی تحویل دادم ، بدنم خیس عرق شده بود. خیلی تشکر کرد و اشاره کرد لطفا سلام منو به خانم وبچه ها برسونید با لبخند جواب دادم : خانوم ندارم تا چه برسه به بچه، نگاه چسبناکی به سرتاپام کرد بعد خندید گفت : جدی می گید ؟! گفتم : خب دروغم چیه دعا کنید برام پیدا بشه، گفت : باشه ، باشه حتما براتون دعا می کنم ، دلیلش برام واضح نیست احساس صمیمت زیادی کردم شاید بخاطر تنهاییم بود حالا هرچی بود سریع بر گشتم اما بی خیال نبودم ومثل اینکه با خودم می جنگیدم و یه جورایی احساس خستگی مفرط داشتم که بعد از چند روز یهو دیدم نزدیک غروب مرتضی خودش اومد پایین، با چشمای ریز وکتف های افتاده و وارفته یه جورایی آدم بازنده له پاره پوره ، همین جوری که زل زده بود به من گفت:
- تازه بعداظهراز زبون محمد اقا فهمیدم چند روز پیش آسانسور خراب بود وتو زحمت کشیدی چهار طبقه چمدون رو آوردی بالا، باور کن خونه محمد رضا خوابم برد وقتی بیدار شدم که دیر شده بود. اما ایول خوش تیپ دستت درد نکنه، خیلی مردی، بی خود نیست ازت خوشم میاد ان شالله جبران کنم ، وانمود کردم : چیزمهمی نبود. وبا رندی پرسیدم حالا کی بود. خواهرت بود ؟
- نه بابا ، حقیقتش می خوام باهاش ازدواج کنم البته حالا هم بی عقد نیستم
- متوجه نمیشم !
- منظورم عقد موقت اونم بخاطر اینه که بیشتر همدیگرو بشناسیم
- اهان ! مبارک باشه ولی مگه نگفتی خواهرت میخواد یه مدتی باهات زندگی کنه که مراقبت باشه
- چرا گفته بودم ولی دیدم خونه یه خوابه جای مانور نداره هم او اذیت میشه هم من بالاخره خونه ست دیگه یکی میاد یکی میره پس بی خیال شدم به این نتیجه رسیدم که باید فکرآینده ام باشم که با همسر جدیدم اشنا شدم ناگفته نباشه اونم مثل من یه بار تلخی زندگی مشترک رو چشیده و واقعا تنهاست ودلش پر از غصه ست خب منم سعی می کنم از دستم هر کاری بر میاد کوتاهی نکنم واتفاقا صادقانه همه چی رو بابت زن اولم بهش گفتم که چه جوری تو یه شرکت همکار بودیم که اون اتفاق لعنتی افتاد. بعضی چیزا گفتن نداره خودت دیدی که چه جوری دوستم با زنم روهم ریخت و باهاش ازدواج کرد . دیدم مرتضی ول کن نیست وداره یه ریزبابت اون اتفاقات حرف می زنه و تازه مابین حرفش گفت اگه عاشق باشی می فهمی چی دارم بهت میگم ، راستی عاشق شدی؟ نگاه ش کردم هیچی نگفتم هیچی فقط یاد اون روز وحمل اون چمدون تا طبقه چهارم بودم که یهو گفت : ببین یه خبر برات داشتم زود بگم تا یادم نرفته، امشب یه جشن کوچکی گرفتیم ، بخاطر همین دوسه تا از رفقا هم هستن و اینکه خانومم خواسته تو هم حتما بیایی ، تو رو خدا بیا دور همی خوش می گذره ، وقتی که داشت می رفت مثل همیشه یه سی دی گذاشت کف دستم که برو ببین وحال کن، بعد رفت. برگشتم به اتاقم در حالیکه مثل کاغذ مچاله شده بودم من از کجا می دونستم اون خواهرش نیست وگرنه هرگز بخاطر خوندن جوک های گوشیم شماره های ما رد بدل نمی شد که پیام بده ، نوید جان ، خیلی غصه دارم وتنها کسی که منو خوب درک می کنه تویی، راستی نوید جان عاشق جوک های قشنگت هستم و همیشه منتظرم که اونارو بخونم ، شاید کمی بخندم !...
هنوز کرکره های مغازه ها بالا نرفته بود که یهویی بدون هیچ سلام علیکی
- اقا کارگر نمی خوای
- نه
- مغازه رو جارو می زنم مراقب مغازه هستم
- نه
- اقا به کار نیاز دارم قول میدم هرچی بگی ، بگم چشم
اوس احمد کفاش، پسر بچه ای دید نحیف لاغر با چشمان زاغ و پیشانی که زیر موهای نامرتبش پنهان بود و چهره اش ازنگرانی موج می زد ، دوباره سرش رو انداخت پایین وتکرار کرد
- گفتم که کارگر نمی خوام ، مگه زن بچه داری که اینقد کار، کار می کنی، مرد زن بچه دار اینقد کار، کار نمی کنه
- اقا ، مادرم ، نباید سختی ببینه
- عجب پسر خوبی ، آفرین به بابات که همچی بچه ای داره
- بابا ندارم تصادف کرده ، مرده
- ای وای ! گفتی چند سالته ، خواهر وبرادری هم داری؟
- ده سالمه خواهر وبرادر هم ندارم
- عجب ! خب بگو مادرت بیاد اینجا ببینم با کی طرف هستم
- یعنی بیاد اینجا تمومه
- قول نمیدم اول باید ببینمش ، تازه باید ضامن هم داشته باشی
- ضامن چیه اقا
- اونارو با مادرت حرف می زنم بیارش اینجا بقیه ش با مادرت
فردا صبح اول وقت داخل کفاشی شدند که بوسیله دیواری گچی که لکه های سیاه و گچ های ریخته شده ، سدی بود بین کارگاه ودفتر که سر صدای چند کارگر از پشت دیوار گچی به سختی شنیده می شد. زن سلامی کرد و منتظر جواب بود
اوس احمد سرش پایین بود و آخرین فاکتور فروش را نگاه می کرد یه جورایی نصفه نیمه گفت : بفرمایید کاری داشتید ؟ زن بی مقدمه رفت سر اصل مطلب
- دیروز به پسرم گفته بودید با مادرت بیا ، اومدم
یهو توجه اش به سمت صدا رفت. خوب که براندازکرد دید . زنی جوان ولاغر اندام با پوست صورت طبیعی یک دست صاف بدون جوش یا کک مک و با چشمانی نافذ که زیر چادر پنهان شده بود. ناخوداگاه صدارو در گلو صاف کرد.
- درسته ، درسته ، پس شما مادرش هستید. عجب ! عجب ! خانوم این بچه شما خیلی کار، کار، می کنه گفتم با مادرت بیاد ببینم می تونم براش کاری بکنم یا نه حالا که شمارو دیدم خیالم راحت شد بفرمایید بنشینید روی صندلی اینجوری خسته می شید
- خیلی ممنونم ، خدا شمارو از برادری کم نکنه ، باید برم خونه پس پسرم می تونه از فردا بیاد اینجا
- اره می تونه ، اتفاقا دنبال یه پسر فرز وزرنگ بودم ، فکر کنم پیدا کردم خیالت راحت باشه
که یهو چشمش به پسر بچه افتاد که هاج واج اونارو نگاه می کرد سریع گفت : پسرم ! چرا اینجا واستادی و داری بر بر مارو نگاه می کنی برو تو کارگاه پیش حسین اقا بگو منو اوس احمد فرستاده تا بعدا بهش بگم کجا مشغول باشی ، همینکه پسر بچه دور شد اوس احمد از جای خود بلند طوری که به خوبی می شد قد او را دید . بلند بالا وچهارشونه که سیبلش صورت او را جا افتاده می کرد در حالی که نمی توانست چشم از صورت زن بردارد ادامه داد :
- ببخشید خانوم ، باعث زحمت شما شدم مجبورم یه چیزایی رو برای گرفتن کارگر رعایت کنم
- درسته از نظر من هم اشکالی نداره، حقیقتش پسرم تابستون نمیخواد بیکار باشه اینه که دوست داره بیاد اینجا البته اینجور که به من گفت دوجای قبلی قبولش نکردن یه جوری که فقط می خوام سرگرم باشه تا مهر ماه که بره مدرسه و منم با خیال راحت زیر دار باشم
- درست متوجه نشدم ، زیر دار!
- بله قالی می بافم البته تابلو فرش ، بعد که قاب کردم می فروشم ، درآمدم از همین طریقه
- عجب ! پس معلوم شد جوهر این بچه به کی رفته چون میگن بچه یا به پدر میره یا به مادر
- بدبختی اینه که پدرش رودر تصادف از دست دادم
- عجب ! عجب ! خدا رحمتش کنه، عمر دست خداست هرکی رو یه جور می بره که عزرائیل رو کسی شناسایی نکنه، شما باید فکر اساسی کنید چون با این اوضاع واحوال برای شما خیلی سخت می گذره
- می دونم ولی کاری از دستم بر نمیاد
- نگید این حرفو خیلی ها حاضرن با شما ازدواج کنن مگه شما چندسالتونه
- امسال رفتم تو بیست هشت سال
- ای خاک همه عالم تو سرم
- اوا خدا نکنه ! این چه حرفیه!
- خب دلم می سوزه . شما تو این سن وسال تنها شدید اونم با داشتن چنین پسر نازنینی ، می تونم بپرسم اسم شما چیه ؟
- سمیه ، در مورد تنها شدن خب چی بگم ، تقدیر من اینجوری نوشته شده
- درسته، سمیه خانوم ، حالا یه سوال از شما داشتم اجازه دارم بپرسم
- خواهش می کنم بفرمایید
- ازدواج نمی کنید؟
با لبخند که توام با تعجب بود گفت:
- ازدواج ! چرا نمی کنم ، اگه ببینم طرف قابل اعتماد باشه حتما ، ولی هنوز پیدا نکردم
- خب درست ، اما اگه شخص مورد طرف من باشم چی!!
- شما ؟!
- بله خود بنده ، حقیقتش من بخاطر اختلاف از همسرم جدا شدم الان شدیدا دنبال ازدواج مجدد هستم
- ولی سن شما خیلی بالاست یه جورایی جای پدرم هستید و باید بچه های بزرگی داشته باشید بچه هایی به سن من
- درسته که پنجاه سال از خدا سن گرفتم اما مطمئن باشید بچه ای به سن شما ندارم دروغ نگفته باشم دوتا دختر بچه دارم که پیش مادرم هستن واونا رو داره تر خشک می کنه ولی هیچ کدوم از اینا عاملی نمیشه که نتونم شمارو خوشبخت کنم وحتی به شما قول میدم به راحتی برای شما خونه وزندگی مناسب تهیه کنم ، آیا بازهم قبول نمی کنید. فراموش نکنید باید به فکر آینده آقا زاده تون باشید . من آدم آبروداری هستم واینجا هم که می بینید کارگاه تولید کفش های زنونه ست باور کنید هرگز اینجوری به کسی رو نینداخته بودم نمی دونم امروزِچم شده شاید قسمت زندگی من شما باشید
... سمیه گیج ویج شده بود . فقط با تبسم ادامه داد: اومدم برای پسرم کاری پیدا کنم می بینم برای خودم کار پیش اومده، فقط اجازه بدید خیلی فکر کنم اما نگفتید چراطلاق گرفتید ؟
- فقط بخاطر دروغ گویی وبی توجهی بیش از حدش، کلافم کرده بود. باور کنید با همه میشه سر کرد غیر از آدم بی توجه ودروغگو، دیوونه می کنه آدمو
- درسته ، اما حقیقتش خیلی سخته بخوام جایگزینی به نام شوهر انتخاب کنم چون عاشقش بودم که از دستش دادم ... یکهو اشک از چشماش ریخت
- اوه ! متاسفم سمیه خانوم نمی دونستم علاقه شمارو تا این حد بهرصورت شما جوون هستید باید به فکر آینده آقا زاده تون باشید . من قول میدم شما رو خوشبخت کنم خواهش می کنم جواب رد ندید . به سن وسال من نگاه نکنید . هنوز نیروی جوونی دارم ، ما می تونیم کنار هم خوشبخت باشیم فقط کافی قبول کنی بعد می بینی برات چکارمیکنم فقط کافی قبول کنی و خواهش می کنم جواب رد ندید. خواهش می کنم
... همین که رسید چادرش را
آویزان و بلوزش را از دو طرف بالا آورد واز سرش بیرون وبه گوشه ای پرتاب کرد وروی
کاناپه دراز کشید وبه سقف نگاه کرد وبی اختیار وناخوداگاه تا پاسی از شب فکرش به پی آمدهای انتخاب بود. ودر
نهایت با وجود تعریف وتمجید پسرش از محیط کار ونحو رسیدگی به او فردای آن روزمانع حضور پسرش در کارگاه کفاشی شد .
دوست داشت هر چه سریعتر بتواند با فروش
تابلو فرش خود اجاره سه ماه عقب مانده را پرداخت کند با این که خوب می دانست صاحب
خانه برای منظوری برای گرفتن اجاره تلاشی ندارد.!
... از اینکه می گفت
عاجزم دروغ نیست چون قلبش با باتری کار می کرد و حتی مغازه هم داده بود اجاره وهمیشه تو خونه ولوبود من هم بازنشسته دولت
یه جورایی شده بودم آچار فرانسه طوری که تمام تعمیرات خونه کلنگی دو طبقه با
من بود از ابگرمکن بگیر تا باز شدن لوله فاضلاب ، خب اولا سرگرم می شدم و گذشت زمان رو حس نمی کردم وثانیا بخاطر حال خرابش ازش مراقبت می کردم، ازوقتی که همسرم
این یار با وفایم به علت تصادف از دست دادم تنها شدم ، و بچه هام به بهانه اینکه نباید تنها باشم سرپناه منو که
با کلی قرض قوله خریده بودم از من گرفتن انقد
که خونه رو فروختم و سهم بچه هارا دادم حالا خودم اسیر و سرگردونم ، تنها یکی دوسال
اول خوب بودند . بعد شاهد جنگ اعصاب و حرف حدیث ویا اینکه هر برنامه ای دوست داشتم
از این جعبه انگوری ببینم نمی شد چون نوه هام هر کدام به میل وسلیقه کانال
تلویزیون رو عوض وبعضی وقتا هم بهانه درس ،
خاموش ! بخاطر همین، برای حفظ احترامم تصمیم
گرفتم حتی یک اتاق هم شده برای خودم پیدا تا این چند صباح رو مستقل زندگی کنم که
اینجا نصیبم شد. یهو از پایین سر وصدا بلند شد. سر صدا چه عرض کنم بیشتر شیون
وناله بود که باباجون باباجون می کردن، نگران شدم و گوش هارو تیز، متوجه شدم ای
وای ، باتری قلب صادق خان از کار افتاد و به رحمت خدا رفت . به همین راحتی ، منم سعی کردم با پیراهن مشکی در تمام مراسم حضور
داشته باشم ولی از اون جائیکه خاک مرده سرده دیدم بعد از چهل روز تقریبا همه چی
عادی شد الا یه چیز و آن هم گیر دادن به من بود ! باید خونه را تخلیه می کردم ، چرا که غیرتشان اجازه نمی داد یه مرد اجنبی تو این
خونه باشه ، یکی نیست به اونا حالی کنه ، سال دوازده ماه که نبودید خرده فرمایش
پدرتون رو انجام می دادم و تو این دو، سه ساله مادرتون جز عزت واحترام از من چیزی
ندیده حالا چطور ندای غیرتتان بلند شده تا اینکه از زبون پروین خانوم عیال مرحوم
شنیدم که " اقا طهمورث نگرون نباش تا سر سال
به بچه هام اجازه نمی دم کسی شما رو بلند کنه وبا خیال راحت این چند ماه آخر رو
اینجا باشید ولی خودتونو برای بلند شدن سر سال آماده کنید چون من حریف پسرام نمیشم
" و خلاصه یه جورایی با زبون بی زبونی جوابم داد
حالا خوبه تا سر سال این اجازه رو داد که اینجا بنشینم ، از اون روز به بعد بدبختی
من شروع شد چون تنها وقتی بیرون می رفتم که می دیدم سر وصدای پسراش نیست ولی از بخت بد من واز اون جائیکه پیرو خرفت شدم بنا به عادت یه روز که نون سنگگ اضافه گرفته
بودم لای روزنامه پشت در اتاق پروین خانوم گذاشتم که
بعد از مدت کوتاهی دیدم بابک پسر بزرگش نون سنگگ روبدوبدو آورد بالا و همین طور که زل زده بود به چشمام گفت : اولا دیگه
نون برای پایین نگیرید ! دوما مگه بهت نگفته بودم از این خونه برید بیرون ! هاج واج نگاش کردم ومونده بودم
این چه طرز حرف زدن با من بود . فقط نگاش
کردم وبا این حرف " مگه کار بدی کردم، نون داغ آوردم " دیدم با عصبانیت زیاد طوری که به داد و فریاد نزدیک
بود گفت :
- لازم نکرده مرتیکه نون داغ بگیری، مگه ما مردیم! زودتر ردیف کن از این خونه بروبیرون ، دارم برای بار آخر دارم بهت میگم بابا به چه زبونی باید بهت حالی کنم !
فهمیدم این پسر نر خر اصلا به هیچ صراطی مستقیم نیست بهتر دیدم بخاطر شادی روح پدرش واینکه پروین خانوم نگران نباشه واز همه مهمتر حفظ احترامم سکوت و تنها اشاره به اینکه " باشه حتما بلند میشم ! " تمام کنم وسعی کردم مثل یه زخم چاک خورده لای بخیه و پانسمان ، خودم رو پانسمان کنم تا اینکه یه روزی از خوش شانسی با پروین خانوم روبرو شدم وبهترین وقت رو دیدم که گپی باهاش داشته باشم پس سریع گفتم : " پروین خانوم خدا رحمت کنه صادق خان رو نور به قبرش بباره من طبق همیشه خواستم نون سنگگ تازه برای شما بگیرم که آقا زاده ... دیدم یهو پروین خانوم ازپشت چادر گل منگلی قشنگش لبخندی زد وحرفمو قطع کردو گفت : مثل اینکه عادت کردید ! خندیدم وگفتم : خب عادتم دادید. غش غش خندید وگفت : واقعا باید ببخشید .خیلی اذیتتون کردیم ولی حقیقتش پسرام همه چی می خرن ومیارن نیازی به زحمت شما نیست ببخشید تو این سه ، چهار ماه که صادق خان به رحمت خدا رفته نتونستم غذایی برای شما تهیه کنم، می دونید که پسرام باشن هیچ کاری نمی تونم بکنم ولی الان دیگه یه مقدار راحتر شدم سعی می کنم خورشتی برای شما بپزم اتفاقا اون چند نوبتی که خورشت قورمه سبزی داشتم مرحوم صادق خان هی سفارش شمارو می کرد که " خانوم یه بشقاب بریز ببرم بالا چون خورشت قورمه سبزی رو خیلی دوست داره " عرق شرم شر شر از سر وصورتم می ریخت ، مونده بودم چی بگم فقط از ترس سریع تشکر کردم واینکه " خدا صادق خان رو رحمت کنه ، خدا صادق خان رو رحمت کنه " دور شدم ، خونه ست دیگه یهو دیدی سر کله پسرزبون نفهمش پیدا شد و ماجرا درست کرد که اصلا به چه حقی با مادرم حرف زدی حالا بیا ودرستش کن ، خانوم خوب ومهربونی بود نه چاق بود ونه لاغر قدش هم متوسط درست اندازه قد خودم و خیلی هم خوش برخورد البته دست پختش حرف نداشت و از اون روز به بعد هروقت از نبود پسراش مطمئن می شد منو صدا می زد و یه سینی که دوتا بشقاب خورشت و برنجی که بوی عطرش به مشام می رسید و یه کاسه ماست خوری یه نفره ویه پیش دستی سبزی که یه پیاز کوچک خرد شده هم کنارش بود می داد که ببرم اتاقم و سعی می کرد در این میان چادرش هم از سرش جدا نشه هرچند بعضی وقتا جدا می شد که با گفتن " وای خدا مرگم بده " که بیشتر برای دیدنش تحریک می شدم سریع جمع می کرد من هم با گفتن خدا نکنه اتفاق بدی برای شما بیفته فعلا من اول خدا بعد شما رو دارم وبعد از تشکر زیاد سینی غذا رومی بردم بالا و از لقمه لقمه خوردنش لذت می بردم حالا چرا وبه چه منظوری متحمل هزینه وزحمت می شد معلوم نبود، شاید خیراتی برای شادی روح شوهرش ویا اینکه ترحم و دلسوزی برای من ! حالا هرچی که می خواد باشه برای من که خورشت خوشمزه ای بود. که این بار از زبون پروین خانوم با خبر شدم پسراش قصد تخریب خونه وساختن چند طبقه رو دارند وبدنبال کارهای شهرداری وپیمانکار بودن ، دیگه فهمیدم کارم تمومه باید به فکر بلند شدن باشم بیکار ننشستم ، چند ایستگاه پایین تر جایی رو برای خودم پیدا کردم با این تفاوت که به صابخونه حالی کردم که بچه هام به من سر می زنند. غافل از اینکه بچه هام برام تره هم خورد نمی کردن و تنها این پروین خانوم بود که گاهی برای من خورشت قورمه سبزی درست می کرد و می اومد به من سر می زد . حالا هم بعد از چند سال بدون اینکه بچه هاش بویی ببرن. مخفیانه محرم شدیم وچند ساعتی خلوت می کنیم البته خودش اینجوری می خواست چون به من گفت:
- اقا طهمورث حقیقتش دوست ندارم سر آخر عمری به اسم ازدواج مجدد اون عزت واحترامی که پیش بچه هام داشتم کم بشه ! ....
چطور شروع کنم چون مطلب بسیار سخت ودشوار، فقط دوست داشتم بهش ثابت کنم که هنوز هم غرور دارم، گفتم " خانوم خودتو اذیت نکن بهتر از من جدا بشی " کدام مردی رو می شناسید که عاشق همسرش باشه بعد اینجوری بهش بگه! چنان بی اختیار این جمله رو گفتم که تموم استخونم درد گرفت، با چشمان درشت نگاه خیره خود ش رو به من دوخت و به حد غیر طبیعی رنگش پرید. بعد روی لباش تبسم تلخی نشست و یهو اشک از چشماش چکید . فکر کرد که نزدیک به خواب هستم ودارم بهش هذیان می گم، متقاعد کرد که بخوابیم ولی من اصلا خوابم نمیاد فقط می خوام پا سوز من نشه و باید حرف سردی می زدم که یه جورایی دلسرد بشه! درست نیست این چند سال هم خوب تحمل کرد. بلند شد رفت و لباس خوابش رو پوشید و اومد می دونست عاشق دیدن لباس خوابش هستم ، یه لباس خواب توری قشنگ وشیک صورتی رنگ ، کنارم زانو زد و مثل هر شب سرش را بلند کرد تا بهتر قیافه خسته ام رو نگاه کنه ، گفت : " خب کاری نداری " واقعا، چکار می تونستم انجام بدم ، با اشاره سرگفتم نه ، بعد شب بخیر گفت ورفت. نگاش کردم دوری او حتی برای لحظه ای هم برای من سخت ودشواربود. و نتونستم تحمل کنم نمی دونم ازترس بود یا ملایمت بیش از حد که بتونم دلش رو به نوعی بدست بیارم بعد از مدت کوتاهی داخل اتاق خواب شدم وبه سمت تختخواب رفتم تختخواب دونفری که بابتش دویست ده هزار تومان داده بودم ، او خوابیده بود زنی سی وپنج ساله لاغراندام و گوشی اش هم کنارش با آهنگ صدای ملایم در حال نواختن ، سعی کردم دوباره همین طور آروم از اتاق خواب بیام بیرون، هر دو در یک شرکت کار حسابداری می کردیم که بالاخره با عشق ازدواج کردیم، چهار سال اول زندگی ما عالی پیش می رفت که یکهو بی حسی رو در پاهام دیدم واین بی حسی به حدی جلو رفت که قادر به هیچ عمل یا عکس العملی نبودم و فهمیدم به بیماری ام اس مبتلا شدم بیماری که کم کم داشت تمام سلول های درون نخاعی ام رو خرد وداغان می کرد. خب چاره ای نیست باید قبولش کرد بیدار شدن ژن در آدم ها متفاوته ولی خوشبختانه هنوز خوب می شنوم وخوب می بینم و روی صندلی ویلچربرقی جابجا می شم و کاملا فلج وناتوان نشدم و کنترلی در دستام هنوزدارم پس به زندگی امیدوارم و به آن لبخند می زنم شاید سهم من از زندگی همین باشه اما سهم او نباید این شکلی تموم بشه. سه سال کم زمانی نیست که به خوبی از من پذیرایی کرد وحالا باید واقعیت رو قبول کنم. با اینکه منتظر فردا بودم که ببینمش دیگه ندیدمش و تنها شدم ، سکوت می کنم ونگاه به آینده مبهم ، چقد سخته اینجوری زندگی کردن ، شنیدم که می گفتن، فراموشی هم از نعمت های الهیست پس چرا نمی تونم اونو فراموش کنم ، با امروز دومین روزی می شه که ازش دورم و کم کم دارم دیوونه می شم ، آیا مستحق عذاب الهی بالاتری هم هستم، زندگی ام رو مرور می کنم که چطوربه علت عدم کارایی حکم زود هنگام بازنشستگی پیش از موعد رو برام صادر کردن و دارم با چندر غاز حقوق زندگی می کنم ، اجاره خونه سر سام آور بالاست وخرج دارو هم مزید بر علت ! و حقوق همسرم کمک خرج ما که با رفتنش قوز بالا قوز شد. باید به حرفی که بهش زدم دوباره فکر کنم ، البته بی دلیل نبود چون حس می کردم رفتارش عوض شده و تازه شب ها هم دیر به خونه می اومد. مثل آن شب که می گفت " اضافهکاریشرکت مانع می شه که زودتر برسم " ولی تعداد اضافهکاریشرکت داشت زیاد می شد ومن نگرون ! هرچه می گفتم : " ممکنه دیگه اضافهکاریقبول نکنی " امّا گوشش بدهکار نبود می گفت : " باید سرگرم باشم تا درد رو کمتر حس کنم تازه این مخارج ها رو کی باید پرداخت کنه ، تو؟ !! " بعد از این حرف ها بود که با خودم کلنجار رفتم و با اینکه سختی زیاد دیده بودم ولی در همه حال غرور روهنوز از دست ندادم ، این شد که تصمیم گرفتم اونو از خودم دور کنم و حالا هم نمی شه کاری کرد واو دیگه رفته . در حال حاضر میل دارم از همه کس فاصله بگیرم چون از همه بیزار شدم و البته سعی دارم به نوعی خودم رو سرگرم کنم ، گاهی سرخوش بیرون از خونه می رم ، همین نزدیکی ها پارک کوچکی به نام پارک غازها ست که غاز سفید زنده با جفت خود در ابگیرنمایشی که برای همین منظور تعبیه شده در کنار هم عاشقونه زندگی می کنند. وقتی به بالهای بزرگشون نگاه می کنم از تعجب می مونم چطور خودشونو اینجا حبس کردند. بالی که برای پرواز نباشه بال نیست وباله درست مانند پایی که برای راه رفتن نباشه.
... یک روز دیگه شروع شد و دیگه کسی به من سلام صبح بخیر نمی گه. چون او همیشه قبل از رفتن سر کارش با گفتن " سلام صبح بخیر " شروع به توصیه های لازم رومی کرد ودر اخر این جمله " عزیزم لطفا لبخند یادت نره وتو رو خدا امروز شاد باش" با امروز سومین روزی که از دستش دادم بهتر واقعیت رو دیگه قبول کنم ، و طبق معمول برنامه غروب ها برای دیدن پارک ، خوشبختانه با اینکه طبقه سوم مجتمع می نشینم آسانسوری هست ، هر وقت که می رسم به سختی درب ورودی خونه رو باز می کنم و اولین چیزی که نظرم رو جلب میکنه عکس های یاد گاری اون روزاست که با قاب های کوچک و بزرگ دور برم رو شلوغ کرده ، عکس های اون روزها که سرمور گنده بودم فقط همین عکس ها ازش برام باقی مونده، عجیبه بوی غذا حس می کنم و صدا یی از تو آشپزخونه ، پشت به من بود برگشت و دید . واقعا هاج واج شده بودم باورم نمی شد بعد از سه روز برگشته بود . می دونست بدون او نمی تونم زندگی کنم حالا اشک امونمو بریده ، فقط نمی دونم از درد بود یا از شادی !...
آپارتمان طبقه دوم بود. بعد از پاگرد مرد شکم گنده ملبس به جلیقه سریع کلید را داخل کرد ودرب باز شد. پشت سرش مردی بود. لاغر اندام وبلند بالا به ظاهر بسیار مودب، کت وشلوار تیره و پیراهن سفید با عینک دودی که او را همراهی می کرد. ورودی سمت راست فضای آپارتمان به دستشویی و حمام محدود می شد وبعد وارد پذیرایی شدند
- اینجا پذیرایی ، ببینید نور گیر هم هست خب خونه ای که نور گیر نباشه خونه نیست و البته ویوی خوبی هم به اطراف داره بعد یه اتاق خواب هم اینجاست تشریف بیارید ببینید. اینم حمومش ، دوتا اتاق مجاورهم اینجاست، رنگ روغنی هم که گفتنی نیست دیدنیه یه دست جلای خاصی داده ، گرمایی اینجا با پکیج دیواری وکولر گازی هم اینجا رو می کنه مث یخچال پس فکر تابستون نباشید. خواهش می کنم هر سوالی دارید بپرسید، قرار که اینجا زندگی کنید خودتون که بهتر می دونید یه روز خودش کلی چه برسه به یه سال، دوست داشتم خانوم شما هم اینجا بود ومی دید ونظر می داد باید با رضایت خاطرایشون هم باشه شما خیلی ساکتید برای اجاره هم باید خیلی پرسید.
- درسته فرمایش شما ولی به نظرم اتاقاش زیاد بزرگ نیست یه آپارتمان صد پنجاه متری باید لااقل اتاقاش بزرگتر از اینا باشه
- بینید بیشترین فضارو به پذیرایی و آشپزخونه داده بالاخره دوره زمونه ای شده که برای مهمون وآبروداری همه کار می کنیم ، آشپزخونه ش هم رو به طرف خیابون و اصلا هیچ بوی غذایی شما ندارید. اخ چقد بده اگه بوی غذا تو اتاقا بپیچه من که سر گیجه می گیرم بهرصورت مبارکتون باشه، راستی عیال کی برای دیدن میاد؟ این خیلی مهمه که خانوم خونه هم نظر خود را بگه چون خیلی از معامله های ما سر این موضوع بهم خورد
که با لبخند تلخی روبرو شد وآرام شنید " ندارم"
- متوجه نشدم !!
- عرض کردم ، عیال ندارم
- عجب ! می تونم بپرسم چن سالتونه
- پنجاه سال
- خدای من ! ببخشید فضول نیستم ولی چطور اقدامی نکردید ؟ هرچن که هنوز ماشالله جوون موندید حقیقتش یه جوری گفتید آپارتمانی حدود صد وپنجاه متر باشه که فکر کردم چند نفر هستید حالا اگه بگم شش سر عائله هستیم که تو یه آپارتمان شصت متری زندگی می کنیم شاید باورش سخت باشه اما باور کنید عین حقیقت میگم اتفاقا دختر بزرگم الان حدود چهل سال داره خیلی سعی می کنه به ما بقبولونه که به مکان بزرگتری برویم و با اینکه بنگاه دار سر شناسی هستم اما متاسفانه جای مانور ندارم و شرمنده شم واونم یه پارچه خانوم با سکوت ومتانت تحمل می کنه
- اکوستیک هم داره ؟!
- متوجه نمیشم ، کجاش باید اکوستیک داشته باشه؟
- خب دیواراتاقا
- اهان ! بله ، بله ، جوری عایق کاری کردن که هیچ صدایی از اتاقا بیرون نمیره اینو مطمئن باشید این گرفتاری رو ما داریم ومی فهمم منظورتونو، هرشب این بغل دستی ما طوری فحش فحش کاری راه میندازه که آدم پیش زن وبچه شرمنده میشه و بعضی شب ها آه و ناله ، میگم خوبه حالا شما سر صدایی ندارید
- دوست ندارم مزاحم کسی باشم
- مزاحم کسی!؟
- چون علاوه بر شرکت در خونه هم سعی می کنم کار تدریس داشته باشم
- تدریس چی ؟
- پیانو
- وای! چقد عالی ، دخترم عاشق پیانوست ، اگه کلاسی بود خواهش می کنم اجازه بدید دخترم در کلاس شما حضور داشته باشه چون فارغ التحصیل دانشگاست وبعد از کار سعی می کنه کلاسی برای یاد گیری پیانو پیدا کنه
- حتما ، اما فعلا نه، بعدا خبر می دم
- ممنونم ، ممنونم ، خودم به موسیقی خیلی علاقمندم شاید خودم هم اومدم یاد بگیرم ، البته من بیشتر طالب ویولن هستم
- خیلی عالیه ، آیا می زنید؟
- بله می زنم
- پس شما هم هنرمندید
- خواهش می کنم، اتفاقا دخترم بلد بزنه ، تازه مادرش هم بلد بزنه
- راست میگید؟
- باور کنید
- خب ، حالا چی میزنه؟
- دخترم یا مادرش ؟
- مادرش
- اهان ، دنبک
- عالیه شما خونواده هنرمند هستید
- هنرمند که نه ولی بلدیم بزنیم، تازه خبر نداری، دخترگلم به سنتور مسلط است از خدا می خوام طوری بشه بیاییم اینجا ودر کنار شما بزنیم
- امیدوارم ، واقعا خیلی جالب شد با یک خونواده هنرمند روبرو شدم
بعد در حالی که داشت به در دیوار نگاه می کرد گفت : " مشکلی ندارم "
بنگاه دار با تته پته پرسید:
- ببخشید در مورد چی مشکلی ندارید؟
- خب! در مورد خونه ، لطفا هر چه سریعتر با صابخونه تماس بگیرید و البته کمی در مورد قیمت اختلاف نظر دارم
- اهان ، بله، بله، فهمیدم مبارک باشه خیلی خوشحال شدم با شما آشنا شدم من که هنرمند نیستم ولی یه قاعده کلی هست هنرمند وقتی که یه هنرمند رو می بینه خوشش میاد من از شما خیلی خوشم اومده وسعی می کنم حتما ازایشون تخفیف ویژه بگیرم باید هوای یک هنرمند بزرگ مثل شما رو داشت .
... آشنایی بیشتر بعد از اجاره خانه شروع شد وزمان بسرعت می گذشت از آن روز به بعد هروقت که به دلایلی دورهم جمع می شدند آهنگی می نواختند که در آن آهنگ می شد به راحتی سازهای مختلفی شنید از دنبک تا ساز ویلون وسنتور و پیانو، تنها دختر بچه سه ساله ای برای این جمع مزاحمت هایی ایجاد می کرد . او تنها خواهان شنیدن صدای پیانو پدرش بود.