درتپش روزهای نیامده
در قلبم برای خاک سپاری خطاهای دیگران گورستانی می سازم...
با دستهایت صدایم کن مدتهاست که
گوشهایم پیر!وچشم هایم عصا به دست عرض
خیابانی شده اند که روزی قدم هایمان را عاشقانه در بغل میگرفت...
دروصفت پیدا نمیکنم تا بی تابیم را
برایت دوام بیاورد بیقراری روزهای
نبودنت راباکدامین واژه بنویسم تا درد
دلم را دوا کند تو رفتی ودر سحرگاهی
ناباورانه درسینه خاک آرام گرفتی ومن
هنوزدرناباوری روزهای نبودنت هستم
وهنوز شیون این گل بر سرم می ریزد.
حالم خوب نیست نیست ونمی شود....
سردرگم راهی بی پایانم تا یادآوری
روزهای سخت را در ذهنم جا ندهم تا
سحرگاه پنجمین روز ماه شهریور 93راهرگز
ازیاد نبرم وبرخانه خرابی وخاموشی
صدایت گریان باشم پدرم منزل به منزل
رفتی وماراتنها گذاشتی .
زندگیم, تکیه گاهم ,بیقراروگریان نبودنت هستم
وهیچ گریه ای نبودنت را برایم آرام نمی کند بابای خوبم
خدایا
خدایا....
حس میکنی تیزی ِ تیغ را؟
خواستم فقط کمی لمس شوی... آخر ؛
خودت گفته بودی : "من از رگ ِ گردن بشما نزدیکترم"
دلم مرده است!!!
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |