♥بــه وبلاگـــ خـــودتـــونــ خــــوشــ اومـــدیــنــ♥
___████__████_███
__███____████__███
__███_███___██__██
__███__███████___███
___███_████████_████
███_██_███████__████
_███_____████__████
__██████_____█████
___███████__█████
______████ _██
______________██
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_____█████
____████____█___███_█████
_____██____█__██____██████
______█___█_██_______████
_________███__________██
_________██____________█
_________█
________█
________█
_______█
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردی به رسول خدا (ص) عرض کرد: چیزی به من یاد بدهید که خدا مرا دوست بدارد، بندگانش مرا دوست بدارند، علمم زیاد شود، بدنم سالم بماند، عمرم طولانی شود و با شما در محشر همسایه شوم. حضرت (ص) فرمود: بشنو و بفهم و عمل کن: ادامه مطلب طبقه بندی: مذهبی، عارفانه، حكمت، برچسب ها: داستان اموزنده، داستان پیامبران، جملات عارفانه، جملات حکیمانه، داستان عارفانه، آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم،دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟. بسوی کدام قبله نماز می گزاری ؟طبقه بندی: حكمت، عارفانه، برچسب ها: مطالب عرفانی، عارفانه، جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و
از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و
پرسید: چه می بینی؟ گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در
خیابان صدقه می گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ گفت: خودم را می بینم! عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند: شیشه، اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن: وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. طبقه بندی: حكمت، داستان، برچسب ها: داستان آموزنده جوان ثروتمند و پند عارف، داستان، داستان كوتاه، داستان اموزنده، روزی شخصی كه شاهد خروج پروانه ای از پیله اش بود منفذ كوچكی رادر پیله دید كه پروانه تلاش می كند از آن خارج شود وعلیرغم سعی وكوشش فراوان نمی تواند از پیله خارج شود . شخص كه جدال پروانه را برای خروج میدید تصمیم گرفت برای كمك به پروانه با قیچی منفذ پیله راباز كند تا شاپرك راحت وآسان از آن خارج شود. پروانه خارج شد اما با كمال تعجب به جای آنكه بالهایش را باز كند واماده پرواز شود شروع به خزیدن كرد ونتوانست پرواز كند . محدودیت پیله وتلاش لازم برای خروج از سوراخ آن ، راهی است كه خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه بر روی بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز كند . گاهی تلاش همان چیزی است كه در زمین نیاز داریم .اگر خــــــدا اجازه میداد بدون هیچ مشكلی زندگی كنیم ،فلج می شدیم ،به اندازه كافی قوی نبودیم وهرگز نمی توانستیم پرواز كنیم . طبقه بندی: داستان، حكمت، برچسب ها: حكمت خدا، خدا، داستان، یه روز یه ترک اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛ خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛ یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم. یه روز یه رشتیه اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛ برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛ اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد. یه روز یه لره بود، کریم خان زند ساده زیست ، نیك سیرت و عدالت پرور بود و تا ممكن می شد از شدت عمل احتراز می كرد. یه روز یه قزوینه علامه دهخدا از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاده است یه روز ما همه با هم بودیم.. ، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند .. ؛ حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم،؟!!! و اینجوری شادیم !!!!.. ؛ این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی طبقه بندی: حكمت، برچسب ها: ایران، مطلبی در مورد جوك قومیت، سالها
پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی
شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته
بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد. مرد معتقد
بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در
همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی
آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی
شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید
و سپس دست همسرش را گرفت و گفت : ادامه مطلب طبقه بندی: حكمت، عاشقانه، برچسب ها: داستان كوتاه، داستان، داستان عاشقانه، فرض کن حضرت مهدی به تو ظاهر گردد
ظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟ باطنت هست پسندیده صاحب نظری؟ خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟ لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟ پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت داری آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟ حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟ با چنین شرط که در حافظه دستی نبری! واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران می توان گفت تو را شیعه اثنی عشری؟!!! اگر همراهیم باید نشون بدیم با اعمالمونو و رفتارمون... طبقه بندی: حكمت، عارفانه، مذهبی، برچسب ها: مطلبی در مورد امام زمان، امام زمان، مرد را به عقلش نه به ثروتش
زن را به وفایش نه به جمالش دوست را به محبتش نه به کلامش عاشق را به صبرش نه به ادعایش مال را به برکتش نه به مقدارش خانه را به آرامشش نه به اندازه اش اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش غذا را به کیفیتش نه به کمیتش درس را به استادش نه به سختیش دانشمند را به علمش نه به مدرکش مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش دل را به پاکیش نه به صاحبش جسم را به سلامتش نه به لاغریش سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش طبقه بندی: شعر، حكمت، برچسب ها: شعر، اول سلام چون سلام یعنی بیاین به یاد خدا باشیم. اما یه حرف هم با داداشای خوبم ، هم با ابجیای خوبم ، هم با پدر و مادراشون.... برای اینکه متفــــاوت باشیم با بقیه ... بهتـــر باشیم ... و متفاوت باشیم ... خوبه معمولی نباشیم .. با مهربون باشیم .. مومن نمیگه منم مثل بقیه .. ادامه مطلب طبقه بندی: حكمت، دنبالک ها: من دوست شمام از طرف مهربون، سلام زلزله ... فرصت افطار را هم ندادی!!! عجله ات برای چه بود؟ همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید و ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان لدور هم آورند، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا میدانی لودر همان ماشینی ست که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند و در روستاها برای برداشتن آوار از سر مردم قرار است وام هم بدهند، دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع همان وامی که پدر هرگز نتوانست، برای گرفتن نصف آن نیز ضامن پیدا کند تا خانه بهتری برایمان بسازد و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند وای پدر، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را ...! می دانی زلزله با آمدن تو ، روستای ما را شناختند می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد، درست ... ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟ چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند؟ می دانی زلزله به چه فکر می کنم؟ به روستای بعدی، ثواب بعدی، لودر بعدی و درمانگاه بعدی و به زنده های لودر و کمپوت ندیده ... به پدرهایی که با تنگدستی، آوارهای بعدی را تکه، تکه، تکه بر سقف خراب خود می چینند تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند می دانی زلزله! ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند: " ز مثل زندگی ..." طبقه بندی: حكمت، برچسب ها: زلزله، متن عارفانه، پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. ادامه مطلب طبقه بندی: حكمت، داستان، برچسب ها: داستان كوتاه و اموزنده، داستان عاشقانه، عاشقانه، |