15سالمه. خب من از تنهایی متنفرم. یعنی دوست دارم بمیرم ولی هیچوقت تنها نباشم. عاشق دوستمامم مخصوصا دوست صمیمیم. اسمش یگانه س.ما باهم توی مدرسه کلی خوش میگذرونیم و اسه همین دوست ندارم مدرسه زود تموم شه. ولی متاسفانه وقتی داره بهت خوش میگذره، زمان مثه برق و باد میگذره. تو یکی از آهنگایی که گوش میدم میگه:good day.so long time flies away like birds
من و یگانه کلاس هشتم با هم صمیمی شدیم. از کلاس پنجم توی کلاس هم بودیم و یگانه پشت من میشست ولی خب باهم دوست نبودیم چون راستش فکر نمیکردم اخلاق جالبی داشته باشه. احساس میکردم دختر سرد و مغروریه ولی کلاس هشم که باهم دوست شدیم فهمیدم که اخلاق خیلیم خوبی داره. البته اونم راجبه من همین نظرو داشت. میگفت فکر میکردم که دختر مغرور و خشکی هستی! خیلی دوسش دارم. برام مثه خواهر بزرگتره. امیدوارم هیچوقت باهم دعوا نکنیم و باهم قهر نشیم. توی این یه سال که خدارو شکر حتی از دست هم یه کوچولو هم ناراحت نشدیم.
من و یگانه با یه اتود باهم دوست شدیم. یگانه اتود منو چش زد و اتودم شکست! بعد باهم آشنا شدیم و اینجوری باهم صمیمی شدیم.
خب الا راجبه خودم بگم. میشه گفت دختر جدی و مغروریم اما تو جمع دوستام اصلا اینجوری نیستم! شوخ طبع میشم!
میشه گفت نه بچه مثبتم و نه بچه منفی. تقریبا خنثی م متمایل به مثبت! اصلا درس نمیخونم و میدونم که همین برام مشکل ساز میشه ولی خب دست خودم نیست. اصلا نمیتونم درس بخونم. شاید روزایی که امتحان داریم فقط نیم ساعت درس بخونم.
عاشق آهنگ گوش دادنم. آهنگ های محسن یگانه رو خیی دوست دارم و همشو حفظم. با خیلی از آهنگاش گریه کردم! البته میشه گفت بی دلیل! چون آهنگای یگانه همش راجبه افردیه که عاشق هستن و معمولا شکست عشقی خوردن درحالی که من تا حالا عاشق نشدم× بهتره بگم در این سن از این کارا خوشم نمیاد.
از آهنگای ژاپنی هم خوشم میاد. البته نه اونایی که ریتم تند دارن. بیشتر از آهنگایی که ریتم آروم و غمگین دارن خوشم میاد.مثه thank you for... همین اهنگی که تو وبم پخش میشه!
از دخترای لوس متنفرم. اونایی که لوس حرف میزنن! ایش... چندشم میشه! آخه یکی نیست بهشون بگه چرا انقد لوس و با ناز صحبت میکنین؟ که چی مثلا؟
از دروغ متنفرم.از چاپلوسی و دهن لقی متنفرم. از زود قضاوت کردن متنفرم. از خیانت متنفرم. از دخالت تو کار بقیه متنفرم!
معمولا وقتی با دوستام قهر میکنیم و دعوا میشه غرورم بهم اجازه نداده برم منت کشی. یعنی اصلا تا حالا تو عمرم منت کشی نکردم. طرف خودش معذرت خواهی میکنه و اگه تونستم میبخشمش و دوباره مثه قدیم باهم دوست میشیم.
با کسی که باهام سرد شه خیلی زود سرد میشم. حتی بدون اینکه دلیلشو بپرسم! فک کنم این از اخلاقای بدمه!
از اینکه بیفتم دنبال کسی متنفرم. یعنی اگه ببینم دوستم بهم نمیگه:"بیا باهم بریم تو حیاط" من هم بهش چیزی نمیگم. در واقع هیچوقت هیچکیو مجبور نمکنم که باهام دوست شه و دوست بمونه. خیلی کم به دیگران پیشنهاد دوستی میدم. معمولا بقیه ازم میخوان که باهاشون دوست شم.
فک کنم دختر مهربونی باشم اما وقتی از کسی بدی ببینم یا نامهربونی ببینم یه تیکه سنگ میشم باهاش.
از اینکه ببینم دوستم(مخصوصا دوست صمیمیم) داره کم کم منو فراموش میکنه و با کسای دیگه ای میگرده متنفرم. واقعا متنفرم! واسه ی همین اگه ببینم خیلی با اوناس و پیش اونا رازاشو میگه و من درواقع احساس کنم که کهنه شدم و دیگه به درد اون نمیخورم، اخلاقم کاملا باهاش سرد میشه.
از آرامش خیلی خوشم میاد. یعنی اصلا دلم نمیخواد مثه بعضی از بچه های کلاس از دیوار بکشم بالا و موبایل بیارم مدرسه ویا از مدرسه فرار کنم! دنبال دردسر نمیگردم پس زندگی عادیمو دارم!
یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم. دوسال کوچیکتر ازخودمه.قبلا خیلی کله شق بود اما حالا بزگتر شده و باهم دیگه کلی حرف میزنم. تقریبا همه ی اتفاقارو میام واسه خواهرم میگم. اونم خیلی رازداره. دیگه مثه دوتا دوست شدیم تا خواهر! عاشقشم.
از انیمه خیلی خوشم میاد. انیمه ژاپنی زیاد میبینم. خیلی قشنگن! عاشق انیمه ی شوالیه ی خون آشام، فراموشی،چارلوت، سفید برفی با موهای قرمز،سواری در بهار جوانی، دختر گرگی و شاهزاده سیاه،بگو دوستت دارم، نماینده کلاس ما پیشخدمته، دوستان یه هفته ای
معمولا فقط میتونم به یکی زیاد محبت کنم از بین دوستام. یعنی فقط میتونم یه دوست صمیمی داشته باشم.خود به خود اخلاقم با بقیه ی دوستام سرد میشه. دوستام میگن سعی کن همه رو یه اندازه دوست داشته باشی ولی واقعا نمیتونم. دوست صمیمی من باید از جایگاه بالاتری برخوردار باشه! شاید اینم یکی از اخلاق بد من باشه! به هرحال کاریش نمیشه کرد!
خب فکر کنم همینقدر معرفی بس باشه.اگه سوالی داشتین که بتونم جواب بدم در خدمتم!
راستی به آرشیو مطالب سر بزنین و خاطرات رو به ترتیب بخونین تا گیج نشین
کامنت یادتون نره.
[ چهارشنبه 20 آبان 1394 ] [ 06:59 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
نوجوونی... دورانی که واسه رسیدن بهش خیلی ذوق داشتم.همیشه وقتی بچه بودم روزا رو حساب میکردم که کی نوجوون میشم و میرم راهنمایی یا دبیرستان. فکر میکردم که یه دختر نوجوون چه چیزایی رو میفهمه! حتما عاشق میشه. اونطوری که تو کتابا خونده بودم، دوران نوجوونی وقتیه که احساسات و عشق شکل میگیرن. اما خب الان نه. من احساس میکنم زیاد تغییر نکردم.من هنوز عاشق نشدم. شده از یکی خوشم بیاد به مدت خیلی خیلی خیلی کم ولی اصلا و ابدا عاشق نشدم. یه بار از مادرم درمورد عشق پرسیدم. مادرم گفت امیدوارم هیچ وقت عاشق نشی. گفت هرکی عاشق میشه عقلشو از دست میده. گفت که با دختر خاله ش که همسنش بوده خیلی دوست بوده. دختر خاله ش عاشق یکی از فامیلاشون میشه. نمیدونم پسر عموش بوده یا پسر عمه. مادرم میگه که پسره یه دست و پا چلفتی عقب مونده و بی عرضه بوده اما از نظر دختر خاله ش یه پسر کامل بوده.مامانم میگفت دختر خاله ش دیوونه شده. بعدا باهم ازدواج میکنن و اون مرده الان روزی ده دفه کتکش میزنه. وضعیت مالیشونم افتضاحه. مادرم میگه عاقبت عاشقی همینه. میگه وقتی دونفر عاشق هم میشن یا به هم میرسن یا نمیرسن. میگه که اگه بهم برسن و هردوشون واقعا عاشق باشن عشقشون تا دوماه بیشتر دووم نمیاره و اگه به هم نرسن دیوونه میشن. البته مامانم کلا اعتقاد داره که عشق وجود نداره. میگه عشق چیزی جز جا به جایی هورمون ها نیس. میگه عشق فقط عشق من و پدرت به توئه. میگه هرکسی که میگه عاشقته میخواد گولت بزنه.اما من اینو قبول ندارم. به نظرم عشق وجود داره. عشق واقعی کم پیدا میشه ولی هست. مطمئنم. از مادرم میپرسم چطور با پدر ازدواج کردی؟ میگه که اصلا دوست نداشته ازدواج کنه و به همه خواستگارا قبل از اینکه بیان جواب رد داده. اما پدرم نگفته واسه خواستگاری میاد و بعدش که مادرم میفهمه اینا واسه خواستگاری اومدن کلی عصبانی میشه اما بعد که باهم حرف میزنن مادرم خوشش میاد ازش و باهم ازدواج میکنن. مادرم اصلا راجبه اینا حرف نمیزنه و همینم با هزار سوال پیچ و بدبختی از زیر زبونش کشیدم. کلا دوست نداره راجبه عشق و عاشقی حرف بزنه. به مادرم میگم تاحالا عاشق پسری شدی؟ میگه نه. من تو مدرسه اصلا تو فاز این حرفا نبودم. اما خب کی میدونه شاید اونم تو قلبش عاشق یکی بوده. شاید ... من جدیدا از عاشقی میترسم. نمیدونم باید خوشحال باشم از اینکه عاشق نشدم یا نه. حتی صمیمی ترین دوستامم تو قلبشون عاشق یکی از فامیلا یا به هرحال یه پسری هستن. از طرفی عشق و عاشقی کلی دردسر داره. من که با خودم عهد بستم هیچ وقت عاشق نشم. مگه اینکه یه ادمی پیدا بشه که ارزششو داشته باشه. مطمئنم هیچکس مجازی یا تو چند روز عاشق نمیشه و هرچی که هست اسمش هوسه. به خودم قول دادم عاشق یکی باشم که اون همسر اینده م باشه. شاید این بهتر از عشقای الان باشه. دوستام بهم میگن قلبم سنگیه واسه همینه که تا حالا از کسی خوشم نیومده. چون چند بار پسرا بهم پیشنهاد دادن اما من بدون توجه ردشون کردم. شایدم اونا راست میگن و قلبم از سنگ شده. خب شاید اگه اونام یه مادری داشتن که از صبح تا شب از بدی عشق بگه اونام یا از عشق متنفر میشدن و یا هیچوقت عاشق نمیشدن. اما خب من میدونم مادرم فقط نگرانمه. مطئنم بزرگترین ترس مادرم اینه که من عاشق بشم. چند وقتیه همش از بدی پسرا بهم میگه. میگه همشون دروغگو و هوس باز و بازیگر و بی عرضه و پخمه ن. میگه باید درس بخونم تا اگه مادر و پدرم پیشم نبودن هیچوقت محتاج یه مرد نباشم. فک کنم مادرم نمیخواد که من هیچوقت ازدواج کنم... اصلا تو مغزم نمیگنجه که یکی بخواد خودشو واسه عشقش بکشه. به نظرم اینا فقط یه جوگیری کوتاه مدته. به نظرم همه چی به خود ادم بستگی داره. من اگه یکی رو دوست داشته باشم و تو ذهنم بزرگ و بزرگترش کنم مطمئنا نمیتونم اونو از ذهنم پاک کنم. و اگر هم به همون فرد اهمیت ندم خودش از تو ذهنم محو میشه. پس عاشقا اگه بخوان یکی رو فراموش کنن حتما میتونن.مسئله اینجاست که اونا نمیخوان طرفو فراموش کنن. همه ی دخترای نوجوون خیالپردازی میکنن. من که فقط از عشقو عاشقی همین خیال پردازیش بهم رسیده. اونام با گوش دادن اهنگ و خوندن رمان بیشتر میشه. خاله م میگه همیشه یه ساعت مشخصی رو بذار واسه خیالپردازی. چون بیشتر از خواب به مغزت استراحت دادی. جدیدا کارم شده تو اینستا گشت میزنم و پسرای خوشتیپ و پیدا میکنم و عکسشو نشون دوستام میدم. خیلی حال میده. چند بار عکس فرد محبوبم(فرزام گلزار) رو نشون مادرم دادم و اون فقط مسخره ش کرد. حسابی زد تو ذوقم!!! اما تهش گفت بهتر از دوست داشتن یه فرد واقعیه! خدایی من تو کار مادرم موندم! تموم تلاششو میکنه کسایی ک دوستشون دارم رو از جلو چشام بندازه یا مسخره شون کنه. یه سری گیر داده بود به محسن یگانه! اما خب فهمید رو محسن یگانه خیلی حساسم دیگه l خیلی حساسم دیگه کمترش کرد! ولی هنوزم ادامه میده! نمیدونم ده سال دیگه بیام اینو بخونم چه نظری دارم! هنوزم تنهام یا با همسرم دارم اینو میخونم و با هم به طرز فکر الانم میخندیم. یا شایدم تنها دارم میخونمش و حرفای مادرمو تایید میکنم و میگم چه خوب شد عاشق نشدم گل گفتی مادر. به هرحال امیدوارم هرکاری که کردم،احساس خوشبختی داشته باشم و هیچوقت پشیمون نشم و همیشه بخندم و لذت ببرم از زندگیم.
[ سه شنبه 11 خرداد 1395 ] [ 06:58 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز تولد نرگسیه و منم واسش یه دفتر خاطرات خوشگل خریدم تا خاطراتمونو توش بنویس! منم دفتر خاطره دارم ولی ترجیح میدم اینجا بنویسم تا هم قیه نظر بدن و هم هرکسی بهش دسترسی نداشته باشه. دراقع دفتر خاطراتم قفل داره ولی قفلش به درد خودش میخوره چون با گیر سر و سنجاق هم باز میشه
کادوشو بهش دادیم و کلی هم عکس نشون هم دادیم. من و یگانه و زهرا رو یه نیمکت و هانیه و نرگس هم پشتمون نشستن که همش با نوک خودکار میزدن پشتمون و سوراخ سوراخمون کردن. نرگس گفت امروز حال نداره بره کلاس زبان ماهم بهش گفتیم بره به مامانش زنگ بزنه و بگه که تا ساعت 2 تو مدرسه میمونه. اونم همینکارو کرد. چون تعداد بچه ها خیلی کم بود کلاس ادبیات کنسل شد و دوتا کلاس فیزیک باهم رفتن تو یه کلاس. واسه همین زنگ دوم به جای ادبیات فیزیک داشتیم و زنگ سوم هم بیکار بودیم. یگانه دوباره رفت پیش کوثر. ماهم یه کلاس خالی گیر آوردیم و اهنگ گذاشتیم و رقصیدیم. خیلی حال داد. یک ساعت و نیم تمام رقصیدیم. بعد من رفتم دنبال یگانه و همه باهم رفتیم مائده.رسیدیم اونجا و 5 تا ساندویچ خریدیم و چیپس و ماست. پولشو حساب کردیم و رفتیم بیرون. خوشی خوشی راه میرفتیم که یه خانومی جلومونو گرفت:"شما مدرستون اجازه میده از مدرسه بیاین بیرون؟" هانیه:"اره اگه والدین اجازه بدن میشه" من:"البته فقط روزای پنجشنبه اینطوره" درواقع دروغ گفتیم چون مدرسه به هیچ وجه اجازه نداد به ما. رسیدیم مدرسه که صدف(یکی از بچه های کلاس که متنفرم ازش) داد زد:"آیساااااااااااا بیا حسینی گیر داده که کجایین" ماهم مثه برق و باد رفتیم سر کلاس. یگانه رفت پایین آب بخوره و وقتی برگشت بالا:"بچه ها گاومون زایید. اون خانومه که ازمون پرسید الان اومد مدرسه میخواد با یاری(ناظممون) حرف بزنه" یا خداااااااااا. بدبخت شدیم. کاملا داشتم میردم. بعد از چند دقیقه خانوم یاری اومد سر کلاس و به خانوم حسینی(دبیر زیست) گفت:"کیا دیر اومدن سر کلاس؟" خانوم حسینی دمش گرم لومون نداد و هیچی نگفت. خانوم یاری رفت. من و هانیه گتیم:"امروز لو میریم بچه ها بیاین بریم خودمونو معرفی کنیم." نرگس و یگانه و زهرا مخالفت کردن اما منو هانیه بلند شدیم و اونام با ما اومدن. نرگس:"بچه ها هممون بزنیم زیر گریه ها" من:"باشه" داشتیم از پله ها پایین میرفتیم که یه دختری که یه کاغذ دستش بود و مارو با ماژیک قرمز روش نوشته بودن اومد بالا. ما هم رفتیم اتاق خانوم یاری. خانوم یاری به شدت عصبانی بود. هانیه شروع کرد حرف زدن:"خانوم یاری ما فقط رفتیم مائده خرید کردیم. هیچ جای دیگه ای نرفتیم خدا شاهده. اینم فاکتورش" یاری:"اعصابم خرابه برین بیرون. شنبه با والدین میاین وگرنه نمیذارم امتحان ترم بدین" یا خدا. با پدر و مادر؟ پدر من اگه میفهمید پوستمو میکند. میگفت فقط همینم مونده بود که از مدرسه بزنی بیرون که زدی. یا خدا. هانیه:" خانوم یاری توروخدا.ما فقط دوبار رفتیم فقط" خانوم یاری:"شما آبروی مدرسه رو بردین. الان مادر بچه ها اومدن کلی به من حرف زدن که مگه مدرسه در و پیکر نداره؟" من:"خانوم یاری یعنی شما میخواین فقط واسه یه بار مارو اینطوری تنبیه کنین؟" هانیه:"خانوم یاری شما درست میگین ما غلط کردیم ولی این همه رفتن. 90% بچه ها رفتن اونوقت فقط مارو میگیرین؟" یاری:"اسماشونو بدین تا من اونا روهم بگیرم." که ما اسم ندادیم چون دور از انسانیت بود. هانیه:"خانوم یاری توروخدا مادر پدرامون نه. ما تعهد میدیم هرکاری بگین انجام میدیم ولی مادر پدرامون نه" من:" خانوم یاری ما فقط یه بار رفتیم خانوم یاری لطفا" یاری:"میدونم دخترا شما از افتخارات مدرسه این و تعجب ما از اینه که از اونایی که توقع نداشتیم این کارو کردن." من:"خانوم یاری شما که خودتون میدونین لطفا ببخشین" یاری:"اصلا و ابدا. شنبه با والدین میاین." من:"یگانه تو یه چیزی بگو" یگانه:"اره خانوم" و یه دفعه اشک از چشاش سرازیر شد. با دهن باز نگاش کردم. یگانه و گریه؟ یگانه گریه کرد؟ جلل الخالق
بعد اون هانیه و نرگس افتادن گریه. نرگس وقتی گریه میکنه من براش کباب میشم. خیلی قیافه ش مظلوم میشه. من هرچی به خودم فشار آوردم گریه م نگرفت! همه مثه ابر بهار داشتن گریه میکردن اما من خیلی عادی وایساده بودم. آخرش هم خانوم یاری قبول نکرد. گفت از توی دوربین دیدمون و به والدینمون زنگ زده. داشتم زهر ترک میشدم. ترجیح میدادم خودم بگم بهشون تا یکی دیگه خبر بده. باروحیه افتضاح از اتاق اومدیم بیرون. طفلی نرگس مثلا امروز تولدش بود. تولدش شد کوفتش. سوار سرویس شدم و رسیدم خونه. تمام مدت تو سرویس داشتم جمله بندی میکردم که چطور اینو به بابام بگم.شانس آوردم دفعه ی قبلی که رفته بودیم مائده رو واسه مامانم تعریف کردم و اونم خندید. رسیدم خونه و کیفمو پرت کردم روی زمین. تصمیم داشتم گریه کنم. قیافمو در هم کردم و شروع کردم داد و بیداد کردن:" من شانس ندارم میبینین توروخدا." یدفعه بابام ومامانم اومدن تو هال. مامانم کفگیر بدست و نگران:"چی شده آیسا؟" من یا صدای لرزون و با داد:"اون سری یادته گفتم رفتیم مائده؟" مامانم با ترس و نگرانی:"اره خب" من:"رفتیم و خانوم یاری مارو گرفت و گفت باید با والدین بیاین و..." تموم ماجرا رو گفتم. البته رو اون جمله ای که یاری گفت یکی از افتخارات مدرسه این تاکید بیشتری کردم بلکه عصبانی نشن. حالا متاسفانه گریه م نگرفت. نمیفهمم چه حکمتیه وقتایی که بغض میکنم و نمیخوام گریه کنم سریع اشکم درمیاد و وقتایی که باید گریه کنم هرکاری میکنم حتی یه قطره هم نمیریزه
خلاصه تموم ماجرا رو گفتم و آماده ی فوران شدن پدر و مادرم بودم که بابام گفت:"خب بعدش؟" من:"همین دیگه" بابام:"همین؟" من:"اره" بابا:"آی خدا نکشتت آیسا گفتم الان چیکار کردی. باشه شنبه میریم. زهر ترکمون کردی" مامان:"همش همین؟ خدا نصف جون شدم" داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم. نشستم سر میز تا غذا بخورم که بابام گفت:"ولی خب بهرحال کار درستی نکردی. من الان باید برم مدرسه جلو ناظمتون هی تا کمر خم شم و معذرت خواهی کنم" من:"ببخشید" بابا:"باشه کاریه که شده. " از خوشحالی داشتم منفجر میشدم. بعد از ظهر به هانیه زنگ زدم و اونم خیلی خندان تلفنو برداشت و گفت که مامانش هیچی نگفته. یگانه هم همینطور. نرگس و زهرا هم همینطور.
بعدا متوجه شدیم که قسمت کنترل دوربین مدار بسته تو اتاق مدیر بوده و درسا(خواهرم) حرفای اون خانومه(همون که جاسوسی کرد) رو شنیده بود و گفت:"خانومه گفته یکیشون عینک سفید داشته چشاش سبز بوده(من) و یکیشون چشای آبی داشته(نرگس) و یکی دیگشون مواهی طلاییشو زده کنار(هانیه)." یعنی تمام مدتی که ما داشتیم با احترام باهاش حرف میزدیم اون گرفته اجزای صورت مارو حفظ کرده تا لومون بده. انگار قاتل شناسایی کرده. هانیه میگفت اسم اکیپمونو باید بذارن اکیپ گاوهای پیشونی سفید!
راستی سه شنبه میخوایم بریم اردوووووووووووووووووو. تحریم نشدیم همش حرف بود. خیلی خوشحالم! قراره کباب درست کنیم(کار کباب با منه. اونجا قراره کباب درست کنم. توی خونه هم شینیسل درست میکنم میبرم)
[ پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 ] [ 06:32 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
خخخخ چهارشنبه امتحان ریاضی داشتیم و من خودمو زدممیری و نرفتم مدرسه! خیلی حال داد. هیچییییییی نخونده بودم. بعدش دوستا زنگ زدن و گفتن امتحاناش فوق سخت بود و همه اگه خدا کمکشون کنه 15 میشن!
باز دوباره پنجشنبه شد. رفتیم مدرسه و کلی عشق و حال با یگانه خانوم و اکیپ. خدایی اکیپ جیگری داریم عااااااااااااااااااشقشونم
همه با هم عکس گرفتیم. تو این عکس همه بودن. هر 5 نفرمون. خیلی عاااااااالیه
دوباره نرگس ساعت 11.30 رفت و ما هم ساعت 12.15 دوباره تصمیم گرفتیم از مدرسه بزنیم بیرون و بریم مائده.پولامونو گذاشتیم رو هم و 27 تومن پول داشتیم. البته بازم استرس داشتیم. همه مثه جنایتکارا زدیم بیرون. تو راه کلی خل و چل بازی دراوردیم که هانیه همش میگفت نکنین این دو قرون آبرومونم ببرین و .... با خنده و شادی رسیدیم مائده. تصمیم گرفتیم ساندویچ بخریم. 4 تا ساندویچ خریدیم. هانیه:"یگانه اینا چقدرن؟" یگانه:"دونه ای 4 تومن مرغش، گوشتش دونه ای 5 تومن" زهرا:"پس مرغشو برداریم." هانیه:"چهار چهارتا میشه 12 تا. خب دوازده تومن دیگه م میتونیم بخریم." نوشابه و ماست موسیر و سه تا چیپس لواشک خریدیم. هانیه صدبار قیمتشو حساب کرد تا کم نیاریم و ضایع شیم. هانیه:"خب همه پولارو بدین به من.زشته اونجا دو تومن دو تومن پول بدین دستم." اونجور که ساب کردیم 4 تومن هم اضافه میومد که من میخواستم باهاش شارژ بخرم. همه پولامونو دادیم و خریدامنونو گذاشتیم جلو فروشنده. بعد چند دیقه فروشنده گفت:"میشه 31.500" دهنم از تعجب وا موند. خدایا چه آبرو ریزی. از هرچی میترسیدیم سرمون اومد. هانیه پشتشو کرد به فروشنده. در گوشش گفتم:"داریم انقد؟" هانیه سرشو به نشونه ی منفی تکون داد. بدبخت شدیم. حالا کی میرفت جنس پس میداد؟ کی روش میشد؟ داشتم از خجالت میمردم که یگانه گفت:"من 5 تومن فک کنم دارم." و جیب جلوی کوله شو وا کرد و 5 تومن دراورد. نفسمو با صدا بیرون دادم. پولو دادیم دست هانیه و هانیه با لبخند پولو به فروشنده داد. نایلون و فاکتورو برداشتیم و از فروشگاه زدیم بیرون. همین که پامونو گذاشتیم بیرون از خنده منفجر شدیم. خوشم میاد هممون بی عاریم عین خیالمون نبود. در هر صورت خندمونو میکنیم! خریدارو دوباره کردیم تو کولمون. هانیه با خنده گفت:"بده من اون فاکتورو. ما که 15 بار حساب کردیم خریدامون میشد 22 تومن چجو یه دفعه شد 31؟" فاکتورو برداشت و یه نگاه به یگانه کرد:"یگانه خااااااااااک بر سرت. یعنی خاااک. ساندویچ با کالباس مرغ که5تومنه نه چهار تومن." یگانه گفت:"نه بابا خودم دیدم. وایسا" و بعد روی جلد ساندیچو خوند و لبخند ملیحی زد و گفت:"هه شرمنده اشتباه دیدم." هانیه:"نگا کن تورو خدا. میدونستم اینطوره خب ساندویچ گوشت میخریدیم" یگانه فقط نیشش باز بود.گفتم:" خب اینطو 4تومن باید اضافه میشد نه 8تومن" هانیه زد تو سر خودش و گفت:"بچه ها من هر ده بار گفتم چهار چهار تا میشه دوازده تا و شمام تایید کردین." و همه خندیدیم. هانیه:"ههههه نگا تیزهوشای این مملکت!" و به سمت مدرسه راه افتادیم. چون وقت نبود بخوریمشون تصمیم گرفتیم کلاس زیست رو جیم بزنیم و نریم سر کلاس. یه کلاس خالی گیر آوردیم و نوشابه هارو وا کردیم و شروع کردیم به خوردن. حدودا یه 30تایی هم عکس گرفتیم در حالت های مختلف! یه بارش مقنعه هامونو دراوردیم و عکس گرفتیم. خیلییییییییی خوش گذشت. اما خب وقت نشد چیپس و ماستو وا کنیم چون زنگ خورد. سریع بازش کردیم تو راه پله خوردیمش! اینم از پنجشنبه امروز ما!
[ پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 ] [ 04:48 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز یگانه تسلیم شد و قبول کرد که بیاد تو اکیپ ما! خوووووووووووووووووشحالم
یگانه اومد و تصمیم گرفت که بیخیال گذشته و رابطه ش با هانیه بشه اومد تو اکیپمون. حالا تکمیل شدیم! 5 تا خل و چل! من و یگانه و زهرا و نرگس و هانیه. هوووووووووراااااااا
اوه یادم رفت اینو بگم. تو مدرسه دعواااااااایی شد که حد و اندازه نداشت. نصف سال دومیا با سال سومیا دعوا کردن اونم نه دعوای عادی! کتک کاری! سال دومیا یه دفعه حمله کردن به آتنا(همکاسیم) و شروع کردن به فحش دادن. کیانا (همکلاسی و دوست آتنا) هم شروع کرد دفاع کردن و فحشااااای ناجوووووور(شخصا اولین بار بود اون حرفارو اینطو میشنیدم)دادن. کار به فحش دادن ختم شد و سال دومیا از کلاسمون رفتن بیرون. زنگ بعدش کیانا رو کشیدن تو راهرو و با لگد زدن تو شکمش. کیانا هم مشت میزد تو صورت اونا و مقنعه همو دراوردن و موهای همو کشیدن. منم فقط با دهن باز نگاشون میکردم. اولین بار دعوای اینطوری دوتا دخترو میدیدم. هم دورشون جمع شده بودن و نماینده شورا سعی کرد جداشون کنه ولی خودشم کتک خورد. حالا همه چند تا چندتا همو کتک میزدن که با سوت ناظم همه متواری شدن و رفتن سر کلاس. ماهم چیزایی که دیده بودیم با تعجب برای هم تعریف میکردیم که ناظممون اومد سر کلاس و یکی از بچه هارو کشید بیرون و خواست تا همه چیزو بگه ولی اون لو نداد. خانوم یاری هم گفت که همه رو اخراج میکنه که آتنا پتروس بازی دراورد و گفت که تقصیر این بوده(حالا واقعا تقصیر سال دومیا بود. جریان از این قرار بوده که دوست پسر سابق یکی از سال دومیا دوست پسر الان آتنا س و مثه اینکه اون دختره ناجور عاشق پسره بوده و پسره کات کرده بوده و الان دختره ناراحت بود که شده دوست پسر آتنا و واسه همین اومدن که کتکش بزنن. خدایی مسخرشو داوردن سر یه پسر لاشی این کارارو میکنن. مطمئنم اون پسره حتی یه ذره م نه آتنا واسش مهمه و نه اون دختره. اون فقط به فکر تفریحشه بعد اینا از این طرف میزنن همو آش و لاش میکنن.) بعد خانوم یاری هم گفت که مادر آتنا و کیانا بیان و از طرفی سال دومیا همشون باهم متحد بودن و همه چیزو انداختن گردن آتنا کیانا و به راحتی در رفتن. خانوم یاری دوباره اومد و گفت که ما از اردو تحریم میشویم. خدایااااااااااااا. این چه بدبختی بود. من فقط واسه اردو میام مدرسه. چه گرفتاری شدیم. خدا میدونه چقد واسه اردو برنامه ریزی کردیم. اه لعنتی.حالمون گرفته شد....
راستی من و زهرا و نرگس و هانیه واسه کلاس المپیاد نانو اسم نوشتیم و امروز اومدن دنبالمون و گفتن بریم پژوهشسرا. مام رفتیم. جای یگانه خالی ولی خوش گذشت تقریبا. بهرحال خوب بود برای فرار از مدرسه و مشق و کتاب. طبق گفته ی اون جناب اقا ما16ساعت باید میرتیم کلاس که 8ساعتش امروز بود و 8ساعتش فردا. تصمیم گرفتیم که 4ساعت ظهرشو نیایم چون به پدر و مادرمون خبر نداده بودیم ناهار نداشتیم و پول هم نداشتیم. تو المپیاد کوفتم بهمون ندادن بخوریم من داشتم از گشنگی تلف میشدم. کار که تموم شد رفتیم مدرسه و چند دیقه بعدشم رفتیم خونه.
فرداش پول اوردیم و من هم به صورت مخفیانه گوشی قدیمیه(همون سامسونگ قدیمیه که جاوا بود و کلاس شیش برام گرفتن) رو با خودم بردم مدرسه. البته والدین گرامی خبر داشتن ولی مدرسه نه. رفتیم پژوهشسرا و جاشو کاملا حفظ کردیم و ساعت12.15 تعطیل شدیم و رفتیم از رستوران غذا سفارش دادیم. نرگس و هانیه قهر بودن با من و منم از فرصت استفاده کردم و به هانیه گفتم که نرگس خیلی دوست داره و از کارش پشیمونه و به نرگس هم گفتم که هانیه پشیمونه و خیلی دوست داره و تو بهترین دوست دنیایی براش. و اینطور بود که جفتشون باهم آشتی کردن! دروغ گفتم ولی ارزششو داشت. اما خب دروغ هم نبود چون واقعا هردوتاشون برای هم میمیرن ولی به هم نمیگن! من از رستوران کباب برگ سفارش دادم. نرگس جوجه و زهرا و هانیه هم سلطانی. رفتیم مدرسه و خوردیمش و من هم یگانه رو بغل کردم چون دلم واقعا براش تنگ شده بود. زنگ آخر کامپیوتر داشتیم. تا ساعت2 مدرسه داشتیم و ساعت3 باید میرفتیم پژوهشسرا دوباره. خانوم یاری گفت که مسئولیت قبول نمیکنه و ما باید برگردیم خونه و با پدر و مادرمون بیایم. ماهم گفتیم حتما این کارو میکنیم! مگه تو خواب!مدرسه ساعت 2 تعطیل شد و از یگانه خدافظی کردیم و هر 4نفرمون رفتیم تو یه دستشویی. من موبایلمو دراوردم و دادم به نرگس تا زنگ بزنه مامانش. گفتیم سر و صدا کنیم تا بچه ها نفهمن گوشی آوردیم و برن لومون بدن.نرگس زنگ زد و هانیه سیفون دستشویی رو کشید و نرگس ترسید و جیغ زد. ماهم هر هر بهش خندیدیم و از دستشویی اومدیم بیرون و از الکی بلند بلند میخندیدم ته بچه ها صدا نرگسو نشنون! نرگس هم واسه اینکه صداش برسه به مامانش مجبور بود داد بزنه و حرف بزنه.یه هیاهویی شد که نگو. سال اولیا تو روشویی نگامون میکردن و فکر میکردن دیوونه شدیم! صحبت نرگس تموم شد و ما هم از مدرسه زدیم بیرون. قرار شد بریم مائده چیپس بخریم و برگردیم پژوهشسرا چون تا ساعت3 کلی وقت داشتیم.. البته مائده و پژوهشسرا کاملا دو مسیر مخالف بودن. رفتیم مائده و بعد چند دقیقه رسیدیم که از بخت بد ما مائده تعطیل بود. البته ربطی هم به بخت بد نداره چون ههییییییییییچ مغازه ای ساعت 2.30ظهر باز نیس! دوباره برگشتیم و بعد حدودا10 دیقه رسیدیم پژوهشسرا. خیلی خلوت بود. سه تا تاب اونجا بود. دوتا یه نفره و یکی دونفره. هر چهارتامون سوار تاب شدیم و تاب بازی کردیم. خیلی وقت بود تاب بازی نکرده بودم واقعا عالی بود. مخصوصا با دوستا دیگه محشر بود. گوشیمو دراوردم اهنگ درکم کن و دنبالش میرم محسنو گذاشتم و باهم شروع کردیم به خوندن. مردم رد میشدن و با چشمای از کاسه درومده نگامون میکردن! زیادی سرخوش بودیم. مرده تا ساعت 4 نیومد و ماهم تاب بازی و سرسره بازی کردیم. مسابقه دو گذاشتیم و کارای دیگه.خیلی بهمون خوش گذشت. کلاسمون ساعت5 تموم میشد و مازنگ زدیم به پدر و مادرامون و گفتیم ساعت6تعطیل میشیم! ساعت5 تعطیل شدیم و از پژوهشسرا زدیم بیرون و دوباره رفتیم مائده و دوتا چیپس خریدیم.البته با ترس و لرز چون احساس میکردیم هر آن مامان و باباهامون برسن! چیپسارو خوردیم و تقریبا ساعت 6 پدرم اومد دنبالم. برگشتم خونه. خیلی خوش گذشت واقعا عالی بود.
[ یکشنبه 29 فروردین 1395 ] [ 12:19 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
خب رابطه ی بین من و یگانه اصلا خوب نیست و اون با دوستای خودشه و منم با دوستای خودم. یعنی اکیپ جدید. من و زهرا و هانیه و نرگس. میترکونیم
منظورم با اصلا خوب نیست این نیس که حرف نمیزنیما! نه حرف میزنیم و شوخیم تقریبا میکنیم اما خب زنگای تفریح اون میره با دوستاش و منم همینطور.
حالا امروز دوباره پنجشنبه شد. منم که فقط به امید پنجشنبه ها میرم مدرسه. گوشیمو آماده کردم و با درسا رفتیم سوار سرویس شدیم. با دوستا سلام و احوال پرسی کردیم. زنگ اول مثل همیشه ریاضی، زنگ دوم ادبیات( که کشکه و ما کلا عکس و اهنگ نشون هم میدیم) و زنگ سوم فیزیک(که نزدیک بود مارو از کلاس پرت کنه بیرون ب خاطر شلوغی) و زنگ چهارم زیست. حالا نرگس کلاس زبان داره و زنگ سوم میره یعنی فیزیک و زیست نیست و همیشه هم جاش خالیه. زنگ دوم کلییییی عکس و سلفی گرفتیم خیلی خوب بود. زنگ سوم نرگس نبود و سر کلاس فیزیک بودیم که هانیه گفت:"آیسا.. پیس پیس آیسا" من:"جان؟" هانیه:" میای بریم مائده(لازم به ذکره مائده یه فروشگاه تقریبا بزرگه که دو چهارراه پایین تر از مدرسه س)" کپ کردم. بریم ماائده؟ من؟ من حتی از در مدرسه م اونور تر نرفته بودم. گفتم:"چـــــــــــــــــــــــی؟" هانیه:"هیسسس آروم. مگه چیه همه میرن" من:"نه آقا بیخیال من نمیام" هانیه:"زهرمار و نمیام. لوس" من:"خدایی میترسم. دروغ چرا. مطمئنم گیر میفتم." هانیه:"بابا پنجشنبه ها مدرسه بی در و پیکره نه معاون هست نه مدیر هس. یه خانوم یاری(ناظم محترم) هس.اونم نمیفهمه" من:"اقا من نمیام ول کنین" زهرا:"درد و نمیام. فک کردی به حرف توئه. به زور میاریمت." من:"نه جان من بیخیال" هانیه:"ببین آیسا نیای مام نمیریم" زهرا:"اره اره" من:" شما برین بابا چیکار ب من دارین. شما برین منم براتون دعا میکنم ب سلامت برگردین" هانیه:"آیســـــا" من:"اصلا میدونی چقد دوره؟ یا خداااااا" هانیهآ"بیا دیگه" زهرا:"آیسا نیای دیگه باهات حرف نمیزنم" من:"ای بابا. باشه میام" خیلی دلشون میخوایت برن. دلم نیومد بگم نه. از طرفی کلییییی میترسیدم. واقعا میترسیدم. ساعت12.25 زنگ تفریح رو زدن و ما هم مثه خلافکارا رفتیم بیرون. وااااااااااای قیافمون دیدن داشت. هرسه مون داشتیم از ترس میمردیم. قیافه مون تابلو بود. یعنی اگه ناظممون الان میدیدمون میفهمید میخوایم یه خلافی بکنیم. در حدی ضایع بودیم که زهرا (ملقب به الفت. دوست صمیمی کلاس شیش) اومد و گفت:"میخواین برین مائده؟" من:"اره چطو؟" زهرا(الفت):"مشخصه خیلی ضایه این. با هزار تا سلام و صلوات و آیه الکرسی از در مدرسه زدیم بیرون و هر دو دیقه یه بار برمیگشتیم پشت سرمونو نگاه میکردیم. از کوچه مدرسمون اومدیم بیرون. سر رو به جلو و بدون هیچ حرفی فقط تند تند راه میرفتیم. فقط میخواستیم زود بریم و برگردیم. خیلییییییی ضایع بودیم همه مردم وقتی رد میشدن ب مدت1 دیقه نگامون میکردن. سه تا دختر دبیرستانی با مانتو شلوار مدرسه و کوله پشتی و به اون طرز وحشتناک راه رفتن تو پیاده رو واقعا خنده دار و جالب بود. هانیه گفت:"بچه ها خیلی ضایعیم اروم راه بریم. بیاین دست همو بگیریم یه لبخندم بزنیم. وااای آیسا تو چرا این شکلی شدی؟ انگار قتل کردی. چند تا نفس عمیق بکش" زهرا:"بچه ها فک میکنم بابام الان از اینجا رد میشه و میبینه منو." هانیه:"منم. فک کن بابام از اینجا رد شه. بدبختی چادرمم نیاوردم(هانیه هم مثه یگانه چادریه. خخخ ب قول مامانم دوستام همه چادری بعد من عین یزید وسطشونم.البته کلا تو کلاس سه نفر چادرین که از اون سه نفر دوتاشون دوستای منن!) حالا اون دوتا چهار راه انقد طولانی شده بود هی میرفتیم هی نمیرسیدیم. هانیه بعضی وقتا شوخی میکرد و چند تا مرد سیبیل خفنو نشون داد گفت:"آیسا این الان دهنتو میگیره سوار ماشین میکنت میدزدتت" زهرا:"هههه خیلی تحفه س" و هر هر میخندیدم. بعد چند دیقه رسیدیم. هانیه:"بچه ها تورو قران سوتی ندین ضایه بازی درنیارین آبرومون بره" من و زهرا:"باشه خیالت راحت" پولامونو گذاشتیم رو هم و دوتا چیپس و سه تا ترشک و یه پفک و یه ماست موسیر خریدیم. صد بار پولاشو حساب کردیم تا کم نیاریم اونجا خیت شیم. پولارو دادیم به فروشنده و حسابش کرد و به خوبی و خوشی اومدیم بیرون. حالا کوله هامونو درا.ردیم وچیپس و پفکامونو میچپوندیم توش و میخندیدم. از خنده مرده بودیم. هانیه میگف انگار داریم مواد جا به جا میکنیم. حالمون ولی خیلی بهتر شده بود. مخصوصا من. دوباره مثه همیشه نیشمو باز کردم و مسخره بازی درمیاوردم.داشتیم راه میرفتیم که یه دفعه پام سر خورد و نزدیک بود بیفتم ولی خودمو زود جمع و جور کردم. مثه اسکولا شده بودیم. بازم همه مردم با تعجب نگامون میکردن. هانیه:"آیسا خاک تو سرت. جمع و جور کن خودتو نگا جلو پات کن. میدونی بفتی چه ضایعه س" منم از خنده منفجر شده بودم. دوباره راه افتادیم که یهو دیدم زهرا ولو شد کف زمین. اونم پاش سر خورد و با مخ افتاده بود. نمیدونستم بلندش کنم یا بخندم یا نگرانش شم. داشتیم از خنده میمردیم. هانیه که فقط فحش میداد:"ما ضایع های بدبختیم. نگا توروخدا مردم چطو نگامونمیکنن. انگار ازتیمارستان آزاد شدیم. بخدا الان زنگ میزننن جمعمون میکنن." زهرا خودشو تکوند و دوباره راه افتادیم. کل مسیرو گفتیم و خندیدم و برعکس مسیر رفت، موقع برگشت خیلی زود گذشت و زود رسیدیم به کوچه مدرسه. سر پیچ بودیم و خواستیم وارد شیم که هانیه گفت:"بچه ها اون یاری نیس؟" من و زهرا م عین مشنگا نگا کردیم و کاملا با یاری(ناظممون) چشم تو چشم شدیم. اون نگامون کرد و مادوتا هم همچنین. یهو رفتیم پشت دیوار قایم شدیم. هانیه رنگش پریده بود. گفت:"بچه ها بیاین فرار کنیم" و حالت دویدن به خودش گرفت. منم حسابی ترسیده بودم و قاطی کرده بودم. باام میفهمید جنگ اعصاب راه میفتاد. مقنعه ی هانیه رو کشیدم و گفتم:"نه." و با یه حالت کاملا جدی انگشت اشارمو آوردم بالا و گفتم:"کاریه که کردیم. باید تا تهش پاش وایسیم" زهرام کاملا هنگ کرده بود و فقط با دهن باز نگامون میکرد. در همین حالت خانوم یاری اومد جلمون و با یه لبخند ملیح گفت:"شما قصد ندارین بیان مدرسه؟" من:"ب..بله" من و زهرا سرمونو انداختیم پایین و رفتیم.هانیه هم پشت سرمون بود و خانوم یاری هم کنارمون راه میرفت که یو هانیه گفت:"خانوم یاری، بخدا فقط دوتا،فقط دوتا چیپس خریدم. خانوم یاری بخدا هیچکاری نکردیم." خانوم یاری:"من بدم در این مائده رو گل بگیرن" و وارد مدرسه شدیم و سریع از راهرو رد شدیم و رفتیم تو کلاس. به مدت چند دیقه تو شک بودیم ولی بعدش زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند.داشتیم خودمو مسخره میکردیم. هانیه:"وااای بچه ها آیسا رو. میگف کاریه که کردیم باید تا تهش پاش وایسیم" و بعد تقلیدمو در میاورد و همه میخندیدم. هانیه:"خودمو چرا نمیگین. میگفتم بیاین فرار کنیم. اخه احمق کجا میخواستی در ری؟" و دوباره میخندیدیم. زهرا:"منو گفتین. فقط نگاتون میکردم" من:"حالا من و زهرا عین عقب مانده ها یه ساعت زل زدیم تو چشم یاری بعد یهو میریمم پشت دیوار قایم میشیم. انگار ندیدمون!" هانیه:"هههههه. هی شما دوتا بودین لومون دادین" و دوباره خندیدیم. هانیه:"خخخ منه اسکول گفتم خانوم یاری بخدا ما فقط دوتا چیز خریدیم! یاری بدبخت خودش حرفی نزد!" من:"آره همون. من گفتم الان زنگ میزنه مامان بابامون بدبخت میشیم. فرار از مدرسه هم به کارنامه اعمالمون اضافه میشه!" زهرا:"ولی خوب شد گفتی چون بقیه دخترا میرن قرار میذارن(حالا جدی بقیه دخترا از مدرسه میان بیرون یا میرن تو پارک یا قرار میذارن! مدرسمونو آب برده!)" کل زنگ زیست و گفتیم و خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم و چیپس و ماست و پفک و ترشک خوردیم! خیلی خوش گذشت! وقتی که تعطیل شد از هم خدافظی کردیم و من تمام مدت آهنگ ناامیدم میکنی محسن یگانه رو تو سرویس با هندزفری با صدای آخر گوش دادم!
[ پنجشنبه 26 فروردین 1395 ] [ 09:18 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
نمیدونم چم شده زیاد خاطره نمینویسم درحالی که اتفاقای خیلی باحالی افتاده
با اکیپ جدیدمون خیلی حال میکنم.
یه پنجشنبه با هانیه سر کلاس زیست حدودا 1ساعت . 15 دقیقه خندیدیم. اصلا نمیشد نگه داریم. نگا هم میکردیم . میخندیدم. اشک از چشامون میمود و من واقعا لپ و حلقم درد گرفته بود. حتی کمرم! من واقعا نفهمیدم خنده چه ربطی به کمر داره؟
دبیرمون خدایی خیلی با جنبه بود نکردمون بیرون. همه داشتن نگامون میکردن حتی خود دبیره. اصلا نابود شده بودیم مخصوصا من. اشک از چشام اومده بود و به شدت قرمز شده بودم. موهام از مقنعه زده ود بیرون کلا ناااااااااااابود بودیم. فکرشو بکن یک ساعت تمام بدون وقفه بخندی. اون روز من اصلا از زیست چیزی نفهمیدیم.فقط خندیدم. فک کنم رکورد گینس رو شکسته بودیم. اصن به هر چیز میخندیدم. حتی به قیافه باکتری ها تو پاورپوینت. هانیه در حال خنده:"آیسا دیدی میگن یارو به ترک دیوار میخنده. حکایت ماس" منم یه دفه چشم افتاد به ترک دیوار کلاسمون و گفتم:"هانیه ترک دیوار!" و دوباره خندیدیم. خیلی خندیدیم خیلیییییییی
چند هفته بعد رفتیم طاق بستان واسه عکاسی. من خودم مسموم بودم و کمی دلدرد داشتم ولی رفتم. به یگانه گفتم با ما میای یا با دوستای خودت که اونم گفت با دوستای خودش. من و زهرا و نرگس و هانیه باهم رفتیم و من فقط دوربین اورده بودم. رسیدیم اونجا و چند تا عکس گرفتیم. اول ک تکیه دادیم به ی سنگ و سنگه خیس بود و نرگس خیس شد.
بعدش رفتیم تو رودخونه رو سنگ نشستیم ک من افتادم تو آب.مثلا ژستمون بود! خیلیییییییییییی خندیدم. چند تا عکس دیگه م گرفتیم ک شارژ دوربین تموم شد و خاموش شد. لعنتی بو کباب میورد بهمون داااااااااااااغونمون میکرد. حساب کردیم پولامونو بذاریم رو هم میتونستیم 4 سیخ بگیریم البته منهای برنج! ولی بازم خوب بود. خواستیم بریم که دبیرمون:"از این محوطه خارج شین نمره انضباطتون صفر میشه." ما هم با یه لبخند برگشتیم. کل اون محوطه رو صد دوره کردیم. از شدت بیکاری سنگ پرت میکردیم تو آب. یه بارم شیطونی من و زهرا گل کرد گفتیم بریم زیر اون پل قدیمی(یه پل خیلی کوچیک بود و یه مسیرر آب باااریک رد میشد از توش. زهرا خم شد و تقریبا به حالت نشسته رفت توش و گفت:"آی اینجا چه خنکه" منم نیشم باز شد گفتم:"منم میام:" و رفتم توش ولی به اندازه زهرا خم نشدم و متاسفانه اون تو گیر کردم. هانیه:"آیسا دست و پا چلفتی. یه ذره خم شو. اسکل." اونا نگران بودن و سعی میکردن منو در بیارن ولی من اون تو داشتم از شدت خنده به فنا میرفتم. نرگس این دستمو گرفته بود زهرا هم اون دست و میکشیدن. بالاخره نجات یافتم و تموم پشتم خاکی شده بود. همه داشتیم از خنده میمردیم. ولی خدایی هوا خیلی گرم بود. دبیرمون گفت برامون بستنی میخره. از این بستنی قیفیا برامون گرفت و من تند تند خوردمش چون داشتم از گرما تلف میشدم. ولی نرگس همش میگفت:"نه این کثیفه اینطوره اونطوره" آخرشم پرتش کرد! نرگس خیلییییییییی دختر عزیزیه ولی یه ذره حساس تشریف داره!
سوار اتوبوسشدیم و کل مسیرو آهنگ خوندیم. خیلی خوش گذشت. اما وقت رسیدم مدرسه تازه دلدرد مبارکم شروع شد. من خیر سرم مسموم بودم بستنیم با اون حالم خورده بودم دیگه محشر شده بودم! اما خب بازم ارزششو داشت!
وقتی برگشتم خونه دوربیو زدم شارژ و عکسا رو دیدم. در هر 10 تا عکس تو هیچکدومش مثه آدمیزاد واینساده بودم. همش دارحال خنده بودم یا چشام بسته بود یا نیشم وا بود. خیلیییی ناجور بودن خیلییییییی. خخخ ولی شد یه خاطره. خیلی خوب بود
[ چهارشنبه 26 اسفند 1394 ] [ 05:15 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز رفتیم جنگـــــــــــــ. سوار اتوبوس شدیم و من کنار یگانه نشستم و همش آهنگ میخوندم. نه با یگانه ها! یگانه اصن تو فاز این حرفا نیست. به زور دست میزنه چه برسه به اینکه آهنگ بخونه. با زهرا ن و زهرا ا(هانیه) (اسم واقعیش زهرا س اما تو خونه هانیه صداش میزنن و به خاطر اینکه با زهرا ن قاطی نشه منم اینجا میگم هانیه)و نرگس اهنگ خوندیم. من تو مدرسه خیلی شیطونم و کلا اگه من نباشم همه دوستام افسردگی میگیرن(اینو خودشون میگنا!) اهنگ امو باند و محسن یگانه و مرتضی پاشاییو خوندیم و دست زدیم. خیلی خوش گذشت. راستی با اکیپ جدیدمون خیلی خوش میگذره. اعضای این اکیپ من و زهرا و هانیه و نرگس و یگانه. خیلی خوش میگذره. تو تلگرامم گروه درست کردیم. اول اسم گروهمون کافه مهربونی بود. بعد شد کافه روانیا. بعدش شد کافه خود شیفتگان و الان شده کافه دوستی. یگانه با هانیه میونه ی خوبی نداره. چون قبلا باهم دوستای صمیمی بودن و بعدش اخلاق هانیه عوض شده و یگانه م بی خیالش شده. درواقع سرد شدن رابطه ی من و یگانه به این موضوع ربط داره.6روز پیش یعنی یه روز قبل از گریه کردنش و کنسرت محسن یگانه، یگانه داشت ماجرا رو برام تعریف میکرد و منم گفتم یعنی اگه اخلاق منم عوض شه به همین زودی بیخیالم میشی؟ یگانه گفت نه تو اخلاقت عوض نمیشه. گفتم:اگه شد. یگانه گفت:"نه. چون ما باهم خواهریم. راستش یه ذره امیدوار شدم اما زنگ بعدش گفت که وقتی اخلاق هانیه عوض شده، نتونسته تحملش کنه و اونا خیلی صمیمی بودن.یگانه گفت سعی کردم کمکش کنم اما نشد. منم بیخیالش شدم. توم اگه عوض شی... نمیدونم.زندگی هرکس به خودش مربوطه. اونه که باید انتخاب کنه که چیکار میخواد بکنه. من کاری از دستم برنمیاد و مجبور نیستم کسی رو تحمل کنم.
باورم نمیشد. من فک میکردم یگانه یه کسیه که اگه اشتباه کنم بهم گوشزد میکنه. کمکم میکنه تا بهتر شم حتی اگه بدترین کار دنیا کردم . اون بدترین کار رو با هانیه کرده بود. وقتی که هانیه بهش احتیاج داشت اون نبود. فهمیدم که مباید بهش وابسته شم. اگه اشتباهی ازم سر بزنه، اون منو ول میکنه. م خواهر نیستیم...
فرداش افتاد گریه و معذرت خواست اما دیر شده بود. من سرد شده بودم نسبت بهش. اون حرف دلشو گفت و من فهمیده بودم که اشتباه میکردم. حالا حتی اگه خودشو میکشت، من دیگه اون آیسا ی سابق نمیشدم... وقتی گریه ش تموم شد گفت:"آیسا... من هنوز خواهرت هستم؟" گفتم:"خواه من فقط درسا س" یگانه:"میدونستم اینو میگی... اما تقصیر منه. درستش میکنم." چیزی نگفتم. یگانه:"هنوز به BFF اعتقاد داری؟" من:"نه"
خلاصه رسیدم جنگ شادی.رفتیم نشستیم رو صندلی. یگانه و زهرا کنارم نشسته بودن. باهم چیپس و پفک خوردیم و کلی خندیدیم.خود جنگ خیلی مسخره بود. تهش آهنگ کردی گذاشت و بچه ها کردی رقصیدن اما ما بلد نبودیم!
رفتیم سوار اتوبوس شدیم و یکی از بچه ها فلش داد راننده و راننده اهنگ گذاشت و ما همه جییییییییییییییغ و دست! من کنار درسا نشستم. درسا میگفت سال سومیا چه باحالن! من و زهرا و هانیه و نرگس میخنودیم و دست میزدیم بعضی جاهاش نشسته میرقصیدم. درسا هم میخوند و دست میزد. اما یگانه به زور دست میزد. افسرگی داره! من که انقد جیغ و داد کردم که صدام در نمیومد! هرکی از کنار اتوبوسمون رد میشد فقط با دهن باز نگامون میکرد. چند نفر هم ازمون فیلم گرفتن! اما خب ما اهمیت ندادیم و کارمونو میکردیم! خیلی خیلی خیلی حال داد!خیلی خوش گذشت
[ جمعه 7 اسفند 1394 ] [ 02:02 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
گرچه تو مدرسه یگانه کلی گریه کرد، ولی امروز خیلیییییییی خوب بود
چون خاله م و نامزدش اومدن و رفتیم کنسرت! کنسرت محسن یگانه
این چند روزه رابطه من و یگانه خیلی خیلی کم شده. خیلی. اونو نمیدونم ولی من یگانه رو اندازه ی قبلا دوسش ندارم
امروز کلی گریه کرد. دیوانه وار. میگفت که خیلی بده و من خیلی خوبم و چطو تونستم اخلاق گندشو تحمل کنم. خیلی گریه کرد اما من زیاد برام مهم نبود. اگه اون گریه هارو چند ماه پیش میکرد، مطمئنا منم باهاش گریه میکردم اما امروز اصلا برام مهم بود. باورم نمیشه اما یه تیکه ش تازه خنده م گرفت ولی به زور خودمو کنترل کردم. سرش داد زدم و گفتم که گریه نکنه و این مسخره بازیا رو تمومش کنه. یگانه بغلم کرد و گفت که هیچوقت تنهام نمیذاره. اما من میدونم که میذاره.اصلا حرفاش برام مهم نبود و و هیچکدومش حساب وا نکردم.کلا رو حرف هیچ کس جز افراد خیلی خیلی خاص حساب وا نمیکنم و به یچکس اعتماد ندارم. حتی به یگانه
راستی با دوستام یه اکیپ 5 نفره تشکیل دادیم. من و یگانه و زهرا و نرگس و هانیه(زهرا الف). خیلیییییییی خوش میگذره بهمون
خب بعداز ظهر رفتم حموم و بعدش خاله م اومد. بلیطمون ساعت6.30 بود اما خب قرار شد ساعت5.5 بزنیم بیرون. الان از ساعت 5.30 گذشته بود ولی نامزد خاله م هنوز از تهران نیومده بود. بالاخره ساعت6.15 اومد منم کلی حرص خورده بودم اما اصلا به روی خودم نیاوردم چون اولین بار بود که نامزد خاله مو میدیم و خیلییییی جلوش معذب بودم. اما بدون روسری جلوش میگشتم. کلا ما زیاد به حجاب اعتقادی نداریم و من تو هیچ مهمونی و یا عروسی روسری نپوشیدم چه محرم باشه چه نامحرم! البته فقط درمورد حجاب صدق میکنه ها وگرنه تا بخوام با یه غریبه حرف بزنم 5 بار رنگ عوض میکنم!
خلاصه ساعت 6.30تازه از خونه زدیم بیرون با سرعت بالا با بدبختی خودمونو ساعت6.50 رسوندیم سالن انتظار.همون دم سالن از حجاب خاله م ایراد گرفتن من خیلی دعا کردم محسن یگانه نیومده باشه و خداروشکر هنوز نیومده بود! من نشسته م ارغوان(یکی از دوستام) رو دیدم و واسش دست تکون دادم. بعد چند دیقه محسن یگانه اومد و صدای جیغ کل سالنو پر کرد. باورم نمیشد. محسن یگانه الان جلوی منه. کاملا جلومه. شاید5متر باهاش فاصله داشتم. از ذوق داشتم میلرزیدم. اصلا باورم نمیشد. اولش آهنگ دنبالش میرم رو خوند. من فقط با آهنگ زمزمه میکردم چون هنوز راحت نشده بودم. ولی یه دیقه بعد صدام بلند تر شد و ثانیه به ثانیه هم بلند تر و بلندتر میشد. دیگه آخرای آهنگ دنبالش میرم من دهنمو تا ته وا کرده بودم و با آهنگ میخوندم. خیلی خیلی عالی بود. خاله ی نامردم قرار بود با من بخونه ولی کاملا رفته بود تو حس و فقط دست نامزدشو گرفته بود و زل زده بودن به سن.
اهنگ تموم شد و محسن یگانه خودشو معرفی کرد. من عاشق شخصیت این بشرم. خیلی خیلی دوسش دارم.خیلی زیاد. صداشو، رفتارشو، شخصیتشو و....
امشب هرچی بیشتر حرف میزد، من بیشتر متوجه میشدم که چرا از این ادم انقدر خوشم میاد. کلیم از کرمانشاهیا(به قول خودش کرمونشاهیا) تعریف کرد. کلی آهنگ خوند و منم با همه ی آهنگاش میخوندم. همشو حفظم! میخواستم فیلم بگیرم ولی اجازه ندادن.اما خب صدا ضبط کردم که البته با ناکامی مواجه شدم چون همش صدای نحس خودم توش میومد!
آهنگای دنبالش میرم-درکم کن-دوست دارم-هوایی شدی-سکوت-دلکم-خاطره بازی-بمون-بیت آخر-بازم بخند-ماه عسل- و خیلی دیگه از آهنگاشو خوند.
داشتم با آهنگاش میخوندم که یهو برگشتم و دیدم خاله م و نامزد خاله م و کل افراد اون ردیف زل زدن به من. داشتم از خجالت میمردم. سریع دهنمو بستم و زل زدم به پاهام. ای خدا مگه آدم قحطه که نگا من میکنن. ولی بعد چن دیقه دوباره با همه آهنگا مثه سابق خوندم.
یه پسری بود بغل دست نامزد خاله م نشسته بود از این اول زل زده بود به من تا اون آخر. یه دو سه بار نگاش کردم تا خجالت بکشه ولی عین خیالش نبود! خیر سرش اومده بود کنسرت
با محسن یگانه دوسه بار چشم تو چشم شدیم. خود محسن یگانه چند بار به مدت چند دیقه کامل زل زد تو چشای من. داشتم از خوشحالی و ذوق میمردم. خاله م گفت براش دست تکون بده ولی این کارو نکردم. خجالت کشیدم
وسطای کنسرت بود که همه داد زدن:"محسن دوست داریم، محسن دوست داریم" ولی من فقط دست زدم! دروغ چرا دوسش دارم ولی کلی خجالت میکشیدم جلو خاله م و نامزد خاله م داد بزنم محسن دوست دارم!
کنسرت که تمو شد آهنگ بار و بندیل رو ببند رو خوند.واقعا بغض کردم. خیلی زود گذشت. ای کاش میشد سانس بعد هم بمونم
اما اگه باز اومد کرمانشاه حتما دوباره میرم. حتما. خیلی عالی بود . واقعا واقعا خوش گذشت بهم. یکی از آرزوام براورده شد. یکی از بهترین روزای عمرم
بعدش که از سالن زدیم بیرون نامزد خاله م گفت:"به آیسا خانوم که معلومه خیلی خوش گذشته" منم فقط گفتم:"بله!"
رسیدیم خونه و سر سفره شام بابام آبرو و شرف برام نذاشت جلو نامزد خاله م. گفت:"این آیسای ما خیلی محسن یگانه رو دوست داره. فقط کافیه بگیم بالا چشم محسن یگانه ابروئه. میزنه ناقصمون میکنه همینجا خاکمون میکنه" نامزد خاله م قهقه میخندید. تقریبا جیغ زدم:"بابااااااااا" پدرمم خندید و بعد همه خندیدن+خودم!
کم کم متوجه یه چیزی شدم! صدامو داشتم از دست میدادم! یعنی صدام خش دار شده بود ناجور. کلی چای و آب جوش خوردم ولی فایده نداشت که نداشت!
صبح که خواستم برم مدرسه اصلا صدام در نمیومد. اصلا. باید پانتومیم بازی میکردم. هیچی دیگه مامان و بابام گفتن لازم نیس بری مدرسه، بشین خونه.میشی مسخره دست خاص و عام
منم گرتم خوابیدم تا ساعت12. بعدشم دوباره چای و آب جوش خوردم تا بالاخره شب صدام وا شد! بابا میگفت:"گوش خاله ت که بغل دستت نشسته بود هیچ، داقل رحمت به حنجره ت میمومد دختر! این دو روزه صدات در نمیاد!" ولی واقعا ارزششو داشت
[ یکشنبه 25 بهمن 1394 ] [ 12:32 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
من که عالیم! خیلی خیلی خیلی خوشحالم!
امروز صبح رفتم مدرسه و دوستام واسم جشن گرفتن! خیلی عالی بود! از همه ی دوستای گلم ممنون
یگانه واسم یه گوشواره ی خیلی ناز خریده بود و همینطور یکی از عکسامون رو چاپ کرده بود! خیلی محشر بود.
زهرا ن هم واسم یه شال صورتی فوق العاده ناز خریده بود و همینطور هم یه نامه ی خیلی زیبا واسم نوشته !
و آنیای نازنین. آنیا! اصلا فکرشو نمیکردم شمام واسم کادو بیاری دختر! آخه ما که اصن همو ندیدیم! واقعا نازنینی و خوش قلب و خیلی خیلی مهربون. کادوت واقعا با ارزش بود واسم. مخصوصا اینکه همسن خواهرم هستی! خیلی خیلی ممنون. خیلی دوست دارم عزیزم. اصن واقتی یگانه گفت آنیا واست کادو آورده دهنم وا موند! واقعا سوپرایز شدم! کیفی ک واسم درست کردی واقعا نازه و شیک. خیلی دوسش دارم
کادوهام واقعا زیبا و با ارزشن. اینا نشون میده که دوستام واسم ارزش قائلن و منو دوست دارن و همین واسم کافیه. واقعا از خدا ممنونم به خاطر همچین دوستای گلی که دارم.
امروز زنگ سوم ادبیات داشتیم و تست حل میکردیم. رسیدیم به یه سوال ک من میگفتم میشه گزینه ی 2 و یگانه و زهرا و فاطمه میگفتن گزینه 4. منم شرط بستم سرش و زهرا گفت که اگه اشتباه بود باید بذاری خودکاریت کنیم و منم قبول کردم. و گزینه ی 4 درست بود! زنگ تفریح یگانه کل دست منو خط خطی کرد و زهرا هم کل صورتمو زغالی کرد. سر زنگ چهار که زیست داشتیمریال کلی بدبختی کشیدم تا دیره منو نبینه! یا مقنعه مو میکشیدم تو صورتم، یا پشت جلوییم قایم میشدم، یا میرفتم زیر میز و...! زهرا و یگانه هم هر هر میخندیدن!
زسیدم خونه و مامان و بابا و خواهرم واسم جشن گرفته بودن! واقعا عالی بود! بابام کادومو آورد و من بازش کردم. چــــــــــــــــــــی؟ موبایل مورد علاقه م! HUAWEI P8 lite باورم نمیشه! بابام واسم موبایل خریده بود! از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم اما نکشیدم( چون اصن جیغ نکشیدم تا حالا تو عمرم!) واقعا عالی بود! درسا(خواهرم) هم واسم گارد گوشی و آویز گوشی خریده بود! پس ناقلا میدونست بابا و مامان واسم گوشی خریدن و هیچی بهم نگفت!
همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم! خیلی خوش گذشت. واقعا تولد عالی بود. از همه ممنونم
بعدش هم خاله م زنگ زد و تولدمو تبریک گفت و گفت که کادوم محفوظه! هروقت اومدن اینجا بهم میدش!
خدایا ازت ممنونم به خاطر خانواده م و دوستام. به خاطر اینکه خوشحالیم همیشه. به خاطر اینکه همه سالمن. حالا دیگه 15 سالم شده. 10سالم که بود فکر میکردم که یه دختر 15 ساله خیلی بزرگه و خیلی عاقل و خودش میتونه هرکاری بکنه. اما نه. تو یه چشم بهم زدن 15 سالم شده و من هیچ تغییری تو خودم نمیبینم. هنوزم مثه بچگیام شیطونی میکنم، میخندم، مردم آزاری میکنم، بالا و پایین میپرم! هنوزم مثه بچگیام پدرو مادرمو بغل میکنم و بعضی وقتا با خواهرم بحث میکنم. هنوزم مثه بچگیام از خندیدن زیاد، از چشام اشک میاد. هنوزم مثه بچگیام مامان و بابام هرچیزیو میتونن از تو چشام بخونن. هنوزم مثه بچگیام به اونا احتیاج دارم. هنوزم مثه بچگیام به دوستام احتیاج دارم، دوستشون دارم، خوراکیامو باهاشون تقسیم میکنم، باهم آواز مخونیم. هوای همو داریم.
اما تو سن 14 سالگی خیلی چیزرو یاد گرفتم و سعی کردم خودمو بهتر کنم. فهمیدم که هرکسی ارزش دوستی رو نداره. فهمیدم که تا زمانی که کسی دوست نداشته باشه و نخواد باهات باشه، حتی اگه خودت رو هم بکشی، باهات نمیمونه. فهمیدم که به هرکی اعتماد نکنم. فهمیدم که هرکسی ارزش گفتن دوست دارم رو نداره. فهمیدم که نباید به کسی زود وابسته شم. فهمیدم که بعضی وقتا مهربونی میکنی،اما برات بد تموم میشه.ولی این دلیل نمیشه که یگه مهربون نباشی. فهمیدم لازم نیست خودمو برای همه خوب جلوه بدم، اونایی که باید بدونن خوبم، خودشون میدونن. فهمیدم که اگه مهربون باشم، هیچ اتفاقی نمیفته. یاد گرفتم که اگه از مهربونیم بد دیدم، ناراحت نشم و خودمو سرزنش نکنم،چون این چیزیه که خودم انتخاب کردم. فهمیدم که نمیتونم دیگران رو قضاوت کنم و حق هم ندارم این کار رو بکنم. یاد گرفتم زندگی هر کسی به خودش مربوطه و من حق دخالت توش رو ندارم. فهمیدم که نباید تو زندگی زیاد نسبت به مسائل و اتفاقات ریز شم چون خودم اذیت میشم. فهمیدم که هرکسی اخلاق و ویژگی های خودشو داره، من حق ندارم مسخره ش کنم یا اونو تو سرش بکوبم، میتونم کمکش کنم بهتر بشه.چون هیچ انسانی کامل نیست. یاد گرفتم که وقتی من یکی رو به عنوان دوست قبول میکنم، باید ویژگی های مثبت و منفیش رو هم بپذیرم. فهمیدم که باید هوای دوستامو داشته باشم و تا میتونم ساپورتشون کنم. فهمیدم چیزایی مهم تر از زیبایی ظاهری وجود داره و اون زیبایی درونه. فهمیدم که من نمیتونم طوری رفتار کنم که همه از من خوششون بیاد، اما میتونم تلاشم رو بکنم. فهمیدم که شاید یه انسان خوش قلب به جایی نرسه، اما همیشه از خودش راضیه. و این کافیه. مهم اینه که از خودت راضی باشی
فهمیدم که خیلی مسائل ارزش به خاطر سپردن رو ندارن، فقط حافظه م رو پر میکنن، پس مسائل بی ارزش رو فراموش میکنم. ذهنم رو درگر مسائل بیخود و الکی نمیکنم. سعی میکنم دیگران رو ببخشم. چون اینطور ذن خودم راحت تر میشه. سعی میکنم از کسی متنفر نباشم، چون متنفر بودن از کسی، یعنی ایسنکه هنوز هم دام روش انرژی میذارم. یاد گرفتم که بعضی موقع باید خیلی احساسی باشم ولی بعضی جاها باید کاملا سنگدل باشم و از بعضی موارد کاملا رد شم. فهمیدم که من میتونم به دیگران کمک کنم و نقش مثبتی تو زندگیشون داشته باشم. فقط با حرف زدن.
حالا میخوام آرزو کنم. آرزو میکنم که همیشه این خونواده و دوستام رو داشته باشم.آرزو میکنم همیشه شاد باشیم و بخندیم. آرزو میکنم که همه دوستم داشته باشن و خودم هم خودمو دوست داشته باشم. آرزو میکنم که همه ازم راضی باشن. آرزو میکنم که کاری کنم همه به من افتخار کنن و خود هم به خودم افتخار کنم. آرزو میکنم از زندگی لذت ببرم و هیچوقت حسرت نخورم. آرزو میکنم که هیچوقت نخوام به گذشته برگردم. آرزو میکنم یه فرد موفق تو زندگیم باشم و همه از زندگیم راضی باشم.
و اما تو خداجون. میدونم بنده ی خوبی نیستم. اما لطفا، منو فراموش نکن
[ پنجشنبه 15 بهمن 1394 ] [ 04:24 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز قبل از اینکه دبیرا بیاین فاطمه م دست کرد تو کیفش و یه کادو دراورد و گفت:"تقدیم به شما" من:"من؟" فاطمه:"اره. پیشاپیش تولدت مبارک!" خیلی خوشحال شدم و ذوق کردم. واقعا دستش درد نکنه! کلی ازش تشکر کردم و سریع کادوشو وا کردم. برام عطر خریده بود! و فاطمه شد اولین کسی که کادوی تولد بهم داد. خدایی اصن توقع نداشتم بدونه تولدم کیه چه برسه به اینکه برام کادو بخره. راستی اون از کجا میدونست که امروز تولدمه؟؟؟؟
زنگ اول با رضایت نامه ی جعلی رفتیم پژوهشسرا.(رضایت نامه یادم رفته بود، جعل کردم!) یه گروه 5 نفره تشکیل دادیم! من و یگانه و زهرا ن و فاطمه م و حدیث! رفتیم نشستیم رو صندلیای سالن همایش. یگانه سمت راستم بود و زهرا سمت چپم و همش اذیتم میکردن! فاطمه هم گرفت خوابید! بهترین کار رو همین فاطمه کرد! اخه همایششون خیلی مسخره بود! من که تو ذهنم داشتم آهنگ میخوندم! یه سری دانش آموز از یه مدرسه ی دیگه اومده بودن و اونجا همش متلک بارمون میکردن. خیلی عقده ای بودن. من جوابشونو ندادم چون خودمو در حدی نمیدیدم که با اونا دهن به دهن بشم اما خب اگه دست خودم بود حتی یه ثانیه هم اونجا نمیموندم. فقط خوبیش این بود که دو زنگمون پرید
امروز کلا اتفاقای خاصی نیفتاد ولی خیلی خیلی خیلی نگران فاطمه م. امروز کلا بیدار نبود. همش گیج میزد و سرشو میذاشت رو نیمکت. میگفت دیشب ساعت3خوابیدم واسه همین خوابم میاد ولی به نظر من اصن نرمال نبود. هرچیم ازش میپرسیدم چی شده؟ فقط یه لبخند کاملا مصنوعی میزد. میترسم دوباره اون فکرای مسخره اومده باشه تو کلش و یه کاری دست خودش بده
راستی امروز زنگ سوم دبیر نداشتیم بچه ها هم هزار ماشالا فلش آورده بودن، کامپیوتر کلاسو روشن کردیم و از رو پروژکتور موزیک ویدیو دیدیم! خیلی حال داد!
سر زنگ زبان هم یه کارتون زبان اصلی گذاشت دبیرمون.
خلاصه مدرسه کلا خیلی تق و لق بود امروز.
یگانه یه حرف خیلی عجیبی زد. گفت که دیگه نمیخوام بیشتر از این بشناسمت، میترسم یه چیزایی ازت بفهمم که باعث شه ازت خوشم نیاد. انقد راجبه این حرفش فک کردم مخم پوکید.
فردا هم که مدرسه داریم. ای خدا
[ چهارشنبه 14 بهمن 1394 ] [ 03:28 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
منم تقریبا بهتر شدم. یکشنبه که بابام اومد دنبالم بعدازظهرش زهرا ن زنگ زد بهم و گفت:"ببین اگه فردا میای مدرسه که هیچ، ولی اگه مریضیت انقد ناجور بود که اگه خدا بخواد نزدیک بود بمیری و نخواستی بری مدرسه، به منم بگو تا نیام. حال نمیده بدون تو" من:"باشه. حالم که خوبه ولی شاید یه بهونه ای جور کردم نیام مدرسه. ولی به احتمال زیاد میام." زهرا:"باشه. راستی خیلی خرشانسیا! دقیقا وقتی که رفتی مارو فرستادن تو حیاط یه خانومی اومد بهمون نظام جمع یاد داد تا ساعت 2 تو حیاط داشتیم جفتک میپروندیم! همشم شانس تورو تحسین میکردیم!" من:"خخخخ! خوب به سرتون اومد!" زهرا:"مرض" یه نکته:کلا زهرا اینطو باهام حرف میزنه و حدودا 60% کلماتش فحشه. البته فحشای مودبانه! چون ما کلا تقریبا بچه های مثبتی هستیم، فحش بی ادبانه بلد نیستیم!
تلفن رو که قطع کردم که دقیقا همون موقع دوباره زنگ زد و خاله م بود:"خاک تو سرت! این یه ساعته داری با کی زر میزنی همش بوق اشغال میزد؟؟؟" یه نکته دیگه: من کلا از ساعت6 صبح که بیدار میشم تا ساعت1.5شب که میخوام، یه نفر به من زنگ نمیزنه، بعد دقیقا زهرا و یگانه و خاله هام همزمان باهم بهم زنگ میزنن و همش بوق اشغال میخوره! انگار هماهنگ میکنن! درنتیجه من تقریبا 2 یا 3ساعت با تلفن حرف میزنم!
حالا دوشنبه صبح بابام اومد بالا سرم:"آیسا جان. خوبی گلم؟" من:"نه دارم میمیرم" بابا:"عه؟ پس بخواب امروز لازم نیس بری مدرسه" من تو دلم داشتم بشکن میزدم. این خواهر من:"آخ جون آیسا نمیاد؟ پس من سه سوت حاضر شم برم دم در تا راننده سرویسمون بفهمه که هربار که دیر میکنیم تقصیر آیسا س" حیف که من خودمو زده بودم به خواب وگرنه میزدم چلاقش میکردم حالا همینطور که چشامو بسته بودم و منتظر بودم تا اهل بیت از خونه خارج شن و من برم پای کامپیوتر، نمیدونم کی خوابم برد! وقتی چشامو واکردم دیدم ساعت دهه. بلند شدم و کیک و شیر و قرص خوردم و اومدم آهنگ گوش دادم و از تو نت عکس نوشت میخوندم. چند تاهم عکس انیمه ای گرفتم. خیلی خوب بود. ساعت شد12.30 و مامانم اومد. بعدشم درسا اومد و چند دیقه بعد تلفن اتاقم زنگ خورد:"بله؟" صدای جیغ و داد بلندی از پشت تلفن اومد:"آیســــــــــــــــــــا.از دست تـــــــــــــــو. امروز چرا نیومدی مدرسه؟ ها؟؟؟ تو میدونی من چی کشیدم؟؟ از تنهایی کپک زدم. داشتم میمردم. چرا بهم نگفتی که نمیای؟؟؟ اصن انقد حالت بد بود که نیای مدرسه؟ فک کردی من نمیدونم که خودتو زدی موش مردگی؟؟؟ تو بدنت قویه سرطان هم از دستت فرار میکنه چه برسه به یه سرماخوردگی عادی" یگانه بود! گوشام به تمام معنا کر شد!من:"سلام یگانه جان" یگانه:"سلام و کوفت.میدونی امروز چند نفر سراغ تورو از من گرفتن؟ آیسا چرا نیومدی؟ مطمئنم هیچیت نبود. خودت یه بهونه جور کردی نیای آره؟" من:"نه واقعا سرماخورده بودم" یگانه:"آره جان خودت. زهرا بهم گفت که دنبال بهانه بودی" خدایا از دست این زهرای دهن لق. رفته همه چیز رو گذاشته کف دست یگانه. من:"زهرا گفته؟" یگانه:"اره. منو باش عذاب وجدان گرفته بودم از اینکه دیروز بهت زنگ نزده بودم و حالت رو بپرسم. ولی الان خیلی خوشحالم از اینکه زنگ نزدم. تو نباید به من بگی که نمیای مدرسه؟ من تا یه ساعت تو خماری بودم. همش میگفتم الان میاد، نیم ساعت دیگه میادو...." من:"اوه شرمنده م بخدا اخه قطعی نبود" یگانه:"آیسا. خداشاهده فردا باید با خرما و حلوا بیای. من زهرا باهم دست به یکی کردیم که بکشیمت. وصیت نامه ت رو هم آماده کن" من:"منو بکشین؟" یگانه:"بله. قراره بکشیمت. دیگه امشب، آخرین شبیه که میبیمنی!" خلاصه یه ذره دیگه هم حرف زدیم که زهرا اس داد:"خدا بکشتت به حق پنج تن. مریض خاک بر سر" اینم از لطف و محبت دوستان! مثلا به جای احوال پرسیشه! زهرائه دیگه! بعد چند دیقه تلفن رو قطه کردم که دوباره دقیقا همین موقع تلفن زنگ زد. خداروشکر اتاق من یه تلفن جداگونه داره وگرنه الان مادرم شهیدم کرده بود(اخه از زیاد تلفن کردن خوشش نمیاد.) زهرا بود:"سلام خبر مرگت.چطوری بیشعور؟" من:"سلام مودب! خوبی؟" زهرا:"من باید بپرسم! زنده ای؟" من:"بله به کوری چشم شما" زهرا:"چه حیف. لباس مشکی خریده بودم بیام سر قبرت" من:"لطف میکنی" زهرا:"ایرادی نداره من که نمیزارم این لباسه حیف شه. فردا من و یگانه قراره بکشیمت، اونوقت میپوشمش" من:"بله حتما! عه راستی خوب شد افتاد یادم. دختره ی دهن لق تو رفتی به یگانه گفتی من خودمو زدم مریضی تا نیام مدرسه؟" زهرا:"اره" من:"خو مگه دیروز کور بودی ببینی مریض بودم؟ من جدا مریض بودم فقط یه ذره بزرگش کردم که نیام مدرسه" زهرا:"به هرحال من اونو به یگانه گفتم و یگانه قراره بکشتت. البته منم همینطور. دختر تو مگه شعور نداری؟ مگه من دیشب بهت نگفتم که اگه نمیای مدرسه بگو نا منم نیام؟ امروز رفتم مدرسه دیدم جانبعالی نیستی. ضدحال. خوب شد بهت گفتم که بهم بگو وگرنه چ میکردی؟" من:"خو حالا کاریه که شده" زهرا:"ایشالا خدا بزنه کمرت تا آخر عمر بچسبی کف اتاقت تا بیام با کاردک جدات کنم" از این مثالی که زد از خنده مردم. خودشم انقد خندیده بود داشت از دست میرفت! چند دیقه دیگه هم حرف زدیم و بعدش زهرا گفت:"راستی فردا کتاب ادبیات و جزوه شیمیتو بیار تا برات بپنویسمشون" من:"نه مرسی خودم مینویسم" زهرا:"نمیخواد خودم واست مینویسم. به هرحال شما مریضی!" من:"مسخره"
خب بریم سراغ امروز! به خاطر کوری چشم راننده سرویسمون سریع از خواب بیدار شدم و دنبال مانتو و شلوارم گشتم اما پیداش نکردم که در کمال تعجب دیدم مانتو و شلوارم با چوب لباسی آویزون شده بودن و تو کمدم بودن.(آخه معمولا روی صندلی کامپیوترن!) بعدا فهمیدم که مادر م چون مریض بودم لباسامو آویزون کرده بود! لباسامو پوشیدم و صبحونه خوردم و مسواک زدم و فلش هارو آماده کردم(جریان فلشا اینجوریه که من انیمه و اهنگ و عکس و... دانلود میکنم میزنم رو فلش و میدم به دوستام. خودم 4 تا فلش دارم. سه تا4 گیگ و یکی8 گیگ! کلا تو کار کپیم! دوتا از دوستامم خودشون بهم فلش دادن.) خلاصه من6تا فلش کردم تو کیفم و پالتوم رو هم پوشیدم+کلاه و شال(به اصرار بابام). از عمد ساعت7.10 رفتیم دم در که پسر عموی بزرگوار رو دم در دیدیم. یه سلام اجباری کردیم و بعد از چند دقیقه سریسمون اومد و رفتیم نشستیم. رسیدم مدرسه و فاطمه م کلی نگرانم شده بود و وقتی قیافه ی خندون و سرحال منو دید خیالش راحت شد. داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو یگانه اومد و حمله ور شد طرفم. منم سریع فرار کردم که طبق معمول یگانه گرفتم. کلی بهم حرف زد و رفتیم تو حیاط. بعدش شرع کرد تعریف کردن که دیروز که نبود چقد بهش سخت گذشته. بعد چند دقیقه زهرا ن هم اومد و از این سر حیاط داد زد:"چطوری مریض؟؟؟؟ پیر زن؟؟؟؟" بعدشم اومد جلو و باهم دست دادیم. در کمال تعجب زهرا و یگانه خیلی باهم صمیمی شده بودن. خدایا یعنی میشه آرزوم براورده بشه و این دوتا هم باهام دوست خوب باشن؟؟؟ اخه همنطور که میدونین زهرا کلا از یگانه خوشش نمیومد اما خب فک کنم نظرش عوض شده! یگانه:"خداوکیلی تلافی میکنم کار دیروزتو" زهرا:"منم کمکت میکنم"
حالا رفتیم سرکلاس و دبیر ریاضیمون اومد. دیگه قرار شد هرکی که میاد پا تخته چه درست حل کنه چه غلط، باید ده تا پروانه بزنه!
یگانه رفت پا تخته و سوالاشو حل کرد و اومد نشست. دبیرمونم اصلا یادش نبود بهش بگه پروانه بزنه. دبیرمون بهش گفت:"خب حالا یه عدد بگو" یگانه:"هممم...17" چییییییییییییییییییییی؟ 17 که من بودم! دبیر ریاضی:"آیسا. بدو بیا پا تخته" خشکم زده بود. بلند شدم و رفتم و سوال رو حل میکردم. تمام مدت استرس پروانه زدن رو داشتم. پروانه زدن جلو بچه های کلاس وحشتناک بود!
خداروشکر سوالارو حل کردم و توضیح دادم و اومد نشستم سرجام و دبیرمونم اصلا یادش نبود که باید پروانه بزنیم! به یگانه گفتم:"یگانه جان. گلم. تو چرا منو صدا زدی بیام پا تخته؟؟؟؟" یگانه:"خوب کردم. تلافی دیروزت. حیف سوالارو بلد بودی" من:"فقط شانس آوردی که نگفت پروانه بزنیم. وگرنه من میدونستم با تو" یگانه:"خخخخخ اره" یه دفعه صدای زهرا ن بلند شد:"خانوم. آیسا پروانه نزده" چیییییییییییییییییی؟ این زهرا دیگه چی میگفت؟ سریع برگشتم و نگاش کردم. زبونشو دراورد و گفت:"تلافی دیروز" یه دفعه همه بچه ها:"آره آیسا نرفته. ما رفتیم ده تا پروانه زدیم اما آیسا نه" انگار نه انگار که یگانه هم پروانه نزده بود! واقعا فکر نمیکردم بچه ها انقد مشتاق ضایع شدن منن! دبیر ریاضی:"آیسا! بدو بیا پا تخته. بدوووو دختر خوب" من یه دفعه یگانه پتروس بازیش گل کرد و گفت:"خانوم منم میام با آیسا پروانه میزنم. آیسا تنهایی خجالت میکشه قرمز میشه" دبیر ریاضی:"بفرما! تا دوستایی به این خوبیی داری دیگه نگران چی هستی؟ بیاین زود باشین" رفتیم پا تخته. دبیر ریاضی:"خب این دوتا دوستای جون جونیه همن بیاین یه کار باحال کنیم. من میگم پروانه وقیچی. یکیتون باید پروانه بزنین و یکیتون قیچی. حق ندارین باهم هماهنگ کنین و حتی یه ثانیه مکث کنین. اگه هردتون پروانه یا هردوتون قیچی برین، سوختین و جریمه میشین." ای بدبختی. این دیگه چه نوعش بود؟؟؟ دبیرمون:"خب شروع. پروانه قیچی" من قیچی رفتم و و درکامل تعجب یگانه پروانه رفت. دبیر:" طناب با پای راست و با پای چپ" من با پای چپ رفتم و یگانه با پای راست. خیلی جالب بود! دبیر ریاضیمون هم خیلی خوشش اومد و همش میگفت:"چقد هماهنگین" بر خلاف تصورم هیچکدوم از بچه های کلاس نمیخندیدن. همشون داشتن با تعجب نگامون میکردن. دبیرمون هم همش حرکات جدید میگفت و ما با هماهنگی که انگار چند بار تمرین کرده بودیم قبلش، همشو انجام میدادیم. تقریبا10 دیقه پا تخته بودیم و بعدش همه ی بچه های کلاس تشویقمون کردن. دبیر ریاضی:"عالی بودین. قبلا باهم میرفتین باشگاه؟" من و یگانه:"نه" دبیر:"به هرحال زیبا بود. خب برین بشینین." حین رفتن برای زهرا خط و نشون کشیدم و همین که زنگ خورد، تا میخورد کتکش زدم که یگانه اومد و جدامون کرد! نرگس(یکی از همکلاسیا):"آیسا به قیافه ت نمیاد همچین آدم خطری باشی! دست بزن داری؟ من فکر میکردم یلی آرومی" زهرا درحالی که داشت دستشو میمالید:"آره خیلیییییییییییی! سازمان حقوق بشر باید بیاد از این دفاع کنه از بس این انسان مظلومه" من زنگ کلاس رو زدن و اومدیم نشستیم سرجامون که یگانه گفت:"خیلی جات خالی بود. واقعا دلم واست تنگ شده بود اسکول" من یگانه:"خو دیگه دفه ی بعد غایب نمیشیا!" من:"اگه بشم چی میشه؟" یگانه:"اینطو میشه" و منو زد. من زدمش .چنگ زدم به مقنعه ش ولی لامصب درنمیومد! فک کنم مقنعه شو با چسب چسبونده بود به سرش درحالی که انگشت یگانه خورد به مقنعه من، نه تنها مقنعه م از سرم درومد، بلکه موهامم وا شد و کلا مثه وحشیا که از جنگ جهانی دوم برگشته بودن شدم! حالا همکلاسیا:"وااااای چه موهان خوشرنگ تر میشه وقتی بازش میکنی!" من با خودم:"حالا اینام وقت گیر آوردن تو این موقعیت!"
زهرا و یگانه خیلی باهم رفیق شدن. خداروشکر. خیلی خوشحالم. شماره ی همدیگه رو هم گرفتن. همش هم باهم درگوشی حرف میزدن و متاسفانه من نمیفهمیدم که چی میگن!
زنگ خونه رو که زدن، زهرا رو بغل کردم. از ته قلبم خوشحال بودم که زهرا، یگانه رو تو جمعمون قبول کرده بود! امروز کلا خیلی خوش گذشت
[ سه شنبه 13 بهمن 1394 ] [ 01:41 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
من که اصلا خوب نیستم. سرماخوردم ناجور.هم از نظر جسمی هم روحی وضعیتم خرابه.
امروز تو مدرسه زنگ زدم بابام تا بیاد دنبالم چون واقعا نمیتونستم بیشتر از این مدرسه رو تحمل کنم. سرم داشت منفجر میشد.
طفلی بابام هول کرده بود فکر کرده بود وضعیتم دیگه خیلی خرابه تو 5دیقه خودشو رسوند مدرسه و سوار ماشین که شدیم بعداز چند دیقه بابام فهمید که از بس عجله کرده بود و هول شده بود کیفشو تو اداره جا گذاشته بود! انقدرم سریع اومده بود دنبالم که تو راه پلیس جریمه ش کرده بود.
الانم که سوپ و قرص خوردم و دارم اینو مینویسم که بعدشم برم بخوابم.
راستی یگانه گفت که به احتمال زیاد دیگه اون سوپرایز رو واسه تولدم انجام نمیده چون ریسکش بالاس. گفت میترسه که از متنفر شم و دوستیمونم نابود شه.اما من واقعامشتاق بودم بدونم که چه جور سوپرایزیه!
(من اینجا با یکی حرف دارم.خودش میدونه کیه: نمیدونم الان داری اینو میخونی یا نه و این روهم نمیدونم که میخوای چیو ثابت کنی. مثلا میخوای ثابت کنی که خیلی بدی و من تو رو اشتباه شناختم؟؟؟ نمیدونم دلیل اون کارت چی بود. یا توهم مثه بقیه هستی و من واقعا اشتباه شناختمت که درصدش خیلی کمه. یا اینکه میخوای بهم ثابت کنی که بدی و من اشتباه میکردم. به هرحال من نمیدونم کدوم از اینا درسته. یا اینکه تو کامنتا بهم بگو، یا اینکه من تا20بهمن صبر میکنم،اگه پیدات شد که هیچ، اگه پیدات نشد من نتیجه میگیرم که واقعا درموردت اشتباه فکر میکردم. امیدوارم تا قبل از 20بهمن پیدات شه.به هرحال باورش برای من سخته که اونو تو گفته باشی.یعنی هنوز باور نکردم. اما اگه خوشت نمیاد میتونی بهم بگی خوشم نمیاد.فقط لطفا راستشو بگو)
[ یکشنبه 11 بهمن 1394 ] [ 04:00 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز صبح که خواب موندم چون دیشب ساعت3خوابیدم! ساعت7.10از خواب بیدار شدم و سرویسم ساعت7.15 میاد دنبالم! سریع کیک و شیر خوردم و مسواکمو زدم(انقد سریع زدم که هنوز دندونام درد میکنه!) تو دو دیقه موهامو شونه کردم و مانتو شلوار و مقنعه رو پوشیدم و ساعت7.20 رفتم پایین که راننده سرویسمون کلی بهم حرف زد!
امروز تو مدرسه میشه گفت تقریبا خوش گذشت!قبل از اینکه کلاس شروع بشه من و یگانه و فاطمه و زهرا ن رفتیم تو حیاط شروع کردیم حرف زدن. فاطمه و یگانه باهم حرف زدن و من و زهرا هم باهم. بعد از مدتی رفتیم سر کلاس. یگانه یه کاغذی تو جامدادیش نگه داشته بود و هرچی گفتم این چیه؟ یگانه میگفت به تو چه! خلاصه حس فضولی منو حسابی تحریک کرد! منم که شدیدا فضولم ! البته تقصیر خود یگانه م بود! خیلی مشکوک میزد! کلا تازگیا همه خیلی مشکوک میزنن.هم یگانه، هم زهرا ن، و از همه بدتر بابام! تا راجبه تولدم حرف میزنم سریع بحثو عوض میکنه. احساس میکنم چون میدونن خیلی فضولم، میخوان اذیتم کنن! به هرحال من تو یه حرکت اون کاغذو کش رفتم و یگانه داد زد(ما معمولا جیغ نمیزنیم! هوار میکشیم!)و سریع حمله ور شد روم و من بکش و اون بکش. کاغذ خیلی کوچیک بود و این بدتر منو کنجکاو میکرد.به یگانه گفتم:"یگانه بیخیال شو! نذار یه کاری بکنم که خودمم دوست ندارم" یگانه:"امکان نداره" من:"باشه!" و کاغذو مچاله کردم و کردمش تو دهنم!امن ترین جا همونجا بود! یگانه:"خوردیش؟؟؟؟" من چون کاغذه تو دهنم بود و نمیتونستم حرف بزنم:"اوهوم" یگانه:"بندازش بیرون! چیکار کردی تو؟؟ بدش به من! بدش!" من:"نوچ" و جوری که یگانه نفهمید کاغذو از تو دهنم دراوردم و گذاشتمش تو جیب مانتوم. یگانه:"کاغذ رو خوردی؟" من:"اره" یگانه:"فکر نمیکردم انقد بی عقل باشی! جدا خوردیش؟" من:"اره" یگانه:"مگه گوسفندی که کاغذ میخوری؟" من: بهمون گفتن سوار مینی بوس شیم چون قرار بود ببرنمون درمونگاه. من هم از فرصت استفاده کردم و کاغذ رو دراوردم و شروع کردم به خوندن. هیچ چیز غیر عادی ای نبود. یه کاغذ خیلی مسخره بود. یگانه منو گذاشته بود سرکار! حدس میزدم! اه گول خوردم.
بالاخره بردنمون درمونگاه که البته شایعه شده بود که قراره واکسن بزنن برامون ولی خداروشکر فقط شایعه بود!(از سوزن خوشم نمیاد) . رو صندلی راهروی درمونگاه نشسته بودیم که یگانه گفت:"راستی چرا نمیشه به وب خاطراتت سر بزنم؟" من:"چون دوست ندارم" یگانه:"چرا؟؟؟" من:"نمیخوام دیگه" یگانه:"مگه اونجا چی نوشتی که دوست نداری من بخونم" من:"یه چیزایی که دوست ندارم تو بخونی" کلا خوشم نمیاد اطرافیانم از احساسی که نسبت بهشون دارم خبردار بشن. متنفرم. هیچکدوم از افرادی که اینجا درموردشون مینویسم آدرس این وبو ندارن. شاید کار من اشتباه باشه ولی خب هم خجالت میکشم از اینکه یکی از احساس درونم باخبر بشه و هم دوست ندارم هیچوقت بفهمه. یگانه:"میخوام برم تو وبت" من:"نمیتونی" یگانه:"اگه تونستم؟" من:"مطمئن باش نمیتونی" یگانه:"میخوام آدرس وبتو پیدا کنم و مطمئن باش که اینکارو هم میکنم. چه حسی بهت دست میده اگه اینکارو بکنم؟" من:"خیلی ناراحت میشم و ممکنه دیگه باهات حرف نزنم" یگانه:"تا چه مدت؟" من:"نمیدونم. بستگی داره چقد از دستت ناراحت شم" یگانه:"مشکلی نیس. من ادرس وبتو پیدا میکنم و خاطراتتو میخونم" من:"عه یگانه بس کن" و یگانه هم دیگه ادامه نداد اما میدونستم هنوز داره راجبش فک میکنه. خداکنه بیخیالش شه. اصلا دوست ندارم بیاد و خاطراتو بخونه. حاضرم بمیرم اما اون نیاد اینجا.
تو درمونگاه با زهرا خیلی مسخره بازی دراوردیم که بیمارای اونجا یه جوری نگامون میکردن! انگار داشتن به دوتا دیوونه نگا میکردن! اما خب خیلی خوش گذشت
زنگ سوم رسیدیم مدرسه و یگانه دوباره گیر داد به وبلاگ. دبیر عربیمون اومد سر کلاس اما خب من و یگانه چون هنوز داشتیم راجبه اون موضوع حرف میزدیم توجه نکردیم و کتاب ریاضی دو زنگ پیشمون رو برنداشتیم. دبیر عربی حسابی قاطی کرد و کتاب ریاضی من و یگانه و همینطور کتاب کانون زبان یگانه رو برداشت و گفت:"من ایناروپیش خودم نگه میدارم. حق ندارین بیاین دنبال کتاباتون" یعنی فک کنم کارد میزدیم خون دبیره در نمیومد. یگانه هم حسابی قاطی کرده بود و همش به دبیره فحش میداد اما من اصلا برام مهم بود. دوست ندارم اعصاب خودمو واسه همچین چیزای الکی خورد کنم و همچنین دهنمو واسه همچین موضوع کوچیکی کثیف کنم. خیلی خونسرد کتاب عربیمو دراوردم و شروع کردم به حل کردن. من که گفتم خیلی دیر عصبی میشم. اما یگانه داشت منفجر میشد. بهش گفتم:"یگانه الان میمیری" یگانه:"دبیر بیشعور عقده ای نفهم . من الان کلاس زبان دارم" من:"عب نداره یه کاریش میکنم" یگانه:"چجوری؟؟" من:"باهاش حرف میزنم" یگانه:"اره اونم میگه چشم اینم کتاباتون" من:" من کتابتو پس میگیرم یگانه. من کتاب زبانتو پس میگیرم" خلاصه زنگ تفریح رفتم با دبیره حرف زدم:"سلام شرمنده وقتتونو گرفتم الان وقت استراحتتونم هست من خواستم بگم که واقعا به خاطر کاری ک انجام دادیم متاسفیم و شما کاملا حق داشتین. من اصلا نیومدم که بگم کتابامونو بدین و یا اینکه اشتباهمونو توجیح کنم فقط اومدم ازتون عذر خواهی کنم و قول میدیم دیگه تکرار نشه" دبیر:"باشه ایرادی نداره اما این کتاباتون تا سه شنبه دست من میمونه" یگانه:"سه شنبه؟؟؟ اما من الان کلاس دارم" دبیر:"خب دیگه اینم تنبیه شماس" من:"ببخشید یعنی راهی نیس که شما فقط کتاب زبان یگانه رو بدین؟" دبیر عربی:"نه خیر" من:"باشه به هرحال هرجور خودتون صلاح میدونید. بازم عذر میخوام به خاطر رفتاری که داشتیم" دبیر عربی:"خواهش میکنم" من:"خسته نباشید"
اون رفت تو اتاق دبیران و یگانه:"بیشعور عقده ای. دیدی چی شد؟ دیدی پس نداد کتابمونو؟ من الان چطو برم کلاس زبان؟" من:"دیگه کاریه که شده. نهایتا امروز رو نرو کلاس" یگانه:"فکرشم نکن. من باید برم اتاق دبیران و کتابمو بردارم." من:"میخوای برش داری؟ یگانه. این فکر رو کلا از ذهنت بکن بیرون" یگانه:"اما..." من:"اما نداره. همه چیز رو خراب نکن. بیا بریم تو کلاس. سریع" و یگانه روهل میدم سر کلاس.
زنگ خونه رو زدن و دبیر عربی میاد سر کلاسمون و من و یگانه رو صدا میزنه. ما هم دنبالش میریم سمت اتاق دبیران. دبیر عربیه کتاب زبان یگانه رو درمیاره و میگه:"فقط اینو میدم. بقیه ش تا سه شنبه اینجا میمونه" من لبخند میزنم:"واقعا ممنون خیلی لطف کردین. زحمت کشیدین. " یگانه:"مرسی" یگانه کتابو میگیره و باهم میریم سرکلاس.من:"حال کردی؟" یگانه:"اوه اره! تهش این فن بیانتو به من یاد بده.!" من:"خخخخخخ اوکی!"
الان مریض شدم ناجور و تقریبا روبه موتم! اگه نیومدم وب بدونید به رحمت خدا رفتم. واسه م فاتحه بخونید! میشم اولین نفری که به علت سرماخوردگی از دنیارفته!
[ شنبه 10 بهمن 1394 ] [ 03:44 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز صبح ساعت6.45از خواب ناز بیدار شدم و با خواهرم رفتیم مدرسه. تو خیابون مدرسه یه مردی روی زمین نشسته بود و از پاهاش یه عالمه خون میومد و چند نفر هم دورش بودن. ما فکر کردیم که تصادف کرده اما وقتی رفتیم تو مدرسه دوستام که زودتر اومده بودن گفتن که نه خیر! تیر اندازی شده بوده و دونفر زدن این مرد بدبخت رو سوراخ سوراخ کردن و طرف تبدیل به صافی شده. بعدش هم که پلیس و آمبولانس و خلاصه یه شلوغی درست شد که نگو! اما متاسفانه مدرسه ی ما تعطیل نشد! خدایی اولین بار بود تو عمرم همچین چیزی دیده بودم! به حق چیزای ندیده! طرف همینطور تو خیابون بزنه یکی دیگه رو با تفنگ سوراخ سوراخ کنه؟؟؟؟ مگه چیه؟؟؟؟ امنیت نداریم ما! یه سوال! اصن مگه حمل سلاح گرم، پیگرد قانونی نداره؟؟؟ جلل الخالق
بیچاره به خونواده ش!خب بگذریم. زنگ اول ریاضی داشتیم. کنار یگانه نشستم و تقریبا به درس گوش میدادم در همون حال آهنگای امو اند رو هم برای زهرا ن میفرستادم! اصن یه اوضاعی بود! پنجشنبه ها تقریبا مجازه که گوشی بیاریم! گفتم تقریبا!یعنی ناظممون گفته که هرکی گوشی بیاره ازش میگیرمش و تا آخر سال هم بهش نمیدمش اما خب ما میاریم و کاری هم به این حرفا نداریم! همه داشتن آهنگ و عکس و فیلم و... میفرستادن! خیلی باحال بود! یعنی مطمئنم به جای اینکه با کوله باری از علم و دانش از مدرسه بزنیم بیرون، با کوله باری از عکس و فیلم و اهنگ و ... میزنیم بیرون!
زنگ اول تموم شد و کلاس بعدی کلاس ادبیات بود. حالا بیفتیم دنبال اینکه کلاس ادبیات کجاست. اخه معلما جابه جا نمیشدن، ما باید میرفتیم استقبال دبیرا! 50بار این سه طبقه ی مدرسه رو زیر و رو کردیم ولی کلاس ادبیات پیدا نشد! آخرشم فهمیدیم که به جای اینکه یه کلاس ادبیات دوم باشه و یه کلاس ادبیات سوم، هر دوتاش رو اشتباه نوشته بودن ادبیات دوم! رفتیم سر کلاسمون نشستیم که زهرا ن بهم گفت:"حالا که مثه ادم مقنعه پوشیدی بیا یه چندتا سلفی بگیریم یادگاری"( اخه مقنعه ی مدرسه ای ما خیلی زشته و من خودم شخصا با اون مقنعه شکل خرگوش میشم. زهرا روز قبل بهم گفت که مقنعه دانشجویی بپوشم تا عکس بگیره و منم امروز با مقنعه دانشجویی اومدم مدرسه) بعد از اینکه یه ساعت تعیین کردیم که کجا واسه عکس گرفتن مناسبه اولین عکس رو از خودمون گرفتیم! چشمتون روز بد نبینه! عین دوتا اژدها افتادیم.زهرا:"یا ابوالفضل! این کیه؟؟؟؟ من که شکل خر شدم" من:"زهرا جان... پاکش کن..." زهرا:"ولی باحال شدا! بذاریمش واسه خنده" من:"زهرا...یا پاکش میکنی یا من تورو از صفحه ی روزگار پاک میکنم" زهرا:"باشه بابا خودمم از اول خواستم پاکش کنم" حدودا یه 20 تایی عکس گرفتیم که در کمال تعجب برای اولین بار تو عمرم یه ذره خوب افتادم تو عکسا. من:"خب حالا عکسارو برام بفرس" زهرا:"نه من خیلی زشت افتادم" من:"شوخی میکنی؟ یه بار خوب افتادم. به خدا اگه نفرستیش شهیدت میکنم" زهرا:" مهم نیس! شهیدم کن. من این عکسارو برات نمیفرستم. اصن الان پاکش میکنم" من:"نههههههههههههه. زهرااااااااا" زهرا:"خو خیلی زشت افتادم اینارو نشون هرکی بدی میگه چرا اومدی با این عقب مونده دوست شدی" من:"خب این مشکل توه که زشتی(به شوخی گفتما وگرنه از نظر من همه خوشگلن) زهرا:"مرض! به هرحال من اینو نمیفرستم واست" من:"اه زهرا خیلی لوسی. بفرستش توم انگار میخوام نشون کی بدمش. اصن عکس خودمو میخوام با تو چیکار دارم" زهرا:"خب کاتش میکنم نصفه ی خودتو میفرستم واست" من:"اره. دمت گرم" بعد از سه ساعت کات کردن عکسارو واسم فرستاد. جون به لبم کرد.
زنگ سوم زیست داشتیم و کلاس فوق العاده شلوغ بود. چون تایم قبلی افراد کمی اومده بودن و همه هجوم اورده بودن این تایم. من و یگانه هم از هم جدا شدیم و یگانه مجبور شد بره بشینه پیش یکی دیگه. باورتون میشه هیچی از درس نفهمیدم؟؟؟؟ واقعا عجیب بود واسم. خلاصه با پونصدتا بدبختی یه راهی پیدا کردیم که یگانه بیاد بشینه کنارمن. خیلی خوب بود. از اون به بعد کاملا درسو فهمیدم! توی همون نیم ساعتی که پیشم نبود فهمیدم که واقعا بده دوستت رو ببینی ولی کنارش نباشی. دلم واسش تنگ شده بود. حالا دیگه قدر بودنشو بیشتر میدونم.
زنگ چهارم فیزیک داشتیم که منو یگانه و زهرا ن توی یه طبقه نشستیم. من وسطشون نشستم. یگانه از این طرف اذیتم میکرد، زهرا هم از اون طرف!
زنگ چهارم هم تموم شد و من و زهرا قرار شد بریم تو حیاط و چندتا سلفی بگیریم از خودمون و همینطور که وارد حیاط شدیم، دیدیم به به! داره برف میاد! اما بدانید و آگاه باشید که هیچ امری واجب تر از سلفی گرفتن نیست! حتی در باد و بوران و سیل و طوفان! خلاصه یه ده بیستاییم سلفی گرفتیم و به علت کمبود زمان، نصفشو واسم فرستاد! اگه یه ذره یشتر تو حیاط میموندیم راننده سرویسامون موهامونو میکشید و سوار ماشین میکرد!
به هرحال امروز خیلی خوش گذشت!من که هر پنجشنبه با خودم گوشیمو میبرم مدرسه!
[ پنجشنبه 8 بهمن 1394 ] [ 02:56 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز هم دوباره با دوساعت تاخیر رفتیم مدرسه. خیلی جالبه من روزای دیگه که باید ساعت6.30پاشم،ساعت7 مامانم با بدبختی و با کتک بیدارم میکنه بعد امروز که میتونستم تا ساعت 8.30بخوابم، از ساعت4.30 صبح مثه وزغ چشام باز بود و خوابم نمیبرد. یعنی خداوند انسانی برعکس تر از من نیافریده.انقد حرصم گرفته بود! آخه ساعت 4.30 صبح مرض داشتم بیدار شدم؟؟؟؟ درس و مشق هم نداشتم بشینم حل کنم،بعد روزایی که ساعت کوک میکنم رو4 که پاشم مشقامو بنویسم،اصلا نمیدونم کی ساعتمو خاموش میکنم ،بعد که چشامو وا میکنم میبینم ساعت هفته.
دیروز راننده سرویسمون فلش داد بهم گفت برام آهنگ بزن روش. منم امروز فلشو دادم بهش، وای جاتون خالی آهنگای مورد علاقه مو گوش دادم! انقد حال داد! ولی بدیش این بود که تو مدرسه همش این آهنگا تو ذهنم تکرار میشد
هنوز کلاس شروع نشده بود، داشتم با زهرا ن راجبه کنسرت محسن یگانه حرف میزدم که یه دفعه مهدیس وارد شد.(قدش178!!!) اومد تو و گفت:"دارین راجبه محسن یگانه حرف میزنین؟؟؟ نکنه مثه عقب مونده ها میخواین برین کنسرتش؟؟؟" این حرف که از دهنش درومد، حمله ور شدم بهش و تا جایی که جون داشت کتکش زدم! با اینکه قدش خیلی بلنده و من به زور تا شونه هاش میرسم، اما خب اصلا زور نداره و تا فوتش کنی، میره هوا! آخرش افتاد غلط کردن! منم گفتم بخشیدمت ولی دیگه تکرار نشه!
یه دختری هست تو کلاسمون اسمش سارینا ک هست. این از اول سال یه جوری نگام میکرد! انگار زدم باباشو کشتم! البته خیلی هم خجالتی تر از منه و از دیوار صدا دربیاد، از این بشر صدا درنمیاد(من خودم وقتی دبیرا سر کلاسن خیلی مظلوم نگاه میکنم و صدام در نمیاد اما در جمع دوستان، صدام به آسمون هفتم هم میرسه! اصلا از این رو به اون رو میشم!لحن حرف زدن هم عوض میشه!) بعد از چند هفته دبیر ریاضیمون واسمون یه رقیب انتخاب کرد(جریان رقیب اینه که دونفر باهم رقیب میشن و تو امتحانا هرکی حتی 0.25 از اونیکی بیشتر شه،یه نمره بهش اضافه میشه) از شانس من این سارینا شد رقیبم! درسش هم عالیه! اما خب شانس آوردم و بعد از اینکه باهم رقیب شدیم، این دیگه نمره ی 20 نگرفت و معمولا نمره همون باهم برابر میشد و 0.5 نمره به هردومون اضافه میشد(کار خدارو میبینی؟؟؟) بعد از اون روز تنفرش نسبت به من بیشتر شد! امروز زنگ اول با اینکه ساعت10 شروع شد ولی همه ی بچه ها خواب بودن تقریبا! دبیر ریاضیمون هم فهمید و به من که آخرین نفری بودم که اومد پای تخته و سوال حل کرده بود گفت:"یه شماره بگو" من هم یه ذره فکر کردم و گفتم:"هممممم...13" دبیر ریاضیمون چپ چپ به سارینا نگاه کرد و با یه لبخند شیطانی گفت:"سارینا! بیا پای تخته!" سارینا هم اومد پای تخته و یه مسئله که مربوط به اتحاد تفاضل مکعبات بود رو حل کرد. خیلی طولانی بود بیچاره کل تخته رو پر کرد. بعد دبیر ریاضیمون گفت:"خب به نظرت درسته؟" سارینا هم به تخته نگا کرد و گفت:"بله" دبیر ریاضیمون اومد کنارش و به تخته اشاره کرد و گفت:"اینجا یه منف رو مثبت نوشتی. حالا دوتا انتخاب داری. یا این سطل اشغال رو میگیری دستت و بلندش میکنی، یا اینکه جلو بچه ها 10 تا پروانه میری" حالا این سارینای طفلی هم قرمز قرمز شده بود. مطمئنم داشت بهم فحش میداد یه نگاه به سطل آشغال کرد و گفت:"میتونم شنبه 10تا پروانه رو برم؟" دبیر ریاضی:"نه! حرفشم نزن!" سارینا هم پشتشو کرد به بچه ها و شروع کرد پروانه زدن! همه ی بچه هام بهش میخندیدن. راستش دلم واسش سوخت! ایکاش شماره ی یکی از بچه های شر کلاس رو میگفتم! اما خب کاملا شانسی بود به هر حال! 10 تا پروانه ش رو زد که دبیرمون گفت:"حالا 20تا قیچی برو!" بیچاره دهنش وا موند!20 تا قیچی هم رفت که دبیرمون گفت:"حالا 20 تا طناب بزن!" این سارینای بنده خدا هم داشت آب میشد میرفت لا به لای موزاییکا! حاضرم شرط ببندم که به تعداد تک تک حرکاتی که رفته، منو لعنت میکرده!
زنگ بعد با زهرا ن و نرگس و زهرا ا مشاعره کردیم! البته مشاعره با آهنگا! خیلی باحال بود و واقعا خوش گذشت بهمون!
زنگ سوم با یگانه لج افتاده بودیم. اونکه انقد به من چنگ زد که الان جای ناخوناش رو دستامه! البته منم کوتاهی نکردم.انگلیسی داشتیم و یگانه کلا رو اعصابم بود!ذ هر کلمه ای که دبیرمون میگفت این در گوشم زمزمه ش میکرد و باعث میشد قاطی کنم! بعدش دبیرمون کانورستیش رو درس داد و گفت که بشینین حفظش کنین.تقریبا 3 دیقه مونده بود که زنگ خونه رو بزنن واسه همین یگانه وسایلش و جمع کرد. همه باهم داشتن حرف میزدن و گروه تشکیل داده بودن. تنها کسی که داشت میخوند من بودم. اونم به خاطر این بود که یگانه میگفت کتاباتو بردار تا حرف بزنیم و منم به خاطر اینکه لجشو دربیارم با صدای بلند کانورستیش رو حفظ میکردم. یگانه:"داری حفظ میکنی؟" من:"اره" یگانه:"یعنی واقعا داری میخونی؟" من:"اره اصن به تو چه!" یگانه:"خخخخ یعنی توقع داری تو این3 دیقه بیاد ازت بپرسه؟" من:"نه خیر ولی دارم کار جلسه ی بعدمو راحت میکنم" یگانه:"برو بابا! تا هفته ی بعد؟؟؟" که یه دفعه دبیرمون اومد سر طبقه و گفت:"یگانه، پاشو کانورستیشن رو از حفظ بگو" یگانه بیچاره خشکش زد. دبیرمون عصبی شد و گفت:"چرا کتاباتو ورداشتی؟ نکنه فک کردی شوخی دارم باهات؟ سریع بشین حفظش کن" منم داشتم از خنده میمردم.یگانه هم کتابشو دراورد و گفت:"چرا فقط به من گیر داد؟ همه دارن حرف میزنن. حتما صدامون شنیده. خدا لعنتت کنه آیسا!" منم فقط میخندیدم. زنگ خورد و یگانه کتاباشو برداشت. منم وقتی دیدم کاملا همه ی وسایلشو برداشته و هیچی نداره، با انگشتایی که قبلا سیاهشون کرده بودم، صورتشو سیاه کردم! گفته بودم صورتشو سیاه میکنم! حرفای من کاملا جدین!
[ چهارشنبه 7 بهمن 1394 ] [ 02:47 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
دیشب اینجا خیلی برف اومد و درنتیجه ما با دوساعت تاخیر رفتیم مدرسه
درنتیجه ساعت10رفتیم مدرسه. یگانه هم اومد و باهم حرف زدیم که یه دفعه بحث کشیده شد به پارسال که باهم دوست شدیم. اوایل دوستیمون بود.هوا تقریبا گرگ و میش بود که یگانه گفت:"من یکی از هدفام این بوده که قلب دیگران رو بشکونم." من:"خب راستش من اگه کسی خیلی رو اعصابم باشه یا قلبمو بشکونه،اینکارو میکنم" یگانه با تعجب زل میزنه تو چشام:"یعنی میخوای قلب منو بشکونی؟" من:"نه بابا این چه حرفیه!گفتم که اگه کسی خیلی خیلی ناراحتم کنه. تو رو نه!تازه این کارارو قبلا میکردم الان دیگه نه زیاد" یگانه یه جوری نگام کرد. گفتم:"باور نمیکنی؟" با شک گفت:"اره." اما میدونستم که حرفمو باور نکرده
حالا امروز یگانه گفت:"هدفت از دوستی با من چی بود؟" من:"هدفی لازم نبود! از اخلاقت خوشم اومد و کم کم باهم صمیمی شدیم!" یگانه:"یعنی نمیخواستی قلب منو بشکونی؟" من:"هه یگانه چی میگی؟ تو هنوزم بعد از یه سال دوستی به من اعتماد نداری؟" یگانه:"معلومه که بهت اعتماد دارم.من از خرداد پارسال بهت اعتماد دارم،ولی راستش یه چیزی میخوام بهت بگم که به احتمال90% ناراحت میشی" من:"عیب نداره بگو چی؟" یگانه:"راستش من وقتی باهات دوست شدم،هدفم شکستن قلبت بود" چی؟ چی میگفت؟ من یکی از ویژگیام اینه که خیلی شکاکم.خیلی دیر اعتماد میکنم. به دوستام هنوزم 100% اعتماد ندارم.به زهرا،به ارغوان، به نیوشا و... به تنها کسی که اعتماد داشتم یگانه بود که الان میاد هم میگه هدفم شکستن قلب تو بوده.باورم نمیشه. خودش با اینکه پارسال به من گفت کارش شکستن قلب افراده اما من حتی یه ثانیه هم به ذهنم نرسید که ممکنه با من هم اینکارو بکنه. اما من که هدفی نداشتم، اون به من مشکوک بود.واقعا از خودم نا امید شدم. احساس میکردم خیلی باهوشم و ادمارو خیلی زود میشناسم اما اشتباه میکردم. من هنوزم یگانه رو نشناخته بودم.چرا حالا داشت اینارو بهم میگفت؟ اصلا چرا میخواست قلبمو بشکونه؟ مگه چیکار کرده بودم؟ کلی سوال داشتم تا ازش بپرسم. یگانه گفت:"اما الان دیگه نه. البته تا قبل از خرداد میخواستم اینکارو بکنم اما خب پشیمون شدم. عوض شدم دیگه نمیخوام اینکارو بکنم.ناراحت شدی از دستم؟" ناراحت شدم؟ واقعا جالب بود واسم. اصلا از دستش ناراحت نشده بودم. گفتم:"نه" یگانه:"مطمئنی؟" من:"اره.فقط چرا میخواستی اینکارو بکنی؟" یگانه:"نمیدونم. اون موقع کارم این بود. ولی الان دیگه اینجوری نیست. باور نداری حرفمو؟" من:"چرا باور دارم" شکه شده بودم. واقعا شانس آورده بودم. شانس آورده بودم از اینکه یگانه عوض شده بود. من معمولا دختری نیستم که هرکسی بتونه بهم ضربه بزنه یا قلبمو بشکونه. تا به حال کسی نتونسته این کارو بکنه. چون کسایی رو که خیلی دوستشون ندارم،اصن واسم مهم نیستن.نمیتونن قلبمو بشکونن. یگانه از همه بهم نزدیکتره و من در مقابلش کاملا بی زره م.اگه میخواست قلبمو بشکونه،صد در صد میتونست اینکارو بکنه و منو نابود کنه. اما من نمیتونم درکش کنم. اخه واقعا چرا؟ که چی بشه؟ چرا میخواست قلب دیگران رو بشکونه؟ چی بهش میرسه؟ یگانه گفت:"خب الان چه حسی داری؟" من:"حس خاصی ندارم." یگانه:"یعنی از دستم ناراحت نیستی؟ متنفر نیستی؟" من:"نه اصلا" یگانه گفت:"اخه اگه من جای تو بودم و تو بهم میگفتی که از اول دوستیمون هدفت شکستن قلب من بوده، حتی یه ثانیه هم نگات نمیکردم" واسه ی خودمم عجیب بود اما اصلا حتی یه ذره هم از دستش دلخور نبودم. گفتم:"احساس میکنم که خیلی خنگم. فکر میکردم خیلی زود میتونم ادما رو بشناسم اما حقیقت اینه که من هنوزم تورو نشناخته بودم" یگانه گفت:"نه تو خنگ نیستی. تو تنها کسی بودی که تونستی تا این حد منو بشناسی.جدی میگم" بعد از چند دقیقه یگانه برام نامه نوشت:"برام لذت بخش بود پارسال باهات دوست شدم.با یکی دقیقا مثه خودم. اما اولش فکر میکردم که مثه منی اما بعدا فهمیدم که اینطور نیست. تو اصلا نمیخواستی قلب منو بشکونی اما من از اول هدفم این بود و با این هدف باهات دوست شدم.اما بعد از شخصیتت خوشم اومد.از اون آدمای ظاهر بین نبودی که فقط ظاهر ادما واست مهم باشه. تو واقعا فهمیدی من کیم. من صورت خشکی داشتم و مثه مجسمه بودم. دوستی زیاد واسم اهمیت نداشت. میخواستم به همه بگم و به همه ثابت کنم که آدم خشک و جدی هستم. اما تو تنها کسی بودی که فهمیدی من واقعا اینطور نیستم و فقط دارم تظاهر میکنم. بهم فهموندی که خودم باشم و تظاهر نکنم.قدم زدن باهات رو دوست داشتم.اس ام اس دادن باهات.کم کم باهات صمیمی شدم و بعد از اخلاقت به بهترین نحو ممکن خوبی برداشتم و عوض شدم. وقتی که همین شنبه اونجوری با چشمای پر از اشک نگام کردی به این پی بردم که من واقعا میخواستم یه روزی قلبتو بشکونم؟ چطور میتونستم؟ تو فقط به من خوبی کردی.باهام درد و دل کردی و بهم اعتماد کردی. از خودم بدم اومد که چرا اون تصمیم رو گرفته بودم.(دقیقا از روی نامه ی یگانه نوشتم). چیزی براش ننوشتم. اخه واقعا حرفی برای گفتن وجود نداشت. برای اینکه به یگانه بفهمونم که اصلا از دستش ناراحت نیستم و هیچ چیز بین ما عوض نشده، لبخند زدم و رفتم چادر یکی از دوستامو پوشیدم و گفتم:"چطوره؟ بهم میاد؟" زهرا ن گفت:"ای خیلی زشت شدی اصلا بهت نمیاد" یگانه گفت:"نه اتفاقا بهت میاد" رفتم جلو آینه و نگا خودم کردم. واقعا خیلی زشت شده بودم. اصلا اصلا اصلا بهم نمیومد. اصلا هم بلد نبودم چطور باید نگه ش دارم! درش آوردم و دادمش به دوستم. زنگ خورد و خواستم کیفمو آماده کنم که یگانه با دست سیاهش کشید رو گونه م و تمام لپم سیاه شد! خندیدیم اما متاسفانه وقتی نبود که من تلافی کنم! اما این کارشو تلافی میکنم. مطمئنا!
وقتی رسیدم خونه یگانه اس داده بود:"جدا از دستم ناراحت نشدی؟" نوشتم:"نه واقعا" یگانه:"امکان نداره حسی بهت دست نداده باشه" من:"خو میگم ناراحت نشدم!وا!" یگانه:"همینش برام عجیبه. البته از تو کمتر از این انتظار نمیرفت!" من:"خخخ! من که گفتم خیلی دیر عصبی و ناراحت میشم اما اگه بشم ..." یگانه:"اگه به هرکسی میگفتم حتما میذاشت و میرفت و حق هم داشت.اما خوشحالم تو *هرکسی* نیستی" برای اینکه حال و هوا عوض شه به شوخی نوشتم:"خخخ بسه دیگه من جنبه ای حرفارو ندارم!"
[ سه شنبه 6 بهمن 1394 ] [ 02:08 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
من که جمعه اصلا حالم خوب نبود. خیلی ناراحت بودم و یه ذره هم گریه کردم به خاطر حرف یگانه. آخه جمعه صبح زنگ زدم بهش تا راجبه حرفی که پنجشنبه زده بود بپرسم اما یگانه همش طفره میرفت و نمیگفت واسه چی از دستم عصبانی بوده. حالا من داشتم خودمو کنترل میکردم که یگانه گفت:"چهارشنبه به خاطر اون اتفاقی که افتاده بود هم از دستت ناراحت بودم،هم عصبانی،هم خیلی ازت متنفر شدم" اون لحظه خشکم زد. یگانه از من متنفر شد؟ مگه چیکار کرده بودم؟ یادمه قسم خورده بودم که کاری نکنم که یگانه ازم متنفر بشه.قرار شد هیچوقت ناراحت یا عصیانیش نکنم. اما حالا اون ازم متنفر شده بود و من نمیدونستم چرا. گفتم:"نمیگی چیکار کردم؟" یگانه:"نه" من:"اگه بهم نگی ممکنه دوباره اون کار رو تکرار کنم و تو دوباره عصبی شی" یگانه:"مهم نیس" من:"یعنی حاضری دوباره اینجور به این روز بیفتی ولی بهم نگی چی اینقد عصبیت کرده؟" یگانه:"اره" کم کم داشتم از خودم متنفر میشدم که همچین کاری با یگانه کردم.داشتم به تمام معنا نابود میشدم. میتونستم حدس بزنم که وقتی میرم مدرسه یگانه جوابمو نمیده و حتی نگاهمم نمیکنه.یگانه رو از دست دادم... به همین راحتی...
شنبه صبح از خواب بیدار شدم و رفتم مدرسه. اصلا حالم خوب نبود. وقتی رفتم سرکلاس فاطمه م گفت:"چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟" لبخند مصنوعی زدم و گفتم:"هیچی" فاطمه دستمو گرفت و گفت:"به من بگو. غم تو چشمات موج میزنه. حالت اصلا خوب نیس" گفتم:"نه بابا چیزیم نیس(کلا عادت ندارم از ناراحتیم به بقیه بگم. همیشه ناراحتیمو پنهون میکنم و نمیخوام کسی بفهمه ناراحتم و یا نسبت بهم احساس ترحم داشته باشه.زیاد از دست دیگران ناراحت نمیشم مخصوصا اونایی رو که خیلی دوستشون دارم.وقتیم که از دست کسی ناراحت بشم و اون فرد رو خیلی دوست داشته باشم،بهش چیزی نمیگم و سعی میکنم جوری رفتار کنم که نفهمه!نمیدونم چرا!)" که بعدش یگانه اومد سرکلاس. برگشتم و نگاش کردم. سلام کردیم و اومد نشست سرجاش(کنار من). من هم شروع کردم حرف زدن با فاطمه و وقتی حرفامون تموم شد یگانه دستمو کشید و بردم ته کلاس و گفت:"تو چت شده؟" من:"هیچی" یگانه:"به من دروغ نگو. میبینم. میگم چت شده؟ چرا جواب اس ام اسمو ندادی؟" من:"چون اس ت نرسید به دستم(واقعا نرسیده بود!)" یگانه:"ولی من برات اس فرستادم. حالا مهم نیس.چرا اینجوری هستی؟" من:"بهم بگو چیکار کردم" یگانه:"نمیشه بهت بگم. شاید بعدا گفتم بهت. مهم اینه که من اون لحظه از دستت خیلی عصبی بودم. کلا خیلی زیاد عصبانی بودم. از دست تو، از دست خودم،از دست کلاس زبان و ازدست همه. اما بعدش که آروم شدم دیدم این موضوع اصلا تقصیر هیچکس نیست،نه تقصیر توئه،نه تقصیر منه و نه تقصیر هیچکس دیگه...(کم کم داشتم اروم میشدم)...اره تقصیر تو نبود... من اون لحظه خیلی عصبی بودم و خیلی ازت متنفر شدم.." لعنتی... باز دوباره گفت ازت متنفر بودم. اون نمیدونه من روی این کلمه چقد حساسم؟ یعنی نمیدونه بدترین اتفاق ممکن واسم اینه که از کسایی که خیلی دوستشون دارم بشنوم که ازم متنفرن. بقیه مهم نیستن واسم. روزی ده بار هم بگن ازم متنفرن، من حتی خوشحال هم میشم اما...متنفرم از اینکه از کسی که دوستش دارم بشنوم ازم متنفره، متنفرم از اینکه کسایی که دوستشون دارم بهم بی توجهی کنن و باهام سرد رفتار کنن. بغض کردم اما اینجا جاش نبود. اینقدر مغرور هستم که حاضر نیستم بچه های کلاس اشکامو بینن.اینجا جاش نیس.نباید گریه کنم. سریع از یگانه دور شدم و از کلاس زدم بیرون.پله ها رو با سرعت پایین میمودم. اشک همه چیز رو تار کرده بود اما هنوز اشکم درنیومده بود.از سالن مدرسه زدم بیرون و رفتم تو حیاط کنار آبخوری.عینکم رو دراوردم و چند مشت آب زدم به صورتم.چون مخم کاملا داغ کرده بود.دوباره عینکم رو زدم رو چشمم. دیگه تقریبا بغض نداشتم. رفتم تو سالن و داشتم از پله ها بالا میرفتم که یگانه روی یکی از پله ها وایساده بود و راهم رو سد کرد. گفت:"گریه کردی؟" دوباره بغض کردم. گفتم:"نه" یگانه:"ببینمت آیسا.سرتو بلند کن" زل زدم به پاهام تا متوجه بغضم نشه. یگانه اسممو داد زد که یه ذره جا خورد. سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم:"نه گریه نکردم. گریه نکردم" و از پله ها بالا رفتم. یگانه هم پشت سرم بود. رفتم تو کلاس که زهرا ن گفت:"سلام چطوری؟" دوباره لبخند مصنوعی زدم و گفتم:"خوبم" زهرا دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. نزدیک بود بیفتم ولی تعادلمو حفظ کردم.همیشه اینجوری نیستم. فقط همین امروز خیلی شل و ول بودم. یعنی باد کاملا میتونست منو با خودش ببره. زهرا گفت:"حالت اصلا خوب نیست. چی شده جان من بگو" گفتم:"هیچیم نیس" زهرا:"چرا هیچی به من نمیگی؟ من و تو پارسال باهم صمیمی بودیم. نبودیم؟" من:"زهرا اصلا ربطی نداره. هرچی لازم باشه بهت میگم اما این خصوصیه(راستش خجالت میکشیدم به زهرا بگم که یگانه ازم متنفره) زهرا دوباره دستمو گرفت و گفت:"بهم بگو دیگه" جدا رو اعصاب بود. من خودم اعصاب و حال و حوصله درست و درمونی نداشتم اینم پیله کرده بود. اخم کردم بلند گفتم:"اه بس کن دیگه. بهت گفتم اگه لازم بشه بهت میگم.(بعد خواستم بازومو از تو دستش بکش بیرون ولی خیلی سفت گرفته بودش) ول کن دستمو. ول کن بهت میگم" زهرا هم سریع دستمو ول کرد. اخمی بهش کردم و رفتم نشستم سرجام کنار یگانه. شنیدم کوثر و حدیث به زهرا گفتن:"آیسا چیش شده امروز؟" زهرا گفت:"حالش بده فعلا گیر ندیم بهش" یگانه گفت:"گریه نکنی دیگه" من:"از اولش هم گریه نکردم" یگانه:"بله کاملا مشخصه." و بعد دوباره شروع کرد حرف زدن راجبه همون موضوع. میخواست حالمو خوب بکنه ولی نمیدونست که حالم بدتر میشه. دوباره بغض کردم و اشک چشامو پر کرده بود. یگانه دید و گفت:"گریه؟" که خداروشکر سارینا(یکی از دوستان و همکلاسیا)گفت:"میشه اون کتابتو بهم بدی؟" از اون حال و هوا اومدم بیرون و سریع کتابو بهش دادم. یگانه گفت:"فک کنم اگه سارینا صدات نمیزد الان زده بودی زیر گریه" هیچی نگفتم. واقعا بغض خیلی زیادی داشتم و میدونستم یه جایی باید تخلیه ش کنم.اما اینجا نه. زنگ اول ازمون یه تست شخصیت شناشی و روان شناسی گرفتن که فکر کنم واسه تعین رشته بود. به هرحال حدودا250 تا تست بود که باید میزدیم و این تستا میرفتن تهران واسه تصحیح و بعد نتیجه شو اعلام میکردن. تستاش مثلا اینطور بود:به نظر شما فردی عصبی هستید؟ بله زیاد تقریبا کمی اصلا . واسه همین زنگ اولمون و زنگ تفریح کلا رفت. بعدش سریع دبیر ریاضیمون اومد سرکلاس و شروع کرد درس دادن که تقریبا نفهمیدم داشت راجبه چی حرف میزد. یگانه روی کاغذ نوشت:"متاسفم واقعا" نوشتم:"چرا؟" یگانه:"نمیدونستم انقد ناراحت میشی و این شکلی میشی. یعنی واقعا من انقد مهمم واست؟" من:"آره.شاید ندونی چقد مهمی" یگانه:"لعنت به من. من باهات چیکار کردم. تو بهم گفتی که از اینکه یکی بهت بگه ازت متنفره،خیلی بدت میاد و من اینو بهت گفتم" من:"مهم نیس بیخیال" یگانه:"میبخشی منو؟" من:"اون کسی که باید بخشیده شه منم نه تو. بگو چیکار کردم که از دستم انقثد عصبی شدی؟" یگانه:"بعدا بهت میگم. بذار وقتش بشه.تازه بهت گفتم که اصلا تقصیر تو نبود" من:"باشه.".زنگ تفریح شد و با یگانه باهم رفتیم تو حیاط. زمین کاملا خیس بود و الان هم داشت نم نم بارون میومد. من پالتومو به زهرا داده بودم چون خیلی سردش بود و پالتوشو نیاورده بود. یگانه گفت:"بیا بریم سرکلاس الان مریض میشی پالتو هم که نپوشیدی" اما من واقعا عاشق اون هوا بودم و دوست داشتم تو حیاط بمونم واسه همینم گفتم:"نه تو حیاط قدم بزنیم" یگانه:"به خدا مریض میشی" من:"نه نمیشم اصلا سردم نیس(یه ذره سردم بود) یگانه:"باشه ولی دو دیقه بعد میریم تو سالن" من:"باشه" خیلی سرد بود رفتارامون، حرفامون،لبخندای مصنوعی که میزدیم.رفتیم تو سالن و تیکه زدیم به شوفاژ. به یگانه گفتم:"یگانه. میخواستم امروز نیام مدرسه" یگانه:"یعنی اگه امروز نمیومدی من میدونستم با تو. کلی حرف داشتم بهت بزنم" من:"میدونی،میترسیدم بیام. میترسیدم از اینکه باهام سرد بشی و باهام حرف نزنی. بری با دوستای قدیمت و بیخیال من شی.میترسیدم" یگانه:"پس مشکلت این بود؟ چرا چیزی بهم نگفتی؟" خواستم حرلفمو بزنم که بغضم ترکید و بالاخره افتادم گریه. یگانه بغلم کرد و بعد دستمو گرفت و رفتیم کنار آبخوری. صورتمو شستم و یگانه دوباره بغلم کرد. وقتی از تو بغلش اومدم بیرون،نگاش کردم. عینکمو زدم و چشمام و رفتیم سرکلاس. یگانه مبگفت:"یعنی به همه چیز فکر میکردم به جز این. یعنی تو واقعا از این ناراحت بودی؟" گفتم:"آره" یگانه:"خب چرا چیزی بهم نگفتی؟ بهم میگفتی تا من بهت میگفتم که هیچوقت بیخیالت نمیشم." لبخند زدم و چیزی نگفتم. یگانه گفت:"تو مشکلت اینه. هیچوقت حرف نمیزنی از ناراحتیت. حرف بزن تا بتونیم کمکت کنیم." دوباره چیزی نگفتم.رفتیم سرکلاس و چند لحظه بعدش دبیر اومد سرکلاس.یگانه رو کاغذ نوشت:"هیچوقت ناراحتت نمیکنم،هیچوقت بیخیالت نمیشم، هیچوقت باهات سرد نمیشم. اینو مطمئن باش که بهتر از تو دوستی گیرم نمیاد. خیلی دوست دارم" لبخند دوباره رو لبام خونه کردبه قول یگانه نیشم وا شد!
مدرسه تعطیل شد و اومدم خونه. سرم خیلی خیلی درد میکرد و این به خاطر گریه ای بود که کردم. همیشه هروقت گریه میکردم سرم به شدت درد میگرفت.یه ذره خوابیدم و کلاس ریاضی رو هم نرفتم. اما بعدش کلاس زبان داشتم و رفتم. وقتی برگشتم خاله م(خاله ی مهربون عزیزم که اندازه ی دنیا دوسش دارم) زنگ زد بهم و گفت:"سلام بدو بدو که دارن بلیط میفروشن. بدو سه تا واسه خودم و خودت و دوست صمیمیم بخر." منم سریع رفتم تو سایت و متاسفانه جایگاه A تماما فروش رفته بود ولی خب جایگاه Cهم خوب بود و به سن نزدیک بود. سه تا صندلی شماره ی33و34و35 رو رزرو کردم. تو ردیف پنجم. درواقع فقط 5 ردیف تا سن فاصله داشتم.سه تاش رئپوهم شد 240تومن. سریع بابام رو صدا کردم و اونم سریع واسم خریدش خیلی هول کرده بودم! میترسیدم پر شه!بلیطارو پرینت کردم و نگاشون کردم! آرزوم براورده شد. خدا میدونه چقد میخواستم برم این کنسرت و محسن یگانه رو از نزدیک بینم و همه ی آهنگارو باها بخونم. خوشحالیم غیر قابله توصیفه! بلیطارو تو دستم گرفته بودم و بالا و پایین میپریدم! آخ جون با خاله جون قرار بود برم! دیگه بهتر از این نمیشد
یک شنبه صب رفتم مدرسه و بلیطارو هم با خودم بردم و نشون یگانه دادم. یگانه:"بالاخره به آرزوت رسیدی!" من با لبخندی به پهنای صورتم:"اره! خداجون!" یگانه:"تو از دستم ناراحت یا عصبی هستی؟" من:"نه چرا باید باشم؟" یگانه:"آخه دیروز کنار آبخوری وقتی گریه کردی و من بغلت کردم، وقتی که از بغلم اومدی بیرون، یه جوری نگاهم کردی،خیلی وحشتناک بود قیافه ت.تاحالا اینجوری ندیده بودمت و واقعا وحشت کردم و جا خوردم. خیلی ترسناک بودی. با یه قیافه ای که انگار هم ازم متنفر بودی،هم عصبی، هم ناراحت و هم نگران. خیلی خیلی ترسناک بود. چشمات واقعا وحشتناک شده بودن" من:"جدی میگی؟" یگانه:"اره. دیروز میخواستم بهت بگم ولی گفتم امروز بهت بگم." زدم زیر خنده! یگانه گفت:"چی شد یهو؟" من:"یعنی واقعا انقد وحشتناک شده بودم؟" یگانه:"آره والا!مگه نه فاطمه؟" فاطمه:"یا ابالفضل!آیسا وقتی قیافه شو اونجور میکنه من زهرترک میشم!حالا توهم به حرف من رسیدی یگانه خانوم؟ یادته گفتم تو باور نکردی!" یگانه گفت:"خو آخه تا دیروز اینجور ندیده بودمش!" من:"واقعا مگه چجوری میشم؟ خیلی دوست دارم خودمو ببینم!" فاطمه:"میدونی چیه،درسته خیلی ترسناک میشی ولی چون همیشه میخندی و قیافه ت مهربونه و خیلی دیر عصبی میشی و کلا خونسردی، وقتی عصبی میشی آدم خیلی جا میخوره از قیافه ت.مثلا اگه همیشه اخمو بودی دیگه وقتی عصبی هم میشدی زیاد ترسناک نبود!" من:"چی بگم والا! حالا میخواین همیشه اخمو باشم تا دیگه وقتی عصبی میشم نترسین؟" یگانه و فاطمه:"نه نه لازم نکرده!" و هرسه تامون زدیم زیر خنده
مطمئنم این یگانه یه نقشه ی پلیدی تو ذهنشه! همش میگه واسه تولدت یه سوپرایز بزرگ دارم و ممکنه وقتی اون سوپرایزمو ببینی خیلی خوشحال بشی یا شکه بشی یا ازم متنفر شی و دیگه باهام حرف نزنی! ولی به ریسکش میارزه!
دارم از فضولی میمیرم! مگه سوپرایزش چیه؟ واقعا عاشق سوپرایزم و یگانه اینو میدونه. واقعا خوشحال میشم وقتی میبینم دوستام تولدمد یادشونه! خیلی خیلی خوشحال میشم! عاشق تولدم و جشن تولد! مخصوصا کادوهایی که واسم میارن!(خودمم موقع تولد کادو میگیرم واسه دوستام!)
حالا مطمئنم تا ده روز دیگه طاقت نمیارم و از فضولی سوپرایز یگانه میمیرم!
[ دوشنبه 5 بهمن 1394 ] [ 01:10 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
کارنامه ی ما رو دادن! افتضاح به تمام معنا! تا به حال به عمرم همچین کارنامه ای ندیده بودم! معدلم شده 19.86.باورتون میشه؟ اولین سالیه که معدلم 20 نشده. علوم بهم دادن 18.91! اخه به کجای دنیا بگم؟؟؟ این مدرسه ی مام از شور به درش کرده! یه صدم یه صدم نمره میدن خاک بر سرا!
حالا من با کلی ترس و لرز کارنامه رو بردم خونه نشون بابام دادم. بابام فقط سرشو تکون میده و هیچی نمیگه. بعد از چند ساعت میگه:"دخترم،حالا که نمره هاتو دیدی،نمیخوای یه تغییری در اخلاقت ایجاد کنی؟ مثلا کمتر بری سراغ کامپیوتر؟" من:"چرا. میخوام واسه امتحان5بهمن جبران کنم"
حالا جالب اینجاس که 5 بهمن یه امتحان تستی جامع داریم از طرف سمپاد و پاسخنامه ها میره تهران و اونجا تصحیح میشه. میگن واسه ورودی تیزهوشان متوسطه دوم تاثیر داره. خداکنه از این تیزهوشان پرتم نکنن بیرون! وگرنه جلو فک و فامیل آبرو واسم نمیمونه! حالا فامیلا به جهنم، از دوستام جدا میشم و اینکه دیگه باید برم مدارس عادی.هنوزم هیچی نخوندم ازش!
شانس من رو حال کنین تو روخدا! همونطور که میدونین15 بهمن تولدمه و16بهمن یه آزمون تستی جامع دیگه داریم! یعنی روز تولدم باید درس بخونم!!!!
دیروز تو مدرسه خیلی بهمون خوش گذشت. جدا از خوابی که دیدم. این دو روزه دارم یه خواب خیلی خیلی گند در مورد خودم و یگانه میبینم.تعریفش نمیکنم چون خیلی خصوصیه و اینکه مطمئنم خواب به این افتضاحی رو محاله یادم بره.
چند روز پیش دست خط یگانه رو مسخره کردم. یگانه هم دوید دنبالم و خواست حسابمو برسه.منو گرفت و من که همینطور داشتم تقلا میکردم تا از دستش نجات پیدا کنم خودمو کشون کشون رسوندم به آب خوری و یه مشت آب ریختم تو صورت یگانه! یگانه هم داد زد:"نه عینکم خیس شد!" منم گفتم:"انگار فقط خودن عینک داری! موقع آب بازی پارسال یادته؟ شما عینکی نبودی ولی من بودم؟ اون موقع کیلو کیلو آب میپاشیدی رو سر و صورتم،عینک منم خیس میشد!!!" خلاصه کلی آب بازی کردیم و مقنعه ی من کلا خیس شد ولی خب مهم نبود واسم چون خیلی خوش گذشت! شانس آوردیم ناظم ندیدمون! دیروز هم کلی دست یگانه رو با خودکار خط خطی کردم و اون هم البته کوتاهی نکرد! دستامون خودکاری شده بود حسابی! خیلی خوش گذشت. بعدشم کارنامه هارو دادن و بعدش زنگ خورد. تقریبا شاد بودیم و مشکلی نبود. دم سرویس از هم خدافظی کردیم و من سوار سرویس خودم شدم و اونم همینطور. حالا امروز صبح زنگ زده خونم، بعد از احوال پرسی و یه ذره حرف یگانه گفت:"خیلی از دستت عصبانی بودم. یعنی چهارشنبه به حدی از دستت عصبی بودم که میخواستم کلتو بکنم. میخواستم این چند روزه بهت زنگ نزنم اما خب یه ذره آروم شدم. دستام یخ کرده بود و مغزم داغ کرده بود. خیلی خیلی حالم بد بود. تا به حال انقد کسی منو عصبی نکرده بود" جریان از چی قرار بود؟ چی میگفت؟ من عصبی ش کردم؟ ولی خداشاهده کاری نکردم.تا دیقه ی آخر که باهم بودیم میخندیدیم. یگانه حالش خوب بود. چش شد یهو؟ گفتم:"من؟ من عصبیت کردم؟ مگه چیکار کردم؟" یگانه گفت:"حالا بماند(از این جمله متنفرم).بعدا خودت میفهمی. فقط بدون خیلی خیلی از دستت عصبی بودم" من:"آخه چرا؟ چرا نمیگی چیکار کردم؟ کی عصبانیت کردم؟ تو مدرسه که حالت خوب بود" یعنی به تمام معنا داشتم میمردم.متنفر بودم از اینکه یگانه رو ناراحت یا عصبانی کنم. مخصوصا حالا که گفت هیچوقت انقد عصبانی نشده بودم. واقعا مگه چیکار کردم؟ تموم کارای چهارشنبه رو تو ذهنم مرور کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم. من یگانه رو عصبانی نکرده بودم. البته تا جایی که میدونستم. این یگانه هم هرچی ازش میپرسدم چرا جواب نمیداد. نکنه باهام قهر کنه؟ نکنه سرد بشه؟ تموم دوستیمون از جلوی چشمام رد شد. به حدی ناراحت شدم که میخواستم گریه کنم. واقعا بغض کرده بودم. بهترین دوستم از دستم خیلی ناراحت بود و من دلیلش رو نمیدونستم. یگانه:"خودت میفهمی بعدا. ولی آنچنان بلایی به سرت بیارم..." من:"چرا؟ چه بلایی؟ میخوای چیکار کنی؟ مگه چیکار کردم؟" یگانه:"خودت میفهمی دیگه" هم عصبی شده بودم، هم کنجکاو، هم ناراحت.حسابی قاطی کرده بودم. چرا یهو اینجوری شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ مخم داشت سوت میکشد. گفتم:"یگانه اینجور نگو. قطع میکنم تلفن رو ها!" یگانه گفت:"خب بکن" من:"باشه. کاری نداری؟ خدافظ" و تلفن رو قطع کردم. منتظر جوابش نموندم. مغزم داشت منفجر میشد. چی شده؟ همون لحظه که تلفن رو قطع کردم،عذاب وجدان گرفم. کاش دستم میشکست و قطع نمیکردم تلفن رو. نکنه حالا از دستم بیشتر عصبانی شده باشه؟ حالا چیکار کنم؟ نکنه بدتر گند زده باشم به همه چی؟ از اون موقع تا حالا انقدر راجبه رفتارام فکر کردم،دیگه مخم نمیکشه. احساس میکنم کاری نکردم که یگانه رو ناراحت کرده اشه. واقعا نمیدونم چی کار کنم.
به نظرتون جمعه زنگ بزنم بهش؟ میترسم. راستشو بخوایین میترسم. اصلا آدم ترسویی نیستم ولی میترسم از اینکه جوابمو نده. میترسم از اینکه شنبه برم مدرسه. میترسم روشو برگردونه ازم . میترسم سرد شده باشه. میترسم از اینکه عزیزترین کسمو از دست بدم.میترسم از اینکه جوابمو نده. میترسم از اینکه بره با دوستای قدیمیش و منو فراموش کنه... واقعا میترسم...میترسم
[ پنجشنبه 1 بهمن 1394 ] [ 06:06 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
سلام!خوبین؟ چه خبرا؟ ما که هنوز هنوزا امتحان داریم. ولی خب از شنبه این هفته دیگه هر روز میریم مدرسه. امروز کلی سوتی دادیم و خندیدیم
اولش که زهرا ن اومد و راجبه انیمه ها حرف زدیم. زهرا:"راستی انیمه هاتو بده به منم" من:"نوچ" زهرا:"چـــــــــــــــــرا؟ به همه دادی که!" من:"اولا به همه ندادم فقط به بعضیا دادم. دوما تو بچه ای هنوز بزرگ نشدی" زهرا:"چیییییییییی؟ من بچه م؟" من:"بله! هنوز14سالته و این درحالیه که انیمه ها همه+15 ساله! تو تعطیلات عید بهت میدمش!" تولد زهرا تو فروردینه. راستشو بخواین خودمم هنوز14سالمه و بهمن میشه15سالم! فقط خواستم سر به سر زهرا بذارم و اذیتش کنم! خدایی خیلی حال میده! خلاصه زهرا همینجور داشت حرف میزد که دبیر دفاعیمون اومد تووزهرا هم وسط کلاس بود!معذرت خواهی کرد و رفت نشست.
یگانه خانوم ما مثه اینکه خیلی خسته تشریف داشت و همش خمیازه میکشید.منم تو کتابم نوشتم"چقد خمیازه میکشی تو" یگانه نوشت"آخه خوابم میاد.هیچی شیرین تر از خواب نیست" من همینجوری نامه نگاری میکردیم که دبیره دیدمون و به من گفت:"پیامتو بهش رسوندی؟" من که داشتم از خجالت آب مشدم:"بله" هم خودم،هم یگانه، هم دبیره و همه بچه های کلاس زدن زیر خنده! خداروشکر دبیر دفاعی امروز سرحال بود و عصبی نشد وگرنه از کلاس شوتمون میکرد بیرون.بعد از اون اتفاق دیگه مثه بچه ادم نشستیم سرجامون و نامه نگاری نکردیم!
زنگ دوم زیست داشتیم و سر زنگ زیست دوباره نامه نگاری کردیم.ما کلا هیچوقت اصلاح نمیشیم!اصلاح ناپذیریم! حالا دبیرمون داشت راجبه گیاهان آوند دار و بدون آوند حرف میزد:"همینطور که میدونید گیاه خزه آوند نداره. واسه همینم خیلی کوتاهه" من:"یگانه پس منم آوند ندارم!" (قدم تقریبا کوتاهه.با اینکه کلاس نهم ولی قدم157ـه) یه دفعه یگانه زد زیر خنده.منم کلی خندیدم. بعدش موضوع رفت سراغ گیاهان هیپلوئیدی و دیپلوئیدی. که نمیدونم از کجا بحث دوباره برگشت سر خزه! تا اسم خزه و آوند از دهن دبیرمون میومد بیرون،من و یگانه از خنده میمردیم!با هر بدبختی بود خودمونو جمع و جور کردیم.دبیره زل زد تو چشام(کلا همیشه زل میزنه تو چشای من و تدریس میکنه! علاقه ی خاصی به چشای من داره! همونطور که دبیر انگلیسیمون و دبیر کامپیوترمون علاقه دارن! البته دبیر انگیسیه کلا به من علاقه داره. نمیدونم چجور یه دفعه انقد منو دوست داشت.یه روز یهو اومد گفت که من تو رو خیلی دوست دارم و تو مثه دختر نداشتم هستی وخیلی بهت اعتماد دارم و از این حرفا. سر امحان انگلیسی میان ترم بچه ها گفتن خانوم توضیح انگلیسی این چهار کلمه ای که تو امتحان اومده رو به ما نگفتین حفظ کنیم. حالا دبیر انگلیسی:"نگفتم؟" بچه ها:"نه خانوم" دبیر انگلیسی به من زل میزنه و میگه:"راست میگن؟" من با تعجب فراوان:"بله. نگفتین" دبیر انگلیسی:"باشه.بگو چه کلماتی گفتم تا همونار بهتون بگم." خلاصه این دبیر انگلیسیه عجیب منو دوست داره) .خب داشتم میگفتم. دبیر زیسته زل زد تو چشام و گفت:"و گیاهان بدون آوند..." و من یه دفعه زدم زیر خنده.حالا از شانس من دبیره همیشه همه چیز رو یه بار توضیح میده،بعد این آوند دار و خزه رو ده بر تکرار کرد.حالا دبیر زیست:"چی شده؟ به چی انقد میخندین شما؟ امروز کلا همتون مشنگ میزنین. مثه گوساله ای که تازه مامانشو میبینه! گوساله ها وقتی تازه مامانشونو میبینن انقد خوشحال میشن و میپرن هوا و ملق میزنن و شنگول میشن!" حالا من هم از خنده و هم از خجالت به قدری قرمز شدم که بچه ها همه گفتن الان منفجر میشم. من نمیدونم خوشبختانه یا بدبختانه ولی صورتم خیلی واکنش نشون میده. به قول بابام همه چیز از قیافه م معلوم میشه. وقتی میخوام یه چیزی رو از بابا و مامانم پنهون کنم(مثلا یه بار وسط تو امتحانای ترم از گوشیم استفاده کردم و این درحالی بود که بابام گفت استفاده نکن! و بعد از استفاده وقتی رفتم تو هال بابام گفت:"چرا این شکل شدی! مطمئنم یه کلکی زدی! از قیافه ت معلومه!" یا مثلا موقع امتحانا اگه بخوام تقلب کنم انقد قیافه م ضایع میشه که همه دبیرا میفهمن!) خب زنگ دوم ما اینگونه گذشت و ما به گوساله تشبیه شدیم! همش داشتیم فکر میکردیم که زنگ بعد قراره به چه حیوونی تشبیه شیم که خداروشکر زنگ بعد سوتی ندادیم! ولی درکل خیلی بهمون خوش گذشت! با اینکه جلو دبیرا ضایع شدیم ولی خب باعث شد کلی بخندیم. امروز انقدر خندیدم که لپام درد میکنه. واقعا یگانه رو دوست دارم و بودن در کنارش لحظه به لحظه ش بهم خوش میگذره. حتی اگه حرفی نزنیم و فقط دستای همدیگه رو بگیرم و تو حیاط مدرسه قدم بزنیم.
پنجشنبه و جمعه خیلی دلم واسه کوثر گ تنگ شده بود. کوثر یکی از دوستامه که خیلی خیلی خیلی مهربونه. خیلی هم عاقله و و خیلی بچه مثبت و خیلی دوستم داره و وقتی نگام میکنه همه چیز رو میفهمه. میفهمه که ناراحتمیا دلواپسم یا هرجیز دیگه ای. پارسال پیش همدیگه میشستیم اما خب امسال پیش یگانه میشینم و از طرفی کلاس کوثر هم جا به جا شد. با یگانه خیلی خیلی یهم خوش میگذره ولی خب نمیدونم چرا یهو یلی دلم واسه روزایی که پیش کوثر میشستم تنگ شد. واسه حرفایی که میزدیم،کنار هم غذا خوردنامون،دلواپسیاش و نگرانیایی که داشت(همیشه نگرانم بود و مثه یه خواهر نداشتش دوستم داشت.خیلی هم محافظه کاره) شنبه که رفتیم مدرسه،تا کوثر رو دیدم رفتم پیشش که یهو بغلم کرد و گفت:"خیلی دلم واست تنگ شده بود. مخصوصا این دو روز خیلی یادت کردم" من واقعا تعجب کردم. میگن دل به دل راه داره واقعا همینه. منم گفتم:"منم خیلی دلم واست تنگ شده بود" بعد از اینکه همه دیگه رو بغل کردیم، کلی باهم حرف زدیم و بعد من ازش خداحافظی کردم و برگشتم پیش یگانه.این چند روز خیلی دلم واسه دوستای کلاس چهارمم هم تنگ شده. مخصوصا دوستای صمیمیم.نرگس و روژین و شادی.خیلی دخترای خوبی بودن. داشتم با خودم فکر میکردم،یعنی روزی میرسه که دلم واسه با یگانه بودن هم تنگ شه؟ نه هیچوقت قرار نیست دلم تنگ این روزا شه. چون ما همیشه باهم دوست خواهیم موند و هیچوقت قرار نیست از هم جدا شیم.
[ یکشنبه 20 دی 1394 ] [ 02:37 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
خب الان تقریبا وسط امتحانام و بدک نبوده تا فعلا. فقط ریاضی رو کاملا گند زدم. گرچه هرچی به سرم بیاد حقمه. من فقط از شب قبلش شروع کردم درس خوندن و واسه همین مجبور شدم کل صبح رو بیدار بمونم. تازه نصفشم نرسیدم بخونم و این درحالی بود که همون موقع زهرا ن اس ام اس داد:"سلام چطوری عزیزم؟ دو دور رو خوندی؟" و من وقتی بهش گفتم که هنوز درشو باز نکردم کلی نصیحت کرد و کلی بهم حرف زد که:"خیلی اسکلی،تو کی آدم میشی، چرا همیشه درستو میذاری واسه دیقه ی آخر،خدایا منو بکش از دست این بشر بی مخ راحت شم،تو هنوزم همون عادت دوسال پیش رو ترک نکردی و..." کلا یه ساعت حرف زد! بگذریم! ریاضی رو فکر کنم 18 به بالا شم! البته اگه نمره فعلالیت رو حساب نکنه. اگه بکنه ممکنه 19.5به بالا شم. دعا کنین حساب کنه! لطفا اگه نه باید بیاین دم در خونمون و یه خاک اندازم با خودتون بیارین و خاکستر منو از کف خونه جمع کنین!چون مطمئنا بابام منو تبدیل به خاکستر میکنه!شایدم از اینترنت محروم شم(که ترجیح میدم تبدیل به خاکسترشم) پس اگه بعد از دادن کارنامه ها خبری از من نشد،نگران نشین! زنده م!قط از نت محروم شدم
دو تا امتحان بعدش که خیلی مسخره بود و هردو رو 20 میشم. فردا(یعنی سه شنبه) هیچ امتحانی نداریم ولی چهارشنبه امتحان علوم اجتماعی داریم. زهرا میگفت:"دیگه واسه اجتماعی آدم باش و بشین مثه بچه آدم دو کلمه درس بخون!" من
واسه امتحانا از ساعت8.30میریم تا حدودای11. خیلی خوش میگذره مخصوصا بعدش که میام خونه و مامان و بابام خونه نیستن و من کلا میام تو نت و حال میکنم و کسی نیست که همش تذکر بده:"کور میشی از جلو کامپیوتر بیا اونور!" تو مدرسه م خیلی خوش میگذره.با یگانه کلی حرف میزنم. فاطمه هم خداروشکر حالش خوبه و همش میخنده. امروز کلی ذوق کرده بود وقتی بش گفتم دارن فصل دو سواری در بهار جوانی رو میسازن.خیلی درگیر انیمه شده.دیگه زیادی درگیرش شده! حتی به درساشم نمیرسه. دیگه شورشو دراورده!از یه لحاظ خوشحالم که دیگه راجبه اون موضوع فکر نمیکنه و وشحاله و از طرفی هم میترسم با این کارم به درساش صدمه بزنم. الان من دقیقا نمیدونم کار خوبی کردم یا نه.نیوشاهم کلی کیف کرده وقتی فهمید فصل دوش میاد! اون دوتا عاشق سواری در بهار جوانین ولی من از شوالیه خون آشام بیشترخوشم میاد.
امروز زهرا ن یهو پرید بغلم. من زهرا:"وای خدا تو چقد گرمی!" و بعد لپشو چسبوند به لپم. من زهرا:"راستی یه خبر خوب" من:"چی؟" زهرا:"میخواییم خونمونو بفروشم" من:"خب به من چه؟" زهرا:"مرض! یه دیقه وایسا تا کامل حرفمو بزنم." من:"خب؟" زهرا:"میخوایم بیایم تو محله شما خونه بخریم" من:"جدی؟" زهرا:"آره! واااااای خدا خیلی خوشحالم!بالاخره میتونم بیام خونتون و توم بیای خونمون. ممکنه تو یه سرویس یفتیم.میتونیم باهم بریم کلاس زبان،پارک و...." من تو ذهنم:"اوه تا کجا پیشرفت! هنوز که قطعی نشده" زهرا:"باحاله نه؟ خوشحال نیستی؟" من:"چرا! امیدوارم زودتر خونتونو اینجا بخرین" زهرا:"ممنون عشقم!" (من از کلمه های عشقم،عجقم،عشیشیم،خوشمل،دخمل و هرچی کلمه ی لوس بازیه بدم میاد!خودم فقط از این کلمات استفاده میکنم"عزیزم،گلم،نازم،خوشگل و اگه کسیو خیلی خیلی دوست داشته باشم بهش میگم نفس!که البته تا حالا فقط یه بار و اونم به یگانه گفتمش! دیگه اصلا ازش استفاده نکردم)
راستی بهتون نگفتم چجور زهرا رو بخشیدم. هیچی یه روز اومد پیشم و به خاطر کارش معذرت خواهی کرد. منم گفتم باشه بخشیدمت. اما خیلی سرد اینو گفتم. دست خودم نبود خب! نمیشه که یهو باهاش گرم بشم. زهرا هم افتاد گریه! بهم گفت که اگه نبخشمش خیلی بهتر از اینه که باهاش اینجور سرد و خشک باشم. منم گفتم باشه سرد و خشک نمیشم. فقط قول بده که دیگه منو در موقعیتی قرار ندی که بخوام بین تو و یگانه یک رو انتخاب کنم. چون ممکنه دوباره ناراحت بشی. همونطور که من تاحالا هیچوقت کاری نکردم که بخوای بین من و آیدا(دوست صمیمیش) یکی رو انتخاب کنی. درضمن تو رو یگانه خیلی حساسی درحالی که من اصلا رو آیدا حساس نیستم(راستش چون اصلا واسم مهم نیست!) زهرا هم قبول کرد و بعدش بغلم کرد و بوسم کرد. این اتفاق برمیگرده به حدودا سه هفته پیش! اما من یادم رفت بنویسمش!
راستی دوباره از اول قلمدان درست کردم. اما قلمدان خودمو پیدا میکنم.دختر بابام نیستم اگه نفهمم کی بردش. یه حدسایی هم زدم و به یکی شک کردم. از تهمت زدن و زود قضاوت کردن متنفرم ولی انقدر مدارک زیادی علیهش جمع کردم که تقریبا میشه گفت مطمئنم کار کیه.تو یه موقعیتی گیرش میارم که نتونه بزنه زیرش و مجبورش میکنم معذرت خواهی کنه. حالا اون لحظه بستگی به اتفاقات و اعصابم داره یا میبخشمش و میگم قلمدانه واسه خودت چون من از اول یکی درست کردم(تا شرمنده ش کنم) ولی اگه حسابی اعصابمو خراب کرد و عصبیم کرد قلمدانمو ازش پس میگیرم و به دبیر مربوطه میگم و بعدش هم قلمدانمو جلو چشم دختره میندازم تو سطل آشغال(چون بهش احتیاجی ندارم) به پدر و مادر و ناظم و... هیچی نگفتم چون از بچه ننه بازی خوشم نمیاد. خودم بلدم از پس کارام بربیام. تقریبا دختر مهربونیم ولی وقتی جدی بشم و از دست یکی خیلی عصبی شم،هیچکی نمیتونه جلومو بگیره.
[ دوشنبه 7 دی 1394 ] [ 11:44 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
یگانه مش میگفت:"حسابتو میرسم... پوستتو میکنم... آبرومو بردی!" انگار نه انگار که خودشم صورت منو رنگی کرده بود! ولی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت! خیلی خندیدیم!
امروز اولین جلسه ی کلاس زبانمم بود که تیچرمون، همون تیچری بود که آرزو میکردم باشه س! دعا کنین این ترم خوش بگذره و قبول بشم و نمذه هامم بالا بشه! دمتون گرم!
راستی15 بهمن تولدمه و 20 بهمن محسن یگانه اینجا کنسرت داره! خیلی خوشحالم! حتما میرم کنسرتش! حتما حتما حتما!
[ چهارشنبه 2 دی 1394 ] [ 12:58 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز فاطمه اومد کنارم و گفت:"خیلی مهربون و خوش خنده ای. اما وقتی عصبانی میشی واقعا ترسناک و وحشتناک میشی!" من:"مگه تا حالا عصبانیت منو دیدی؟" فاطمه:"آره. پارسال از دستم عصبانی شدی و سرم داد زدی. باهام دعوا کردی و من انقدر از چهره ت ترسیدم که فقط نگاهت میکردم" من:"واقعا؟" فاطمه:"آره" حالا من هرچی فکر میکردم اصلا یادم نمیومد که م کلاس هشتم با فاطمه دعوا کرده باشم. گرچه من اصا حافظه ی خوبی ندارم. کاملا افتضاحه!
یه بار از دست خواهرم خیلی عصبانی شدم، سرش داد زدم و دعواش کردم، واقعا نمیدونم شکلم چجور شده بود که خواهرم اول فقط خشک نگاهم کرد و بعد بغض کرد و افتاد گریه! واقعا دست خودم نیست! خواهرم میگفت موقع دعوا رنگ چشمات زردمیشه! در حالت عادی رنگ چشام سبزه
یه بار هم زهرا ن داشت سر به سرم میذاشت. بهش گفتم:"زهرا، کاری نکن عصبی بشم" زهرا:"اوه غلط کردم" و بعد سریع رفت.
فاطمه امروز بهم گفت:"یه چیزی بهت بگم عصبانی نمیشی؟ سرم داد نمیزنی؟" من:"نه چرا باید داد بزنم؟" فاطمه:"یعنی عصبی نمیشی؟" من:"بابا فاطمه من اصلا اینجور نیستم. خیلی دیر عصبی میشم. با هر حرفی که عصبی نمیشم. واقعا میگم"
حالا یعنی من واقعا انقدر وحشتناکم؟ انقدر زیاد؟
[ دوشنبه 30 آذر 1394 ] [ 12:45 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز صبح از خواب بیدار شدم و نگاه هواشناسی گوشیم کردم که نوشته بود هوا ابریه. واسه فردا هم زده بود آفتابی
حالا من رفتم مدرسه زنگ تفریح داشتم با یگانه تو حیاط حرف میزدم که یگانه گفت:"امروز برف میاد" من:"چی؟ کی گفته؟" یگانه:"اخبار هواشناسی" من:"برای خودش گفته. امرورز برف نمیاد. حتی بارون هم نمیاد. فقط هوا ابریه" یگانه:"از کجا میدونی؟" من:"هواشناسی موبایلم" یگانه:"هواشناسی موبایلتو بذار درکوزه آبشو بخور! من میگم برف میاد،بگو چشم" من:"اوهو! برو بابا. من به هواشناسی گوشیم ایمان دارم" این جمله که از دهنم درومد چشمتون روز بد نبینه، قطرات باران شروع به باریدن کرد و تمام عینکمو خیس خیس کرد. یگانه درحال خنده:"هههههه! خوردی! دیدی گفتم ! بارانو نگاه کن!" من:"اولا من نگفتم بارون نمیاد، گفتم برف نمیاد" یگانه:"جر زنی نکن! راستی نگاه کن چه آفتابی درومده!(از مسخره گفت چون آسمون تاریک تاریک شده بود)" من:"برو خودتو مسخره کن. من هنوزم میگم که امروز برف نمیاد" با این جمله، یه دفعه دیدیم که به شدت برف شروع به باریدن کرد و بعد از چند دقیقه شد تگرگ!باورتون میشه؟ خوش شانس تر از من رو زمین وجود نداره! بد جور ضایع شدم. حالا یگانه انقدر میخندید یکی باید از رو زمین جمع و جورش میکرد!ولی خودمم خدایی خیلی خندیدم! خوشم میاد خدا واسه ضایع کردن من چه کارایی میکنه! درحالی که میندیدم گفتم:"یگانه! الان قیامت میشه!" و بعد دوباره خندیدیم!
سر کلاس یگانه یه "خ" رو دستش نوشت. پرسیدم:"این "خ" چیه؟" یگانه:"این یعنی یادم باشه خاطره ی امروز رو بنویسم.وای نگاه چه "خ" خوشگلی شد!" من:"هه! الان :خ: منو حال کن!" و یه "خ" رو دستم کشیدم و به قدری زشت و کج و کوله شد که سریع پاکش کردم! و دوباره خندیدیم!
امروز کلا خیلی ضایع شدم! راستی یگانه عینکی شد! عینک خیلی خوشگلی هم خریده!
راستی یگانه قبلا واسم یه آویز جغد خریده خیلی خوشگله. خودشم ازش داره! هردمون به کیفامون آویزونش کردیم!
[ شنبه 28 آذر 1394 ] [ 12:08 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
حالا این دوتا باهم جور در نمیان واسه همین فکر کنم باید بیخیال روانشناسی بشم! البته به عنوان شغل
اما خب خودم کلی کتاب روانشناسی دارم. همیشه میخونمشون. دوست دارم روانشناس بشم تا مشکلات روحی و روانی مردم رو درست کنم. جالب اینجاست که همه تا کوچک ین مشکل جسمی دارن سریع میرن پیش دکتر، اما واسه مشکلات روحی و روانی نمیرن! خیلیاشون که اصلا نمیدونن بیمارن، خیلیای دیگه م نمیخوان قبول کنن بیمارن و اون بقیه هم نمیخوان برن پیش روانشناس(چون به نظرشون دیوونه ها میرن پیش روانشناس) اما خب جالبه بدونین اکثر مردم مشکل روانی رو دارن! و موضوع اصلی هم روح و روانه. روح خیلی مهمتر از جسمه. کسی که روح و روان سالمی نداشته باشه، احتمال اینکه به جسمش هم صدمه بزنه خیلی بیشتر میشه.
حالا یه دختری هست تو کلاسمون اسکمش فاطمه س. مهد کودک و کلاس اول هم باهم بودیم. مهدکودک دوست صمیمیم فرناز بود و کلاس اول فاطمه. از هفتم تا حالا دوباره همکلاسی شدیم ولی خب زیاد باهم صمیمی نبودیم. تا اینکه فهمیدم میخواد خودکشی کنه. باورتون میشه؟ خودکشی! واقعا نمیفهمم مگه یه آدم چقدر ممکنه از خودش و زندگیش ناامید شده باشه و بدش اومده اشه که حاضر بشه خودشو نابود کنه. یعنی واقعا تو ذهنم نمیگنجه
من هم باخودم قسم خوردم کمکش کنم. اولا سعی کردم کمکش کنم و بهش نزدیک شدم. باهم صمیمی شدیم، باهاش حرف میزدم و اونم از خودش واسم میگفت. کم کم حالش بهتر شد و گفت که زیاد به اون موضوع فکر نمیکنه. به یگانه هم چیزی درمورد این موضوع نگفتم.
بعد از یه مدت دیدم فاطمه حالش خوب نیست. ازش پرسیدم چی شده که فاطمه خیلی مصمم گفت میخوام خودکشی کنم. انگار دنیا رو سرم خراب شد. انقدر مصمم بود که من واقعا ترسیدم. از نگاهش ترسیدم. از چشماش. دوباره باهاش حرف زدم،اما زیاد فایده نداشت. بالاخره موضوع رو به یگانه گفتم. یگانه واقعا درکش بالاس و گفت حتما کمکم میکنه. گفت نباید دورشو خلوت کنیم.
من هم فاطمه رو با انیمه آشنا کردم، باهم میخندیدیم و باهم حرف میزنیم. الان دو هفته گذشته و فاطمه همیشه میخنده. میگه کاملا بیخیال خودکشی شده. میگه اصلا بهش فکر نمیکنه.
ایه روز بغلم کرد و گفت:"حرف زدن باهات آرومم میکنه. خیلی دختر خوبی هستی، خوشالم ازاینکه باهات دوست دم. ممنون از اینکه باهام حرف زدی، ولقعا عالی حرف زدی. من واقعا از خودکشی کردن منصرف شدم"
خیلی خوشحال شدم. امیدوارم دیگه هیچوقت بهش فکر نکنه
[ جمعه 27 آذر 1394 ] [ 12:27 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
امروز تو مدرسه خیلی خوش گذشت! گرچه هنوز قلمدانم پیدا نشد اما خب روز واقعا خوبی بود!
یگانه از همون زنگ اول خوابش میمومد! حتی یه چند دیقه هم خوابش برد اما خب به لطف یکی از دوستان از خواب بیدار شد و خوابش کلا پرید!اما من دقیقا برعکس یگانه کلی انرژی داشتم! همش حرف میزدم و شیطونی میکردم و کلا نیشم باز بود!یگانه بهم گفت:"حالت خوبه آیا؟" منم گفتم:"بعله!عالی!" یگانه گفت:"بله کاملا مشخصه!زده به سرت!" فکر کنم نمیدونه اخه من با هرکسی که خیلی دوستش داشته باشم از این کارا مکنم. رفتارم با بقیه کاملا آرام و کم حرف و یه ذره هم مغرورم اما با یگانه کاملا اخلاقم زیر و رو میشه! همش بحث میکنم،حاضرجوابی میکنم و کلی هم میخندم! یه سه چهار بار نقشه کشیدم وقتی میبینمش نخندم تا ببینم چه عکس العملی نشون میده اما خب متاسفانه نقشه م با شکست مواجه شد!مگه میشه یکی رو که واقعا دوستش داری رو ببینی و نخندی؟!
جالب اینجاس که من تاحالا هرچی دوست داشتم متولد 80 بودن و من ازشون بزرگتر بودم اما یگانه متولد79ـه و آبان ماهی هم هست.اما من بهمنی م درنتیجه یگانه 3 ماه از من بزرگتره و این سه ماه رو دم به دیقه میکوبه تو سرم! بهم میگه:" تو هنوز 14 سالته ولی من 15سالمه! باید به حرف سنپای(سال بالایی) خودت گوش کنی جوجه!" به من میگه جوجه!!! منم بهش گفتم:"2ماه دیگه تولدمه اونوقت میشه15سالم و تو هی بهم نمیگی جوجه!" اونم گفت:"واسه من مهم نیست. تو همیشه جوجه ی منی!" منم گفتم:"عــــــــــه چرا؟!" یگانه گفت:"چون دوست دارم!" منم کاملا خفه شدم! خب زبونم بند اومد و حرفی هم واسه زدن نمونده بود دیگه!
همیشه با خودم تصور میکنم که چی میشه اگه من و یگانه باهم دعوا کنیم و قهر شیم؟! ولی هیچ وقت به هیچ نتیجه ای نمیرسم! آخه به نظرم دلیلی وجود نداره که من و یگانه باهم دعوا کنیم! مگه اینکه یکی بینمونو بهم بزنه که من خودم حساب اون طرف رو میرسم! اما خب مثلا تو ذهنم نمیگنجه و نمیتونم تصور کنم که من و یگانه سر هم داد بزنیم و من بهش اخم کنم.( مخصوصا من واقعا موقع دعواها وحشی میشم! دست خودم نیست!!!) بعدشم باهم حرف نزنیم و من ازش متنفر بشم... نه نه امکان نداره تا الان که خداروشکر اصلا حتی باهمدیگه بحث هم نکردیم و هرچی جر و بحث کردیم با خنده و شوخی بوده. تا به حال هم که اصلا از دست هم حتی یه خورده هم ناراحت نشدیم.همه ی رازهام و اتفاقای زندگیمو به یگانه میگم و یگانه از همه چیز زندگیم خبر داره!و همچنین هم من از اتفاقای زندگی اون و رازاش خبر دارم! همشونم تو قلبم نگه داشتم و به احدوناسی هم نمیگم!
دوشنبه ی هته ی پیش چند جمله به انگلیسی درموردش تو کتاب زبانم نوشته بودم و اونم دیدش!کلی خجالت کشیدم! یگانه گفت که خیلی قرمز شدی!مگه چی شده؟ و بعدش بغلم کرد! ولی من هنوزم خجالتم برطرف نشده بود! حالا اون چیزایی رو که تو کتابم نوشته بودم رو مینویسم:"My bestfriend name is YAGANEH.the best girl I`ve ever seen in my life.I never let her to be sad...never.Only my best friend is the best.I love my BFF(Best Friend Forever) more than everybody,Maybe she dosen`t know.She should be my bestfriend foeever.The best,best friend in the world"
حالا شما جای من بودین خجالت نمیکشیدین؟!
جدیدا یگانه یه حرکتی یاد گرفته با اون حرکت بیچاره م میکنه. من همه چیزو به یگانه میگم اما چیزایی رو که ناراحتش میکنن رو نمیگم. حالا اونبار گیر داده بود میگفت:"جریان دعوای تو و زهرا چی بود؟!" منم چیزی نگفتم. اونم گفت "یا بهم میگی یا تا آخر امروز باهات حرف نمیزنم!" منم گفتم:"چـــــــی؟!" یگانه هم فهمید اثر گذاشته خندید و گفت:"همین که گفتم!" منم گفتم:"باشه! حرف نزن ببین کی بیشتر ضررمیکنه!" وای تو اون یه زنگ هردومون داشتیم میمردیم! حرفامون همینجور مونده بود و مجبور بودیم فقط نگاه هم کنیم! هروقتم نگاه همدیگه میکردیم خنده مون میگرفت! اما خب بالاخره من شکست رو قبول کردم و گفتم:"باشه مبگم!" یگانه هم خندید و گفت:"آخیش! حالا میتونم حرف میزنم!" منم تا خواستم بگم جریان از چی قرار بود یگانه گفت:"حالا اگه میخوای نگی،نگو!" منم خوشحال شدم و گفتم:"آخیش! خدا خیرت بده!" و بیخیال ماجرای دعوای من و زهرا شد!
حالا فردا من قراره واسه شئ خوش شانسی در قابلمه بیارم! در قابلمه! یگانه هم میگه باید از اون در بزرگاش بیاری! نبینم بری در قابلمه اسباب بازی بیاری ها!" حالا شاید از نظر شما اینکارای ما بچگانه باشه و خیلیم مسخره اما این کارا باعث میشه زنگ تفریحی واسه خودمون درست کنیم تا بیشتر بخندیم و از دوران نوجوانی بیشتر لذت ببریم! واقعا دارم میگم من عاشق دوران نوجوانیمم و وقعا دارم ازش لذت میبرم. همیشه میخندم و با یگانه خوشم. تازه بعضی مواقع دعا میکنم که ایکاش مدرسه شبانه روزی میبودم!واقعا بهمون خوش میگذره اما خب در عوض بعضی از بچه های کلاس مون یه روز خیلی سرخوشن. حالا چرا؟ چون دوست پسرشون بهش زنگ زده. یه روز افسردن.چرا؟ چون دوست پسرشون بهشون زنگ نزده. یه روز آهنگای شاد میخونن. چرا؟ چون دوست پسرشون بهشون گفته که دوستش داره. یه روز گریه میکنن آهنگای شکست عشقی و خیانت میخونن. چرا؟ چون دوست پسرشون ولشون کرده رفته با یکی دیگه یا اینکه فهمیده دوست پسرش چند تا دوست دختر دیگه داره. بابا جمع کنین این مزخرفاتو! من خودم بهشون میگم اگه خیلی عاشق اینکارایی برو ازدواج کن هم خودتو راحت کن هم مارو!والا!
من که کاملا از زندگیم لذت میبرم!خیلی خوبه! به شمام پیشنهاد میکنم که وقتی شد 20 سالتون به فکر عشق و عاشقی باشین. فعلا از نوجوونیتون لذت ببرین!
حالا من فردا تصمیم گرفتم جدی باشم! کاملا جدی! تا یگانه پشیمون بشه و اینقد به من نگه زده به سرت! یگانه هم بهم گفت منم تبدیلت میکنم به کمپوت! اونوقت میشی جوجه کمپوت! من:"مسخره!!!!" حالا من و یگانه قراره فردا دوئل کنیم! برنده ی نهایی رو میام براتون اعلام میکنم! دعا کنین فردا دیگه قلمدانم پیدا شه!
[ دوشنبه 23 آذر 1394 ] [ 05:57 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
الان ما دقیقا وسط امتحانای میان ترمیم و من تازه دارم در کتابامو باز میکنم !!! واقعا موفقم! مگه خدا کمکم کنه وگرنه واسه دبیرستان از مدرسه فرزانگان پرتم میکنن بیرون! اخه امسال واسه دبرستان هم دوباره باید آزمون بدیم. یکی نیست بگه چند دفعه آزمون میگیرین!
ولی جدا امسال خیلی زود گذشت! بیش از حد زود گذشت! من و یگانه واقعا داره بهمون خوش میگذره. این واقعا نامردیه که روزایی که خوش میگذره زود میگذره! حالا بگذریم!جدیدا با فاطمه م خیلی دوست شدم. اگه بخوام دوستامو به صورت اولویت بگم میشه:1-یگانه 2-نیوشا 3-فاطمه
دبیر هنرمون یه چوب بهمون داد گفت باهاش قلمدان درست کنین. بعد از یه هفته با چه بدبختی قلمدان رو درست کردم امروز بردمش مدرسه بچه همه گفتن:وااای چه صافه، چه خوب درستش کردی و...!!! منم تو آسمونا بودم! زنگ تفریح برگشتیم سر کلاس دیدم قلمدانم نیست.بدتر از اون این بود که هنوز نشون دبیر نداده بودمش. مترسم حرفمو باور نکنه. حالا یگانه و فاطمه گفتن ما به دبیره میگیم که درستش کردی ولی خب میترسم قبول نکنه. اخه یه اخلاق گندی داره
یگانه رفت سر کلاس گفت:"بچه ها قلمدان ما گم شده. تو کیفاتونو نگاه کنین ببینین کسی اشتباه برش نداشته؟!" اما خب به هرحال پیدا نشد. یگانه کلی نگران شد و همینطور هم فاطمه. بعد زهرا اومد گفت:"وای خیلی خوشحال شدم قلمدانت گم شد!" من: یعنی واقعا اون لحظه حرفی واسه گفتن نداشتم!!
زنگ تفریح به یکی از دوستام(کوثر گ) گفتم:"کوثر قلمدانم گم شد" کوثر گفت:"وااای قلمدان من انقدر خوشگل شد که تو کلاس اول شد. خیلی ناز بودو..." بدتر زد روحیه مو نابود کرد! یگانه هم به کوثر گفت:"اگه قلمدان**** گم نشده بود مطمئنم تو مدرسه اول میشد!" منم لبخند زدم.خدایی تو این مواقع ادم باید بفهمه دوست واقعیش کیه! عاشقتم یگـــــــــــــانه
ولی واقعا حیف شد .کلی واسش زحمت کشیدم. حالا زحمته به جهنم. میترسم دبیر نمره مو نده! خلاصه دعا کنین پیدا شه! ممنون
[ یکشنبه 22 آذر 1394 ] [ 05:54 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
من و یگانه پارسال باهم دوست شدیم.حدودای آذر بود که باهم دوست شدیم و همش به هم اس ام اس میدادیم. اون موقع دوست صمیمی من زهرا ن بود.زهرا دختر خیلی خوبی بود فقط من هر حرفی میزدم این به خودش میگرفت! واقعا دیوونم میکرد! بعد عادتش این بود که کلا شوخی میکرد! حالا نه شوخیای درست و حسابی! مثلا میومد پالتومو قایم میکرد بعد من یه ساعت دنبال پالتوم میگشتم بعد زهرا میومد میگفت:" دست منه!" حالا این الان مثلا شوخی بود!!!
یگانه با یه گروهی دوست بود که من ازشون خوشم نمیاد. واقعا اخلاقشون، رفتارشون، حرفایی که میزدن و... اصلا مناسب نبود. مخصوصا حرفاشون!
کم کم من و یگانه باهم بیشتر دوست شدیم. من واقعا یگانه رو دوست داشتم(و دارم!) و واقعا دوست داشتم زنگای تفریح رو با اون باشم. از طرفی یگانه هم دوستاشو دوست داشت و میخواست با اونا هم باشه.( ضمن اینم بگم که یگانه اخلاقش کاملا با اخلاق اونا فرق میکنه! یگانه ماهه!) در نتیجه منم واسه اولین بار تو عمرم تصمیم گرفتم سر بار دیگران بشم. فقط به خاطر اینکه یگانه رو واقعا دوست داشتم. تصمیم گرفتم برای اولین بار پامو کاملا بذارم رو غرورم و خوب خوب غرورمو له کنم. تصمیم گرفتم برای اولین بار جلو یگانه و دوستاش حتی یه درصد هم مغرور نباشم. حتی یه درصد.کلا من با یگانه اولین بار های زیادی رو تجربه کردم! تصمیم گرفتم برم تو گروه دوستای یگانه و اخلاقاشون و حرفاشونو کاملا ندیده بگیرم. هر چی که میگفتن من فقط یه لبخند تحویلشون میدادم. اصلا زیاد باهشون حرف نمیزدیم! واقعا میترسدم که منم مثله اونا شم.
بالاخره من باهاشون زنگای تفریح رو میگذروندم و واقعا اون لحظه ها مطمئن شد که چقد با گروهشون نا میزونم و ما از لحاظ اخلاقی چقدر به هم نمیخوریم. لحظه لحظه ای که با اونا میگذروندم واقعا انگار داشتم شکنجه میشدم. اما تحمل کردم. تحمل کردم فقط و فقط به خاطر یگانه. چون نمیخواستم دوستاشو از دست بده. چون میگفت که همه رو اندازه ی هم دوست داره و میخواد که هممون باهم باشم. نمیخواستم که این خواستشو ازش بگیرم. تقریبا یک ترم تمام تحمل کردم. برای اولین بار توی عمرم
اونا همش باهم حرف میزدن و یه جور خاصی نگاهم میکردن. از توی اون نگاها متوجه میشدم که از من خوششون نمیاد.میفهمیدم اما باز هم هیچی نمیگفتم. منی که کوه غرور بودم...حالا... زنگای تفریح اصلا بهم خوش نمیگذشت. اما هیچی نمیگفتم و یه لبخند کاملا الکی تحویلشون میدادم. واقعا نمیخواستم یگانه رو ناراحت کنم.یکی از زنگای تفرح آتنا(یکی از اعضای گروه) به یگانه گفت:" یگانه! میبینم این روزای خیلی با ****(من) میگردی!" یگانه گفت:"اره! خب که چی؟" آتنا گفت:"هیچی" اون لحظه من واقعا خفه خون گرفته بودم و جواب آتنا رو ندادم. بهش نگفتم به تو چه. بهش نگفتم تو چیکاره ای که نظر میدی و... .هیچی بهش نگفتم. فقط به خاطر یگانه. نمیخواستم دعوا شه رابطه شون شکراب شده. و من باز هم مثل همیشه یه لبخند تحویلشون دادم. فقط یه لبخند...هه اون لحظه واقعا از خودم بدم اومد.
دیگه شده بود امتحانای ترم دوم و من ویگانه خیلی بیشتر به هم نزدیک شدیم. البته من هنوم توی همون گروه بودم و همیشه سنگینی نگاه یک نفر رو احساس میکردم. کوثر ن. از همون اول ازنگاهش متوجه شدم که از من خوشش نمیاد. نسبت به بقیه بیشتر از من بدش میومد.( از بین افراد گروه یگانه یکی اسمش فاطمه ن هستش و اون دختر خیلی نازنینیه و من سال اول هم باهاش دوست بودم و کنار هم مینشستیم!من با اون شکلی ندارم و اون هم با من مشکلی نداره. کلا باهم دوستیم پس هر وقت میگم از گروه یگانه خوشم نمیاد، منظورم بقیه ی افراد به جز فاطمه!)
امتحان عربی داشتیم و امتحانمونو زود دادیم و زدیم بیرون از مدرسه و منتظر سرویسامون بودیم. من و یگانه دست هم رو گرفته بودیم و پیش بقیه ی بچه های گروه یگانه بودیم. اونا داشتن راجبه اینکه تو تابستان چجور باهم در ارتباط باشن حرف میزدن.کوثر ن گفت:"برای من مهم نیست هرجا خواستین باهم میریم ولی به یه شرط" و بعد نزدیک من و یگانه شد و دست من رو از دست یگانه جدا کرد و گفت:"cut" من فقط مات نگاهش کردم. گفتم الان یگانه بهش حرف میزنه و دوباره دستمو میگیره چون اگه یکی از دوستای من اینکار رو میکرد من حتما یکی میزدم تو دهنش( چون هروقت زهرا راجبه یگانه حرف میزد با اینکه هیچ چیز خاصی نمیگفت ولی من باهاش دعوا میکردم) اما یگانه این کار رو نکرد. من حتی سرمو بلند نکردم تا نگاه یگانه کنم. فقط سر جامو خشک شده بودم. میدونستم ازم خوشش نمیاد. میدونستم از متنفره اما واقعا توقع نداشتم تا این حد ازم متنفر باشه. منتظر بودم یگانه جوابشو بده ولی نداد. من هم کاملا خفه شده بودم. کاملا میتونستم جوابشو بدم ولی ندادم. بازهم به خاطر یگانه خفه شدم.یگانه دست کوثر رو گرفت و از انجا دور شد. اشک تو چشام حلقه زد. اون لحظه واقعا دلم میخواست یگانه بغلم کنه. دختر لوسی نیستم ولی من به خاطر یگانه جوابشو ندادم و توقع داشتم یگانه ازم طرفداری کنه. همه رفته بودن ولی من هنوز سرجام میخکوب شده بودم.باورم نمیشد. همه چیز تو ده ثانیه اتفاق افتاد و الان من کاملا تنها شده بودم.نگاشون کردم. همه چیز تار بود. خدا میدونه چقدر تلاش کردم گریه نکنم. بالاخره چند قدم حرکت کردم و رفتم پیش نیوشا. نیوشا یکی از بهترین دوستامه. واقعا دوستش دارم. نیوشا گفت:"چطوری خوشگله؟" درحالی که سعی میکردم بغضم نترکه گفتم:"خوبم" و دوباره به کوثر و یگانه خیره شدم که داتن باهم حرف میزدن.نیوشا گفت:"مطمئنی خوبی؟ چیزی شده؟" گفتم:"نه خوبم" نیوشا گفت:"باشه. میای بریم تو مدرسه؟" منم درحالی که داشتم اون دوتا رو نگاه میکردم گفتم:"باشه بریم" و سمت در مدرسه راه افتادیم که راننده شرویسم اومد و گفت:" بیاین سوار شین امروز عجله دارم" من از خدا خواسته از نیوشا خداحافظی کردم. برگشتم و به یگانه نگاه کردم. صحبتاش تموم شده بود و با گروه داشت راه میرفت. سوار ماشین شدم و در رو بستم اما هنوز هیچکی سوار ماشین نشده بود. بعد از چند دقیقه یکی سوار شد. یگانه از کنار ماشین رد شد ولی یه دفعه وایساد و گفت:"شیشه رو بزن پایین" شیشه رو زدم پاین. یگانه گفت:"خوبی؟!" گفتم:"اوهم" گفت:" برات شارژ میفرستم مخوام باهات حرف بزنم" گفتم:"نمیخواد" گفت:"گوش کن. من واست شارژ میفرستم. باید جوابمو بدی. باهات حرف دارم." و بعد بقیه سوار شدن و ماشین حرکت کرد. از شدت بغض داشتم منفجر میشدم. فقط میخواستم برسم خونه و گریه کنم. وقتی رسیدم خونه، بغضم ترکید و گریه کردم.با شدت زیاد گریه کردم. موبایلم رو برداشتم و به یگانه اس دادم:"خیلی ناراحتم، خیلی. بعدا بهت میگم چرا" یگانه نوشت:"واقعا متاسفم" نوشتم:" تو چرا متاسفی. تقصیر تو که نبود" نوشت:"توروخدا ناراحت نباش.خیلی نگرانم کردی. خوبی؟ داری گریه میکنی؟" ولی چون شارژم تموم شده بود نتونستم ج بدم. و بعد به خاطر اینکه بقیه نفهمن دارم گریه میکنم رفتم حموم. البته از بس گریه کرده بودم تمام لباسم هم خیس شده بود. وقتی از حمام برگشتم دیدم یگانه دو تا اس داده:"گریه نکن از وقتی اون پیامو دادی کلی دپرس شدم. خوبی تو؟" :"میدونم شارژت تموم شده ولی لطفا گریه نکن. واست شارژ میفرستم. خیلی دوست دارم" با این حرفش دوباره بغض کردم و اشک ریختم.چهارشنبه بود و یگانه بعد از ظهر واسم شارژ خرید و باهام حرف زد. گفت که ما cut نمیشیم. گفت که من خواهرشم. گفت که حق دارم اگه از دستش ناراحت باشم ولی من حتی یه ذره هم از دستش ناراحت نبودم. گفت که اون لحظه شکه شده بود و اگه زمان برگرده عقب وقتی کوثر دستمونو جدا کرد یگانه دوباره دستمو میگرفت. گفت که به حرفای کوثر اهمیت ندم. گفت که نزدیکش نشم.
شنبه رفتیم مدرسه و من همونکارو کردم. نزدیک کوثر نشدم. حتی باهاش سلام هم نکردم. از کنارش رد شدم و رفتم.و بعد ارتباط من با گروه یگانه قطع شد.یگانه هم بیشتر با من گشت یعنی کم کم ارتباط یگانه هم با بقیه داشت کمرنگ میشد.
امسال همه تو یه کلاس بودم. من و یگانه پیش هم نشستیم و من از این بابت خیلی خوشحال بودم. بعد از یک ماه ارتباط یگانه با کوثر بیشتر شد. الان از این بابت ناراحت نیستم.با اینکه اون معذرت خواهی نکردولی به هر حال من کوثررو بخشیدم. به هم سلام میکنیم و به هم لبخند میزنیم. بعضی مواقع هم در حد دو سه کلمه باهم حرف میزنیم اما دروغ چرا.زیاد ازش خوشم نمیاد. از اخلاقش.نمیگم اخلاقش بده نه.اخلاقش با من جور نیست.واسه ی همین هروقت یگانه و کوثر میخوان باهم حرف بزنن من میرم.
زهرا ن هم توی کلاس ماس.یه روز مثلا خواست دوباره با ما شوخی بکنه که برچسب کمد من و یگانه رو کند و پاره کرد. یگانه عاشق اون برچسب بود و خیلی دوستش داشت. کلا یگانه هرچیزی رو که مربوط به خودم و خودش باشه رو دوست داره. من هم با زهرا یه دعوای درست و حسابی کردم. دیدم یگانه ناراحت شد. قسم خورده بودم نذازم کسی یگانه رو ناراحت کنه ولی اون اینکارو کرد. جلو یگانه دعواش نکردم فقط مجبورش کردم معذرت خواهی کنه. یگانه هم گفت:"عیب نداره" اما من راضی ندم. چون هنوز ناراحتی رو توی چشمای یگانه میدیدم. بعد از ظهر زهرا زنگ زد بهم و گفت:"سلام خوبی؟چه خبرا؟" گفتم:"هیچی فقط حسابی عصبی و ناراحتمون کردی" زهرا گفت:"واقعا؟" گفتم:"آره. دفعه ی بعد اگه خواستی شوخی کنی فقط با وسایل من شوخی کن. اون مال من و یگانه بود و واسه یگانه خیلی مهم بود." گفت:"باشه اصلا من دیگه با بی جنبه ها شوخی نمیکنم" گفتم:"ربطی به بی جنبه بازی نداره. اون کار تو اصلا اسمش شوخی نبود. تو میدونی شوخی به چی میگن؟تو یگانه رو ناراحت کردی" گفت:"خیلی واست مهمه؟" گفتم:"آره خیلی. هیچ کس حق نداره یگانه رو ناراحت کنه" گفت:"یعنی اینقد واست مهمه که داری به خاطرش منو دعوا میکنی؟" گفتم:"ربطی نداره هرکسی جای خودشو داره من فقط میگم نب---" زهرا پرید وسط حرفمو گفت:"تو به خاطر یه برچسب کوچیک داری دوست قدیمیتو دعوا میکنی؟" از صداش معلوم بودبغض کرده. من هیچی نگفتم.زهرا با صدای لرزون گفت:"یکی رو انتخاب کن." گفتم:"چی؟!" گفت:"یا من یا یگانه. انتخاب کن" بدون یه ذره صبر گفتم:"یگانه" زهرا چند ثانیه سکوت کرد و با صدای پر بغض گفت:"باشه.ببخشید مزاحمت شدم . قول میدم دیگه یگانه جونت رو ناراحت نکنم.خدافظ" و بعد تلفن رو قطع کرد. چیزی نگفتم. احساس کردم اگه زمان برگرده عقب، باز هم همین کار رو میکردم.اصلا ناراحت نبودم. از اون موقع به بعد من و زهرا ن و حدیث(دوست قدیمی من و دوست زهرا) باهم حرف نزدیم. حتی نگاهشون هم نکردم گفتم که هرکس که باهم سرد شه، من باهاش سردتر میشم. اما خیلی وقتا سنگینی نگاهشون رو احساس میکردم...
یه ماه گذشت و دبیر ریاضیمون رقیب انتخاب کرد واسه هرکسی.جریان رقیب از این قراره که تو امتحانا هرکی نمرش بیشتر از رقیبش شه یه نمره بهش اضافه میشه. یگانه و حدیث باهم رقیب شدن! به یگانه گفتم:"یگانه! اگه 0.25 کمتر از حدیث شی من میدونم با تو!" خودمم فتادم با یه دختر فوق العاده خرخون که تاحالا تو عمرش 19.75 نگرفته و این درحالیه که من اولین امتحانمو 16 شدم!!! خدا رحمتم کنه!!!! همینجور کیلو کیلو به طرف نمره میدم!!!
یگانه پرسید:"با زهرا اینا دعوات شده؟" گفتم:"چطورمگه؟" گفت:"به خاطر من دعوا کردی باهاشون؟" گفتم:"نه چه ربطی به تو داره؟" گفت:"ولی من میدونم یه ربطی به من داره. بگو جریان از چی قراره" گفتم:"لازم نیست خودتو به خاطرش ناراحت کنی. چیز مهمی نیست. من به خاطر تو باهاشون دعوا نکردم. به خاطر خودم و اخلاق گند اونا دوعوا کردم. دیگه راجبش سوال نپرس" و یگانه هم چیزی نپرسید.
خب من هنوزم با زهرا و حدیث سردم. دارم سعی میکنم غرور از دست رفتمو دوباره پیدا کنم.البته قبلش باید بشینم واسه امتحان ریاضی فردا خر بزنم! 2 فصل+جزوه+300تست و من هنوز درشو باز نکردم! برم درس بخونم! دعا کنین واسم. فعلا!
[ جمعه 6 آذر 1394 ] [ 05:34 ق.ظ ] [ a girl 79 ]
من و یگانه هم باهم شروع کردیم نوشتن. همش مسخره بازی درمیاودیم و میخندیدم. تقریبا چهار خط نوشته بودیم و من گفتم:"یگانه عجله کن" یگانه گفت:"نگاه ساعت کن! ده دیقه دیگه زنگه! دبیره میخواد سرکارمون بذاره اصلا نگا نمیکنه!" و بعد دوباره خندیدیم. شروع کردیم به نوشتن که دبیره اومد بالا سرمون و درحالی که یه لبخند رو لباش بود گفت:"بده ببینم چیکار کردین" و بعد کاغذو ازمون گرفت و شروع به خوندنش کرد و لبخندش هی بزرگ و بزرگتر میشد. همه ی بچه ها داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن. اخه معمولا دبیر زبان ما مثه برج زهرمار میمونه و هر صدسال یه بار هم نمیخنده! یعنی بهتره بگم اصلا نمیخنده!بعد فقط هم اومد بالای سر ما و نوشتمونو خوند! یعنی اصلا سر طبقه ی هیچکس نرفته بود!!!
هیچی دیگه وقتی متنه رو خوند درحالی که لبخند داشت گفت:"خوب بود!" و بعد زل زد تو چشای من! منم نتونستم جلو خنده مو بگیرم و قهقه خندیدم! دبیرم شروع کرد ه قهقهه زدن! یگانه هم خندید! چند دیقه بعد زنگ خورد و از کلاس زدیم بیرون. منو یگانه و دوباره خندیدیم و خندیدیم! یگانه میگفت:"به خدا شنید من گفتم گذاشتمون سرکار! واسه همینم فقط اومد سر طبقه ی ما! بدبخت شدیم!" ولی من گفتم:" نه مطمئنا مسخره بازیامونو که به خیال خودمون اروم حرف میزدم رو شنیده واسه همینم میخندید!" حالا من هنوزم تو شکم که واقعا به چی میخندد؟ چرا میخندید؟ چرا فقط اومد سر طبقه ی ما؟ چرا زل زد تو چشامون؟ یعنی واقعا حرفامونو شنید؟ کدوم قسمت از حرفامونو شنید؟
و حالا من تا چهارشنبه ی این هفته همش این سوالو تو ذهنم دارم!...
[ چهارشنبه 27 آبان 1394 ] [ 09:16 ب.ظ ] [ a girl 79 ]
[ چهارشنبه 20 آبان 1394 ] [ 07:59 ب.ظ ] [ a girl 79 ]