تاریخ : یکشنبه 26 مهر 1394 | 11:41 ب.ظ | نویسنده : رضا شورشی
. روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند:چقدر بدشانسی!
پیر مرد گفت:ازکجا معلوم.
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت:از کجا معلوم.
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت از کجا معلوم!
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت:از کجا معلوم!
...زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم...
.: Weblog Themes By Pichak :.