زیباست از تو نوشتن از تو گفتن
وقتی ماهِ حسود بر لب پنجره هر شب مرا نگاه می کند
و من بی اعتنا به تو فکر می کنم
[ یکشنبه 23 آذر 1393 ] [ 09:36 ق.ظ ] [ رضا ]
[ شنبه 12 مهر 1393 ] [ 07:14 ب.ظ ] [ رضا ]
تو را مثل قانون…
کسی رعایت نمیکند؛
چرا غمگینی دلم؟
[ جمعه 3 مرداد 1393 ] [ 12:18 ق.ظ ] [ رضا ]
زبانم را نمیدانی , نگاهم رانمیبینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمیبینی …
.
.
سخنها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد
چرا ای بی وفا طرز نگاهم را نمیبینی
نگاهم همچون عشقه تو روی از من چه پوشانی
مگر ای ماه چشم بی گناهم را نمیبینی
سیه چشمان من.روی و موی سفیدم را نگاهی کن
مگر در چشم من روی سیاهم را نمیبینی
چرا یکدم کنار من نمی مانی؟
[ سه شنبه 2 اردیبهشت 1393 ] [ 06:52 ب.ظ ] [ رضا ]
دلم میخواهدکسی باشد،آنقدربرایش کسی باشم ک دنبال کسی دیگرنباشد…
[ سه شنبه 6 اسفند 1392 ] [ 08:44 ب.ظ ] [ رضا ]
.
.
قلبش به شوق روی پدر پر گرفت و بعد
اما نیامده ز سفر مهربان او
یعنی دوباره هم دل دختر گرفت و بعد
آنقدر لاله ریخت به راه مسافرش
تا خواب او تجلی باور گرفت و بعد
آخر رسید از سفر، اما سر پدر
سر را چقدر غمزده در بر گرفت و بعد
گرد و غبار از رخ مهمان مهربان
با اشک چشم و گوشهی معجر گرفت و بعد
انگار خوب او خبر از ماجرا نداشت
طفلک سراغی از علی اصغر گرفت و بعد
از روزهای بی کسی اش گفت با پدر
یعنی نبرد بغض و گلو در گرفت و بعد:
خورشید من به مغرب گودال رفتی و
باران تیر و نیزه و خنجر گرفت و بعد
معراج رفتی از دل گودال قتلگاه
نیزه سر تو را به روی سر گرفت و بعد
دلتنگ بود دخترت و سنگ ِ کینه ای
بوسه ز چهره و لب و حنجر گرفت و بعد
...
اما دوباره فرصت جبران رسیده بود
یک بوسه آه از لب پرپر گرفت و بعد
جان داد در مقابل چشمان عمه اش
با بال های زخمی خود پر گرفت و بعد ...
..............................
غزل خداحافظی رقیه
یارب امـشـب چـه شـبـی اسـت. در و دیـوار فـرو ریـخـتـه ی ایـن خـرابـه، غـزل کـدامـیـن خـداحـافـظی را می سـرایـنـد؟ زینب (س)، ایـن بانوی نـور و نافله های نیمه شب، دسـتـی بـه آسـمان دارد و دسـتـی بـر سر رقیه ؛ بـخـواب عـزیـز بـرادرم!
بـاز هـم رقیه و گـریـه های شـبـانـه، بـاز هـم بـهـانـه بـابـا و بی قـراری هایـش، و این بـار شامیان چـه خـوب پـاسـخ بی قراریِ رقیه را می دهـنـد؛ سـر بـریـده سـیـد شـهـیـدان جـهان در کـنـار رقیه اسـت.
آن شـب، هـیـچ کـس تـوان جـدا کـردن رقیه را از سـرِ بابا نـداشـت. تـو بـا سـرِ بابا چـه گـفـتـی؟ چـشـم های پـدر، کـدامـیـن سـرود رفـتـن را بـرایـت خـوانـد کـه مـانـنـد فرشته ای سـبـک بال، از گوشه خرابه تـا عرش اعلا پـر کـشـیـدی و غـربـتِ خرابه را بـرای عمه بـه جـای نـهادی...
-:¦:- — -:¦:-════════════════—:¦:- — -:¦:-
پ.ن: شاید این آخرین پستم باشه....(حتما همینطوره) به خاطر علاقه ی زیاد و ارادت به بی بی رقیه و مظلومیت و معصومیت ایشون
این پست رو گذاشتم.
به احتمال 95 درصد این آخرین پست این وبلاگ باشه.
نظراتتون رو بزارید.....اگه عمری باشه...تا 2 سال دیگه ...
از همه ی کسایی که این مدت با من بودند...تشکر میکنم
خداحافظ....دلم براتون تنگ میشه
خداحافظ
[ یکشنبه 10 آذر 1392 ] [ 10:09 ق.ظ ] [ رضا ]