سلام....خیلی خیلی خوش اومدین
اینجاوبلاگ گروهیه من ودوستامه....
پس اگه دیدین هر دفعه با یه اسم میایم تعجب نکنین.
همه مطلبی تو وبلاگ ما پیدامیشه
نظربزارین واسمون خوشحال میشیم
جسم و روحم با حرم گشته عجین
حال و روزم با غمت گشته غمین
این سه جمله خواب شبهای من است
کربلا ... پای پیاده ... اربعین
اما شاید یک مرد برای دل گروبستن به یه لحظه محتاج باشه؛
ولی برای فراموش کردن به یک عمر
تو گیرو دار ساعت ۱۱و۱۲ یادمون باشه که سال به نصف میرسه
ساعت ها از ۲۴به ۲۳ برمیگردن...
"یک ساعت"را "دوبار"زندگی میکنیم...
این هدیه مهراست...
پاییزتون مبارک
تاریخ:جمعه 29 شهریور 1398-09:13 ب.ظ
شب دو حرفه...ولی حرف برای گفتن زیاد داره
شب میرسه تابیشتر ببینیم؛همونطوری که موقع سکوت بهتر میشنویم
بخاطر همینه که شبا روحمو بیشتر احساس میکنم...!شب هراحساسی که داشته باشیمو عمیق تر میکنه...انگار یه تشدید میذاره روش...
درست نیست واژه های منفی مثل ظلمت رو بهش نسبت بدیم؛شب به ما اجازه میده چیزای درخشان رو ببینیم...
به راستی که شب شگفت انگیز...!!
مگر به خواب، به روی تو وا شود چشمم
خدا کند که به خواب آشنا شود چشمم
تاریخ:سه شنبه 26 شهریور 1398-04:15 ب.ظ
در زندگیم تنها یک تولد وجود داشت
اما هزار مرگ در برابر این یک تولد زیاد نیست؟!
یکبار متولد شوی و هزاربار بمیری این عادلانه است؟!
شاید این سوال را بارها تا قبل از آن روز ازخودم پرسیده بودم
هربار که زمین خورده بودم؛هربار که باختن سهمم شده بود؛هربار که از دست دادن را چشیده بودم
اما آن روز فهمیدم آدم ها متولد می شوند تا بتوانند متولد شوند
هزار بار میمیرند،زخم میخورند تا متولد شوند...
(رمان عابر بی سایه)
تاریخ:سه شنبه 26 شهریور 1398-04:12 ب.ظ
تاریخ:سه شنبه 26 شهریور 1398-04:04 ب.ظ
هرگز نشدم ساده پذیرای کسی
دل خوش نشدم به شاید امّای کسی
یک عمر گذشت و افتخارم این است:
لی لی نگذاشتم به لالای کسی
تاریخ:پنجشنبه 21 شهریور 1398-02:00 ب.ظ
تاریخ:چهارشنبه 20 شهریور 1398-11:37 ب.ظ
در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار
تاریخ:چهارشنبه 20 شهریور 1398-09:30 ب.ظ
نه این که حرفی نباشد ، هست... خیلی هم هست....
اما
دلشکسته ها می دانند ،
غم به استخوان که برسد می شود
"ســـــکــــوتــــــــــ" . .
تاریخ:چهارشنبه 20 شهریور 1398-09:21 ب.ظ
حسین جان!!
وسط جاذبه ی این همه رنگ
نوکرت تا به ابد رنگ شماست
بیخیال همه ی مردم شهر
دلم آقا به خدا تنگ شماست...
آقا میشه بنده ی رو سیاهتو بطلبی...
تاریخ:شنبه 16 شهریور 1398-01:25 ب.ظ
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا...
تاریخ:یکشنبه 10 شهریور 1398-10:10 ق.ظ
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم
بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم
که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟