منوی اصلی
حکمت و حكایت
شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد. ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم.
  • سیدعلیرضا شفیعی مطهر پنجشنبه 25 شهریور 1395 03:21 ق.ظ نظرات ()
    9

     

                              مقدمتان گل باران! 


     

                        گاهی نمی توان به كتابی بیان نمود  

                        حرفی كه یك حكایت كوتاه می زند

    تعداد علاقه مندان این وبسایت از مرز دو میلیون و 500 هزار نفر گذشت!

     اقبال روشنگرانه شما را ارج می نهیم و  همچنان چشم به راه نقدهای سازنده و رهنمودهای ارزنده شما هستیم.  


    کانال رسمی تلگرام گاه گویه های مطهر

     https://t.me/amotahar


                                                     ********************


     (نقد دائره المعارف روشنگری):

    شفیعی مطهر شخصیت کمیاب و کیمیا و نادری است که تسلط ستایش انگیزی بر کلام دارد.

     ما هنوز کسی با این لیاقت قلمی در ایران نمی شناسیم. 

    --------------------

    دائره المعارف روشنگری 

    http://hadgarie.blogspot.com/2018/07/blog-post_52.html

     

    آخرین ویرایش: یکشنبه 16 آذر 1399 03:16 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی. 128

    لعنت بر کاخ سفید!

    گفت: رفتم نان بگیرم. دیدم نانوایی نرخ نان را بالا برده و اطلاعیه زده که :

    چون نمی توانیم بار دولت را به دوش کشیم، ناچار به افزایش نرخ شده ایم!
    هرکی شکایتی دارد به کاخ سفید واشینگتن لعنت کند!!

    گفتم: باید به او اعتراض و لعنت می کردی!

    گفت: اعتراض کردم،ولی جوابی  داد که زبانم بسته شد!

    گفتم: چی جواب داد؟

    گفت: تو این روزها چه کالایی را از چه محلّی خریدی که گران تر از روز قبل نشده باشد؟آن وقت تو به چه کسی راحت تر از کاخ سفید می توانی اعتراض و لعنت کنی؟!

    لذا من هم هر چه فکر کردم دیدم بله،بی دردسرترین کسی را که می شود لعنت کرد،حاکمان کاخ سفید است!! 

    دیشب عیال برای شام طاس کباب پخته بود. موقع صرف شام در کاسه هر چه دنبال گوشت گشتم،پیدا نکردم.از شما چه پنهان از عیال ترسیدم بپرسم گوشت هایش کجاست. بنابراین گفتم: خدا لعنت کند قصّاب را که به جای گوشت،همه را سیب زمینی به ما داده است!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

    https://t.me/gaahgooye

     

     

    آخرین ویرایش: شنبه 22 آذر 1399 05:35 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • دو،دوتا می شود ده تا!!

    قصّه های شهر هرت.قصّۀ 111

    #شفیعی_مطهر

    هردمبیل در حالی که از خشم می لرزید،فریاد زد:

    کدام آدم احمق باور می کند که دو،دوتا بشود ده تا؟!

    شارل شرلی با آرامی و حالتی ملتمسانه پاسخ داد:

    اعلی حضرتا! من هم این را می دانم. ولی من  می خواهم ثابت کنم که راه به زانودرآوردن و تسلیم کردن مردم توسعه نیافته ،مخیّرکردن آنان بین بد و بدتر است!یا به عبارتی دیگر باید مردم را در تنگنایی قرار داد تا بین غلط و غلط تر یکی را برگزینند! وگرنه هر آدم کم سوادی هم فرق بین خوب و بد و نیز درست و غلط را می فهمد. ما باید این مردم را در تنگنایی گیر بیندازیم و آنان را به مرگ بگیریم تا به تب راضی شوند. مردمی که به «درماندگی آموخته شده» گرفتار شوند ،«تمایل به تسلیم» حتّی در بین نُخبگان آنان نیز رسوخ می کند.چون همه می خواهند به گونه ای لقمه ای به کف بیاورند و زندگی کنند. آنان روز به روز بیشتر به حدّاقل ها عادت می کنند و.....

    هردمبیل حرف او را قطع کرد و گفت:

    همه حرف هایت درست،ولی چطور به آنان بباورانیم که دو،دوتا می شود ده تا؟! 

    شرلی جواب داد:قربانت گردم! نکته همین جاست. وقتی مردم زیر فشار این حرف غلط کمر خم کنند،اگر قدری از غلط بودن و بدی گزینه بکاهیم،با خوشحالی و رضامندی می پذیرند. در اینجا از رافت سلطانی و الطاف ملوکانه مایه می گذاریم و حاصل ضرب را تا عدد هشت تخفیف می دهیم! آن گاه نفس راحتی می کشند و دعاگوی ذات ملوکانه می شوند!

    در اینجا هردمبیل کمی آرام گرفت و پرسید:

    اگر برخی نُخبگان و روشنفکران به عدد هشت اعتراض کردند،چه کنیم؟

    شرلی پاسخ داد: در اینجا به واکنش مردم می نگریم. اگر این مخالف خوانی روشنفکران در بین تودۀ مردم پایگاهی عمیق پیدا کرد،ما با منّت نهادن بر توده های شاه دوست از عدد هشت کوتاه می آییم و تا عدد شش هم با آنان همراهی می کنیم.

    شاه دیگربار پرسید: اگر به شش تا هم راضی نشدند،چه کنیم؟

    شرلی گفت: ما هر چه عدد حاصل ضرب را کاهش بدهیم، از تعداد ناراضیان و معترضان کاسته می شود،در این جا چون معترضان در اقلّیّت هستند ما از قدرت سرکوب بهره می گیریم و اکثریّت خاموش فقط تماشا می کنند! این روش همۀ جوامع توسعه نیافته است!

     شاه گفت: من هنوز کاملاً توجیه نشده ام. 

    بعد رو کرد به صدراعظم و گفت: 

    آیا تو از طرح های شرلی چیزی فهمیدی؟ اگر فهمیدی برای من با زبان خودمانی توضیح بده!

    صدراعظم سری خاراند و گفت:

    اعلی حضرتا! من با تمثیلی سعی می کنم طرح شرلی را توضیح دهم:

    مرید فقیر و بدبختی پیش شیخی رفت و گفت: 

    یا شیخ ، از زندگی خسته شدم و چند باری است فکر خودکشی به ذهنم آمده ، دستم به دامنت!

    شیخ گفت : چه مشکلی پیش آمده؟؟

    مرید فقیر گفت: از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم . این وضع را نمی توانم تحمل کنم.

    شیخ اندکی فکر کرد و پرسید: از مال دنیا چه داری؟

    مرید گفت: همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.

    شیخ گفت: من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.

    مرید که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.

    شیخ گفت: امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری.

    مرید برآشفت که: یا شیخ ، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟

    شیخ گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی. وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.

    صبح روز بعد، مرید پریشان نزد شیخ رفت و گفت: 

    دیشب تا چشمانم گرم شد گاو روی مادرم نشست و شاخی به همسرم زد و روی سر خواهرم که خواب بود ادرار کرد و هیچ یک نتوانستیم بخوابیم.

    شیخ یک بار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت: 

    امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.

    مرید فقیر هر روز در حالی که اشک از چشمانش جاری بود باز می گشت و برای شکایت از وضع خود نزد شیخ می رفت و شیخ دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات همخانه روستایی و خانواده اش شدند.

    روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده و غمگین و سراپای زخمی و لباس پاره نزد شیخ رفت و گفت :ما را بدبخت تر کردی با این کمک کردنت.

    شیخ دستی به ریش خود کشید و گفت: 

    دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. 

    پس از آن به روستایی گفت : 

    امشب گاو را از اتاق بیرون ببر.

    ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد شیخ می رفت، به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون برد.

    روز بعد وقتی روستایی نزد شیخ رفت، شیخ از وضع او پرسید، مرید گفت:

    خداوند قبر پدرت را نورانی کند یا شیخ ، پس از مدت ها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم.

    مرید بسیار خوشحال شد و از فرط شادی جان به جان آفرید.

    حالا اعلی حضرتا! به نظر این جان نثار شما ،طرح شرلی از این تمثیل الهام گرفته  و ما خودمان سال هاست با همین سیاست مردم را فریب می دهیم!

    هردمبیل خوشحال و خندان همۀ دولتمردان را به اجرای دقیق همین طرح فراخواند تا این که....

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/fayadha

     

     

    آخرین ویرایش: جمعه 21 آذر 1399 07:26 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  • لقمان این گونه بود ..


    لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.

    در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.

    هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: 

    چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟

    لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
    لقمان این گونه بود ...

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • استاد راهنمای شیطان!

    فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سال های گذشته به دست آورده بود تصمیم به توبه گرفت .او پیش عالمی رفت و نحوه به دست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد.

    عالم به او گفت: تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود از آن توست!

    مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد . بعد از یک سال رفت دید آهن‌ها اصلا تکان نخورده اند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمت ها ۴ برابر شده بود!

    شیطان که نظاره گر این واقعه بود، آن مرد را به عنوان استاد رهنما انتخاب کرد!!

    @Ajibvalivaghaei

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  #طنزسیاهنمایی. 127

    جاش کجاست؟!

    گفت: من نگرانم!

    گفتم: از چی؟

    گفت: از این که یه روز صبح از خواب بیدار بشم،ببینم قلّۀ دماوند سر جایش نیست! یعنی کوه رو دزدیده ان!!

    گفتم: بازم چیزی زدی؟! یا سرت به جایی خورده! آخه کدوم آدم عاقل باور می کنه که کسی بتونه کوه رو بدزده؟

    گفت: کدوم آدم عاقل باور می کرد14 مجسمه رو از میادین شهر تهران بدزدن؟ دکل نفتی رو بدزدن؟ حالا هم پنج کیلومتر از خط لوله نفت در گچساران «به ارزش ۵۰ میلیارد تومان»رو بدزدن؟

    گفتم: چرا دزدای اینا رو محاکمه نمی کنن و این اموال رو پس نمی گیرن ؟

    گفت: برای این که میدونن این اموال جاش کجاست؟

    میگن سلطانی با اعوان و انصارش با یه کشتی سلطنتی به یه سفر دریایی می رفتن. یکی از خدمه وقتی داشت ظروف زرّین آشپزخانۀ سلطنتی رو می شست،جام زرّین گرانبهایی از دستش رد شد و به اعماق دریا رفت. خادم زیرک بود. ترسان و لرزان نزد اعلی حضرت رفت و گفت:

    قربانت گردم !اگر کسی یه چیز قیمتی رو گم کنه،ولی بدونه جاش کجاست،باز هم مجازات میشه؟

    سلطان گفت: نه!

    خادم گفت: پس اگر اعلی حضرت جام زرّین قیمتیِ خودشون را نیافتن،بدونن جاش ته دریاست!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر 


    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/gahgooyeha



    آخرین ویرایش: چهارشنبه 19 آذر 1399 04:05 ق.ظ
    ارسال دیدگاه
  •  سزای دوستی با نا اهل!

    حکایت

    موشی و قورباغه‌ای در کنار جوی آبی باهم زندگی می‌کردند. روزی موش به قورباغه گفت: 

    ای دوست عزیز، دلم می‌خواهد که بیشتر از این با تو همدم باشم و بیشتر با هم صحبت کنیم، ولی حیف که تو بیشتر زندگی‌ات را توی آب می‌گذرانی و من نمی‌توانم با تو به داخل آب بیایم. قورباغه وقتی اصرار دوست خود را دید قبول کرد که نخی پیدا کنند و یک سر نخ را به پای موش ببندند و سر دیگر را به پای قورباغه تا وقتی که بخواهند همدیگر را ببینند نخ را بکشند و همدیگر را با خبر کنند. 

    روزی موش به کنار جوی آمد تا نخ را بکشد و قورباغه را برای دیدار دعوت کند، ناگهان کلاغی از بالا در یک چشم به هم زدن او را از زمین بلند کرد و به آسمان برد. قورباغه هم با نخی که به پایش بسته شده بود از آب بیرون کشیده شد و میان زمین و آسمان آویزان بود. وقتی مردم این صحنه عجیب را دیدند با تعجب می‌پرسیدند: 

    عجب کلاغ حیله‌گری! چگونه در آب رفته و قورباغه را شکار کرده و با نخ پای موش را به پای قورباغه بسته؟!! 

    قورباغه که میان آسمان و زمین آویزان بود، فریاد می‌زد: 

    این است سزای دوستی با مردم نا اهل!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  • #طنزسیاهنمایی. 126

    من قهرم،ولی....

    گفت: به نظر تو بالاخره در دعوای انتخاباتی آمریکا ترامپ پیروز می شود یا بایدن؟

    گفتم : برای من و تو چه فرقی دارد؟ آمریکا شیطان بزرگ و دشمن ماست و برای ما هیچ فرقی ندارد که چه فردی و حزبی در انتخابات آن جا پیروز شود!

    گفت: بله،من هم می گویم ،ولی یکی از دوستان کشاورز در استان هرمزگان،می گفت:

    سفارش کود حیوانی از یکی از روستاها دادم. گفتند:

    فعلاً فروش نداریم تا بعداز انتخابات آمریکا!!!!!! ظاهراً همه در شعار حرف تو را تکرار می کنند،ولی زیرچشمی خبرهای انتخابات آمریکا را رصد می کنند!

    می گویند بچه ای سر سفره قهر کرد و غذا نخورد. مادرش بشقابی غذا برایش کشید و کنار گذاشت. بچه زیر چشمی نگاهی به بشقاب غذا کرد و گفت: 

    من که قهرم و غذا نمی خورم ،ولی این غذا را برای هر کس کشیده اید ،کم است!!

    گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

    #شفیعی_مطهر

    کانال رسمی گاه گویه های مطهر

      https://t.me/amotahar

     

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  گفتگو یا خشونت؟!

    حمید پسر نوجوان خسته از بازی های پرشور و هیجان در گرمای تابستان برای رفع تشنگی وارد خانه شد و یک راست به سوی یخچال رفت.وقتی در یخچال را باز کرد،دید همه جور خوراکی در یخچال هست جز آب و میوۀ خنک. با نومیدی در یخچال را بست و دید خواهرش حمیده در آشپزخانه مشغول پوست کندن یک پرتقال است. فوراً به سوی او رفت و کوشید پرتقال را از دستش بگیرد. حمیده هم مقاومت کرد.بر اثر درگیری این دو پرتقال به زمین افتاد و زیر پا لِه شد!

    بنابراین همدیگر را رها کردند و هر یک غمگین و ناراحت به گوشه ای رفتند و خشمگینانه به یکدیگر زُل زدند!

    پس از لحظاتی مادر از راه رسید و علت ناراحتی و خشم آنان را پرسید. حمید گفت:

    من تشنه بودم و می خواستم پرتقال را از حمیده بگیرم. او نداد و لجبازی کرد. در نتیجه پرتقال زیر پای ما لِه شد!

    حمیده در پاسخ گفت: من می خواستم با پوست پرتقال مربّا درست کنم. حمید کوشید از دستم بگیرد. در نتیجه افتاد و زیر پا لِه شد!

    مادر روی به هر دو کرد و گفت: 

    به جای اعمال خشونت و درگیری اگر از آغاز باب گفتگو با یکدیگر را می گشودید،بهتر نبود؟

    یکی از شما اصل پرتقال را می خواست و دیگری پوست آن را. با گفتگو هر دو به خواسته خود می رسیدید. نه پرتقال از بین می رفت و نه شما دو نفر آزرده و خشمگین می شدید!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه

  • لطایف شیرین
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
     سه تا شیرازی شب می خواستن بخوابن , میگن یکی پاشه چراغ رو خاموش کنه. کسی بلند نمیشه .

     باهم شرط می بندن که هرکی حرف بزنه باید بلند شه چراغ رو خاموش کنه....
    چند روزی شد ازشون خبری نبود تا این که همسایه ها در خونشون رو شکوندن سه تاشونو مرده پیدا کردن!
    اولی رو غسل دادن و کفن کردن...
    دومی رو هم غسل و کفن کردن...
    سومی رو تا غسلش دادن گفت: من زنده ام! 

    یهو اون دوتا گفتن هورااااا باختی پاشو چراغ رو خاموش کن!!

    ******************

     ‏من پنج تا حیوون درون دارم:


    پاندا: همیشه خسته
    كوالا: تنبل
    جغد: شب زنده دار
    پنگوئن: بی حوصله
    ماهی: كم حافظه
    *****************
     زنبور آبادانی رو نیش می زنه.

    آبادانیه میگه: اوووووف کااا دمت گرم یعنی مو گلم؟؟!!!

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌*********************

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از یە لامپ می پرسن: در چە حالی؟

    میگە: کار بەجاهای خوب کە می رسە منو خاموش میکنن!

    ******************
      یه بارم یه مغازه آتیش گرفته بود.

     پریدم تو عمق آتیش یه دختر رو نجات بدم.

     آتش نشانه گفت: بیا بیرون!

     گفتم: انسانیتت کجا رفته ؟
     گفت: باشه ،ولی اون مانکنه بیا بیرون!

    آخرین ویرایش: - -
    ارسال دیدگاه
  •  یک ثانیه صبر کن!!

    گفتم :خدایا! یک میلیون سال نزد تو چقدره؟

    گفت: یک ثانیه؟

    پرسیدم: یک میلیون یورو چقدره؟

    پاسخ داد: یک سنت!

    گفتم: خدایا! یک سنت به من بده!

    گفت: یک ثانیه صبر کن!!

    آخرین ویرایش: شنبه 15 آذر 1399 04:02 ب.ظ
    ارسال دیدگاه
تعداد صفحات : 470 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات