روزت مبارڪ
ناز مטּ ماـבرم تنها تویے آواز من...❤
روز مادر مبارک
ماـבر... تنها ڪسے ڪـہ گفت בوستت בارم و خنـבم نگرفت ....
گر پادشاه عالمی باز هم گدای مادری
ڪاش هرگز بزرگ نمے شـבم و نمے فهمیـבم ڪـہ پـבرم بـہ مטּ בروغ گفت:
ڪـہ هر چیزے را בر خاڪ بڪارے روزے سبز خواهـב شـב و ایטּ از لطف خـבاونـב است
٬ چرا ڪسے نمے فهمـב؟ مטּ سالهاے زیاـבے انتظار ڪشیـבم اما ماـבرم سبز نشـב..
' پیشانیش را ببوسیـב. . . . قربوטּ صـבقـہ اش برویـב. . . . ماـבر را میگو یم. . . . گاهے هم براے ماـבر ؛ ماـבرے ڪنیـב...
اگر قادر نیستی مادرت را به حج بفرستی ،
لااقل درِ یک کمپوت را برایش ، باز کن.
بیاییم عشق و محبت را از یکدیگر پنهان نکنیم،
شاید دیگر فردایی نباشد.
همانکه جای خالی اش اندوه بار برسرمان هوار میکشد.
کاش ماهم مادر داشتیم تا بجای خیرات هدیه میخریدیم و
به جای روزت مبارک مادر، نمیگفتیم : روحت شاد مادر
مادر روحت شاد که مسیر چگونه زیستن را به ما آموختی
برای شادی روح همه پدران ومادران در گذشته صلوات
حجاب، همان چادری بود که پشت درب خانه سوخت ولی ازسرفاطمه (س)نیفتاد. یازهرا.
با رفتنت ای زهرا ، از خانه صفا رفته
زینب به حسین گوید، مادر به کجا رفته
این خانه پس از زهرا گردیده عزا خانه
زهرای مرا کشتند تنها و غریبانه
با آنکه نمی گفتی در کوچه چه ها رخ داد
اما به سوال من رخسار تو پاسخ داد
نبودنِ خیلی چیزهاست...
کلاه روی سَرمان نمیایستد!
شعر نمیچسبد...
پول در جیبمان دوام نمیآورد!
نمک از نان رفته!!!
خنکی از آب.............
ما بیتو فقیر شدهایم
مادر....
آه مادرچهل روز گذشت!!
و دریغا كه هیچكس جای خالی تو را در دل ما پر نكرد...
تو به همراه قاصدكان سبكبال رفته بودی
و ما اینك چقدر تنها ماندیم!!
دکتری به خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی ما نیاید. آن جوان به فکر فرو رفت و نزد یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:
در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند، در خانه های مردم رخت و لباس می شست. حالا دختری که خیلی دوستش دارم، شرط کرده است که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است.این موضوع مرا خجالت زده کرده و بر سر دوراهی مانده ام، به نظرتان چکار کنم.
استاد به او گفت:
از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دستان مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و به تو می گویم چکار کنی.
جوان به منزل رفت و با حوصله دستان مادرش را در دست گرفت که بشوید ولی ناخواداگاه اشک بر روی گونه هایش سرازیر شد زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند، را دید. طوری که وقتی آب را روی دستان مادر میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند و همان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:
ممنونم که راه درست را به من نشان دادید. من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگیش را برای آینده من تباه کرده است.
تو 10 سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم”
تو 15 سالگی : ” ولم کنین ”
تو 20 سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم”
تو 25 سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون”
تو 30 سالگی : ” حق با شما بود”
تو 35 سالگی : “میخوام برم خونه پدر و مادرم ”
تو 40 سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم”
تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن …!
بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم…
از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست …
مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری!
مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ،دلواپسی!
مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری!
مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد!
مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود!
مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن….