هر جا که دلت مے خواهد بـرو
فقط آرزو میکنم
وقتے دوباره هواے من به سرت زد
آنقدر آسمان دلت بگیرد
که با هزار شب گــریه
چشمانت بازهم آرام نگیرے
طلبـــــکارت ک نیستـــــــم
دوستــــــم نـــــــداری
خـــــــب نداشتــــه بــــــاش!!!!
ﺷــــــــﮏ ﻧﮑــــﻦ ...!
" ﺁﯾﻨــــﺪﻩ ﺍﯼ " ﺧﻮﺍﻫـــﻢ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ , " ﮔﺬﺷﺘــــﻪ ﺍﻡ " ﺟﻠﻮﯾــــﺶ زﺍﻧـُــــــﻮ بزﻧــــﺪ ...!
ﻗـــﺮﺍﺭ ﻧﯿـــﺴــــﺖ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ ﺩﻝِ ﮐﺲِ ﺩﯾـــﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺴــــﻮﺯﺍﻧﻢ
لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .
او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک گل سرخ .
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.
از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود
اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد
دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت
در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” .
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود.
در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد .
به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد .
ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .
هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که
قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود .
ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من میآمد, بلند قامت و خوش اندام
موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود
چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود
و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .
اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .
از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند
و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .
دیگر به خود تردید راه ندادم .
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد
از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود
اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود
دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .
با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید .
از ملاقات شما بسیار خوشحالم .
ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد
و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمیشوم!
ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت
از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که
او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست .
او گفت که این فقط یک امتحان است !
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…
اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…
ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…
اولاش نمی خواستیم بدونیم…
با خودمون می گفتیم…
عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…
بچه می خوایم چی کار؟…
در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…
اگه مشکل از من باشه …
تو چی کار می کنی؟…
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…
خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟ گفت:امن؟
گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟…
فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد
خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید…
اگه واقعا عیب از من بود چی؟…
سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…
هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…
بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…
اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست…
بالاخره اون روز رسید…
علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…
دستام مثل بید می لرزید…
داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…
اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…
اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…
یا از خوشحالی…
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…
تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…
بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…
من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…
گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟
گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…
یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…
حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم
لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…
برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…
چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…
وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…
باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره توخونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را
دوست داشتند.
زن جوان: یواش تر
برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه،
اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم
، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما
اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم،
حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم
بگیر.
زن جوان: خوب حالا
میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به
شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم،
اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در
روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی
یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را
مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده
بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در
لحظاتی
تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد
همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو
بخوره؟
روزنامه را به کناری
انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر
وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از شیر برنج
در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و
برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و
ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا
عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می خورم،
نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام
این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که
بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم.
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها
نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز
گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک
تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم
و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا
نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه
کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت:
وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با
صدای
گوشخراشش گفت، فرهنگ
ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم،
چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم،
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش
کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشک می ریخت. و
شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا
خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم
فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو
برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده
شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا
رو به پیش دبستانی بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها
تماشائی بود. آوا
بسوی من برگشت و
برایم دست تکان داد و لبخند زیبایی به چهره اش داشت. من هم دستی تکان دادم و لبخند
زدم.
در همین لحظه پسری از
یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من
بیام.
چیزی که باعث حیرت من
شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن
اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در
ادامه گفت، پسری که
داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو مخفی کنه. در تمام ماه گذشته امیرحسین نتونست به
پیش دبستانی بیاد. بر
اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به پیش
دبستانی برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش
کنن .
آوا هفته پیش اون رو
دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که
اون موهای زیباشو
فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون
از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم.
و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق
واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در
روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن
که خواسته های خودشون
رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
بعد پدر بزرگه به پلیس زنگ میزنه و وقتی پلیسها میان ببینن چه خبره زیر زمین خالیه و سکوت خوف برانگیزی حکم فرما هستش
پلیسا به پدربزرگه میگن پدرجون حتما خیالاتی شدی ولی یکدفعه پلیسه غیب میشه
پلیسای دیگه میترسن، پدربزرگ وسایلاشو جمع میکنه تا برای رفتن از اون خونه اماده بشه
پلیسا هم به تاریکیه زیرزمین شلیک میکنن ولی فایده ای نداره
همه ی پلیسا به زیرزمین میریزن و از هیچ کدومشون دیگه خبری نمیشه
پدربزرگ هم میره خونه ی نوه هاش و دیگه سالهای سال کسی به اون خونه نمیره
داشت كه مسیر خلوت بود...
اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از پنجره بیرون را نگاه می
كرد ...
به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد :
چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فك استخونی . سه تیغه هم كه كرده
حتما ادوكلن خوشبویی هم زده...
چقدر عینك آفتابی بهش می آد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟
آدم كه اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فكر می كنه...
آره. حتما همین طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)...
می دونم پسر یه پولداره... با دوستهاش قرار می ذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندند و از زندگی و
جوونیشون لذت می برن ؛ میرن پارتی، كافی شاپ، اسكی... چقدر خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟!!
دلش برای خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهكار است.
احساس بدبختی كرد. كاش پسر زودتر پیاده می شد...!!!
ایستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تیپ بود. ..
پسر با گام های نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد...
یك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند. ..
از آن به بعد دیگر هرگز عینك آفتابی را با عینك سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی كه داشت خدا راشکرکرد
پس از
رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان...
شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم
وارد بخش جراحی شد ,
او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر
بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی
زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم
و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما
آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا
توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد
چکار میکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در
کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به
خاک باز میگردیم , شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,
پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد , برو و برای پسرت از
خدا شفاعت بخواه , ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف
و منت خدا ,
پدر زمزمه کرد:
(نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با
خوشحالی بیرون آمد , خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه
بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت:
"چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت
پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش
دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد , وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس
گرفتیم، او در مراسم تدفین بود , و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد , او با
عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند
شب سردی بود …
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند.
شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت
و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …
رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده
داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب
میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد
میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست
پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه !
وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش
کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت
…
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد: مادر
جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن لبخندی
زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و
پرتغال و انار …
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم
!
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به
هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر
!
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
…
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو
چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت
:پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی
اونقدر خوشحال بود که نمیدونست از کدوم دستگاه شروع کنه . دلش می خواست همه دستگاه هایی رو که دوستاش براش تعریف کرده بودن سوار بشه...
اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید. اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.”
.: Weblog Themes By Pichak :.